💡توجه: از غروب امشب یکشنبه، ایام البیض در ماه شوال آغاز می شود و در غروب روز چهارشنبه به پایان می رسد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🌗🌖🌕 شرافت شب های ایّام البیض
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي الْعَيْنَاءِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: أُعْطِيَتْ هَذِهِ الْأُمَّةُ ثَلَاثَ لَيَالٍ لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِثْلَهَا: لَيْلَةَ ثَلَاثَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ خَمْسَ عَشْرَةَ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ. (وسائل الشيعة، ج8، ص24 به نقل از اقبال الاعمال)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این امّت سه شب داده شده است که به کس دیگری مثل آن اعطا نشده است: شب سیزدهم ، شب چهاردهم و شب پانزدهم هر ماه.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👌🙏🏼 دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایّام البیض
امیرالمؤمنین علیه السلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود: جبرئيل علیه السلام بر من نازل شد در حالى كه در پشت مقام ابراهيم نماز مى خواندم و بعد از نماز براى امّت خود طلب آمرزش میکردم. جناب جبرئيل علیه السلام گفت: «اى محمّد! به تو توصیه مى كنم كه به امّت خود امر نمائى كه سه روز ايامالبيض هر ماه (یعنی از شب سیزدهم تا غروب روز پانزدهم ماه) اين دعاى شريف را بخوانند.» (مهج الدعوات، ص79)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5837072911332017852.pdf
235.3K
دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایام البیض
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت116 به اتاقک بالا می روم و آنجا هم خبری نیست. ساعت ه
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت117
از شهر که خارج می شویم حسی عجیب در من شکل می گیرد.
من کله شقی کرده ام و هر چه هست باید تا پایانش بروم.
پیمان با صدایش مرا از خیالات بیرون می کشد.
_رویا حالا که داری با من میای باید بدونی زنهای محدودی بودن که تونستن از این آموزش ها سربلند بیرون بیان.
حالا که دیگه رفتنی شدیم تو باید تموم تلاشت رو بکنی چون اینجوری میتونی مقام بیشتری توی سازمان به دست بیاری و اون ها هم بیشتر روت حساب می کنن.
توصیه های خوبی برایم است.
در جوابش می گویم:" تموم تلاشمو میکنم."
راه پر پیچ و خم کرمانشاه که در جاهایی خاکی می شود کم کم به انتها می رسد.
دنبال یک غذاخوری برای خوردن ناهار هستیم.
جلوی رستوران ساده ای می ایستیم و زودی غذایی سفارش می دهیم.
پیمان آنقدر عجله دارد که غذایمان را نصفه نیمه رها می کنیم تا سر قرار با فردی برسیم که قرار است ما را رد کند.
سوار ماشین می شویم و در کوچه پس کوچه های پایین شهر دنبال چایخانه می گردیم.
نام چایخانه ای را بر روی تابلو می بینم و با انگشت به آن اشاره می کنم و می گویم:
_اونجاست!
پیمان می ایستد و رو به من می گوید:
_من میرم داخل. تو همینجا بمون.
سری تکان می دهم و او پیاده می شود.
کمی بعد با مردی جوان که حدود بیست و پنج تا سی سال سن دارد برمی گردد.
مرد سوار موتور قراضه اش می شود و می گوید پشت سرش به راه بیافتیم.
از پیمان برنامه را می پرسم و او می گوید:
_اون میگه که باید بریم قصر شیرین و اونجا صبر کنیم که شب بشه و بعدش میتونیم رد بشیم.
تا قصر شیرین هر چه راه بود برایم دو برابر می شود.
حس ترس درونم بزرگ و بزرگ تر می شود. قصر شیرین شهر زیباییست و کمی می توانم با دار و درختش ذهنم را آرام کنم.
هر جا که آن مرد می پیچد، پیمان هم از همان راه می رود.
جلوی خانه ای کاه گلی می ایستیم و مرد اشاره می کند پیاده شویم.
آب دهانم را قورت می دهم و به پیمان می گویم:
_خب پیمان مَ.. من میگم تو خونه نریم. همینجا تو ماشین منتظر بمونیم.
