◾روایتی بسیار جالب از امام موسی کاظم صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ ◾
⛔ نام حمیراءِ 👈عایشه🔥 مورد نفرت خداست✅
✴️ يَعْقُوبَ السَّرَّاجِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع وَ هُوَ وَاقِفٌ عَلَى رَأْسِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى وَ هُوَ فِي الْمَهْدِ فَجَعَلَ يُسَارُّهُ طَوِيلًا فَجَلَسْتُ حَتَّى فَرَغَ فَقُمْتُ إِلَيْهِ فَقَالَ لِي ادْنُ مِنْ مَوْلَاكَ فَسَلِّمْ فَدَنَوْتُ فَسَلَّمْتُ عَلَيْهِ فَرَدَّ عَلَيَّ السَّلَامَ بِلِسَانٍ فَصِيحٍ ثُمَّ قَالَ لِيَ اذْهَبْ فَغَيِّرِ اسْمَ ابْنَتِكَ الَّتِي سَمَّيْتَهَا أَمْسِ فَإِنَّهُ اسْمٌ يُبْغِضُهُ اللَّهُ وَ كَانَ وُلِدَتْ لِيَ ابْنَةٌ سَمَّيْتُهَا بِالْحُمَيْرَاءِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع انْتَهِ إِلَى أَمْرِهِ تَرْشُدْ فَغَيَّرْتُ اسْمَهَا
🔰یعقوب سراج نقل کرده است خدمت امام صادق صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ شرفیاب شدم...آن حضرت بالای سر فرزندشان امام موسی کاظم صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ که در گهواره بودن ایستاده و مدت طولانی با ایشان صحبت کردن و من نشسته بودم تا صحبت پنهانی شان تمام شد آنگاه برخواستم و امام صادق صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند نزدیک مولايت برو و به او سلام کن من نزدیک رفتم و سلام عرض کردم ایشان به زبان فصیح و گویا سلام من را پاسخ دادند و فرمودند 👈برو نامی ک بر دخترت نهاده ای تغییر بده زیرا خداوند از این نام نفرت دارد👉 برای من در روز قبل دختری بدنیا آمده بود و اسم او را حمیراءِ گذاشته بودم..
آنگاه امام صادق صَلَوَاتُ اَللهِ عَلَيْهِ فرمودند:
↩️ فرمان او را اطاعت کن تا رستگار شوی و من نام او را تغییر دادم💯✅
📚 مناقب ابن شهر آشوب ج 4،ص 288
📚 کافی، ج 1،ص 310
#اَللّهُمَّ الْعَنْ الحُمِیراء...
#اَللّهُمَّ الْعَنْ هارُون الرَشیْد...
May 11
♥️﷽♥️
💚پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
🎀پيش از آن كه مورد حسابرسى قرار گيريد، خود به حساب نفستان برسيد و پيش از آن كه سنجيده شويد، خود نفستان را در ترازوى سنجش بگذاريد و براى آن حسابرسى بزرگ آماده شويد.
📚بحار الأنوار : 70/73/26
⚫️مولانا امیرالمؤمنین علیهالسّلام:
أجوَرُ السِّيرَةِ أن تَنتَصِفَ مِنَ النّاسِ وَ لَا تُعَامِلَهُم بِهِ
ظالمانهترين روش آن است كه از مردم انصاف بخواهى، امّا خودت با آنان به انصاف رفتار نكنى.
📚غررالحكم ح۳۱۷۱
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
⚫️امام هادی علیهالسّلام:
اَلعِتَابُ مِفتَاحُ الثِّقَالِ وَ العِتَابُ خَيرٌ مِنَ الحِقدِ
سرزنش كليد دشمنی است، ولی بهتر از نگفتن و به دل بردن (كينهتوزی) است.
📚بحارالانوار ج۷۸ ص۳۶۹
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_6050895568945809342.mp3
2.8M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
شیعهٔ واقعی نباید حتّی لحظهای راضی به بقاء ظالم باشد، در غیر این صورت شریک ظلم آن ظالم است!
داستان زیبای صفوان جمّال و امام موسی بن جعفر سلام اللّه علیه/
🎤استاد شیخ محمدجواد محقّق یزدی؛
«پیشنهاد دانلود»
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 صحبتهای پسربچهای در حالت بیهوشی با امام زمان (عج) ...
📡 @haram110
حرم
* 💞﷽💞 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت16 نگاهم را ازش پس می گیرم و به کمک سنگ و خاک ها خودم را از زمین جدا
* 💞﷽💞
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت17
از پنجرهی هتل خیره به تیر برق هایی می شوم که به کمک ستاره ها آمده اند تا سیاهی شب را کم کنند.
پشت میز می نشینم و پایم را بالا می آورم و آهسته روی صندلی می گذارم.
دست نوازشم را به فنجان چای می کشم.
بخارهای چای دوان دوان در هوا پخش می شوند.
نگاهم خیره به فنجان است و ذهنم خیره به فکرهایی توی سرم که ول می خورد.
بازدم تنفسم را به بیرون هول می دهم و دستم را زیر چانه فرو می برم.
از خودم می پرسم چه شد؟ اصلا چه دارد می شود؟
من که زندگی راحتم را داشتم و آن سر دنیا کیف می کردم چطور شد که وارد بازی شدم؟
اصلا چه بازی؟ من که بازیکن خوبی نیستم. من توی جهان تابلو ها و رنگ ها سیر می کنم و چیزی از این دنیا سرم نمی شود!
ای کاش می دانستم این آغاز چه بازی است.
وقتی به خودم می آیم که دیگر برای چای رمقی نمانده.
آتش وجود او بر خلاف من خاکستر شده، چای را سرد می نوشم.
مزهی تلخی اش میان دهانم می چرخد.
تلخی چای را می توان با قندی شیرین کرد اما با وجود مزه تلخ زندگی چگونه می تواند کام آدم شیرین باشد؟
در این مواقع پدر همیشه کنارم بود و دلداری ام می داد.
همیشه می گفت تا من هستم غمت نباشد، حالا که او نیست غم عالم در دلم تلنبار شده.
روی تخت ولو می شوم و از پشت شیشه، دامن شب را نظاهره می کنم.
با خودم می گویم کاش من هم ستاره ای در آسمان بودم که کیلومتر ها از زمین و مردمانش فاصله داشت.
آنگاه بی دغدغه از بالا به مردم زمین خیره می شدم و جست و خیزهای روزگار را تماشا می کردم.
مشغول خیال پردازی هستم که ندایی از وجودم برمی خیزد و می گوید رویا! ستاره ها از دور زیبا و نورانی به نظر می رسند اما همین که اندکی از خورشید فاصله بگیرند ظلمات هستند.
تو سعی کن خودت باشی و نور وجودت تو را نورانی نگه دارد نه خورشید!
میان بگو و مگویی افکارم هستم که خوابم می برد.
صبح با صدای تق تق در بیدار می شوم.
جلوی آینه دستی به موهایم می کشم و در را باز می کنم.
خدمتکار هتل است و آمده تا سفارش صبحانه را بگیرد.
آب پرتقال و مربای تمشک سفارش می دهم و او می رود.
دستی به صورتم می کشم و موهایم را با کش مرتب می کنم.
کره و مربای تشمک مثل قند در دهانم آب می شوند.
نمی دانم تکلیفم چیست، می ترسم پایم را از هتل بیرون بگذارم و کسی قصد جانم را بکند.
با خودم می گویم لابد فکر می کنند آن ها را به ژاندارمی لو می دهم.
صدای دستی می شود و مرا از افکارم نجات می دهد.
در را باز می کنم و پیمان را می بینم.
لبخند ملایمی روی لبش جا داده و می گوید:
_میشه بیام داخل؟
چند باری سر تکان می دهم:
_آره، حتما!
به اطرافش نگاه می اندازد و داخل می شود.
به صندلی اشاره می کنم و پیشنهاد می دهم چای برایش بیاورند.
می پذیرد و روی صندلی می نشیند.
چمدان وسایلم به همراه لوازم نقاشی را آورده و روی میز می گذارد.
تشکر می کنم و درش را باز می کنم.
رنگ هایم را بو می کشم و عطر رنگارنگ شان مشامم را پر می کند.
چای اش را می آورند و مقابلش می گذارم.
سعی دارم محترمانه با او برخورد کنم.
