eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ #❤️هر روز یک سلام به حضرت جانان ✋💚السلام علیک حين تصبح وتمسی ✋💚سلام برتو هنگامی که صبح داخل میشوی وهنگامی که در شب داخل میشوی. عزیز دلم! تنهاترین در عالم!کی وقت ظهور تون میرسد😭😭😭😭😭 ❁🌻گل نرجس آبروی دوعالم ❁🌻خیالت کی می رود ز خیالم ☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر 💚💚💚 🌸السّلام علی الحسین 🌸وعلی علیّ بن الحسین 🌸وعلی اولاد الحسین 🌸وعلی اصحاب الحسین ✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ ❤️ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تُصَلّی وَتَقْنُتُ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ حینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ سلام بر تو هنگامی که نماز می خوانی و قنوت می گیری، سلام بر تو هنگامی که رکوع و سجده بجای آوری •من‌رادعاكن‌سيّدے‌بعداز‌تشهد ناقابلم،امادعاگوے‌تو‌هستم°🥀° ❪بَه‌حق‌ّذکرلَبانت‌،بَه‌ربّنای‌خُودت بَخوان‌دعای‌فَرج‌را‌خُودت‌برای‌خُودت❫ °اَلْلّهُمَّ‌عَجِّل‌فَرَجَ‌منتَِقمِ‌الزَّهرٰاء‌سَلٰامُ‌اللهِ‌ عَلَیهما ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ شهید محمد جواد خجسته فرزند حسین در سال 1337 در شهر مقدس قم دیده به جهان گشود. او در تاریخ 11/8/61 در حمله محرم در منطقه عین خوش بر اثر اصابت ترکش خمپاره به مغزش شهد شهادت را نوشید و به وصال حق شتافت.صف‌آرايى و جبهه‌گيرى عده‌اى در برابر ولايت فقيه به عنوان اينكه ما خودمان اسلام ‌شناسيم، ما خودمان عالميم، ما خودمان سالهاست درباره اسلام تحقيق كرده‌ايم، خطرى بزرگ براى اسلام است. ممکن است ما فريب آنها را بخوريم و يا در برابر آنها بى‌تفاوت باشيم. لذا سفارش مي كنم كسى را كه روحانيت را قبول ندارد نپذيريد و از خود برانيد و متوجه باشيد ندانسته به طور مستقيم و غيرمستقيم با حرف يا عمل او را تاييد نكنيد. 4- آن كساني كه چند نقطه ضعف را براساس هدفهايى دنبال مي كنند و فرياد مي زنند و به دنيا نشان مي دهند بدانند كه مست هستند و نمي دانند كه برخون شهدا ايستاده اند و نمى بينند كه چشم گريان پدر و مادر و فرزندان شهدا و چشم همه مسلمين و مستضعفين به آنها دوخته است تا براى انقلاب و حكومت جمهورى اسلامى كار كنند نه اينكه روى افكار غلط خود. ملت مسلمان ايران بدانند كه خطر اينها جدى است زيرا اين قبيل افراد تزكيه نيستند و از روى هواى نفس كار مي كنند و هدفهاى خود را دنبال مي كنند. و همانطور كه ثابت و روشن است براى پيگيرى هدفهاى خود به اسلام و مملكت هم پايبند نيستند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
15.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحبت های بسیار زیبا وشیرین مادر شهید محمد جواد خجسته 🌺بهشت چهره زیبای پسر من بود😭 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
قبل عملیات والفجر مقدماتی بود. داخل چادر نشسته بودیم و شهید عباس حاجی زاده برایمان از خاطراتش می گفت. رسید به عملیات محرم. گفت:《 آتش دشمن سنگین بود. جان پناهی نداشتیم. چشمم به شهابی افتاد که در آسمان درخشید. در این حین، شهید محمد جواد خجسته، فرمانده گروهانمون، گفت:《 عباس! الان آتش دشمن خاموش می شود.》 گفتم: 《چطور؟》 گفت:《مگه آقایمان را ندیدی که تشریف آوردند؟》 گفتم:《من جز یک شهاب چیزی ندیدم.》 ناگهان آتش دشمن به طور کامل قطع شد. حرف محمد جواد هنوز توی گوشم بود. خواستم دوباره سراغش بروم و توضیح بیش تری بخواهم، اما دیگر ندیدمش. صبح گفتند جواد هم پر کشید.》 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺خاطره ای ازشهید به نقل از خواهر شهید قبل از شروع جنگ، محمد جواد رفت و یک کت و شلوار قهوه ای خرید و یک جلد قرآن هدیه کرد. آورد به مادرم نشان داد و گفت:《 این قرآن عقدم و اینم لباس دامادی! برام برید خواستگار دختر یکی از اقوام خیلی دور پدر.》آن خانواده اصلا وضع مالی خوبی نداشتند ولی خیلی مذهبی و مقید بودند. مادرم رفت و خواستگاری کرد. جواب دادند:《 هیچ حرفی نیست. فقط استخاره بگیریم.》 مادرم گفت:《 جلسه اول که نمیشه جواب بدهند. صبر کنیم خوب فکر کنند. شاید استخاره بهانه بوده!》 یک هفته نگذشته بود که رادیو اعلام کرد عراق به ایران حمله کرده است. صبح اون روز قرار بود مادرم برود و جواب استخاره رو بگیرد ، یک ساعت قبل از اینکه مادرم آماده رفتن بشود، محمد جواد که تصمیم گرفته بود به خط مقدم برود آمد و به مادرم گفت:《 فعلا نرید جواب استخاره رو بگیرید . من تا جنگ باشه ازدواج نمی کنم.》 مادرم گفت: 《این چه حرفیه! ما با اونا قرار گذاشتیم.》محمد جواد گفت:《 بله. بخاطر همین میگم شاید این جنگ چند سال طول بکشه و من میخواهم با خیال راحت به جنگ برم. اگر شما برید و اونا بگویند جواب استخاره خوب هست، برای آن دختر بد می شود. پس اصلا سوال نکنید تا چی پیش بیاد.》 چندی از جنگ نگذشته بود که مجروح شد. محمد جواد که انگار می دانست رفتنی است دیگر پیگیر نشد. هنوز دو سال از جنگ نگذشته بود که در عملیات محرم به شهادت رسید. مادرم قرآنی که محمد جواد برای عقدش هدیه کرده بود رو آورد و گذاشت روی سینه تیر خورده محمد جواد و باصدای بلند کمی لرزان گفت:《 خدایا تو شاهدی که من این لباس رو زیباتر از لباس دامادی به تن بچه ام میبینم!》⚘ کت وشلوار در مراسم عقد برادرم خیلی تاکید داشت که برای محمد رضا برادر کوچکتر از خودش زن بگیریم. مرتب به مادرم میگفت برای محمد رضا چرا زن نمی گیرید؟ این در وضعیتی بود که محمد رضا هم در ارتش و همیشه در منطقه جنگی بود. محمد جواد خیلی عقیده داشت که جوونا باید زود ازدواج کنند و خودش در این مدت اسباب ازدواج چند تا از همرزمان اش رو هم فراهم کرده بود. وقتی محمد جواد شهید شد، مرتب به خواب می اومد و سوال می کرد که چرا برای محمد رضا زن نمی گیرید! چند روزی بود که از چهلم شهادتش می گذشت که مادرم اون کت و شلوار تن برادرم محمد رضا کرد و ایشون رو سر سفره عقد نشاند. محمد رضا هم حدود یک سال بعد در یکی از مناطق جنگی جانباز ۷۰ درصد شد. 🌷 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
بنده به خاطر زمان کوتاهی که با ایشون بودم، گفته های زیادی ندارم، اما چیزی که در خاطر من همیشه متجلی هست نحوه نماز خوندن شون بود که هنگام خواندن نمازشون با اشتیاق جلوی او می نشستم ونگاه به چهره وطرز قرائت نماز شون می کردم تا به حال هرگز کسی رو ندیدم که این طور از عالم خودش بیرون بره و غرقه در نماز بشه. صوت زیبا ، دقت وسواس در ادای کلمات، تغییر رنگ صورت و برافروختگی چهره او موقع نماز که به قرمزی می گرایید، عرقی که در صورتشان مشاهده می شد، همگی توجه مرا جلب می کردند. به قدری مشغول به نماز می شدند که هیچگاه به من اعتراض نمی کردند که حواسم پرت می شه این جا نشین. هنگام اذان، قبل از رفتن به مسجد، با صدای رسا اول درحیاط خانه اذان می گفت بعد به