eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
*همه بخونن* *خانم و آقای محترم!* اگر متوجه اسرار خانوادگی همسرت شدی اونو مثل پُتک نکوبون تو سر همسرت...! ❌ وقتی دعوات می‌شه برای اینکه پیروز میدون باشی از عیب‌ها و کاستی‌های همسرت حرفی به میون نیار.... ❌ خانمی می‌گفت: متاسفانه بیماری صرع دارم و شوهرم با علم اینکه من همچین مشکلی دارم باهام ازدواج کرد، میگفت بعد از ازدواج هر وقت بحثمون میشد بهم میگفت مریض و خیلی عذابم می‌داد... ❌ این رفتارها اصلا درست نیست، کسی که این کارو می‌کنه فقط داره خودشو از چشم همسرش میندازه و نشون دهنده شخصیت ضعیف و در موندش داره. علاوه بر این؛ این کار اثر بدی بر روح و جان همسرت میزاره
💞دانستنی های ⁉️ من کی ام؟ اینجا کجاست؟ پیش از هر اقدامی برای ازدواج، با خودتان به گفت وگو بنشینید، بهتر است احساسات و عواطف تان را در یک کفه ترازو و عقل و منطق تان را در کفه دیگر آن قرار دهید و از خود سوال کنید: ✔️ چرا می خواهید خانواده تشکیل دهید؟ ✔️ در زندگی مشترک به دنبال چه هستید؟ ✔️ چقدر خود را می شناسید و اگر قرار باشد خودتان را توصیف کنید، درباره ویژگی های مثبت و منفی تان چه می گویید؟ ✔️ برای موفقیت در زندگی کدام خصوصیت اخلاقی و شخصیتی تان را باید کمرنگ تر یا پررنگ تر از قبل کنید؟ ✔️ عمده دلایل تان برای ایجاد تغییر و تحول در رفتارتان چیست؟ ✔️ چگونه همسری را برای زندگی مشترک می پسندید؟ ✔️ برای موفقیت در زندگی مشترک، کدام ویژگی های اخلاقی و شخصیتی همسرتان باید بارز باشد؟ ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_325704751788327092.mp3
1.79M
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 ❤️🌹تولد تولد تولدت مبارک❤️🌹
4_5987688008424360318.mp3
10.28M
❤️ اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قسمت 15 146 با هم طراز خود معاشرت کنید / 147 اهمیّت شخصیّت مومن / 148 مسافرت چهار نفره / 149 اختلاف نظر در تعداد بالا در سفر / 150 پرداخت هزینه سفر توسط ثروتمندان / 151 آقای سفر خدمتگزار جمع است / 152 اهمیّت کمک کردن در سفر / 153 جمع کردن هیزم توسط رسول خدا / 154 خدا شخص مدعی را دوست ندارد / 155 مشورت در کارها هنگام سفر / 156 گوشه گیر نبودن در سفر جمعی / 157 نهی از انتقال بدی های دیگران در سفر / 158 برداشتن لوازم سفر / 159 نهی از سفر به تنهایی / 160 درباره کسی که خرجی دیگران را نمیدهد / 161 نهی از زدن غلام و زیر دست / 162 نهی از غذا خوردن به تنهایی / 163 دربارة حرکت زن در جاده لطفا با انتشار این فایل 👉🏿 این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿 به دیگران بشناسانید 👉🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 🔸توجه:نیاز به داروی شیمیایی نیست❗️ ✍🏻درمان با نسخه ساده 📚حکیم ضیایی
"رمان زهرا خانم: این بار چندمه که میگی زینب نفهمه! ایلیا: بفهمه چی میشه؟ اصلا براش مهمه؟ اون هیچی جز درسش براش مهم نیست. زهرا خانم: فعلا اون بزرگتر توئه! ایلیا لجاجت کرد: شما بزرگتر ما هستی! زینب سادات وارد آشپزخانه شد: چی شده اول صبحی سروصدا راه انداختید؟ زهرا خانم: ببخش مادر! نذاشتیم بخوابی. بیا یک لقمه صبحونه بخور بعد برو بخواب که ضعف نکنی! زینب سادات نشست: خب آقا ایلیا! تعریف کن. ایلیا خودش را روی صندلی انداخت، تکه ای نان با یک دست کند و درون دهانش گذاشت: مدرسه والدین منو خواسته! زینب سادات: اون وقت علتش چیه؟ ایلیا: الکی! زینب سادات:یعنی چی الکی؟مگه میشه؟ ایلیا به چشمان زینب سادات زل زد: چون پدر مادر ندارم. زینب سادات: درست حرف بزن ایلیا! ایلیا: این رو به اونها بگو! از خانه خارج شد. زینب سادات سرش را میان دستانش گرفت. زهرا خانم: برو بخواب. خودم میرم مدرسه. زینب سادات: چرا به من نگفتید؟ زهرا خانم مقابلش نشست: قسمم داد به خاک حاجی! گفتم درست میشه اما خب این سومین باره! زینب سادات بلند شد: برم حاضر بشم. زهرا خانم: خسته ای! بذار من برم. زینب سادات لبخند غمگینی زد: اینقدر نگران ما نباش! از پسش بر میایم! ایلیا کنار محسن ایستاد بود که زینب سادات وارد حیاط شد. زینب سادات: سلام آقا محسن! شما هم با والدین قرار داری؟ محسن: سلام. منتظر مامان زهرا هستیم. زینب سادات: من جای مامان زهرا میام. محسن اخم کرد: پس کی با من میاد؟ زینب سادات: مگه به خاله و عمونگفتی؟ محسن شانه ای بالا انداخت. زینب سادات صدایش بالا رفت: شما چی با خودتون فکر کردید؟ محسن: داد و بیداد نکن زینب. مامان زهرا مادربزرگمون هستش دیگه، میومد و حل میشد! پنجره طبقه بالا باز شد. صدایی از بالا آمد: چه خبره اول صبح؟ نگاه سه نفر از پایین به بالا شد و احسان با دیدن زینب سادات کمی هوشیار تر شد: چی شده؟ شما مگه نباید خواب باشید الان؟ کجا دارید میرید؟ ایلیا غیرتی شد: از کجا میدونه شما باید الا خواب باشی؟ زینب سادات: چون تو بیمارستان ماهستن و دیشب هم شیفت بودن و صبح با هم رسیدیم خونه! ایلیا: تو مگه ماشین نداری خودت؟ زینب سادات زیر لب گفت: ساکت باش. نگفتم با هم اومدیم که! با هم رسیدیم! ایلیا آهانی گفت و محسن ریز ریز خندید و زینب رو به احسان گفت: با بچه ها میرم مدرسه! دردسر درست کردن. احسان گفت: صبر کنید الان میام پایین ادامه دارد... نویسنده:
"رمان احسان رفت و زینب سادات غرغر کرد: این چرا داره میاد؟ به تو چه آخه! محسن زیر لب گفت: غیرتی شده دیگه! ناموسش بره وسط یک مشت نوجوان؟ ِزینب سادات از بس درگیر افکار از سر باز کردن احسان بود متوجه حرف های محسن نشد. احسان لباسهایش را عوض کرده و وارد حیاط شد: سلام! باز چکار کردید شما؟ زینب سادات: باز؟ مگه شما در جریان قبلی ها بودید؟ احسان شانه ای بالا انداخت: یک بار داشتم میرفتم بیمارستان، دیدم با مامان زهرا دارن میرن مدرسه. خب! چکار کردید؟ محسن: هیچی! احسان: مامان بابا میدونن؟ محسن آرام گفت: نه. زینب سادات: از سادگی و مهربونی مامان زهرا سواستفاده کردن! احسان اخم کرد: شاید کاری که کردید مهم نباشه و بشه بخشیدتون. اما پنهان کردن از خانواده، واقعا میخوام بدونم چطور میخوای جواب مامان بابا رو بدی! به سمت در حیاط میرفتند که محسن به ایلیا گفت: چرا به زینب گفتی؟ ایلیا: نگفتم! شنید دیگه! محسن: الان به همه میگه! زینب سادات که صدای محسن را شنیده بود گفت: تا شما باشید پنهان کاری نکنید. دم در احسان گفت: بفرمایید سوارشید، با هم میریم. زینب سادات جواب داد: ممنون. باماشین خودمون میایم. احسان: راه کوتاهه. یکم باهاشون حرف بزنیم ببینیم چی شده. ایلیا در عقب را باز کرد و نشست. زینب سادات به اجبار کنار برادر قرار گرفت. در راه همه سکوت کرده بودند. هیچ کس حرف نمیزد. به مدرسه رسیده و هر سه وارد شدند. نگاه پسرها به دختر جوان محجبه ای افتاد که با سه مرد وارد میشد. زمزمه هایی از اطراف بلند شد. احسان کنار زینب سادات قرار گرفت و سایه حمایتش احساس عجیبی به زینب داد. ایلیا در طرف دیگر غر زد: آخه چرااومدی؟ ببین چطور نگاهت میکنن! برم یک بادمجون پای چشمهاشون بکارم ها! احسان گفت: آروم باش پسر! این چیزا طبیعیه! به دفتر مدرسه رسیدند. وارد که شدند معلم ها یکی یکی در حال خارج شدن بودند. مرد جوانی که حدودا سی و پنج ساله بود گفت: پارسا! گفتم والدین! فقط والدین! تو هم همینطور زند! برید بیرون. زینب سادات گفت: سلام. من خواهر ایلیا پارسا هستم... مرد حرف زینب سادات را قطع کرد: گفتم بهشون فقط والدین! وقت خودتون و من رو تلف نکنید لطفا. زینب سادات اخم کرد و مشتش دور چادرش، محکم شد: خدا رفتگان شما رو بیامرزه! مرد اخم کرد: چه ربطی داره خانم؟ زینب سادات: آخه والدین ما هم رفتن پیش رفتگان شما! یعنی شما خبر ندارید از دانش آموزانتون؟ تا جایی که یادمه برای مدیر مدرسه همه چیز رو توضیح داده بودم. در همان لحظه مردی میانسال وارد شد: اتفاقی افتاده آقای فلاح؟ مرد جوان: نه جناب مدیر. خودم حلش میکنم. زینب سادات: شما نمیتونید حل کنید آقا! جناب توکل! خواهر ایلیا پارسا هستم. توکل: خوش اومدید خانم. جریان چیه فلاح؟ فلاح: دعوای دیروز. توکل رو به احسان کرد: و شما؟ احسان: احسان زند هستم. فلاح پوزخند زد: والدین شما هم فوت کردن جناب زند؟ احسان اخم کرد: نه! خداروشکر کاملاصحیح و سالم هستن. فلاح: پس بگید خودشون بیان. احسان: اگه کار شما واجب باشه، حتما! فلاح: بهتره بگید اگه بچه شون براشون مهم باشه! احسان: بهتره بگید موضوع چیه؟ فلاح: دعوا! ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات: پس والدین طرف دیگه دعوا کجا هستن؟ فالح: اینها به اون حمله کردن! دو نفر به یک نفر! زینب سادات: هیچ وقت تو دعوا فقط یک نفر مقصر نیست. احسان: انگار شما یکم حق به جانب هستید! لطفا تماس بگیر ید! فالح اخم کرد: برادر های شما دردسر هستن! زینب سادات: بعد از اومدن والدین طرف دیگه، صحبت میکنیم. توکل گفت: تماس بگیر لطفا. بعد رو به احسان و زینب سادات گفت: ایشون یکی از بهترین معاونینی هستند که تا حالا داشتم. احسان گفت: این آقای بهترین، بهتره یکم احترام گذاشتن یاد بگیره. فلاح پرخاش کرد: اصلا شما میفهمید سر و کله زدن با یک مشت بچه زبون نفهم یعنی چی؟ احسان کارتی از جیب کتش در آورد و به سمت توکل گرفت. بی اعتنا به عصبانیت رو به افزایش فلاح، با خونسردی گفت: دکتر احسان زند، متخصص گوارش اطفال. یکم از بچه های زبون نفهم میفهمم. زینب سادات گفت: جزء بهترین ها! کنایه زینب سادات باعث شد فلاح با خشم از دفتر بیرون برود: از چنین خانواده ای چنین بچه هایی دور ازانتظار نیست. نیم ساعت آینده به پا در هوایی پسرها و خستگی و خواب آلودگی زینب سادات و احسان گذشت. فلاح با خانمی وارد شد: خانم احمدی رسیدن. فرستادم تا احمدی رو هم صدا کنن. خانم احمدی: روز بخیر جناب توکلاتفاقی افتاده؟ توکل: سلام خانم. بفرمایید بشینید. در حقیقت دعوایی دیروز اتفاق افتاده و به همین علت اینجا جمع شدیم. خانم احمدی نشست. پسری در را زد و اجازه ورود گرفت. فلاح: بهتره شروع کنیم. دیروز این دو تا پسر به این بچه حمله کردن. زینب سادات: چرا زدنت؟ احمدی: الکی! زینب سادات: تا جایی که میدونم برادرم دیوانه نیست و به مردم حمله نمیکنه! فلاح پوزخندی زد: نکنه شما روان شناس هستی؟ زینب سادات با بی توجهی جواب داد: من پرستارم، مادرم روان شناس بودن. بعد رو به ایلیا پرسید: چرا زدینش؟ ایلیا: بخاطر حرفی که زد. زینب سادات: چی گفت؟ ایلیا سکوت کرد و محسن با تردید گفت: به ایلیا گفت بی بته! گفت بی پدر و مادره! زینب سادات نگاه خشمگینی به احمدی انداخت: به چه حقی هر چی به فکرت میاد، به زبون میاری؟ هان؟ به برادر من گفتی بی بته؟ میدونی اگه امثال پدر ما نبودن، تو الان اینقدر راحت تو کلاس نبودی؟ میدونی فرزند شهید چیه؟ میدونی چند بار ترور یعنی چی؟ میدونی... ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات سکوت کرد. نفس گرفت و این بار آرام تر گفت: ایلیا اگه میخواست دعوا کنه و این پسر رو بزنه، این پسر الان اینقدر راحت نایستاده بود. خانم احمدی: منظورتون چیه خانم؟ زینب سادات نگاهی به زن کرد: ایلیا اگه میخواست پسرتون رو بزنه، الان نه تنها بدنش پر از کبودی بود، دست و پای شکسته هم داشت! دکتر زند! ایشون مشکلی دارن؟ چه ظاهری چه حرکتی؟ احسان: نه! کاملا سالمه. فلاح: شما از حرکت برادرتون دفاع میکنید؟ زینب سادات: بله! دفاع میکنم چون پدرمون بهش یاد داده چطور مبارزه کنه، چطور آسیب بزنه و آسیب نبینه. امابهش این هم یاد داده که خودی ها هر چقدر اذیت کنن، دشمن نیستن. اینه که برادر من لبش پاره شده و پسر شما سالمه! ما بی پدر و مادر هستیم بخاطر آرامش خاطر شما! ما درد یتیمی میکشیم بخاطر آسودگی خاطر شما! حق ما نیست که طعنه کنایه هم بشنویم! ما چیزی ازتون نخواستیم. فقط بذارید ما هم زندگی کنیم. زینب سادات دست ایلیا را گرفت: بهت افتخار میکنم. ایلیا عمیق لبخند زد: مثل مامان شدی! کاش مادر اینجا بود. کجایی آیه؟ کجایی نگاه کنی لبخند پسرت را؟ کجایی که یتیمی درد دارد! بیشتر از تمام عمر زینب، درد دارد! این درد فقط درد یتیمی اش نیست! درد یتیمی برادری است از خون مردی که برایش پدری کرد و جاهای خالی زندگی زینب را بدون پرسش، پر کرد،دردیتیمی برادرش، درد نبود آیه ای که زندگی را بلد بود. مادر! اسطوره زندگی ام! چگونه مثل تو کوه باشم؟ چگونه شبیه تو باشم ای کوه ناپیدای زندگی ام؟ زینب سادات: کاش مامان بود. به ایلیا پشت کرد که صدای نجوایش را شنید: تا تو هستی، دلم قرصه! دلت قرص باشد جان خواهر!خواهرت که نمرده است! خودم مواظب تو هستم! زینب سادات: هیچ کدومتون نمیخواید کامل بگیر چرا دعوا کردید؟ محسن گفت: به ایلیا که اون حرف رو زد، ایلیا گفت حرف دهنتو ببند. اومد ایلیا رو هل داد. ایلیا سعی کرد از دستش خالص بشه و دعوا نشه. خیلی جا خالی داد اما ول کن نبود. یکی از مشتهاش هم ناغافل و نامردی زد که لب ایلیا پاره شد. من رفتن کمک ایلیا که خودش زودتر دستشو گرفت و پیچوند به پشت که تکون نخوره. همون لحظه آقای فلاح رسید و... محسن سکوت کرد. زینب سادات به فلاح گفت: قضاوت ناعادلانه کردید! ایلیا حق داشت بهم گفت چون بی پدر و مادر هست، پدر مادرش رو خواستید! کار ما تمومه. مجازات این پسر هم با شما و آقای مدیر. ما یتیم ها از حق خودمون گذشتیم. مثل همیشه! زینب رفت. احسان رو به پسرک گفت: با ناجوانمردی به هیچ جا نمیرسی! یادت نره! احمدی رو به فلاح گفت: دایی حالا چی میشه؟ احسان از دم در برگشت و با پوزخند نگاهی به فلاح کرد و لب زد: دایی! احسان رفت و خود را به زینب سادات رساند! احسان: زینب خانم. بفرمایید بشینید، خیلی خسته هستید. زینب سادات: ممنون آقای دکتر! ترجیه میدم پیاده برم. میخوام کمی فکر کنم. زینب سادات رفت و احسان رفتنش را نگاه کرد و بعد از دقایقی به آرامی پشت سرش قدم برداشت. دل نگران زینب سادات بود در این وقت از صبح.... محسن و ایلیا کنار هم روی مبل دو نفره نشسته بودند. سر به زیر و ساکت. رها، صدرا، زینب سادات، زهرا خانم، احسان و مهدی مقابلشان بودند. احسان و مهدی ایستاده بودند و بقیه روی مبل ها نشسته بودند. رها سکوت را شکست: بد ترین کاری که میتونستید انجام بدین رو انجام دادین! اعتماد ما رو به خودتون از دست دادید. محسن اعتراض کرد: اما مامان... ادامه دارد... نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آواره دوست- صابر خراسانی ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🥴😪 وقتی دچار بیماری شدی، ... قَالَ الصَّادِقُ (عَلَيْهِ السَّلَامُ): مَنْ‏ نَالَتْهُ‏ عِلَّةٌ فَلْيَقْرَأْ فِي جَيْبِهِ الْحَمْدَ سَبْعَ مَرَّاتٍ، فَإِنْ ذَهَبَتِ الْعِلَّةُ وَ إِلَّا فَلْيَقْرَأْ سَبْعِينَ مَرَّةً، وَ أَنَا الضَّامِنُ لَهُ الْعَافِيَةَ. (امالی طوسی، ص284) حضرت صادق علیه السلام فرمود: هر کس دچار بیماری شد ، سر در گریبان برده ، هفت بار سوره حمد بخواند. اگر از آن بیماری رهایی نیافت ، هفتاد بار این سوره را بخواند. من برای این فرد ، عافیت و شفا را تضمین می کنم. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
⏲👈در منازل خود، در اوقات شرعی، اذان بگوییم محمّد بن راشد گفت: هشام بن ابراهیم به من گفت: من از بیماری خود و اینکه صاحب فرزند نمی شوم به حضرت رضا علیه السلام شِکوه کردم. پس فرمود: در منزل- با صدای بلند- اذان بگو. هشام بن ابراهیم می گوید: من پس از آنکه این کار را انجام دادم، خدای متعال مرا از بیماری شفا داده و فرزندان زیادی به من عطا فرمود. محمّد بن راشد گفت: من نیز همیشه درگیر بیماری و مریضی بودم. و کسانی که با من در خانه زندگی می کردند نیز بیمار و مریض بودند. به گونه ای که من تنها می ماندم و شخصی نبود که به من خدمت کند. هنگامی که این حدیث را از هشام شنیدم، به کاری که فرموده بود عمل کردم. پس آنگاه خداوند عزّوجلّ بیماری ها را از من و خانواده ام دور ساخت. ( الكافي، ج 3، ص 308 و الكافي، ج 6، ص 10) 👌بنابر این جهت رفع بلا، هر روز موقع اذان در منزل اذان می گوییم و سپس برای فرج مولایمان امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) دعا می کنیم. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💎👌 برای بیمارانی که هنوز مادرشان در قید حیات است روایت اول: أرقَط، خواهر زاده حضرت صادق علیه السلام گفت: من شدیداً بیمار شدم. مادرم به دنبال برادرش حضرت صادق علیه السلام فرستاد. حضرت تشریف آوردند در حالی که مادرم در کنار در ایستاده بود و بی تابی می کرد. حضرت به مادرم فرمود: به پشت بام برو، مقنعه از سرت بردار تا موهایت زیر آسمان آشکار شود. سپس بگو: « رَبِّ أَنْتَ أَعْطَيْتَنِيهِ وَ أَنْتَ وَهَبْتَهُ لِي، اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ‏ هِبَتَكَ‏ الْيَوْمَ‏ جَدِيدَةً، إِنَّكَ قَادِرٌ مُقْتَدِرٌ» سپس به سجده برو. پس سرت را از سجده برنمی داری، مگر آن که پسرت شفا می یابد. مادرم چنین کرد و بعد از ساعتی من برخاستم و به همراه دایی خود به مسجد رفتم. (طب الأئمة عليهم السلام، ص122) روایت دوم: اسماعيل بن عبد الله یکی از نوه های حضرت باقر علیه السلام گفت: سخت بيمار شدم به گونه ای که از شفای من نااميد شدند. حضرت صادق علیه السلام به ديدنم آمد. وقتی بی تابی مادرم را مشاهده نمود، به او فرمود: وضو بگیر، دو رکعت نماز بخوان و در سجده ات چنین بگو: «اللَّهُمَّ أَنْتَ وَهَبْتَهُ لِي وَ لَمْ يَكُ شَيْئاً، فَهَبْهُ لِي هِبَةً جَدِيدَةً» مادرم نیز چنین کرد و برای غذا حلیم درست کرد. من نیز صبح برخاستم و به همراه بستگان حلیم خوردم. (مكارم الأخلاق، ص395) روایت سوم: اسماعیل فرزند امّ سلمه، خواهر حضرت صادق علیه السلام گفت: در ماه رمضان شدیدا بيمار شدم به گونه ای که همه بنی هاشم شبانه جمع شدند و این گونه می پنداشتند که من از دنیا خواهم رفت. مادرم بی تابی می کرد، لذا دایی من، یعنی حضرت صادق علیه السلام به او فرمود: به پشت بام برو، زیر آسمان قرار گیر، دو ركعت نماز بخوان و بعد از سلام چنین بگو:‏ «اللَّهُمَّ إِنَّكَ وَهَبْتَهُ لِي وَ لَمْ‏ يَكُ‏ شَيْئاً، اللَّهُمَ‏ وَ إِنِّي‏ أَسْتَوْهِبُكَهُ مُبْتَدِئاً فَأَعْرِنِيهِ» مادرم نیز چنین کرد و من بهبود یافتم و نشستم، به گونه ای که همراه با بستگان، حلیم که غذای سحری ایشان بود، خوردم. (الكافي، ج‏3، ص478) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
25.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غدیر، بهترین نعمت و سقیفه بزرگترین بلا و مصیبت تقابل و تضاد غدیر با سقیفه برائت (لعن و نفرین) 🎤استاد شیخ محمدباقر انصاری؛ «بحث بسیار مهمّ اعتقادی!!!»