نگاهش به فنجان چای است و خجالت زده می گوید:
_من نتونستم هنوز پولتونو جور کنم.
_مشکلی نیست، تا زمانی که کیفم رو بیارید وقت هست.
سرش را بالا می آورد و انگار کمی از حرفم جا خورده.
زیر لب به آرامی تشکر می کند.
نمیتوانم از سوالاتی که آرامشم را ربوده اند حرفی به میان نیاورم:
_ببخشید من کلی سوال ازتون دارم.
_اگه بشه جواب داد، حتما پاسخ میدم.
دستانم را بهم گره می زنم و همان طور که فنجان چای را به لبم نزدیک می کنم، می پرسم:
_شما چیکار میکنین؟ خلاف کارین؟ دزدین؟
خنده ای کوتاه می کند و سرش را به علامت منفی تکان می دهد.
توقع دارم حرف بزند و ادامه بدهد اما به یک سر تکان دادن قناعت می کند!
انگار باید با موچین از زیر زبانش حرف کشید.
_فقط همین؟ من پرسیدم چیکارین، اگه دزد و قاتل نیستین پس کی هستین؟
_ما آزادی میخوایم.
_این شغلتونه؟
_این تموم زندگی مونه!
کمی متوجه می شوم. به گمانم از همان روشنفکر هاست که میخواهد جهان را متحول کند.
_جز کدوم دسته هستین؟
پوزخندی می زند که تا ته گلویم را می سوزاند. لبش را تکان می دهد و به طعنه می گوید:
_هر چی کمتر بدونین بهتره.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت18
از جواب های نصفه و نیمه اش کلافه می شوم.
سوالات بیشتری در ذهنم شکل می گیرد، اما چون میدانم چیزی نمی گوید اصرار نمی کنم.
_باشه...
چای اش را سر می کشد و بلند می شود.
نگاهم را به جان زمین می اندازم و برای بدرقه اش چند قدمی لنگ لنگان بر می دارم.
دستش را به در می گیرد و می گوید:
_من با شما در تماسم.
سری تکان می دهم و خداحافظی می کنیم.
در که بسته می شود تک و تنها می مانم.
به طرف بوم نقاشی ام می روم و با دیدن خط سیاهی شوکه می شوم.
با خودم به پیمان می گویم:" دستت درد نکنه با این آوردنت! ببین با بوم خوشگلم چیکار کرده!"
هر کار می کنم تا آن خط محو شود نشدنی است.
رنگ و بوم را به حال خودشان رها می کنم. فکری به سرم می زند با خودم می گویم شاید سیما چیزی از گروه های مبارز بداند.
خیلی زود شلوار دم پا و پیراهنم را می پوشم و کیف قرمزم را برمی دارم.
عینکم را روی صورتم می گذارم تا نتوانند مرا تشخیص دهند. کلاه لبه دار قرمزم را هم روی سرم می گذارم و بیرون می روم.
با خودم می گویم شاید ماشین را تحت نظر داشته باشند و با تاکسی به خانهی سیما می روم.
سیما با صورت ماسک زده اش در را باز می کند اول از قیافه اش وحشت می کنم اما با روی خوشش لبخندی به لبم می نشیند و وارد می شوم.
سیما به خدمتکارشان می گوید قهوه و کیک برایمان بیاورد.
باهم وارد اتاقش می شویم و روی تختش می نشینم.
از لنگ زدنم تعجب می کند و می پرسد:
_چرا کج و کوله راه میری؟
خنده ای کوتاه به دهانم می نشیند و می گویم:" هیچی، بی احتیاطی کردم."
همان طور که جلوی آینه با ماسک روی صورتش ور می رود، می گوید:
_خب چیشده یاد ما افتادی؟
_همین جوری.
من تموم ارثمو فروختم که برگردم پاریس.
نفسش را همراه آهی بیرون می دهد و لب میزند:
_خوشبحالت... مامان من اجازه نمیده از کنارش جم بخورم.
بابامم که با زن جدیدش خوشه! بخاطر دل مامانه که تا حالا نرفتم اروپا.
_آفرین، خوب کاری میکنی.
در باز می شود و خدمتکار قهوه و کیک شکلاتی را روی میز می گذارد.
سیما اشاره می کند و از اتاق خارج می شود.
سیما از من می پرسد:
_با اون همه پول میخوای چیکار کنی؟
به این فکر نکرده بودم.
من چون اموالی که پدر تمام عمرش را برای بدست آوردنش خرج کرده بود، نگه دارم و همچنین بخاطر وصیتش خواستم تمامشان را بفروشم.
به پولش فکر نکرده بودم، چون به اندازهی کافی از راه نمایشگاه تابلو، پول بدست می آوردم.
سیما بازویم را ویشگونی می گیرد و با آخ از فکر بیرون می آیم.
بازویم را محکم می گیرم و به جانش نق می زنم.
_تقصیر خودته! میگم میخوای چیکار کنی.
_بهش فکر نکردم؛ تو اگه پول میخوای بگو.
دستی به موهای رنگ شده اش می کشد و با ناز می گوید:
_نه ممنون. منظورم کمک نبود.
_میدونم عزیزم... همین جوری گفتم.
روی صندلی اش لم می دهد تا ماسکش خراب نشود.
کمی میان مان سکوت می شود و تعارف می کند تا قهوه بر دارم.
قنجان قهوه را پیش می کشم و آهسته آهسته قورت می دهم.
مزهی تلخ خوبی دارد...
دو دل هستم چیزی از سیما بپرسم یا نه. می ترسم بویی ببرد و جانش به خطر بیوفتد.
کم کم مقدمه می چینم و با تردید لب می زنم:
_سیما شنیدی که...
میان صحبتم جفت پا می پرد و می پرسد:"که؟"
_که... که چند روز پیش مستشارای آمریکایی رو کشتن؟
یکهو از روی صندلی جست می زند.
ماسک از روی صورتش ولو می شود و با دلخوری به من زل می زند.
همان طور که می رود صورتش را بشوید به من می گوید:
_آ... آره شنیدم.
در آن چند دقیقه ای که نیست فکر میکنم تا بتوانم موضوعی را پیدا کنم و از فکر مستشار ها بیرون بیاید.
صاف جلویم می نشیند و حوله را روی صورتش می کشد.
_گفتی مستشارا؟
خب... چیشد که یاد اونا افتادی؟
لبخند مصنوعی می زنم و برای طبیعی جلوه دادن همه چیز می گویم:
_ها؟... هیچی... اصلا ولش کن!
_خب باید بدونم چرا پرسیدی.
راستش منم تو روزنامه خوندم، میگن کار مجاهدین خلق بوده.
_مجاهدین؟
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 چهارشنبه
🔸 ۱۸ بهمن / دلو ۱۴۰۲
🔸 ۲۶ رجب ۱۴۴۵
🔸 ۷ فوریه ۲۰۲۴
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای دینی
▪️وفات حضرت ابوطالب علیهالسلام
🌗 امروز قمر در «برج جدی» است.
✔️ روز مناسبی برای امور زیر است:
وام و قرض دادن و گرفتن
تشکیل شرکت و موسسه
برداشت محصول
جراحی
آغاز درمان
امور زراعی
دید و بازدیدهای سیاسی
نو پوشیدن
⛔️ ممنوعات
امور ازدواجی
🌎🔭👀
👶 زایمان
نوزاد عمرش طولانی باشد. انشاءالله
🚘 مسافرت
خوب نیست و صرف نظر گردد.
👩❤️👨 مباشرت و انعقاد نطفه
کراهت شدید دارد.
🩸 حجامت، خون دادن و فصد
باعث خلاصی از مرض میشود.
💇♂ اصلاح سر و صورت
باعث رهایی از بلا میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله سواری و یا چارپایان بزرگ، نصیب شخص شود. ان شاءالله
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب چهارشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق ایه ۲۶ سوره مبارکه "شعراء" است.
﴿﷽ قال ربکم و رب ابائکم الاولین﴾
فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال برسد و بر خصم خود غالب گردد و شاد شود. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز چهارشنبه
یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۵۴۱ مرتبه «یا متعال» که موجب عزّت در دین میگردد.
☀️ ️امروز متعلق است به
#امام_کاظم علیهالسلام
#امام_رضا علیهالسلام
#امام_جواد علیهالسلام
#امام_هادی علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