حرم
* 💞﷽💞 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت6 جلوی سینما توقف می کنم که سیما دستش را روی دستم می گذارد و با نگر
* 💞﷽💞
💗رمانکابوسرویایی💗
قسمت7
با خودم می گویم کاش معنی این لغات را هم می دانستم.
به هر حال تابلو را میخرم و از پیرمرد می خواهم دوتا دورش را روزنامه بچسباند.
او هم همین کار را می کند و تابلو به دست از مغازه بیرون می آیم.
دلم میخواهد هر چه زودتر رمز آیه الکرسی را کشف کنم.
من تا به حال قرآن نخوانده ام! یعنی اصلا توی خانه مان قرآن نبوده که بخوانم.
پدرم اهل دین نبود و نمی خواست من هم دیندار باشم.
از نظر او این چیزها مانع زندگی می شد و به قول خودش زندگی را محدود می کرد.
من هم سراغ این چیزها نرفتم اما حس بدی هم نسبت به آن نداشتم.
نمی دانم چه چیزی باعث شد این تابلو را بخرم!
تا به خانه برسم پارچهی سیاه شب تمام آسمان را در بر گرفته.
یک راست توی اتاقم می روم و در را پشت سرم قفل می کنم.
روزنامه ها را به آرامی از تابلو جدا می کنم.
کلمات اعجاب انگیز خودشان را نشان می دهند و من محو جملاتی می شوم که برایم غیر قابل فهم است.
تابلو را روی میز می گذارم و سعی می کنم با قلم نی مثل آن را بکشم.
پدرم خطاط خوبی بود و این هنر را به من یاد داده بود.
صدای قیژ قیژ قلم نی روی کاغذ گوش هایم را می خراشد.
چند خطی می نویسم و دستم خسته می شود.
کمی می خواهم استراحت کنم که صدای تق تق در می آید.
سریع تابلو را زیر تخت می گذارم و تکه کاغذ را بالای کمدم قایم می کنم.
در را باز می کنم و خانم صبوری را با سینی غذا می بینم.
لبخندی به لب دارد و سینی را روی تخت می گذارد.
تشکر می کنم و بعد از رفتن اش در را قفل می کنم?
بوی غذا توی مشامم پخش می شود و با ولع اول غذایم را تمام می کنم.
بعد دوباره خطاطی را شروع می کنم.
خط خودم را با تابلو مقایسه می کنم.
خط من در برابر خطی که در تابلو خودنمایی می کند زیاد دلچسب نشده!
خمیاز می کشم و روی تخت ولو می شوم.
در عالم خواب و بیداری هستم که صدای در طعم خوش خواب را از من می رباید.
گیج و منگ سر جایم می نشینم که دوباره صدا بلند می شود.
غرغر کنان در را باز می کنم و خانم صبوری با عذر خواهی می گوید:
_خانم آقای وکیل مشتری آوردن برای خونه. میگن بیاین پایین.
سری تکان می دهم و در را می بندم.
کت و شلوار رسمی می پوشم و بعد از شانه مو و شستن رویم به پایین می روم.
آقای افشار منش با لبخند پیش می آید و مردی را معرفی می کند.
نگاهی به مرد می اندازم. موهای سفیدش نشان دهندهی سن اش است.
کت و شلوار سورمه ای و کراوات نخودی زده و کیفی هم در دست دارد.
مرد لبخند می زند و دستش را به طرفم دراز می کند.
به اجبار لبخندی روی لبم می نشانم و سر انگشتانش را می گیرم.
افشار منش او را می برد تا خانه را نشانش دهد.
کمی بعد خودش برمی گردد و برایم تعریف می کند:
_خانم این آقا از درباری هاست. به قیمت خوبی هم خونه رو میخره.
تا حالا که دویست میلیون پیشنهاد داده.
من میگم به همین بفروشیم، بیشتر ازین سود نمیکنیم.
کمی فکر می کنم و می گویم می فروشم.
مرد پیش می آید و از دلبازی و فضای خانه تعریف می کند.
بعد هم قرار محضر می گذاریم و تا دم در بدرقه اش می کنم.
به افشار منش هم می سپرم تا کسی را پیدا کند و وسایل خانه را هم بفروشم.
قول فروش شان را می گیرم و خداحافظی می کند.
چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای در می آید.
با بی حوصلگی به طرف در می روم.