✅علت کم کاری تیروئید مربوط به مزاج بلغمی سودایی است. ✍درمان :خوردن نمک یددار قبل و بعد از غذا (نوک قاشق چای خوری) مصرف ذرت بو داده در وسط روز و عصرانه. مصرف نان ذرت به همراه صبحانه و سوپ ذرت به همراه شام. مصرف تره فرنگی(تره وحشی) به همراه غذا یا مخلوط در خورشت‌ها و آش 📚 حکیم ضیایی
♻️ ✅علائم کم کاری : 🔸۱- خشکی پوست 🔸 ۲- شکنندگی ناخن ها 🔸۳- موهای زبر و کم پشت 🔸۴- پوست زرد رنگ و متمایل به زرد 🔸۵- کم تحرکی 🔸۶- عدم توانایی تحمل سرما 🔸۷- احساس ضعف، خستگی و تنبلی 🔸۸- پوست سرد 🔸 ۹- مشکل حافظه، افسردگی و عدم تمرکز 🔸۱۰- یبوست 🔸۱۱- قاعدگی نامنظم و شدید که بیش از ۵ تا ۷ روز طول بکشد. ✅سایر علائم این بیماری که چندان رایج نیست عبارتند از : 🔸۱- بزرگ شدن غده تیروئید 🔸 ۲- افزایش وزن متوسط 🔸۳- تورم بازو، دست ، پا و پف کردن صورت به خصوص اطراف چشم 🔸۴- صدای گرفته و خشن 🔸 ۵- درد ماهیچه ای و گرفتگی عضلات ✅درمان 🔹ماساژ و‌ بادکش ملایم و لغزان (متحرک) با روغن مالی گرم زیر گلو کنید 🔹روغن مالی با روغن دارچین یا سیاه دانه از گردن تا کتفها . 🔹غذاهای سرد نخورید و گرمی بخورید ✅نسخه دوم: اغلب بیماریها علت روحی و نفسانی دارد، و این بیماری نیز از این مساله مستثنی نیست! دو علت اصلی این بیماری: 🔸-با غم و غصه خوابیدن 🔸-بلغم زیاد که ایجاد سدد در غده کرده است. پس توصیه برای درمان: 🔹1- با حالاتی شاداب به بستر خواب برویم ( از کینه و غصه و حسادت دوری نماییم. و برای دیگران جدا دعا کنیم. ظرفهای کثیف را حتما قبل از خواب شسته و با وضو بخوابید.) 🔹2- لبنیات کارخانه ای برای مدتی هرگز نخوریم، حتی یک ذره پنیر. 🔹3-با روغن بابونه موضع تیرویید را چرب کنید. 🔹4- جامع امام رضا علیه السلام را با آب مرزنجوش یا رازیانه و زعفران بخورید. (5شب) 🔹5- نمک طبیعی مصرف نمایید. (قبل از غذا فراموش نشود) 🔹6- سویق جو بخورید 🔹7- ماهی دریای جنوب و غیر پرورشی بخورید.( بصورت کبابی) 🔹8- سیاهدانه 7عدد با عسل صبح ناشتا. ✅نسخه سوم: 🔹1-حتما باید نمک اصلاح بشود ،خوردن نمک تصفیه ممنوع،فقط نمک دریا یا چشمه استفاده شود. 🔹2-داروی جامع امام رضا علیه السلام+ اب مرزنجوش به مدت سه شب. 🔹3-دو هفته،یک روز درمیان در وعده ناهار ماهی تازه مصرف شود. 🔹4-بادکش ملایم و لغزان با روغن مالی زیر گلو 14 تا 21 مرحله خوردن اب دریای جنوب به مدت دو هفته. روزانه نصف استکان ✅نسخه چهارم: 🔹1- حمام آفتاب بمدت کوتاه (حتما پشت به آفتاب باشید ) 🔹2- عسل+ زنجبیل+ دارچین + هل +زعفران به اندازه مساوی بسائید و به شکل قرص دربیاورید (حب) و روزی 3 عدد میل نمائید. 🔹3- مقل ازرق 5 گرم + کتیرا 16 گرم + زعفران 10 گرم را بکوبید و با عسل حب سازید و روزی 3 عدد میل نمائید. 🔹4- روزی 2 بار توسط برس موی شتر روی غده تیروئید بمالید. ✅نسخه پنجم: 🔹براي كم كاري تيروئيد روزي 3 فنجان از دم كرده كوبيده شده پنيرك + ناخنك + بذر شنبليله + بذر كتان ميل كنيد. 🔹دم کرده علف چشمه یا بولاغ اوتی برای کم کاری تیرویید مفید است. 🔹گیاه جینسینگ در تامین سلامت و تحریک و ترشح هورمون تیروئید و افزایش متابولیسم بدن موثر است. گیاه پنج انگشت نیز در کنترل کیفیت تیروئید موثر است. 🔹خوراک اسفند شبانگاه – عسل ناشتا 🔹– ارده با شیره انگور 5 وعده در هفته میل شود 🔹– مالیدن روغن سیاه دانه و بادام تلخ به ملاج و زیر گردن و کاهش جدی سردیها.
