eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
651 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
علیه السلام ◾️آب و غذایش دهید و او را مُثلِه نکنید   🔻[قرب الإسناد] أَبُو الْبَخْتَرِیِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِیهِ علیهم السلام: أَنَّ عَلِیَّ بْنَ أَبِی طَالِبٍ علیه السلام خَرَجَ یُوقِظُ النَّاسَ لِصَلَاةِ الصُّبْحِ فَضَرَبَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمٍ بِالسَّیْفِ عَلَی أُمِّ رَأْسِهِ فَوَقَعَ عَلَی رُکْبَتَیْهِ وَ أَخَذَهُ فَالْتَزَمَهُ حَتَّی أَخَذَهُ النَّاسُ وَ حُمِلَ عَلِیٌّ حَتَّی أَفَاقَ ثُمَّ قَالَ لِلْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ علیهما السلام احْبِسُوا هَذَا الْأَسِیرَ وَ أَطْعِمُوهُ وَ اسْقُوهُ وَ أَحْسِنُوا إِسَارَهُ فَإِنْ عِشْتُ فَأَنَا أَوْلَی بِمَا صَنَعَ فِیَّ إِنْ شِئْتُ اسْتَقَدْتُ وَ إِنْ شِئْتُ صَالَحْتُ وَ إِنْ مِتُّ فَذَلِکَ إِلَیْکُمْ فَإِنْ بَدَا لَکُمْ أَنْ تَقْتُلُوهُ فَلَا تُمَثِّلُوا بِهِ. ✍🏻 ابوالبختری از حضرت امام جعفرالصادق علیه السلام، و ایشان از پدرشان علیه السلام نقل می‌فرمایند: پس از اینکه ابن ملجم لعنه الله حضرت را مجروح کرد و او را گرفتند، حضرت به امام حسن و امام حسین علیهم السلام فرمودند: این اسیر را دربند کرده و به او غذا و آب دهید و به خوبی از او پرستاری کنید من اگر زنده بمانم خود شایسته تر برای تصمیم گیری درباره او هستم اگر بخواهم قصاصش کرده یا آزادش می‌کنم، امّا اگر بمیرم او در اختیار شماست که اگر خواستید او را قصاص کنید، ولی او را مُثله نکنید. 📚 بحارالانوار، ج ٤٢ ص ٢٠٥ به نقل از "قرب الإسناد" ⚫️ لا يوم کیومک يا أبا عبدالله ... «... و لقد قتلوه قتلة نهى رسول الله صلى الله عليه و آله أن يقتل بها الكلاب لقد قتل بالسيف و السنان و بالحجارة و بالخشب و بالعصا و لقد أوطئوه الخيل بعد ذلك.» "... و صاحَ شِمرٌ بِأَصحابِهِ: ما تَنتَظِرونَ بِالرَّجُلِ؟! قالَ: فَحَمَلوا عَلَیهِ مِن کُلِّ جانِبٍ... فَطَعَنَهُ سِنانُ بنُ أنَسٍ النَّخَعِیُّ لَعَنَهُ اللّهُ فی تَرقُوَتِهِ، ثُمَّ انتَزَعَ الرُّمحَ فَطَعَنَهُ فی بَوانی صَدرِهِ، ثُمَّ رَماهُ سِنانٌ أیضاً بِسَهمٍ فَوَقَعَ السَّهمُ فی نَحرِهِ، فَسَقَطَ علیه السلام و جَلَسَ قاعِداً، فَنَزَعَ السَّهمَ مِن نَحرِهِ، و قَرَنَ کَفَّیهِ جَمیعاً و کُلَّمَا امتَلَأَتا مِن دِمائِهِ خَضَبَ بِها رَأسَهُ ولِحیَتَهُ، و هُوَ یَقولُ: هکَذا ألقَی اللّهَ مُخَضَّباً بِدَمی، مَغصوباً عَلی حَقّی... "  📚 الصحیح من مقتل سیدالشهداء و اصحابه علیهم ‌السلام، ط_دارالحدیث، مجلد ۲، صفحه ۲۵۹ 🌑ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌑 ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
4_5798497503649205048.mp3
12.75M
هزار و چهارصد ساله که شیعه تنها مونده/ با داغ روی دوشش تو راه مولا مونده.../
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت84 جوابش را نمی دهم که می گوید: _نکنه مدارکی که از
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت85 خنده‌ی ریز میان صحبتم مکث ایجاد می کند. _خوبم. پیمان صورتش را جمع می کند و خیلی سریع سراغ اصل مطلب می رود. از توی کیفش پاکت ها را در می آورد. روی فرش هلش می دهد. سر انگشتانش به پاکت می نشیند و بلندش می کند. با خواندن چندین خط ذوق می کند. _خودشه! عالی شد! نفسم را با آسودگی به بیرون پرت می کنم. _آفرین رویا خانم. تو همیشه پیروز میشی، با این که اشراف ها راحت طلب هستند اما تو اینجور نیستی. برای همین برادر تقی قبلا جایزه تونو تعیین کردن. چشمانم گرد می شود. زبانم مثل چوب شده و نمی چرخد تا ببینم چه پاداشی انتظارم را می کشد. متوجه احوالم می شود و خیلی زود می گوید: _تو لیاقت داری دیگه یه عضو ساده نباشی. تو ازین به بعد جز افراد روابطی. دیگه نمیخواد پیش پیمان باشی چون ازین به بعد من خودم مسئول مستقیم تو ام. یکهو با شنیدن این خبر فرو می ریزم. یعنی من دیگه با پیمان نیستم؟ ولی... اما من که بخاطر او این بازی را پذیرفته بودم. این برای من تنبیه است تا تشویق. در همین موقع کسی در دل به من نهیب می زند که مگه خودت نخواستی ازش جلو بزنی؟ خب بیا، اینم جور شد! نمیدانم این حرف ها اصلا به دلم نمی نشیند. با همه‌ی این ها جرئت گفتنش هم ندارد. مجبورم تظاهر کنم که خیلی هم عالی شده. کیوان و پیمان گوشه اط نشسته اند و چیز هایی را روی کاغذ بهم نشان می دهند. زیر چشمی پیمان را می پایم که پری مثل عجل معلق بر سرم هوار می شود. _تبریک میگم! تو حقته. نه! حق من در این دنیا تنها یک وجب دل است و بس و افسوس که همین یک وجب را هم دنیا غنیمت می شمارد. آهسته لبخند زند. موقع رفتن پیمان آدرس خانه‌ی تیمی را به او می دهند. جلوی در ایستاده ام تا بیاند و برویم که کیوان به من می رسد. _کجا میری؟ تو رو باید ببرم و به این اعضای جدید معرفی کنم. _من؟ اما من... گوش به حرفم نمی دهد و با پیمان خداحافظی می کند. دلم خوش ندارد با پری دست خداحافظی بدهم. با حسرت به رفتن شان چشم می دوزم و در کمین یک نگاه شکاری از پیمان هستم اما او بدون این‌که برگردد در را محکم می بندد. کیوان می گوید پشت سرش بروم. وارد سالن درازی میشیم که حکم نشیمن دارد. کنار دو نفر کیوان می نشیند و من هم با فاصله از آن دو می نشینم. آن دو مرد با دیدن موهای برهنه ام لب کج می کنند و بین هم چیزهایی می گویند. کیوان نگاهش را به من برمی گرداند و با اهم اهم شروع می کند به حرف زدن. _برادرای مجاهد گوش بدین! ایشون خانم ثریا هستن و مسئول شما‌. من نمیتونم همش بهتون سر کشی کنم پس سراغتونو از ثریا میگیرم. لطفا موارد و قوانینی که بهتون گوشزد کردم رو فراموش نکنین. بعد هم مرا مخاطب خود می سازد. _من ماموریت یا جلسه ای بود بهت خبر میدم. فعلا سعی کن اینا رو سازمانی متقاعد کنی. برای بحث اسلحه هم خودم یه روز میام دنبالت و یادت میدم. تو دیگه باید اسلحه همراهت باشه. چشم می گویم. کیوان از جا بلند می شود و به طرف در می رود. بعد از خداحافظی در را می کوبد. ترس مرا احاطه کرده، تا حالا در چنین وضعیتی قرا نگرفته بودم. منِ تنها با دو مرد غریبه در یک خانه! کاش حداقل میان شان زنی بود. با خودم می گویم نباید کم بیاورم. اگر ذره ای ترس و نگرانی از من دریافت کنند کارم زار می شود. چند دقیقه بعد وارد خانه می شوم. آن دو مرد همانجا نشسته اند. بی ان که من چیزی بگویم یا آنها چیزی بگویند به دو اتاق خانه سرک می کشم. همه چیز بهم ریخته و کثیف است. دیوار های خانه به سیاهی می زند. خیلی محکم جلوی شان می ایستم و به اتاق گوشه اشاره می کنم. _اون اتاق شماست. وسایلتونو اونجا بزارین. پوزخند شان بر روی شیشه‌ی غرورم ناخن می کشد. _هه! چرا اون اتاق؟ من دوست دارم تو اون یکی وسایلمو بزارم. دندان بهم می ساییم و زیر لب می غرم:" من مافوق تون هستم و تعیین می کنم کی چی بکنه!" قهقهه شان اعتماد به نفسم را با پتک می خورد. توجه ای بهشان نمی کنم. کیفم را برمی دارم و وارد اتاقی که برای خودم در نظر گرفته ام می شود. با محکم بستن در تکه گچی از سقف بر سرم می خورد. نچ نچی می کنم و روی صندلی کهنه می نشینم. اصلا دل خوشی ندارم. دعا دعا می کنم کاش همان زیردست می بودم. به اطرافم نگاه می کنم. اتاق شش متری که کف آن گلیم خاکی پهن شده. در کنار پنجره تخت فلزی و بدون تشک گذاشته اند که بخاطر نزدیکی به پنجره از گرما سوزان است. دل و دماغ هیچ چیز و هیچ کس را ندارم. دلم می خواهد به قبرستان بروم و در کنار قبر پدر اندکی عقده‌ی دل خالی کنم. اما به چه رویی بروم؟ اصلا اگر بخواهم بروم امنیت دارم؟ شاید تا به حال کیانوش فهمیده چه کاری کرده ام و در به در است تا من را پیدا کند. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس‌ࢪرویایی 💗 قسمت86 تا صبح کنج اتاق کز کرده ام و گاهی صدای خنده و صداهای مردانه شان به گوشم می خورد. هر لحظه احساس می کنم قرار است در باز شود و تا صبح چندین بار بیدار می شوم. اصلا احساس امنیت نمی کنم و شب با کابوس و ترس سپری می شود. صبح خیلی آرام از خانه بیرون می زنم تا با کیوان ملاقاتی داشته باشم. هنوز چنر قدمی دور نشده ام که صدای بوق مکرر به گوشم می رسد. دیگر از این همه مسخره بازی خسته شده و با خشم به عقب برمی گردم. دیدن پیمان آب روی آتشم می شود. کنارم متوقف می شود و همانطور که سعی دارد نگاهش را از من به رباید می گوید بنشینم. نمی دانم کارش چیست اما در جلو را با تردید باز می کنم و می نشینم. پلک چپ اش چند باری می پرد و دستی به چشمانش می کشد. _کیوان ازم خواست حالا که رابط شدی بهت کار با اسلحه رو یاد بدم. سر تکان می دهم و بی هیچ حرف قبول می کنم. اصلا نمیتوانم بگویم که قرار است از این کار خودم را کنار بکشم چون دوست دارم به هر بهانه ای که هست اندکی جسمم در کنارش آرام گیرد. با این که سکوت است اما حرف ها با دلم می زنم و قند در دلم آب می شود. از شهر می گذریم و با تعجب می پرسم:" کجا میریم؟" _هر کسی برای کار اسلحه از شهر تا جایی که میتونه باید فاصله بگیره. این قانون سازمانه! الانم باید بزنیم بیرون تا جایی که کسی صدای شلیک هامون رو نفهمه. این بار هم قبول می کنم. از پنجره به دشت های مسطح خیره می شوم که پهنا برایشان با چشم بی معناست. با خودم می گویم قلب من هم همین قدر پهناور است چون هر چه میخواهم بفهمم چقدر پیمان درونش جا باز کرده، نمی توانم! بالاخره بعد از دو ساعت رانندگی در به خاکی می پیچد و از جاده فاصله می گیریم. بوی خاک مشامم را قلقک می دهد و چند باری سرفه می کنم و عطسه می زنم. شیشه ها را بالا می کشد. جلوی تپه ای می ایستد و اشاره می کند باید پشت آن پناه بگیریم. از توی ماشین هم هر چه قوطی و کنسرو است بیرون می آورد. به او نگاه می کنم که دارد خودش را با فاصله‌ی قوطی ها هماهنگ می کند. بعد با دقت حواسش را جمع می کند تا از فاصله‌ی چند متری قوطی را