با باز شدن در قامت کیانوش مشخص می شود.
لبخندش را پر رنگ تر می کند.
_سلام.میشه بیام تو؟
در را باز می کنم و اشاره می کنم وارد شود.
چند قدمی جلو تر از او حرکت می کنم که صدایش به گوشم می خورد:
_خانم توللی صبر کنید.
بدون این که برگردم میایستم.
صدای قدم هایش نزدیک می شود تا این که می بینم کنارم ایستاده است.
نگاه تیزی حواله ام می کند و می پرسد:
_شما همیشه اینقدر تند راه میرین؟
_بله! لطفا سریع تر بیاید داخل.
به طرف تخت توی حیاط می رود و می گوید:
_بیاین اینجا.
از روی اجبار راهم را کج می کنم و با فاصله روی تخت می نشینم.
نگاهم را میان سنگ فرش های حیاط می چرخانم.
زیر ذربین نگاه های او احساس ناخوشایندی دارم و بی معطلی می پرسم:
_چی باعث شده بیای؟
پوفی می گوید و جواب می دهد:
_مثل همیشه گند اخلاق!
شد یه روی خوش به آدم نشون بدی؟ همین؟
برای چی اومدم؟
_خب آره! من کلی گیر و گرفتاری دارم.
کاری نداری برم.
اخمی میان پیشانی اش می نشاند و با لحن جدی می گوید:
_تو فکر کردی من بیکارم؟ من از تو بیشتر گیر و گرفتاری دارم.
اینی که اومدم اینجا برای اینکه بهت لطف کنم.
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت8
از منت گذاشتن متنفرم!
از جایش بلند می شوم و توی چشمانش نگاه می کنم.
_من لطفی نمیخوام! برای لطف اومدی همین حالا برو به گیر و گرفتاری هات برس!
با تعجب نگاهم می کند.
چین های روی پیشانی اش محو می شود و آرام لب می زند:
_ببخشید، من تند رفتم. بشین!
سر جایم می ایستم.
باری دیگر درخواستش را تکرار می کند و با بی میلی می نشینم.
بدون این که نگاهش کنم به حرفش گوش می دهم.
_من برای ویلای شمالم به سرایدار نیاز دارم.
خواستم این زن و مردم بیان اون جا کار کنن.
_نمیخواد! خودم براشون یه کاری پیدا می کنم.
_من این کارو بخاطر پدرت انجام میدم.
مگه خودت نگفتی؟
_اون موقع حرفی از لطف نبود!
نمیخواد بهم کمک کنی. من از پس زندگی برمیام.
دست را میان خرمن موهایش فرو می کند و می گوید:
_لطف چیه؟ من یه چیزی گفتم.
اصلا فراموشش کن. من بخاطر پدرت انجام میدم بعدشم کار خودمم گیره.
یه آدم مورد اعتماد میخوام. تو میگی اینا خوبن از نظر منم خوبن.
کمی مکث می کنم و سری تکان می دهم.
_باشه، من بهشون میگم.
میان مان سکوت فریاد می زند.
وقتی می بیند تمایلی برای ادامه بحث ندارم بلند می شود و می رود.
از پله های سنگی بالا می روم و به خانم صبوری که توی آشپزخانه است می گویم:
_خانم صبوری، خودت که میدونی میخوام اینجا رو بفروشم.
همین امروز و فردا هم کاراشو انجام میدم؛ ولی نگران نباش برای تو و آقا رحمت کار هست.
با همین آقای رستمی برین شمال.
اونجا ویلا داره و میخواد یکی سرایدار باشه.
اینجوری ازین تهرانم راحت میشی.
لبخند تلخی به چهرهاش می زند.
_چشم خانم. ممنون از شما.
می دانم دلش راضی نیست اما چه می شود کرد؟
عصر همان روز مشتری می آید و به قیمت خوبی وسایل خانه را می فروشم.
همه چیز خوب پیش می رود.
وسایل شخصی ام و یادگاری های پدر و مادر را توی چمدان می ریزم.
تابلوی آیه الکرسی را برمی دارم و از پله ها پایین می آیم.
نگاهی به خانهی خالی از وسایل می اندازم.
صدای خنده های کودکانه ام و زمزمه های مهربانانهی پدر توی سرم می پیچد.
آقا رحمت چمدان را از دستم می گیرد تا داخل ماشین بگذارد.