✴️ پنجشنبه 👈 24 تیر/ سرطان 1400 👈 4 ذی الحجه 1442 👈 15 ژوئیه 2021 🕋 مناسب های دینی و اسلامی . 🐪 ورود پیامبر علیه السلام به مکه برای انجام مناسک حج . 🎇 امور دینی و اسلامی . ❇️ روز مبارک و محمودی است و برای امور زیر خوب است : ✅ خواستگاری ، عقد ، ازدواج . ✅ صید و شکار . ✅ وسیله سواری خریدن . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ داد و ستد و تجارت . ✅ و صلح و آشتی دادن بین افراد خوب است. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود . 👶 زایمان خوب و نوزادش صالح و محبوب و مبارک خواهد شد.ان شاءالله 🚘 مسافرت : خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩 مباشرت و مجامعت : 👩‍❤️‍👩 امروز : مباشرت امروز هنگام زوال ظهر خوب و فرزند حاصل از ان هیچگونه انحرافی ندارد.ان شاءالله 🔭احکام نجوم . 🌗 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است : ✳️ داد و ستد و تجارت. ✳️ خرید باغ و زمین زراعی . ✳️ ارسال کالاهای بازرگانی . ✳️ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✳️ قولنامه نوشتن . ✳️ خرید خانه . ✳️ و امور زراعی و کشاورزی نیک است . 💑 امشب : امشب (شبِ جمعه) ، فرزند امشب خطیبی بسیار نطاق با بیانی فصیح و زیبا و رسا و گفتاری دلربا دارد . ان شاء الله 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث غم و اندوه است . 💉💉حجامت فصد خون دادن . یا و فصد موجب درد در سر است. 🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب جمعه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 5 سوره مبارکه " مائده " است . الیوم احل لکم الطیبات ..... و مفهوم آن این است که منفعتی به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال شود . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد . ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
*همه بخونن* 📌 سر نخ رابطه هایتان را ول نکنید آدمی از محبت جان میگیرد، رابطه های عاشقانه تلافی برنمیدارد کم محلی در ازای کم محلی برنمیدارد... نگذارید غرور ریشه محبت را در وجودتان خشک کند. خودخواهی دامن گیرتان شود. روابط عاشقانه که معامله نیست، دنبال خرج کمتر و سود بیشتر باشید. ▫️رابطه مثل گلدان گل میماند، مراقبت میخواهد توجه میخواهد نگذارید محبت و بعد هم رابطه هایتان خشک شود... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ؛ ۱۴ روز تا غدیر نام را خداوندِ علیِ اعلیٰ گذاشت... 📚 بحارالانوار
💞دانستنی های ⁉️ من کی ام؟ اینجا کجاست ✔️ عمده دلایل تان برای ایجاد تغییر و تحول در رفتارتان چیست؟ ✔️ چگونه همسری را برای زندگی مشترک می پسندید؟ ✔️ برای موفقیت در زندگی مشترک، کدام ویژگی های اخلاقی و شخصیتی همسرتان باید بارز باشد؟ ✔️ چقدر آداب همسرداری می دانید و برای آگاهی از آن تلاش کرده اید؟ ✔️ مهم ترین وظایف شما در قبال همسر آینده و زندگی مشترک تان چیست؟ ✔️ آیا به قدر کافی مسئولیت پذیر هستید؟ ✔️ تا به امروز چند تصمیم مهم برای زندگی تان گرفته اید؟ پای این تصمیم ها چقدر ایستاده اید؟ 🌀 پس از پاسخگویی به سوالاتی از این قبیل، باید با توجه به نوع جواب هایتان، آنها را یکی از دو کفه ترازو تقسیم بندی کنید، توصیه می کنیم برای اجتناب از اشتباهات یا سوگیری های رفتاری که شاید به قضاوت نادرست تان منجر شود با فردی امین و متعهد این سنجش را انجام دهید. اگر کفه عقل ترازویتان کمی بیش از کفه احساسات تان سنگینی کرد و در نتیجه آن، به دیدگاه مساعدی راجع به خودتان دست یافتید، می توانید مراحل بعدی سیر ازدواج را طی کنید ‌‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
4_389974401887507337.mp3
2.79M
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 قصه ی قلب من برای تو از مجموعه ی قصه هایی برای خواب کودکان بسیار مناسب برای بیان مفهوم عشق. بسیار جالب است که شخصیت های این قصه بسیار میتواند بیانگر افراد مختلف اطراف ما باشد. حتی خود ما.
