eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
643 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
39.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الفرار الفرار محمود عیدانیان بماند به یادگار
✴️ پنجشنبه 👈21 تیر /‌ سرطان 1403 👈5 محرم 1446 👈11 ژوئیه 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🔥 ورود حصین بن نمیر لعین با 4000 سواره نظام به کربلا. ⏺روز شکافته شدن رود نیل برای حضرت موسی علیه السلام و غرق شدن فرعونیان. 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی. ⛔️صدقه و خیرات شب جمعه ثواب مضاعف دارد و رفع نحوست کند. 🚘مسافرت : مسافرت همراه صدقه بلامانع است. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد حالش خوب است. 👩‍❤️‍👨مباشرت امروز: مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و فرزند حاصل عاقل و سیاستمدار و آقا و بزرگوار خواهد بود و شیطان نزدیک وی نشود و هیچگونه انحراف و نادرستی ندارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️خرید باغ و زمین کشاورزی. ✳️نو بریدن و پوشیدن. ✳️ارسال جنس به مشتری. ✳️خرید مسکن و منزل. ✳️قباله و قولنامه نوشتن. ✳️و امور تجاری و تعلیمی نیک است. 🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت. مباشرت امشب : پس از فضیلت نماز عشاء فرزند سخنوری بسیار نطاق و بیانی رسا و دلربا دارد. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت. طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث سرور و شادی می شود. 💉💉 حجامت. فصد زالو انداختن یا در این روز از ماه قمری ،باعث زردی رنگ می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب: خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از آیه ی 6 سوره مبارکه "انعام" است. الم یروا کم اهلکنا من قبلهم... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده اندک آزردگی ببیند صدقه بدهد تا رفع شود . و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد. 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۶ و ۲۷۵ بی‌بی‌رعنا دستم را میگیرد و کلی هوایم را دارد.اتاق پذیرایی‌شان را میدهند به ما.بچه آرام خوابیده.مدام در دل قربان صدقه‌اش میروم. به دنبال اسمی در ذهنم میچرخم.با یافتن نام امید لبخند میزنم. امید! چقدر این نام به او می‌آید.امید زندگی دوباره و شروعی از نو.وقتے فکرش را میکنم میبینم اصلا خدا او را برای این به من داد تا امیدوار باشم که هنوز هم او مرا دوست دارد. بی‌بی‌رعنا خوراکیهای مفید برایم می‌آورد.عفت خانم با شرم تشکر میکند.و بی‌بی‌رعنا مینشیند به تعریف.و میپرسد: _اذان تو گوشش گفتین؟ من و عفت خانم نگاه هم میکنیم و میگوییم نه!لبخند میزند و میگوید: _اگہ میخواین حاج آقایی داریم توی محل که واقعا مرد بزرگی هستن.همه بچه‌هاشونو میبرن پیششون اذون بگن. اتفاقا از دوستای صمیمی حاج مهدے هستن.میخواین بریم پیششون؟ با شوق قبول میکنیم.آن روز و آن شب نه عفت خانم و نه بی‌بی‌رعنا اجازه نمیدهند من دست بہ سیاه و سفید بزنم.اولین شب را کنار پسرم صبح میکنم.حس نابیست و غیرقابل وصف.اصلا اذیتم نمیکند.انگار ملاحظه‌ی مادرش را میکند. فردا همگی میرویم به خانه‌ی همان حاج آقایی که بی‌بی‌رعنا میگوید.از چهره‌‌اش تواضع و نورانیت میبارد.