خانم صبوری جلو می آید و مرا در بغلش می گیرد.
با گریه از من و این خانه دل می کند و آرزوی موفقیت برایم می کند.
سوار ماشین لوکس کیانوش می شود و می روند.
من می مانم و این خانهی بی پهنا!
به طرف ماشین می روم و سوئیچ را داخلش می چرخانم.
بعد هم به طرف در خروجی می روم.
در را که باز می کنم ماشین آقای افشار منش را می بینم.
با دیدن من از ماشین پیاده می شود.
سلام می دهد و می گوید:
_خانم تمام پولاتونو توی حساب ریختم.
فقط مونده یه خونه که مستاجرای سمجی داره.
کاش بیاین خودتون باهاشون حرف بزنین.
سری تکان می دهم و به پاس کارهایش سود خوبی بهش می دهم.
با دیدن سامسونت پر از پول چشمانش برق می زند.
ناباورانه نگاهم می کند و زبان به تشکر می چرخاند.
با این که حوصلهی چک و چانه زدن با مستاجر را ندارم اما وقتی میبینم بیکار هستم به دنبال افشار منش راه می افتم.
برای آخرین بار نگاهم را به خانه می دهم و برای خاطرات دست تکان می دهم.
من از ملک های پدر خبری ندارم و برای اولین بار آپارتمان دو طبقه اش را می بینم و افشار منش می گوید خیلی وقت است پدر اینجا را خریده.
جلو می رود و زنگ را فشار می دهد.
کمی بعد مرد جوانی در را باز می کند.
افشار منش من را معرفی می کند و تعارف می کند برویم داخل اما من قبول نمی کنم.
دم در می ایستیم و شروع می کنم به حرف زدن:
_آقای...
مرد جوان سریع جواب می دهد:" خسروانی هستم."
دستی تکان می دهم و در ادامه می گویم:
_بله... آقای خسروانی، من قصد سفر دارم و میخوام ایرانو ترک کنم.
لطفا منزل منو تخیله کنین.
خسروانی تابی به ابروهایش می دهد و با غیض می گوید:
_ولی هنوز سه ماه تا پایان قرارداد مونده! شما نمیتونین تقاضای تخیله کنین!
_بله خودمم میدونم اما خسارتتونو میدم.
چطوره یه سودی هم در کنارش ببرین؟
انگار پیشنهادم وسوسه اش نمی کند.
_من نمیتونم به این زودی خونه پیدا کنم.
باید تا پایان همون سه ماه صبر کنین؟
_ولی من عجله دارم!
_اونش به خودتون مربوطه.
حسابی کلافه می شوم و فکری به ذهنم می رسد.
_چطوره خونه رو بخرین؟
کمی مکث می کند.
_باشه... ولی برای اینم زمان میخوام تا پول جور کنم.
هوفی می کشم و با عصبانیت می پرسم:
_چقدر؟
با خونسردی تمام جواب می دهد:" چند هفته!"
اخمم را غلیظ می کنم و لب می گزم.
افشار منش میخواهد میانجی گری کند اما نمی شود.
⭕️کپےبدون نامنویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 پنجشنبه
🔸 ۱۲ بهمن / دلو ۱۴۰۲
🔸 ۲۰ رجب ۱۴۴۵
🔸 ۱ فوریه ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای ملی
🇮🇷 سالروز ورود امام خمینی رحمةاللهعلیه به میهن اسلامی
🌎🔭👀
🌗 امروز قمر در «برج میزان» است.
✔️ روز مناسبی برای امور زیر است:
امور ازدواجی
نقل و انتقالات
شروع به کسب و کار
آغاز چله نشینی
بنایی
درختکاری مخصوصا درخت انگور
دیدار با مسئولین
فروش جواهرات
نو پوشیدن
آغاز درمان
🌎🔭👀
👶 زایمان
نوزاد فاضل، دانشمند و حاکم گردد. انشاءالله
🚘 مسافرت
خوب است.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب پنجشنبه)
فرزند عالمی از عالمان شود. انشاءالله
🔹 امروز (هنگام زوال ظهر)
فرزند آقا، سیاستمدار، عاقل و بزرگوار باشد. انشاءالله
🌎🔭👀
🩸 حجامت، خون دادن و فصد
باعث سلامتی میشود.
💇💇♀ اصلاح سر و صورت
باعث ایمنی از بلا میشود.