اینا قاچاقچی ان نمیشه بهشون اعتماد کرد!
همان طور که با دست به او علامت می دهد که می آییم در جوابم لب می زند:
_نترس! اینو سازمان معرفی کرده.
به اجبار حرفش پیاده می شوم.
هوا فضایی گرفته دارد که نمیتوانم به راحتی نفس بکشم.
آن مرد که پیمان، بلباس صدایش می زند ما را به اتاقی راهنمایی می کند.
توی حیاط درخت های انار سایه افکنده اند و گل داده اند و گل هایشان در حال تبدیل به انار است.
روی گلیم توی اتاق می نشینیم.
به طاقچه ها خیره هستم که صدایی بلند می شود:" ذلیل بشی بلباس باز کی رو اوردی؟ من شکم تو و برادرت رو به زحمت پر می کنم که تو سراغ کار خلاف بری؟
خوب روح آقاجانت رو شاد کردی! خوب!"
از آن طرف صدای آهستهی بلباس می آید که زیاد قابل فهم نیست.
معذب می شوم و دستانم را بهم گره می زنم.
پیمان نگاهش را به گل های قالی گره زده و سکوت کرده است.
از استرس کمی خودم را به او نزدیک می کنم و می پرسم:
_دردسر نشه؟
_نه! دعوای مادر و پسری به ما ربطی نداره.
بعدشم ما جرمی مرتکب نشدیم که مثل بقیه بخوایم از مرز فرار کنیم!
ما داریم برای آزادی میریم به یه کشور دیگه و همین!
این حرف ها بهانهی خوبیست اما نه برای من!
سکوت می کنیم تا خود بلباس می آید با سینی چای.
من و پیمان بهم نگاه می اندازیم و بلباس تعارف مان می کند:
_بخورین! باید جون داشته باشین که بدوین و از مرز خارج شید.
آهسته و زیر زبانی می گویم:" دردسر تون نشیم؟"
میخندد و میفهمد ما مکالمهی مادرش را شنیده ایم.
_نه بابا! مادرم همیشه ساز مخالف میزنه با من. شما جدی نگیرید و به کار خودتون فکر کنین.
بعد از خوردن چای، پیمان کمی از او در مورد آن سوی مرز می پرسد.
بلباس بی اطلاعی اش را به زبان می آورد و پیمان می گوید:
_نه ما که کسی رو اون طرف داریم. منظورم اینه عراق چجوریه؟ رفتی تا بحال؟
_آها.. عراق... خوبه! من چند باری برای تجارت و آوردن جنس رفتم و اونم قاچاقچی از مرز.
فقط یه توصیه ای دارم که اگه شیعه هستین اونو مخفی کنین.
حزب بعث با شیعه ها دشمن خونی هستن. همین که بفهمن شیعه هستین دیگه احتمال لو رفتن تون هست.
اونا میگن شیعه ها خرابکارن و دنبال دردسرن. خیلی از شیعه های عراق توی زندان های استخبارات سلاخی میشن.
پیمان سری به علامت منفی تکان می دهد و می گوید:" نه! ما شیعه نیستیم."
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت118
بلباس سر تکان می دهد و هنگام رفتن می گوید:" خوبه! من میرم شما تا شب میتونین استراحت کنین."
با رفتن او سکوت میان مان در می گیرد.
روسری ام را از سر به در می کنم و گوشه ای از اتاق مثل جنینی خودم را مچاله می کنم.
پیمان همان طور که نشسته است استراحت می کند.
فکر گذر از مرز و ترسش نمیگذارد لحظه ای بخوابم.
تا شب فقط خودم را به خواب می زنم.
پیمان بعد از بیدار شدن می گوید می رود آبی به صورتش بزند.
صدا او و بلباس می آید که کمی باهم گفت و گو می کنند.
روسری ام را به سر می کنم و به دوزانو می نشینم.
طاقچه دارای قرآن و آیینه است.
برمی خیزم و به قرآن نگاه می کنم. همان کلمات اسرار آمیز...
یاد آن تابلویی می افتم که رویش آیه الکرسی نوشته شده بود.
من هیچ چیز از قرآن نمی دانم جز نام و زبان عربی اش اما گاهی که ترجمه اش را می خوانم واقعا به فکر فرو می روم.
سخنان و توصیفاتش از مرگ و زندگی که همچون بهار و پاییز است مرا تحت تاثیر قرار می دهد.
اما حیف که بر اساس تعالیم مارکسیسم و سازمان قرآن دچار بی اعتباری شده.
بی اعتباری که مسبب آن گذر زمان است.
البته من تمام این حرف ها را قبول ندارم زیرا شنیده ام قرآن دربارهی مرگ و ویژگی های پسندیده و... با انسان سخن می گوید و این ها در هر زمانی یکی است.
تنها می توانم آن بخش از قرآن را باور کنم که در گذر زمان دچار تغییر شده مثل روش و فنون مبارزه و جنگ.
دل از قرآن می کنم و سر جایم می نشینم.
با باز کردن در توسط پیمان متوجه کبودی رنگ آسمان می شوم.
گویی دیگر فرصتی نیست. پیمان ساک را برمی دارد و به من می گوید بیرون بیایم.
زنی از پستوی خانه با روی گرفته عبور می کند. پیش می روم تا عذر بخواهم که سریع داخل اتاقی می رود.
بلباس از قصدم آگاه می شود و می گوید:
_ناراحت نباشین. مادرم از کار من خوشش نمیاد و زیاد دم خور کسی نمیشه.
حال دیگر سایهی سیاه شب به آسمان تنیده شده.
هوای خنک گاه و بی گاه به تنم می رسد و آن را از سرما می لرزاند.
میخواهیم سوار ماشین بشویم که بلباس می گوید:
_از اینجا با ماشین نمیشه رفت. با موتور باید بریم.
پیمان نگاهی به من می کند.
با این که معذب هستم اما می پذیرم با موتور برویم.
ابتدای بلباس و بعد پیمان و بعد از او من می نشینم.
این اولین باری است که سوار موتور می شوم.
ترس گذر از مرز بعلاوهی سوار شدن بر موتور روحم را جدا می کند.
هنوز راه نیافتاده چشمانم را می بندم و محکم دستم را دور کمر پیمان می برم.
پیمان با خنده ای کوتاه برمی گردد و مرا نگاه می کند.
دلم میخواهد بخاطر این لبخند سر از تنش جدا کنم.
از سر مجبوری باید اینگونه به او نزدیک شوم اگر شرایط عادی بود هیچ وقت مثل کنه خودم را به او نمی چسباندم.
صدای موتور بلند می شود و پلک هایم را روی هم فشار می دهم.
زیر لب نام هر کسی که به ذهنم می رسد را می آورم.
پاهایم را روی هوا گرفته ام و همین تعادلم را بهم زده است.
پیمان دستش را روی انگشتان قفل شده ام می گذارد و با این کار می توانم از خنده اش بگذرم.
به جایی می رسیم که بلباس چراغ موتور را خاموش می کند و به پیمان می گوید:
_ازین جا به بعد شاید لو بریم.
کمی جلو تر موتور را متوقف می کند.
نفسی آسوده می کشم. پیمان به دستان قفل شده ام اشاره می کند و می گوید:
_نمیخوای دستتاتو باز کنی؟
نگاهی به بلباس می اندازم که رویش به ما نیست.
سریع دستم را از دور کمرش جمع می کنم.
با لپ های گر گرفته و نگاه خجالت زده ام از روی موتور پایین می آیم.
قدم ها برایم سنگین است و گویا هنوز روی موتور هستم و زمین از زیر پایم می گذرد.
بلباس جلو می رود و می گوید ما هم آهسته پشت سرش به راه بیافتیم.
حدود یک ربع در حال پیاده روی هستیم.
دیگر نایی ندارم و با بی جانی قدم برمی دارم.
ساک در دستم تلو تلو میخورد و پیمان با دیدن وضعم آن را از من می گیرد.
کم کم چراغ هایی از دور به ما چشمک می زنند.
بلباس سر جایش می ایستد و می گوید:
_اون چراغایی که دورن رو می بینین؟
ما هم سر تکان می دهیم که یعنی بله!
_اونا چراغ مرزبانیه.
شما باید ازون سمت برید.
اون خط هم که میبینین مرز عراقه.
به محض خروج یک ربعی فقط باید بدوید.
تنم به لرز می آید و می پرسم:
_شما نمیاین؟
خندهی بی خود اش حالم را دگرگون می کند و در جواب به نه ای کفایت می کند.
پیمان باشه ای می گوید و او را بغل می گیرد.
تشکر می کنیم و از او فاصله می گیریم.
هر چه پیش می رویم طناب وحشت بیشتر به دور گلویم می پیچد و قصد دارد پیش از ساواک و ماموران مرزبان مرا دار بزند.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 دوشنبه
🔸 ۳ اردیبهشت / ثور ۱۴۰۳
🔸 ۱۳ شوال ۱۴۴۵
🔸 ۲۲ اوریل ۲۰۲۴
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج سرطان» است.
(تقارن نحسین)
✔️ مناسب برای امور زیر است:
فروش جواهرات
نوشیدن دارو و خوردن معجون
آغاز معالجه
🌎🔭👀
🚘 مسافرت
شدیدً مکروه است.
👶 زایمان
مناسب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب دوشنبه)
فرزند حافظ قرآن باشد. انشاءالله
🌎🔭👀
💇♂ اصلاح سر و صورت
خوب نیست.
🩸 حجامت، خوندادن
باعث سلامتی میشود.
🔵 ناخن گرفتن
روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی و موجب برکت میشود.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه۱۳ سوره مبارکه "رعد" است.
﴿﷽ یسبح الرعد بحمده...﴾
چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده، گردد. صدقه دهد تا برطرف شود. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز دوشنبه
«یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیر میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به:
💞 #امام_حسن علیهالسلام
💞 #امام_حسین علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز دوشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
حرم
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • سی شش✔️ 📝..اعتقادِ من به شما , باوری است
༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕
◼️▪️#منتخب_الأثر • قسمت - دویست • سی هفت✔️
📝..اعتقادِ من به شما , باوری است که به تحقیق جُسته ام …✏️
📕📗🔍🔎📘📙
✔" حضرت حجت بن الحسن العسکری عجل الله تعالی فرجه الشریف ظاهر نمی شود مگر پس از امتحانی دشوار و پس از واقع شدن مؤمنان در تنگناهای سخت و بلاهای بزرگ."
✍...چهارمین و آخرین روایت منتخب از این عنوان از مجموع 42 روایت ، از منابع غنی ✨شیعی بیان میگردد :
...👥...محمد بن منصور از پدرش نقل می کند:
ما جمعی بودیم نزد حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام و با یکدیگر گفت و گو می کردیم ؛ حضرت امام جعفر الصادق علیه السلام رو به ما کرد و فرمودند :
❇️ أيهاتَ أيهاتَ ، لا وَاللهِ لايَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تُغَربَلوا ، لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تُمَيَّزوا [ لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى تَتَمَحَّصوا ] لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم إلّا بَعدَ إياسٍ ، لا وَاللهِ لا يَكونُ ما تَمُدّونَ إلَيهِ أعيُنَكُم حَتَّى يَشقي مَن يَشقي ، وَ يَسعَدَ مَن سَعَدَ.
✴️ هیهات هیهات ! نه به خدا سوگند ، آن چه به سوی آن چشم دوخته اید اتفاق نخواهد افتاد تا اینکه غربال شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نخواهد شد تا اینکه از هم جدا شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نمی شود تا اینکه در بوتهء آزمایش قرار گیرید و پاکسازی شوید ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه به سوی آن چشم دوخته اید واقع نمی شود مگر بعد از ناامیدی ؛ نه ، به خدا سوگند آن چه که با سوی آن چشم دوخته اید واقع نخواهد شد تا هر که اهل شقاوت است به شقاوت گرفتار آید و هر که سعادتمند است به سعادت برسد.
📕📗🔍🔎📘📙
✔️ غيبة الشيخ ص۳۳۵ ح۲۸۱
✔️ البحار ۱۱۲/۵۲ ب۲۱ ح۲۳
✔️ غيبة نعمانی ص۲۰۸ ب۱۲ ح۱۹
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏👌نمازهای روز دوشنبه
حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت118 بلباس سر تکان می دهد و هنگام رفتن می گوید:" خوبه
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت119
گاهی سر برمی گردانم و بلباس را می بینم که به طرف موتورش قدم برمی دارد.
سنگ ریزه هایی که زیر پایم می آید را با دلخوری زیر پا له می کنم.
پیمان توصیهی بلباس را تکرار می کند.
چیزی به خط نمانده.
پیمان اشاره می کند که اول من بروم.
دستش را دور کمرم حلقه می کند و به سختی مرا به آهن بالای سیم خاردار ها می رساند.
پایم را روی میلهی آهنی می گذارم و با لرز به پایین نگاه می کنم.
کم مانده که از ترس در دم جان بدهم.
پیمان آهسته می گوید:
_بپر!
اما فاصله ام تا زمین زیاد است و تردید دارم.
پیمان دوباره تکرار می کند:" بپر دیگه!"
دیگر هول می شوم و پایم را آن سو می گذارم و می پرم.
با اخ پایم را محکم می گیرم.
ساک در کنارم فرود می آید و پیمان هم از سیم خاردار ها عبور می کند.
بدجور مچ پایم درد گرفته و می ترسم در رفته باشد!
فکرش هم مرا به پرتگاه وحشت می اندازد. در این شب ظلمات و موقع خروج غیرقانونی پایم در برود نوبر است دیگر!
پیمان ساق دستش را به طرفم می گیرد.
در حالی که از درد صورت جمع کرده ام دستش را می گیرم.
_باید بدوییم. ممکنه خبر دار بشن که ما از مرز عبور کردیم.
به چشمان قهوه ای اش نگاه می کنم که در تاریکی نورانی شده و همزمان یک دو سه ای می گوید و می دویم.
با هر قدم چشمم را می بندم و پایم را روی زمین می گذارم.
ساق دست پیمان در زیر فشار های من که خودم را به آن آویزان کرده ام حتما سرخ شده!
لنگ لنگان و هم قدم به تپه ای نزدیک می شویم.
هنوز یک ربع نشده اما برای من هزاران سال گذشته.
با لب های خشک و گلوی سوزان به پیمان اشاره می کنم اندکی پشت این تپه بنشینیم تا نفس راحت بکشم.
در حالی که ناراضی است می غرد اما به نفس های یکی در میانم که گوش می دهد ناچار در پنهانی ترین زاویه تپه مرا جای می دهد.
نفس های نامنظم اش گوشم را می آزارد.
سوزش پایم کم کم در حال گم شدن است و خدا را شکر می کنم که آسیب جدی ندیده.
یک دقیقه ای بیشتر نمی شود که پیمان دستور حرکت می دهد.
باز هم بنا را بر دویدن می گذاریم و تا جایی که نفس داریم می دویدم.
دیگر خیال پیمان راحت شده و مسافت زیادی را پیموده ایم.
در کوه و کمر های عراق سینه به سینهی آسمان و ستارگان دراز می کشم.
شب خوفناکی است و هر لحظه حس می کنم گرگی رد بوی مان را بگیرد و حساب مان را برسد.
پیمان در حالی که اسلحه اش را در آورده و به این سو و آن سو با سو ظن نگاه می کند به من می گوید:
_تو خیالت جمع باشه من حواسم هست.
کمی خیالم آسوده می شود.
نسیم تابستانه در اینجا یخ زده و با سرما به گونه هایم سیلی می زند.
ساک را زیر سرم می گذارم و سعی دارم چیزی نگویم.
نفس هایم که منظم می شود به پیمان می گویم:
_قراره کی دنبالمون بیاد؟
پایش را روی زمین می کشد و بر تکه سنگی می نشیند.
_نمیدونم کیه اما میاد.
_مطمئنه؟
سرش را تکان می دهد:" آره... از بچه های سازمانه که فرار کرده به عراق.
بچه ها رو راهنمایی میکنه."
بحث را ادامه نمی دهم.
صدای زوزهی گرگ ها بر روی شیشهی دلم ناخن می کشد.
پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)