بزند. خوب نگاهش می کنم. صدای شلیک پرده‌ی گوشم را می درّد. دستم را ناخودآگاه روی گوشم می گذارم. نگاهش در نقطه ای به نگاهم گره می خورد. بعد هم شروع می کند به توضیح دادن. راستای دستم باید با چشم و اسلحه هماهنگ باشد. باید خوب تمرکز کنم و بعد تکرارها یاد می گیرم. دو تیر دیگر شلیک می کند و بعد اسلحه ها را با هزار نذر و نیاز به من می دهد. عزمم را جزم می کنم تا به او بفهمانم من چقدر توانایی دارم. زاویه دستم را جوری تنظیم می کنم که نگاه و اسلحه ام رو به قوطی باشد. بعد از کمی تمرکز به سختی ماشه را می کشم و با پرت شدن قوطی از خوشحال جیغ خفیفی می کشم. پیمان توی شوک است و باورش نمی شود در اولین دفعه بتوانم قوطی را بزنم. غرورش را نمی تواند پنهان کند و می گوید:" خوب بود! همونطوری که گفتم نیاز به تمرکز و تمرین داره. با خودم می گویم عجب رویی دارد! کسی نیست به او بگوید اگر تعریف بلند نیستی چرت و پرت بهم نباف! دوباره دستم را به زاویه قبلی می گیرم‌. خوب حواسم هست که با هدف تنظیم باشد چون اگر به قوطی نخورد حتما پیمان با خودش می گوید شانسی بوده! نفس عمیقی می کشم و آن را درون سینه ام محبوس می کنم. پلک طولانی می زنم و بعد ماشه را می کشم. این بار هم به هدف می خورد! این بار خودم بیشتر جا می خورم، یعنی واقعا من یادگرفته ام؟ پیمان که دیگر نمی تواند به راحتی از کنار این مسئله بگذرد، مجبور به تحسین می شود. _آفرین! واقعا که معلم خوبی داری‌‌. خوب چم و خم کارو یادت دادم ها! از تعریفش جا می خورم. غروری که در رگ هایم دویدن گرفته به یک باره یخ می زند. بی توجه به حرفش دوباره ژست تیراندازی می گیرم‌. خوب چشمم را ریز می کنم و به دقت راستای دستم را در نظر می گیرم. صدای مبهم پیمان را می شنوم اما ذهنم درگیر چیز دیگری است. وقتی بلند صدایم می کند ایش می گویم. برنمی گردم چون می دانم قصدش این است تیرم به خطا برود. پس از ژستم خارج نمی شود که صدای پیمان مرا شوکه می کند. در میان ماشه کشیدن به من آهسته می گوید: _من از شما خوشم میاد... انگشتم را پس می کشم. میخواهم وانمود کنم چیزی نشنیده ام که دستم می لرزد. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
  👈 یکشنبه 👈12 فروردین / حمل 1403 👈20 رمضان 1445 👈31 مارس 2024 🏛 مناسبت های دینی و اسلامی. ⭐️ احکام دینی و اسلامی. 🏴شب شهادت امیر المومنین سلام الله علیه و احتمال قدر بودن آن از شب نوزدهم بیشتر است. ❇️امروز روز خوبی برای همه امور خصوصا امور زیر است: ✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن. ✅دیدارهای سیاسی. ✅برداشت محصول. ✅درختکاری مخصوصا درخت مو. ✅خرید چهارپایان و حیوانات. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅آغاز ریاضات و چله های معنوی. ✅آغاز معالجات و درمان. ✅و مسافرت خوب است. 👼 مناسب زایمان و نوزاد صبور و با فضل و عالم شود. 🚘مسافرت : سفر خوب و سلامتی و خیر در پی دارد. 🔭 احکام نجوم. 🌓 امروز :قمر در برج قوس است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است : ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️شروع به کسب و کار. ✳️شراکت و امور شراکتی. ✳️امور بازرگانی و تجاری. ✳️و امور تعلیمی و آموزشی نیک است. 🔵امور کتابت حرز و بستن و نماز آن خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امشب: شب قدر و شب شهادت امیر المومنین علیه السلام. ⚫️ اصلاح سر و صورت. طبق روایات ، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث ایمنی از بلا می شود. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #زالو انداختن در این روز، از ماه قمری،باعث صحت می شود. 😴😴تعبیر خواب. خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 21 سوره مبارکه "انبیاء"علیهم السلام است. اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون... و چنین استفاده میشود که اگر کسی با خواب بیننده کدورت و مشکلی داشت برطرف می شود. به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌( این حکم شامل خرید لباس نیست) ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام  ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
‌ ‌ سحر بیستم..... ✍ فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است... و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم... ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای.... و اگر اذن تو یاریم کند...باز هم خواهی شنید... ❄️من از "خودم"، عجیییب به تنگ آمده ام... که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام... آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند... که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام... ❄️من آتشی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم... خدا هر الغوث من... استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت های من است.... ❄️باز هم می آیم دلبرم... و تو را به "خودت" قسم می دهم... تا مرا از "خودم" برهانی... بک یا الله.... آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی....؟ وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است... می ترسم از چشماني که گناه، خشکشان کرده است... می ترسم از دستانی... که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است... می ترسم از قلبی که نجاسات نفسم...بال پروازش را شکسته است... ❄️به فریاد دلم برس... من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم... نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام... شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی... ❣ترس دلم را بریز... همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای.... من سالهاست که جز بخشش... خاطره ای از تو، به یادم ندارم.... دستانم را بالا گرفته ام... مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟؟ یا غیاث المستغیثین التماس دعای شهادت در لیالی قدر سید پیمان موسوی طباطبایی @haram110
4_5927243275810375392.mp3
12.61M
استاد پرهیزگار 🌹
4_5857330605619937476.mp3
3.95M
‍ ‍ ‍ تحدیر(تندخوانی)جز بیستم 🦋✨🦋✨🦋✨
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷 🌸✨ 🔅بسم الله الرحمن الرحیم ✨🌸 اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. ✨🌼 خدایا بگشا برایم در آن درهاى بهشت وببند برایم درهاى آتش دوزخ را و توفیقم ده در آن براى تلاوت قرآن اى نازل كننده آرامش در دلهاى مؤمنان. 🌱التماس_دعا 📚منبع: مفاتيح الجنان 🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