💅 ناخن گرفتن
روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕 بریدن پارچه
روز خوبیست و باعث میشود شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش از ایه ۲۰ سوره مبارکه « طه » است.
﴿﷽ فالقاها فاذا هی حیه تسعی﴾
دلیلی قوی در اختیار خواب بیننده قرار گیرد و کار خود را با آن پیش ببرد. ان شاءالله
مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز پنجشنبه
لا اله الا الله الملک الحق المبین
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان میگردد.
☀️ ️امروز متعلق است به
#امام_حسن_عسکری علیهالسلام
اعمال نیک خود را در به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
الحدیث القدسی :
« لو علم المدبرون عنی کیف انتظاری لهم و شوقی الی توبتهم لماتوا شوقاً الی و لتفرقت اوصالهم . »
اگر بندگان من ، که به من پشت کرده اند ، می دانستند که چقدر انتظار آنها را می کشم و مشتاق بازگشت آنان هستم از شوق می مُردند و بند بند بدن آنها از هم جدا می شود .
در جای دیگری خداوند متعال به حضرت عیسی (ع) خطاب می کند :
« یاعیسی ، کم اطیل النظر و احسن الطلب و القوم لایرجعون»
ای عیسی : چقدر بنده ام را طلب کنم و انتظار او را بکشم ، ولی آنها بسوی من نیایند .
وقتی انسان این کلمات را می خواند ، از بد ی و بی معرفتی خود احساس شرم می کند
از يک مشهدی پرسيدن با کدوم عبادت بيشتر حال میکنی؟
- گفت: نماز ميت ...!!
پرسيدن چرا؟
- گفت:
وضو که نِمِخه ،
رکوع و سجده هم که نِدِره ،
صِفشم که خِرتوخِره!
کِفشاتِم دِر نِمييری گم نِمِره ،
آخرشم نهار مِدِن ،
اِزی بيتر چِه مِخِی؟😂
🗓️ تقویم شیعه 👈 19 رجب
به درک واصل شدن مُعتَمِد عباسی لعنت الله علیه 🔥 👏👏🎈🎈🎊🎉
♦️در این روز در سال 279 هـ المعتمد علی الله احمد بن مُتَوکِّل ملقّب به #مُعتَمِد به جهنّم واصل شد. (1)
💢علّت مرگ او این بود که در کنار نهری در حال عیش و نوش بود و در اثر نوشیدن #شراب زیاد یا #زهری که توسط پسر برادرش در شراب او ریخته بودند، شکمش ترکید. (2)
♦️معتمد لعنت الله علیه 🔥 در 23 سال خلافتش لذّت و ملاهی را اختیار کرده بود و أمورات مملکت به دست برادرش احمد موفّق بود. بعد از او پسرش احمد معتضد کارهای پدر را انجام می داد تا عمویش معتمد را از سر راه برداشت و خود به خلافت رسید.
💢 از کبائر جرائم أعمال معتمد
لعنت الله علیه 🔥 ، مسموم کردن آقا و مولایمان حضرت امام #حسن عسکری ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾ و شهادت ایشان است. او چندین بار امام عسکری ﴿؏َـلَیْه السَّلامْ﴾
را حبس کرد.
📚 منابع :
1. الهدایة الکبری : ص 367. و ... .
2. تاریخ طبری : ج 8، ص 164.
#اَللّهُمَّ الْعَنْ #مُعْتَمد عَباسی 🔥
#اَللّهُمَّ الْعَنْ #اَلجِبتْ وَالطاغُوتْ #وَالنَعْثَل وَالحُمِیراء..🔥👊
دوستان عزیز عدد ابجد نام نحس معتمد عباسی 🔥 554 هست.... صرفا جهت اطلاع
﷽
🌱کانال سلامتکده مشکات قم
♻️عرضه کننده بیش از ۱۷۰۰ قلم محصولات ارگانیک به صورت جزئی و کلی
✔️خوراکی،آرایشی،بهداشتی و...
🤝تامین کننده اجناس دهها عطاری و فروشندگان خانگی و مجازی
💥نماینده فروش محصولات باکیفیت لیا
👩💻 مشاوره رایگان توسط طبیب حاذق طب سنتی خانم دکتر #قربانپور
[دکترای حرفه ای طب سنتی ]
بزن روی لینک زیر گمشون نکنی👇
https://eitaa.com/joinchat/190316613Cc2bbc3df5e