بابا اسماعیل بچه را به دستش میدهد.با چشمان کم‌سو نگاه میکند و زیرلب میخواند: _آقا رسول الله فرمودند إنَّ الوَلَدَ الصّالِحَ رَيحانَةٌ مِن رَياحينِ الجَنَّةِ؛(فرزند شايستہ و خوب گلے از گل‏هاے بهشت است.)...وقتی خدا به شما فرزندی عنایت میکند مسئولیت بزرگی بہ گردنتان هست. این فرزند باید نام نیکو داشته باشد و از همه مهمتر مادر و پدر سعی در تأدیب کردن فرزند داشته باشند.کاری کنید فرزندتون حامل و عامل به قرآن باشه زیرا بعد از مرگ فرزند صالح یکی از چیزهایست که به انسان سود میرساند. بعد هم با نام خدا در گوش بچہ اذان و اقامه را میخواند.بعد از آن همگی صلوات میفرستیم.از من نام بچه را میپرسند و نمیدانم چه بگویم.بابا اسماعیل رو به روحانی میگوید: _حاج آقا خودتون یه اسم انتخاب کنید. پیرمرد نورانی جواب میدهد: _نه! اول نظر مادر.مادر حق انتخاب اسم داره..اول بگذارین ایشون بگن. همه‌ی نگاهها به‌ طرفم می‌آید.نام امید در سرم میچرخد و آهسته میگویم: _امید حاج آقا.. امید! تبسم به لبهایش مینشیند و تکرار میکند: _امید... به‌به! ان شاالله در هر دو سرا امید پدر و مادرش باشه. تشگر میکنیم و کمی بعد بیرون می‌آیم.نمیدانم آیا کسی برای انتخاب نام به من چیزی خواهد گفت یا نه ولی چهره هایشان که راضی بنظر میرسد. بہ اصرار بی‌بی‌رعنا چهار روزی میمانیم.یکی از همان روستایی‌ها به دنبالمان می‌آید و به روستا برمیگردیم. پوپک و پژمان یک لحظه از امید غافل نمیشوند.مدام دورش میچرخند.عفت خانم هم هروقت میبیندشان میگوید بچه را بوس نکنند و دورش نچرخند.امید پسری آرام است و خیلی کم مرا اذیت میکند.عفت خانم با دیدن آرامی بچه میگوید: _مادر نگا! این بچه از همین حالا هواتو داره.من بچه‌ای اینطور ندیدم که آروم باشه. گاه بخاطر همین آرام بودنش ترس مرابرمیدارد. انقدر ساکت میماند که میترسم بلایی سرش آمده باشد! روزهای سخت اما خوشی است.حتی صبحهای زود که در حیاط و در سرما کهنه میشویم.با تمام اینها از زندگی‌ام هستم. شاکرم خدا این چنین زندگی‌ام را به وجود امید گره زده. بابا اسماعیل برای من و امید کم‌نمیگذارد. همان ماه اول ولیمه میدهد و قوم خویششان را دعوت میکند.بوی قیمه همه جا را پر کرده است.درحال رفت و آمد هستم که به ناگاه میشنوم یکی با دیگری پچ‌پچ میکند: _نگا! انگار نہ انگار پسر و دخترشون چیکار کردن.واسه‌ی بچه‌ی پسر خائنشون چه کارا که نکردن! دیگری میگوید: _خجالتم خوب چیزیه.من بودم یه لحظه هم تو این آبادی نمیموندم.اینا که روز روشن راست راست دور روستا میگردن. بغض گلویم را چنگ میزند.سریع وارد آشپزخانه میشوم و پشت پرده هق هقم بلند میشود.نمیدانم من دل‌نازک شده‌ام یا حرفهایشان عجیب دلشکننده بود! مثل آب خوردن قضاوت میکنند.یعنی بخاطر پیمان و پری این خانواده نباید در روستایشان بمانند؟ حتی اگر از کارهای فرزندانشان بعدها مطلع شده‌اند؟با کنار رفتن پرده سریع برمیخیزم و اشک گونه‌ام میزدایم.عفت خانم بی‌آنکه نگاهم کند میگوید: _اینجایی؟ بیا دختر بیرون.بیا بی‌بی‌رعنا اومده. چشم میگویم.میخواهد برود اما یکهو می‌ایستد.برمیگردد و در چهره‌ام نگاه میپراند. _خوبی مادر؟ نمیدانم چرا بغضم میترکد.دلواپس میشود و میپرسد: _چیشده؟ چرا گریه میکنی؟ سعی دارم به خودم مسلط شوم. _خو..خوبم. چیزی نشده! _این چه جواب سربالاییه؟