4_5994513063645022448.mp3
10.39M
❤️ اخلاق رسول خدا صلی الله علیه و آله قسمت 16 164 مربوط به بیمار و بیماری مومنان لطفا با انتشار این فایل 👉🏿 این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿 به دیگران بشناسانید 👉🏿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد هر قسمت از شکم نشانه چه بیماری است ؟!☝️🏻 شایع‌ترین علل درد شکم! ▫️درد شکمی حاد: بیماری‌های مختلفی که باعث ایجاد درد حاد شکمی میشوند، معمولاً با علائم دیگری همراه هستند و طی چند ساعت تا چند روز بروز می‌یابند ▫️درد مزمن شکمی «متناوب یا نامنسجم»: تعیین علت خاص درد مزمن شکمی اغلب دشوار است. علائم ممکن است از خفیف تا شدید تغییر کنند، نامتناوب و گه‌گاه باشند، اما این‌طور نیست که حتماً با گذشت زمان بدتر شوند ▫️درد شکمی پیش رونده: درد شکمی که پیوسته با گذشت زمان بدتر میشود، و اغلب با ظهور سایر علائم همراه است، معمولاً خطرناک است
"رمان صدرا حرفش را قطع کرد: چیزی رو که از دست دادید، با اما و ولی به دست نمیاد. ایلیا: کار ما اشتباه بود، میدونیم. شما هم ما رو درک کنید. ترسیده بودیم شما هم اشتباه درباره ما قضاوت کنید! زینب سادات جواب برادرش را داد: چند بار اینجوری شد؟ چند بار کارهاتون رو قضاوت کردیم؟ چند بار تنهاتون گذاشتیم؟ ایلیا سرش را پایین انداخت: هیچ وقت. زینب سادات: پس این بار شما دوتا ما رو قضاوت کردید! احسان گفت: زیاد بهشون سخت نگیرید. صدرا: سخت؟ محسن من رو ناامید کرد! یعنی اینقدر پدر بدی بودم که پسرم روی حمایتم حساب نکنه! صدرا بلند شد و به اتاقش رفت. رها سری به افسوس تکان داد: ما یک خانواده هستیم! پای درست و غلط کارهای هم هستیم. تنبیه شما هم باشه وقتی آروم شدیم تصمیم میگیریم. نمیخوام در ناراحتی تصمیم بگیرم. ایلیا: ببخشید خاله. رها: از خواهرت معذرت خواهی کن! ***** بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد. همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟ پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم. احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش. پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط. احسان متعجب گفت: آقا؟ پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن. احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟ احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن. پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت. نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت دردرونش بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن. زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده. محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره. زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه. محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد. احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟ محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟ احسان: سالم. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتابهاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دخترچادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردا منتظر جوابت هستم. خداحافظ ادامه دارد... نویسنده:
"رمان زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام برمیداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. *********** از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش درد می کرد و این سر و صدا سردردناکش را دردناک تر میکرد. دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید. صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید. زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره! ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید. رها: شاید با دوستاش باشه. ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد. مهدی: گوشیش هنوز خاموشه. رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد. زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟ صدرا: آره االن میرسه. صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا! احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟ صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان زینب رو دیدی؟ احسان سر تکان داد: آره. صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟ احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن. زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟ دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت. صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟ احسان گفت: نه. مگه چی شده؟ صدرا: نیومده خونه. احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟ دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت. احسان: امروز... همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟ نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود. احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش. ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟ زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه پریشان وارد شدند. سیدمحمد: اومد؟ ایلیا: نه عمو! سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون! پیداش میشه! سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟ احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟ یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟ رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم! سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟ رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. زینب دلش که بگیره میره پیش باباش! ادامه دارد... نویسنده: