﷽🌴 بســـم ربـــ الــحــیــدر 🌴
امام صادق عليه السلام را ديدم كه بين مشرق و مغرب را پُر كرده بود ...
خطيب و واعظ مشهور حاج شيخ مهدى خراسانى در شب جمعه هفتم جمادى الاولى سال ۱۳۶۹ هجرى در نجف اشرف بر روى منبر در مسجد انصارى قدس سره از آية اللَّه حاج شيخ جعفر شوشترى نقل كرده كه ايشان در كربلا بر روى منبر اين روايت را به شرحى كه گفته مى شود براى مردم بيان كرد.
هنگامى كه منصور دوانیقی حرامزاده امام صادق عليه السلام را احضار كرد و آن حضرت از مدينه به بغداد آمد، در كنار دجله نزول اجلال فرمود، پيرمردى از شيعيانش با او ملاقات كرد و عرض كرد: خودت را به من بشناسان.
امام عليه السلام فرمود: آيا مى خواهى مرا بشناسى؟
عرض كرد: بلى.
امام عليه السلام به اصحاب خود كه در خدمتش بودند فرمود: او را در دجله بيندازيد.
آنها هم اطاعت كردند و او را در ميان دجله انداختند، آن بنده خدا كه چنين ديد شروع كرد به فرياد كردن و تعجّب كردن از آنچه در مقابل خواسته اش ملاقات كرد، در ميان آب دست و پا زد، بالا و پائين رفت تا آنكه خود را با شناورى از دجله خارج كرد، او اظهار تعجّب مى كرد كه اين چه كارى بود و چرا امام عليه السلام چنين دستورى داد.
امام عليه السلام دستور داد دوباره او را در دجله بيندازند، و اطرافيان او را گرفته و در دجله انداختند، آتش خشم او برافروخته گرديد و كلماتى كه تعجّب او را نشان مى داد پشت سر هم مى گفت تا اينكه اين بار هم با زحمت خود را خارج كرد و آن حضرت را مورد سرزنش قرار داد و چنين كارى را از ايشان بعيد شمرد.
امام عليه السلام دستور داد براى بار سوّم او را در ميان دجله بيندازند، و لحظه اى بعد خود را در ميان آب ديد كه توان شناكردن ديگر برايش نمانده بود، امواج آب هم او را در وسط رودخانه برده بود، در چنين وضعى حالت انقطاع به او دست داد.
امام عليه السلام چون ناتوانى او را از شناكردن و خارج شدن مشاهده فرمود دست كريمانه خود را دراز كرد و او را كه در وسط دجله بود خارج كرد، همينكه از آب بيرون آمد خود را بر قدم هاى حضرت انداخت و اظهار كرد كه امام را بخوبى شناخته است.
اطرافيان از او سئوال كردند: چگونه شناختى؟
عرض كرد: هنگامى كه از شناكردن عاجز شدم و يقين به هلاكت و نابودى خود كردم از همه جا و همه چيز دل بريدم و خدا را صدا زدم، چيزى نمانده بود كه در ته آب فرو روم و خفه شوم كه پردهها از مقابل چشمانم كنار رفت، امام صادق عليه السلام را ديدم كه بين مشرق و مغرب را پر كرده بود و غير از او چيزى را نمى ديدم، او مرا نجات داد. [۱]
[۱]: اين احاطه وجودى امام عليه السلام است كه در دعاى رجبيّه مى خوانيم: «بهم ملأت سماءك و أرضك» يعنى آسمان و زمين را به وجود ايشان پر كردى، اين ذوات مقدّسه همه جا هستند، در همه زمانها و مكانها و با همه موجودات بوده و هستند، و هيچ زمان و مكانى خالى از وجود ايشان نبوده و نيست، كه آنها مظهر اسم يا محيط پروردگارند.
ترجمه کتاب نفیس (القطره): قطره ای از دریای فضایل اهل بیت علیهم السلام - بخش هشتم - جلد۱،صفحه۵۵۶.
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
4_5868206171483015865.mp3
3.43M
⚡️ #ورم_کبدی
💠 #صوت46
🔰ورم کبدی چیست و چگونه به وجود می آید
🔆علائم التهاب کبدی چیست❓
🌀راه درمان چیست❓
🎤 #استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_دهم سید محمد کنار ارمیا نشست و اشک چشمانش را پاک کرد :خیلی مامان رو تنه
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_یازدهم
سیدمحمد: عمو...
ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود. بیمارستان بستری بودم. میدونم که منو میبخشه.
عمو: از اول هم ازدواجت با آیه اشتباه بود. بدبخت کردیش. این همه سال داره لگن میذاره
سید محمد حرفش را برید: بسه عمو. دوباره شروع نکنید.
عمو پوزخندی زد: خودت رفتی پی زندگیت و امانت برادرت داره کلفتی یه
افلیج رو...
سیدمحمد این بار بلند تر گفت: بسه عمو. چرا تمومش نمیکنی؟ اینجا، امروز، جای این حرفا نیست!
ارمیا: اشکال نداره سید. من خوبم.
بعد رو به عمو کرد و گفت: من شرمنده ی آیه خانومم. همیشه خانوم بوده و محبت رو در حق من تموم کردی.
حاج علی که سعی در کنترل کردن ایلیای رگ گردن بیرون زده میکرد، دستش را گرفت و از آنها دور کرد. اصلا صلاح نمیدید که ایلیا حرفی بزند و مداخله کند.
ارمیا عاقل تر از آن بود که وارد بازی اینمرد شود
ایلیا دستش را از دست حاج علی بیرون آورد و به سمت خانه دوید.
میدانست با حاج بابا نمیتواند مخالفت کند اما مادر را که میتوانست پیدا کند. به سمت ساختمان رفت و از یکی از زنها خواست مادرش را صدا کند.
آیه نگران حال ارمیا بود سریعا خود را به حیاط رساند. رها و زینب سادات هم پشت سرش حرکت کردند.
آیه: چی شده ایلیا؟بابات کو؟
ایلیا: دارن بابا ارمیا رو اذیت میکنن. حاج بابا نذاشت من حرف بزنم.
مامان ،بابا دوباره مارو تنها نذاره؟
آیه دستی به صورت ایلیا کشید، نگاهش گوشه حیاط به ارمیا و سید محمد و عمو افتاد. باز شروع شد!بعد از این همه سال...
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_یازدهم سیدمحمد: عمو... ارمیا: شرمنده مامان فخری شدم. اما دست من نبود.
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_دوازدهم
ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادات جمع بودند.
آیه هنوز هم نتوانسته بود با ارمیاصحبت کند. همیشه کسی بود یا کسی می آمد
از همه بدتر زینب دلبندش بود که لحظه ای از ارمیا دورنمیشد.
نمیدانست واکنش ارمیا به این خبر چگونه است، بخاطر همین میخواست وقتی تنها هستند با او در میان بگذارد.
ِگرچه باور این بارداری برای خودش هم غیر ممکن بود.
او سالها بچه دار نمیشد. دکترهای متعددی رفته بود تا بعد از 8 سال،زینبش را حامله شده بود. این حاملگی ناخواسته، شاید معجزه ی این روزهایش بود.
معجزه ی این زندگی و گذر از آن همه زجر و تنهایی هایی که گذرانده بود. هیچ وقت ارمیا حرفی از بچه نزده بود. نمیدانست اصلا علاقه ای به بچه دار شدن دارد یا نه.
رابطه ی خوبش با زینب سادات می توانست نشان از علاقه به کودکان باشد اما اینکه به این زودی، بچه دار شوند! از
وقتی دیگر کار نمیکرد، کمی مشکل مالی داشتند. ارمیا اجازه نمیداد، به حقوق سید مهدی دست بزنند و آن را حق زینب سادات میدانست و در حساب او پس انداز میشد. حتی حاضر به قرض گرفتن آن پولها هم نمیشد و میگفت مالِ یتیم است. ارمیا بود دیگر. سفت و سخت پای
اعتقاداتش میماند...
مشغول پهن کردن سفره بودند که زنگ خانه به صدا در آمد. نگاه متعجبی بینشان جریان گرفت، همه بودند.آیه و خانواده اش، رها و همسر و پسرهایش. سیدمحمد و سایه اش. حاج علی و زهرا خانومش.
آیه از فخر السادات پرسید: مامان فخری، کسی رو دعوت کردی؟
فخر السادات از آشپزخانه بیرون آمد: نه مادر! حالا در رو باز کنید ببینیم کسی هست.
در را که باز کردند، عمو و زن عمو وارد شدند. تعارفات معمول در میان اخم و رو رو ترش کردن های سید عطا و مرضیه خانوم،همسرش انجام شد.
سفره را پهن کردند و مهمان ناخوانده را دعوت کردند. آیه هنوز قاشق را در دهانش نگذاشته بود که بوی مرغ زیر بینی اش زد و حالش را منقلب کرد. به سرعت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. بلافاصله ارمیا دنبالش روان شد. آیه عق میزد و ارمیا در میزد. آیه عق میزد و ارمیا صدایش میزد.
یکی منقلب از حال بد بود و یکی منقلب از بدحالی دیگری. یکی دل میزد از آبروریزی بر سر سفره، یکی دل میزد از خرابی حالِ دل محبوبش
ارمیا هیچ چیز جز آیه اش برایش مهم نبود. کاش این در باز میشد تا آیه اش را ببیند. ببیند نفسش چرا نفس نفس میزند؟ ببیند چرا حالش منقلب است. اصلا همین الان به دکتر میرفتند تا ببیند آیه اش را چه شده...
آیه در را باز کرد. ارمیا مضطرب دستهایش را در دست گرفت: چی شده آیه جان؟رنگ به صورتت نمونده؟ بیا بریم دکتر!
آیه لبهایش را به لبخندی باز کرد: خوبم. نگران نباش!
ارمیا نگران بود، خیلی هم نگران بود. مگر میشود جانت، جانانت، درد داشته باشد و نگران نباشی؟
ارمیا: فکر نکن نفهمیدم این مدتی که نبودم چقدر وزن کم کردی!فکر نکن نمیفهم میخوای یک چیزی بگی ونمیتونی بگی. بگو آیه جان!بگو.
آیه: چرا اینجوری میکنی ارمیا. من خوبم. نگران نباش.
ارمیا: پس بیا بریم دکتر.
آیه: کلی آدم سر سفره منتظرن. بعدا صحبت میکنیم.
ارمیا: نه!اول بگو بعد میریم . با این نگرانی من چیزی از گلوم پایین نمیره
جانان!
آیه: آخه الان؟اینجا؟دم در دستشویی؟
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_دوازدهم ارمیا تازه از پل دختر آمده بود و امروز نهار همه خانه فخرالسادا
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_سیزدهم
ارمیا سرزنش گونه صدایش زد: آیه!
آیه: باشه.
نفس عمیقی گرفت: من حامله ام.
ارمیا نگاه ماتش را به آیه دوخت.لحظاتی گذشت و ارمیا ناباور به آیه اش نگاه میکرد. باورش نمیشد. واژه ی پدر در سرش چرخید. لذتی شیرین در جانش نشست. دوست داشت پدر بودن را. لحظه ای تصویرنوزاد کوچکی در آغوشش دید. غرق این لذت شیرین بود که صدایی تصوراتش را بر هم زد: بابا!
صدای زینبش بود. یک لحظه حس بدی در جان ارمیا ریخته شد.
وجدانش درد گرفت. چطور توانسته بود حتی لحظه ای زینبش را فراموش کند؟چطور توانسته بودبابا گفتن های شیرین دخترکش را از یاد ببرد؟چطور میتوانست از یاد ببرد سالها پدر بودنش را. خجالت کشید از زینبش: جانم بابا؟
زینب سادات: مامان فخری گفت نمیایید؟
ارمیا دست آیه را که در دست داشت بوسید و آرام زمزمه کرد: ممنون.
بعد لبخندی به زینبش زد: بریم بابایی.
دست زینبش را در دست دیگرش گرفت. لبخندی به این جمع چهار نفره زد و لبخندش را آیه دید و نفسِ راحتی کشید.
با عذرخواهی ها و تعارفات دوباره همه مشغول شدند. ارمیا بشقاب غذای آیه را برداشت و بشقاب دست نخورده ی خودش که فقط در آن برنج کشیده شده بود را مقابل آیه گذاشت.
آیه اش از بوی مرغ بدش می آمد و ارمیا خوب شش دونگ حواسش را به خانواده اش داده بود.
کمی حواسش به غذا خوردن زینب بود، کمی به آیه و کودک در بطنش و در آخر خودش با بی حواسی تمام غذایش را خورد.
آیه آسوده خاطر از برخورد ارمیا، کمی قیمه روی برنجش ریخت و مشغول شد.
سفره که جمع شد استکان های چای بِه که توسط سید محمد ریخته و پخش شد،در جلوی همه قرار گرفت، صدرا رو به ارمیا پرسید:
اونجا چه خبرا بود؟
ارمیا: جز گرفتاری مردم هیچی نبود. همه چیز از بین رفته بود.
سیدمحمد: کاری از دست ما برمیاد؟
ارمیا: هنوز جون داری؟
سیدمحمد تک خنده ای کرد: نگران من نباش. من به شیفتای طولانی عادت دارم!
سایه: شما که بله!عادت داری! باور کنید وقتی از خونه بیرون میره،نمیدونم کی برمیگرده!دیروز گفت برم نون بخرم،دوازده ساعت بعد برگشته بدون نون! میگه توی صف بودم،از بیمارستان زنگ زدن، حال بیمارم بد شده بود رفتم بیمارستان، کارم تموم شد، داشتم برمیگشتم خونه که برای دکتر کشیک مشکلی پیش اومد ازم خواست چند ساعت بمونم تا برگرده، منم موندم و پنج ساعت بعد هم خبری نشد، همون موقع هم بیمار اورژانسی آوردن، رفتم اتاق عمل و چهار ساعت بعد از اتاق عمل اومدم بیرون و موندم تا وضع بیمار تثبیت شد و دیگه حال نون گرفتن نداشتم!
صدای خنده ی جمع بلند شد که حرف زن عمو خنده ها را خاموش کرد:
زِن دکتر شدی!کم چیزی نیست! فقط کلاس گذاشتن و پول خرج کردن که نیست، این چیزا رو هم داره!
فخرالسادات از عروس کوچکش دفاع کرد: سایه جان هم خانوم دکتره!
تازه اصلا هم اهل خرج اضافه و اینا نیست.
سید عطا پوزخندی زد. آیه نفس عمیقی کشید. اضطراب داشت بودن این عمو و همسر.
ارمیا نگاهش را به آیه و نفس های عمیقش داد و گفت: نگرانی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمال جوانی که هر هفته با امام زمان(عج) دیدار داشت❗️
حمالی که درجوانی دلدادۀ امام زمان (علیه السلام) شد💚
#استاد_پناهیان
﷽🌴بســم ربـــ الـحــیـدر🌴
#بمناسبت_شهادت_حضرت_جعفر_بنمحمد_علیه_السلام🏴🏴🏴
◼️ در كـتـاب «الـثـاقـب فـي المـنـاقـب» مـى نـويـسـد: مـفـضـّل بـن عـمر گـويـد:
منصور دوانيقى شخصى را پيش فرماندار خود، حسن بن زيد - كه فرماندار او در مكّه و مدينه بود - فرستاد و به او دستور داد كه: خانه جعفر بن محمّدعليهما السلام را آتش بزند.
آنها دستور را اجرا و خانه امام صادق عليه السلام را آتش زدند، شعله آتش بر در خانه و اتاقها رسيد، امام صادق عليه السلام، پا روى آتش مى گذاشت و از روى آن مى رفت و مى فرمود:
👈 أنا ابن أعراق الثرى، وأنا ابن إبراهيم خليل اللَّه.
من فرزند بهترين رگهها و ريشه هاى زمين و اركان آن، يعنى فرزند حضرت اسماعيل هستم، من پسر حضرت ابراهيم خليل اللَّه هستم.
👈 روايت شده است:
هنگامى كه نمرود لعين، حضرت ابراهيم عليه السلام را در آتش انداخت، مردم مشاهده كردند كه آتش بر آن حضرت صدمه اى نمى زند، نمرود گفت:
اين نيست جز اين كه او از رگهها و اركان زمين است و نيست رگ او مگر از رگه هاى زمين (كه آتش در آن اثر نمي كند)
📚منابع:المناقب: ج ۴ ، ص ۲۳۶
بحار الأنوار: ج ۴۷ ، ص ۱۳۶ ضمن ح ۱۸۶
نظير اين روايت را ابن حمزه در
«الثاقب في المناقب: ۱۳۷» نقل نموده است.
#ایام_صادقیه_تسلیت_باد
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴یاامام جعفر صادق.....🏴
وقتی کسی زمین بخورد درد می کشد
هر کس نفس زنان بدوَد درد می کشد
او هم شبیه مــادر ســادات فـــاطمه
از ضربه های دست و لگد درد می کشد
یازهرا....😭😭😭
🥀گفتم چہ روے داده ڪہ ازخاطرم گذشٺ
■امشب #شب_یتیمے موسےبنּ جعفر اسٺ
🥀گریندبر #امام_ششم هفٺ آسمان
■درنُہ فلڪ قیامٺ عظماے دیگراسٺ
#شهادٺ_مظلومانہ💔
#امام_صادق_ع_تسلیٺ_باد🏴
👇👇👇
❁ بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم ❁
🗓امروز 15 خرداد 1400
▪️#66_روز تا #محرم💔
آטּ گداییم ڪہ دارایـے ِ عالم داریم
فیض از سفره ے ارباب دمادم داریم
تا ڪہ گوهر چڪد از معدטּ چشم ٺر ما
شصٺ و شش روز دگر تا به مُحرَّم داریم
#بوے_محرم🌷
#اے_اجل_داغ_محرم💔
#بہ_دلم_نگذارے😔
مداحی آنلاین - دو تا اباعبدالله - حسین طاهری.mp3
5.93M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴دو تا اباعبدالله ...
🌴یکی رئیس مذهب یکی عزیز زینب
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
مداحی آنلاین - اذیت کردن امام صادق - حجت الاسلام عالی.mp3
2.26M
🏴 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
♨️امام صادق(ع) رو خیلی اذیت کردن
👌روایت سوزناک از زندگی امام صادق
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.