نگرانم کردی. بگو عزیزم. نمیخواهم ناراحتش کنم. _بعدا بهتون میگم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ وقتی متوجه مصمم بودنم میشود باشه میگوید.پرده را می‌اندازد و میرود.آبی به صورتم میزنم..چادرسفیدم را روی سر جابجا میکنم.به استقبال بی‌بی‌بی‌رعنا میروم.جعبه‌ی شیرینی را به دستم میدهد.تشکر میکنم و او را در بغل میگیرم. _محسن خیلی سلام رسوند.کار پیش اومد باعث شد با پسر خواهرم بیام. _سلامت باشن.قدم سر چشممون گذاشتین.خیلی خجالت دادین. راضی به زحمت نبودیم این همه راه! _چہ زحمتی. بهتر شد از تهران زدم بیرون. یکم دار و درخت ببینم دلم وا شه. لبخند زنان و راضے وارد خانہ میشویم.در اتاق مهمانها مینشیند.عفت خانم برایم غذای متفاوتی می‌آورد و میگوید که مادر نباید از غذای عقیقه بخورد.بی‌بی‌رعنا بیشتر برایم از احکام عقیقه میگوید.حس مادرانگی در کلامش جاریست.برخلاف میلم غروبی سوار ماشین میشوند و میروند. دستهای پینه بسته‌ی بابا اسماعیل دلم را آتش میزند.او عجیب مثل پدر واقعی به من مهر میورزد.روزی که برای چکاب امید رفتم، پمادی هم برای دستان بابا اسماعیل گرفتم.خیلی دعایم کرد.بابا اسماعیل وارد اتاق میشود. _کارم داشتین؟ بابا اسماعیل حواسش انگار پی من نیست و میگوید: _باشه...حالا بعدا میام. پی بابا اسماعیل را میگیرم.مطمئنم در چشمانش حرفها نهفتہ بود.عفت خانم میگوید توی حیاط است.از کنار دیوار آجری صدایش میکنم.در حال هیزم خورد کردن است.رویش را به من میکند و میگوید: _فردا احمدآقا میاد پی هیزما.میگم خوردش کنم ببره. کارش را تایید میکنم.کنارش میروم و خوب به چشمانش نگاه میکنم و میگویم: _بابا اسماعیل؟ کارم داشتین؟اومدین توی اتاق فکر کنم کارم داشتین. _آ..آره.راستشو بخواے.. مکث میکند و گوشم منتظر میماند. ‌_تو..با پوپکم فرقی نداری.دوستت دارم. دلم میسوزه وقتی اینطور میبینمت.دلم میخواد همیشه خوشحال باشی. _من حالم خوبه با..با! لبخندش عمیقتر میشود. _میدونم بابا...هر وقت به تو و امیدجان نگاه میکنم حس شرمندگی دارم.چرا نباید سایه‌ی یه پدر بالای سر این بچه باشه.خدا لعنت کنه اونایی که برای منافعشون با ذهن آدم بازی میکنن و به اسم هرچی هس بچه‌های مردمو فریب میدن.گاهی میگم شاید تربیت من درست نبود.همیشه از خدا خواستم کم بده رزق‌مونو ولی بده.خدا رو شکر هم یه نون حروم سر سفره جلوی زنو بچم نذاشتم.نمیدونم چرا این شد... دلم به حالش میسوزد. _حق دارین.اما گاهی هرچقدر نون حلال باشه نمیشه تاثیر محیط رو انکار کرد.من هم خیلی به این چیزا فکر میکنم.کاش اینطور نمیشد.کاش پای عقاید پوشالی پیمانو از دست نمیدادیم و ای کاش پیمان برمیگشت. هیزمها را رها میکند و سرش را پایین می‌اندازد. _راستشو بخوای نمیدونم چطور بگم تا خوب منظورمو متوجه بشی دخترم.تو هنوز جوونی و کلی راه در پیش داری. درست نیست زندگیت اینطور بگذره. حق تو اینه بهترینها رو داشته باشی.دلم آتیش میگیره وقتی امید رو اینجوری میبینم.هنوز اونقدر جوونی که نباید اسم بیوه روت بزارن.چی بگم والا... یه بنده خدایی هست بهم گفته یه چیزایی بهت بگم.مدیونی فکر کنی جز به صلاح خودت حرفی میزنم.تا عمر دارم پای تو و امید میشینم.براتون زحمت میکشم اما هیچی اینا جای یه زندگی واقعی رو نمیگیره. حرفهاے بابااسماعیل بدجور مرا بهم میریزد. یکجورهایی میفهمم میخواهد چه بگوید. _می...میخوام بگم تو اینجا نمون.