مسجد می رفت. شخصیتی چند بعدی داشت. در منزل به عنوان پسر بزرگ خانواده، به درسهای ما رسیدگی خاصی می کرد. ما رو به مطالعه، باخرید کتاب برایمان تشویق می کرد. کتاب هایی که برایم می خریدند، شاید چندین بار می خواندم. در نقاشی، هنر خط و مطالعه تبحر خاصی داشت. عکس بزرگی از امام خمینی بر روی قاپ بزرگی نقاشی کرد که سر در دادگستری قم تا چندین سال نصب بود. اهل مطالعه نهج البلاغه، معنی قرآن و کتاب های دیگر بود. کلا نحوه رفت و آمدش در کوچه وخیابون به طور متین، باادب و متدین بود، به نحوی که از شخصیت اجتماعی اون میشه به عنوان کاریزمایی برای جوانان هم دوره خودش یاد کرد. حقیقتا به قول شهید سلیمانی شهید بود تا شهید شد . ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
السلام علیک یا مولای یا محمد بن علی ایهاالجواد یابن رسول الله و رحمت الله و برکاته. 🌷 🖤🕌 سی ام ذی القعده سالروز شهادت غریبانه و مظلومانه نورچشم مولایمان امام رضا ، آقا امام جواد علیهماالسّلام را به پیشگاه مولا و صاحبمان حضرت بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم مؤمنان تسلیت عرض می نمایم. ✅ان شـاءالله به زودی زیارتشان از نزدیک و شفاعتشان در هنگامه محشرکبریٰ شامل حال همگان بشود.🤲🏼 یاعلی التماس دعایِ فرجِ یار🤲🏼 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌿ڪاش خنثی کردنِ نفس را هـم یادمان مـی دادیـد... 🌿مـی گویند: آنجا نفس مغلوب باشد عاشق مـی‌شوی عاشق که شدی شهیدمیـشوی... •❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
یکی از اعمالی که تمام بزرگان و علماء در ۱۰ شب اول این ماه توجه زیادی به آن داشته اند ؛ خواندن دو رکعت نماز در بین نمازهای مغرب و عشاء است که در هر رکعت بعد از سوره حمد ، یک مرتبه سوره توحید و آیه ۱۴۲ سوره اعراف «وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثینَ لَیْلَهً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ میقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعینَ لَیْلَهً وَ قالَ مُوسی لِأَخیهِ هارُونَ اخْلُفْنی فی قَوْمی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبیلَ الْمُفْسِدین» 💚بعد از نمازها شهدا رو یاد کنیم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟ با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. ____ مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد به مامان اینا سلام میکرد. خجالت زده ریحانه رو از خودم جدا کردم و نگاهم و سمت محمد چرخوندم که با لبخند سرش و پایین گرفته بود. با صدای آروم به ریحانه سلام‌کردم و با تشر اسمش و صدا زدم ریحانه خندید و گونه ام و بوسید یه قدم جلوتر رفتم که محمد هم سرش و بالا گرفت. بهش سلام کردم‌که با همون لبخند روی صورتش جوابم و داد. محمد و مادرم به طرف پذیرش رفتن و ماهم روی صندلی ها منتظر نشستیم.به محمد نگاه کردم، یه پیراهن چهار خونه با زمینه خاکستری پوشیده بودو یه شلوار مشکی هم پاش بود. بهش خیره بودم که ریحانه گفت : دختره به کی نگاه میکنی؟ گیج برگشتم طرفش و گفتم :چی؟هیچکی. ریحانه خندید و سارا آروم کنار گوشم‌ گفت:فاطمه آبرومون و بردی.انقدر ندید بدید بازی در نیار. سعی کردم به حرفش اهمیت ندم. مامان اومد و گفت: فاطمه جان، با آقا محمد برو ازتون خون بگیرن. از جام بلند شدم و به طرف محمد رفتم که منتظر ایستاده بود. باهاش هم قدم شدم و سمت اتاق نمونه گیری رفتیم. آزمایشگاه خلوت تر شده بود. یه آقای جوونی که روپوش سفید تنش بود با دیدنمون کنار در گفت : واسه نمونه گیری اومدین ؟ _بله رو به من ادامه داد: خانوم بشینید اینجا لطفا وبه صندلی کنارش اشاره کرد.رفتم و روی صندلی نشستم. محمد کنارم ایستاد و روبه همون آقا گفت: ببخشید،شما میخواین ازش خون بگیرین ؟ اونم در حالی که وسایلش و از کشوی کنار دستش بیرون‌ میاورد گفت : بله، خانومی که خون میگرفت هنوز نیومده سرم‌و بالا گرفتم و به محمد نگاه کردم میخواستم واکنشش و ببینم که گفت :نه دیگه تا من هستم،چرا شما زحمت بکشید بعد با لبخند رو به من ادامه داد: فاطمه خانوم لطفا پاشین. از شدت تعجب زبونم‌بند اومده بود. از جام بلند شدم و کنارش ایستادم اون‌آقا هم گفت:یعنی چی؟مگه من مسخره شمام‌؟خودتون میتونستین خون بگیرین چرا اینجا اومدین ؟ مگه بیکاریم که وقتمون و میگیرین؟ داشت با عصبانیت ادامه میداد که محمد با لبخند گفت : ببخشید که وقتتون و گرفتیم اون آقا هم زیر لب یه چیزایی گفت و با اخم یکی دیگه رو صدا زد. یه پیرمردی روی صندلی نشست. با رگبند محکم دستش و بست. دلم برای پیر مرده سوخت،اون آقا هرچی لج از محمد داشت و سر پیر مرد بیچاره خالی کرد.یک لحظه هم اخم از چهرش کنار نمیرفت. هنوز از کار محمد گیج بودم. هم خندم‌گرفته بود،هم متعجب شدم‌و هم از سیاستش ترسیدم.محمد به سمت دیگه ی اتاق رفت ومنم پشت سرش میرفتم. یه آقای دیگه ای که تقریبا بزرگ تر از قبلیه نشون میداد به محمد اشاره زد که پیشش بره. رفتیم طرفش که گفت: اگه میخوای خون بگیری روی این صندلی بشین. محمد نشست و آستین پیراهنش و بالا برد. فکر کردن به چیزی که گفته بود باعث شد،با تمام وجودم لبخند بزنم. مهم بودن برای محمد،حس خیلی لذت بخشی بود. داشت ازش خون میگرفت که محمد به صندلیش تکیه داد و سرش و بالا گرفت. کارشون تموم شده بود. ازش خون گرفت و یه چسب هم روی جای زخمش گذاشت. از صندلی بلند شد و آستینش ودرست کرد. رفتیم طرف پذیرش و محمد پرسید که اون خانوم کی میاد؟مسئول پذیرشم گفت،مشخص نیست، شاید یک ساعت دیگه. باهم به سمت مامان اینا رفتیم. مامان با دیدنمون گفت: تموم شد بچه ها؟ محمد:از من نمونه خون گرفتن،ولی از فاطمه خانوم نه...! مامان:چرا؟ به محمد نگاه کردم و منتظر موندم که اون جواب بده.بعد یخورده مکث گفت:خانومی که نمونه میگیرن،یک ساعت دیگه میان مامان:من باید برم،دیرم شد.دیگه کسی نیست ازش خون بگیره؟ محمد جدی جواب داد:هستن،ولی خانوم‌ نیستن! مامان لبخندی زد و چیزی نگفت که محمد ادامه داد:اگه اجازه بدین،ما فاطمه خانوم و میرسونیم. مامان:باشه من که مشکلی ندارم‌. ببخشید من باید برم بیمارستان وگرنه میموندم. رو به سارا ادامه داد: خاله تو نمیای با من؟ممکنه زمان ببره ! سارا:چرا،شما برید من میام مامان با ریحانه خداحافظی کرد و رو به محمد گفت:ممنونم پسرم،مراقب خودتون باشین.فعلاخداحافظ بدون‌اینکه منتظر جواب بمونه به سرعت از آزمایشگاه بیرون رفت.سارا بهم نزدیک شد و با صدای آرومی گفت :فاطمه جون این پسره خیلی سختگیره،از الان اینجوریه پس فردا که باهاش ازدواج کنی بدبختت میکنه.یخورده بیشتر فکر کن.هنوزم وقت داری ها.بیا و همچی و بهم بزن، تو نمیتونی با همچین آدم سختی کنار بیای پریدم‌وسط حرفش: _ساراجان،ممنونم از نصیحتت!مامان منتظرته،برو. یه پوزخند زد و دور شد. کنار ریحانه نشستم.نگاهم به محمد افتاد که به دیوار تکیه داده بود و پلک هاش و بسته بود. کنار من یه صندلی خالی بودکه اون طرفش یه خانوم‌نشسته بود.محمد به صندلی نگاهی انداخت و دور شد. با چشم هام دنبالش کردم. به فاصله چند ردیف از ما یه صندلی خالی کنار دیوار بود که رو اون نشست و به دیوار تکیه داد. ریحانه با گوشیش سرگرم بود
ریحانه با گوشیش سرگرم بود. دلم‌طاقت نیاورد.حس کردم حال محمد بد شده .رنگ به چهره نداشت.با عجله از آب سرد کن یه لیوان برداشتم‌ از یه خانمی هم که تو یه اشپزخونه ی کوچولو ایستاده بود چندتا قند گرفتم و توش انداختم.یه قاشق یک بار مصرف مربا خوریم ازش گرفتم و همونطور که هَمِش میزدم،به طرف محمد رفتم‌. کنارش که ایستادم چشمش و باز کرد با نگرانی پرسیدم:حالتون خوب نیست؟چیشده؟سرگیجه دارین؟ کوتاه جواب داد:خوبم به لیوان تو دستم خیره شد. با سرعت بیشتری قاشق و تو آب چرخوندم و گفتم‌:اَه،چرا حَل نمیشه؟ مشغول کلنجار رفتن با قندهای توی آب بودم که صدای ریحانه رو شنیدم. ریحانه:چیشده؟داداش محمد خوبی؟ محمدخندید و نگاهش و از لیوان توی دستم به چشم هام چرخوند و گفت:آب یخه!حل نمیشه! گیج به لیوان نگاه کردم و تو سرم زدم. ریحانه هم خندید. برگشتم و یه لیوان دیگه برداشتم‌و توش آب جوش ریختم.پنج تا قند بهش اضافه و کردم و با قاشق همش زدم تا خنک شه. رفتم سمت محمد.بعدیک دقیقه که لیوان و نگه داشتم تا خنک شه، خواستم لیوان و به محمد بدم که متوجه نگاهش شدم. سرش و پایین گرفت.لیوان و به دستش دادم و خودم هم روبه روش ایستادم. آب قند و سرکشید و بدون اینکه بهم‌نگاه کنه گفت : دستتون درد نکنه با نگرانی بهش خیره شده بودم. ریحانه که تا الان دست به سینه به ما نگاه میکرد با شیطنت گفت :بچه ها ببخشید که نقش خروس بی محل رو براتون ایفا کردم،من برم سرجام بشینم. محمد صداش زد ولی ریحانه بی توجه رفت و سرجاش نشست.حس کردم باعث آزارش شدم که میخواست خواهرش کنارش بمونه. چند لحظه بعدازش فاصله گرفتم و روی صندلی ردیف وسط نشستم.طرف چپم یه خانوم نشسته بود و صندلی اون طرفم خالی بود.سنگینی نگاه محمد و حس میکردم و با اینکه خیلی نگرانش بودم به طرفش برنگشتم و سعی کردم بی تفاوت باشم. نمیدونم چقدر گذشت که محمد بلند شد وبه طرف پذیرش رفت. چند لحظه بعد برگشت.سرم و پایین گرفتم که نگاهم بهش نیافته. کاری که کرده بود باعث تعجبم شد. اومد و روی صندلی خالی کنارم ‌نشست. سرم‌و بالا نیاوردم ولی زیر چشمی نگاش میکردم. تسبیحی که براش خریده بودم و از تو جیبش برداشت و ذکر میگفت. بلاخره خودم و راضی کردم و برگشتم طرفش و گفتم‌: چرا حالتون بد شد؟ همونطور که نگاهش و به دستش دوخته بود گفت :یادتونه که چند وقته پیش مجروح شدم. خون زیادی ازم رفت و بعد از اون جراحی کم خون شدم،واسه همینم یخورده سرگیجه گرفتم. دوباره با نگرانی پرسیدم:الان حالتون خوبه؟ سرش و به طرفم چرخوند و با لبخند بهم خیره شد. +به لطف آب قند شما،عالی...! یاد سوتیم افتادم و آروم خندیدم. فکر کنم اونم به آب یخی که براش آوردم فکر میکرد ، که بعد ازاین جمله اش خندید. یاد حرف های سارا افتادم.اگه من فاطمه ی قبل بودم و محمدی رو نمیشناختم که بخوام عاشقش شم، واقعا اینطور زندگی کردن برام‌سخت بود،ولی الان مطمئن بودم زندگی اینطوری در کنار همچین آدمی برام پر از هیجانه،بر عکس تصور سارا! دوباره کارهای امروزش و حرف هاش و به یاد آوردم و خندم گرفت. دلم‌میخواست زودتر بهم محرم شه،تا بتونم دستش و بگیرم و بگم که چقدر خوشحالم از بودنش ...!
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت. چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه. هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه! به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...! اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم. با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم الان که بهش محرم شده بودم یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم‌.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم. لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم‌ تا همون زمان بپوشمشون. با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و: +فاطمه جان _جانم؟ +دستت و بده با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که: +این چیه؟دست چپت رو بده! تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد. با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت. به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم. یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود. به نظر پلاتین میرسید ریحانه گونم و بوسید و گفت +مبارکت باشه عزیزم بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده. بلند شدم و کنارش ایستادم. دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن. علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن. دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت +فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم سمتش برگشتم با لبخند به آینه خیره بود. منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید. از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان. _ یه پیراهن آبی روشن تنش بود محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اوند. به بابام نگاه کرد و: +ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم بابا جدی گفت: +ان شالله ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت: +دست شما هم درد نکنه سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت +خدانگهدار به زور تونستم لب باز کنم _خداحافظ چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود! کاش همراه ما میومد. تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد. یه پیامک،از یه شماره ی ناشناس بود. بازش کردم.نوشته بود "رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :) دوستت دارم! بمون برام،خب؟ " دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم.نفسم تو سینم حبس شد احساس خفگی میکردم. دیگه مطمئن شده بودم که محمده! چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم.نفهمیدم چیشد که با لبخند رو لبام براش تایپ کردم "تو همه ی وجود منی" خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم‌ همین اتفاق های ساده وقشنگ...! هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد. _کجا؟ گفت: +یه دقیقه صبر کنین الان میام یه نفس عمیق کشیدم تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد "امشب هیئت ببینمت" براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم. لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم. چون جشن بود یه روسری قواره بلند که ترکیبی از رنگ های شاد و روشن داشت سرم کردم و با مدل جدیدی که یاد گرفته بودم بستمش. از آینه فاصله گرفتم تا بهتر خودم رو ببینم روی مانتوی نباتی رنگم که تا بالای زانوم بود دست کشیدم. پاچه ی شلوار کتان کرم رنگم و مرتب کردم.چادر و گوشیم رو برداشتم و بیرون رفتم.
شاید با خودتون‌ فکر کنید چرا سنگ‌ قبر نداره؟! اصلا مگه‌ مزار بدون‌ سنگ‌ قبر میشه؟! وصیت‌ کرده‌ بود که‌ قبرش‌ مانند، گِلی‌ و بی‌نام‌ و نشان‌ باشد... ولی‌ بنیاد شهید بر اثر توجه‌ نداشتن‌ به‌ وصیت‌ ایشان،‌ بر روی‌ قبر مطهر شهید، سنگ‌ قبر می‌گذارند... فردای‌ آن‌ روز می‌بینند که‌ سنگ‌ قبر شکسته‌ شده، دوباره‌ سنگ‌ قبر برای‌آن‌ شهید قرار می‌دهند روز بعد‌ با کمال‌ تعجب‌ می‌بینند که‌ سنگ‌ قبر دوم‌ هم‌شکسته شده‌ است..! شب‌ روز دوم‌ شهید به‌ خواب‌ نزدیکانش‌ می‌آید و می‌گوید: مگر من‌ وصیت‌ نکرده‌ام‌ که‌ قبر من‌ خاکی‌ باشد و از آن‌ روز تا الان‌ قبر آن‌ شهید در گلزار شهدای‌ کازرون‌ خاکی‌ است.... ارسالی از خانم محسنی راد ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🔘 خاصه امام جواد(ع) ▪️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى عَلَمِ التُّقَى وَ نُورِ الْهُدَى وَ مَعْدِنِ الْوَفَاءِ ▪️ و فَرْعِ الْأَزْكِيَاءِ وَ خَلِيفَةِ الْأَوْصِيَاءِ وَ أَمِينِكَ عَلَى وَحْيِكَ‏ ▪️ اللَّهُمَّ فَكَمَا هَدَيْتَ بِهِ مِنَ الضَّلاَلَةِ وَ اسْتَنْقَذْتَ بِهِ مِنَ الْحَيْرَةِ وَ أَرْشَدْتَ بِهِ مَنِ اهْتَدَى وَ زَكَّيْتَ بِهِ مَنْ تَزَكَّى‏ ▪️ فصَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ وَ بَقِيَّةِ أَوْصِيَائِكَ إِنَّكَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ‏ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ تو از ازل جوادی و ما از ازل فقیر یا ایها الجواد تصدق علی الفقیر 😭 ▪️ شهادت جانسوز مولا امام محمدتقی علیه السلام تسلیت باد! ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
سلام بر آن‌هایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم. 🌷🌷🌷🌷سلام خدا بر شهداء ***شهداء دعا داشتند؛ ادعا نداشتند نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند حیا داشتند؛ ریا نداشتند رسم داشتند؛ اسم نداشتند ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣بسم الله الرّحمن الرّحيم ❣ #❤️هر روز یک سلام به حضرت جانان ✋💚السلام علیک حين تصبح وتمسی ✋💚سلام برتو هنگامی که صبح داخل میشوی وهنگامی که در شب داخل میشوی. عزیز دلم! تنهاترین در عالم!کی وقت ظهور تون میرسد😭😭😭😭😭 ❁🌻گل نرجس آبروی دوعالم ❁🌻خیالت کی می رود ز خیالم ☀️اللّهم عجّل لولیّک الفرج والعافیة والنّصر 💚💚💚 🌸السّلام علی الحسین 🌸وعلی علیّ بن الحسین 🌸وعلی اولاد الحسین 🌸وعلی اصحاب الحسین ✋🌺سلام برهمه عاشقان مولا ☘صبح شما بخیر وپراز انرژی ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ 🌹 در16مرداد 1350 در روستای کارمزد در خانواده ای متدین و مذهبی فرزندی به دنیا آمد. نام او را ذبیح الله نهادند . در سال 1352 پدر بزرگوارش خضرالله در اثر حادثه ی دلخراش در دوران جوانی به دیار باقی شتافت.  شهید ذبیح الله با مشقت ها و سختی های فراوان در زیر سایه مادر مهربانش زندگی خود را گذراند . این شهید بزرگوار علی رغم سن کم ، در دوران نوجوانی علاقه فراوانی به دعای کمیل داشته و اکثر شبهای جمعه تا پاسی از شب بیدار می ماند و از طریق رادیو دعای پرفیض کمیل راگوش و قرائت می کرد .و این وابستگی همیشه باعث تعجب مادر گرامیشان می گردید. شهید ذبیح الله بسیار به مادر و برادر کوچکش بهروز وابسته بودند دوری از مادر و برادر برای ایشان سخت و در برخی از موارد غیر قابل تحمّل بود و عشق به دین اسلام و حفاظت از مرزو بوم ایران و اطاعت از فرمان امام خمینی ره او را مجبور به ترک خانواده کرد و به ندای ولی امر لبیک گفته و با جثه کوچک خود در سن 16 سالگی به جنگ با جرثومه زمان پرداخت و سرانجام در عملیات نصر 4 در تاریخ 30خرداد1366 در اثر انفجار مین ضد نفر یکی از پاهای خود را از دست داد و پس از چندروز ماندن در میدان مین ، با لب تشنه غریبانه همچون  علی اکبر امام حسین در کردستان عراق در قلّه های مائوت مظلومانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد . این شهید یکی از کم سن و سال ترین شهداء شهرستان سوادکوه می باشد. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._. 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
❤️ 📸گزارش تصویری وداع با پیکر شهید " عیسی شجاعی " 🔹شهید والامقام "عیسی شجاعی" فرزند رضا، در تاریخ ۱۳۴۴/۰۵/۰۲ متولد و از کرج به جبهه اعزام گردید و در تاریخ ۱۳۶۲/۵/۱۹ در سن ۱۸ سالگی در عملیات والفجر یک در منطقه فکه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در منطقه بر جای ماند. به‌لطف الهی و با تلاش گروه‌های تفحص شهدا پیکر مطهر شهید شجاعی کشف و شناسایی گردید و پدر و مادر گرامی این شهید پس از ۴۰ سال از چشم انتظاری درآمدند. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