انگ اینجا زیاد روی پیشونیمه. دوست ندارم یه کلام درمورد تو و امید کسی غلط حرف بزنه.اون بچه بزرگ بشه نباید شرمنده‌ی همچین پدری بشه..چون کاره‌ای نیست. دست خودش نیست که اینا! چرا تا عمر داره خجالت بکشه از جرمی که مرتکب نشده؟!بِ..بهتره هم برای تو و هم برای امید که یه زندگی جدید شروع کنین.اگه لازمه این راز دفن بشه و به گوش امیدمم نرسه حاضرم غم دوری‌تونو تحمل کنم اما پسرم سرشکسته نباشه. انگار بدجور بغضش گرفته و نمیتواند حرف بزند.شانه‌هایش به لرزه درمی‌آید و دنیایم را تیره و تار میکند. _بابا اسماعیل خوبید؟ صدای آهش در گوشم میپیچد. _امان از حرف مردم بابا..تا دیروز با عزت و آبرو داشتم تو روستا زحمت میکشیدم ولی از وقتیکه این ماجرای عجیب پیش اومد و دهن به دهن چرخید پیر شدم بابا.. پیر!تا امروز هرطور بود تحمل کردم این زخم زبونا رو اما از یه جاهایی نه تنها زبان بلکه چشمشون هم تیر میشه.تو نمیخواد بابا اینجا باشی.خودم کار میکنم پولی دستم میاد برات توی تهران خونه اجاره میکنم.این بچه نباید اینجا بزرگ بشه. دلم بدجور برای غرور زخم‌خورده‌اش میسوزد. معلوم نیست این بار چه اتفاقی افتاده! _نه من نمیزارم برم. _بخاطر پسرت برو بابا.یکم به آینده‌ش فکر کن. نمیخواستم اینو الان بگم اما چی بگم..مثل استخون توی گلوم گیر کرده. یه بنده خدایی هم گفته... ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حرم
🕯پنجشنبه است و دلم برای آنهایی که دیگر ندارمشان تنگ است... 🕯پنجشنبه است و جای خالی عزیزان را دوباره احساس میکنیم ... 🕯پنجشنبه است و بوی حلوایی خیرات یاد آدم های رفته ... 🕯پنجشنبه است و ثانیه هایم بوی دلگرفتگی میدهد ... 🕯چه مهمانان بی دردسری هستند رفتگان نه به دستی ظرفی را آلوده میکنند و نه به حرفی دلی را, تنها به فاتحه ای قانعند 🌸روزپنجشنبه اموات چشم به راهند🌸 🍁🚩زیارت اهل قبور🚩🍁 ✨بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ✨ السَّلامُ عَلي اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مِنْ اَهْلِ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا اَهْلَ لا اِلهَ اللهُ بِحَقَّ لااِلهَ اِلَّا اللهُ كَيْفَ وَجَدْتُمْ قَوْلَ لا اِلهَ الَّا اللهُ مِنْ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ يا لااِلهَ اِلَّا الله بِحَقَّ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ اِغْفِرْلِمَنْ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ وَاحْشُرْنا في زُمْرَهِ منَ قالَ لا اِلهَ اِلَّا اللهُ مُحَمَّدا رَسُولُ اللهِ عَليٌّ وَلِيُّ الله.🌟 🕊نثار اروح مطهراهل البیت(علیهم السلام) اولیاءالله،رجال الغیب،مراجع تقلید بخوانیم الفاتحه مع الاخلاص والصلوات🕯🌹
هدایت شده از حرم
👌دوستان و سروران گرامی! شب جمعه است. با ثبت نام در دو آدرس زیر، حضرت سیدالشهدا علیه السلام و حضرت اباالفضل علیه السلام را در این شب جمعه به نیابت از مولایمان حضرت ولی عصر علیه السلام زیارت کنیم. زیارت حضرت سیدالشهدا علیه السلام: http://www.imamhussain.org/arabic/enaba/ زیارت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام: http://alkafeel.net/zyara/ توجه: از طرف سایت، یک نفر زیارت می کند و نماز می خواند و سپس برای کسانی که ثبت نام کرده اند، اتمام زیارت اعلام می شود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا