💠وجود نازنین امام صادق علیه السّلام در تفسیر آیهٔ شریفهٔ
وَ کَذٰلِکَ جَعَلْناکُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَکُوْنُوا شُهَدآءَ عَلَی ٱلنّاسِ وَ یَکُونَ ٱلرَّسُوْلُ عَلَيْكُمْ شَهِیداً
(بقره، ۱۴۳)
و بدینگونه شما را امّتی وسط و عادل قرار دادیم، تا بر مردم گواه باشید و رسول بر شما گواه و شاهد باشد،
فرمودند:
ماییم امّت وسط و گواهان خداوند بر خلقش و حجّتهای او در زمینش؛
پس رسول اللّه (صلّی اللّه علیه و آله) در آن چه از سوی خداوند به ما رسانده، گواه بر ماست و ما گواه بر مردم هستیم، پس هر که به تعالیم الهی ما از سر صدق ایمان آورد، روز قیامت تصدیقاش میکنیم و هر که تعالیم ما را تکذیب کرد، روز قیامت تکذیبش خواهیم کرد!
📚کافی ج۱ ص۱۹۰
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_5873062830307023250.mp3
4.11M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
•مناجات با امام زمان علیه السلام:
برای دیدن رویت دلم مهیّا نیست...😭
🎤استاد شیخ حسین یوسفی؛
حرم
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄ ◼️▪️پژوهشی در باب 🔎 #مهاجمین به خانه وحی ! 7⃣ #ابوعبيدة_بن_جراح زنازاده ⚫️ ثم انطل
✧✿﷽✿✧┅✧⊹┅┄┄
◼️▪️پژوهشی در باب 🔎 #مهاجمین به خانه وحی !
8⃣ #سلمة_بن_اسلم زنازاده
⚫️ و ذهب عمر و معه عصابة إلى بيت فاطمة (علیهاالسلام) منهم أسيد بن حضير و سلمة بن أسلم فقال لهم انطلقوا فبايعوا فأبوا عليه و خرج إليهم الزبير بسيفه فقال عمر عليكم الكلب فوثب عليه سلمة بن أسلم فأخذ السيف من يده فضرب به الجدار ثم انطلقوا به و بعلي (علیه السلام) و معها بنو هاشم.
🍂 عمر«بنزنا» به همراه گروهي که أسيد بن حضير و سلمة بن أسلم جزء آنها بودند سراغ بیت فاطمه (سلام الله علیها) رفتند و گفتند بياييد با ابوبکر «زندیق» بيعت کنيد . آنها از بيعت با ابوبکر«زندیق» خودداري کردند ، زبير با شمشير از خانه خارج شد (که آن زمان این تنها یک نمایشی از بازی زبیر بود) عمر «بنزنا» گفت : زبير را بگيريد، #سلمة_بن_اسلم به او حمله کرد و شمشيرش را از دستش گرفت و به ديوار زد سپس او را به همراه علی (علیهالسلام) و همراهان هاشمی شان بردند.
📚 شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد ، ج6، ص11
📚 السقيفة وفدك، الجوهري، ص 62
⚫️ و أما علي والعباس بن عبد المطلب ومن معهما من بني هاشم فانصرفوا إلى رحالهم ومعهم الزبير بن العوام فذهب إليهم عمر في عصابة فيهم👈 أسيد بن حضير وسلمة بن أسلم👉 فقالوا انطلقوا فبايعوا أبا بكر فأبوا فخرج الزبير بن العوام رضي الله عنه بالسيف فقال عمر رضي الله عنه عليكم بالرجل فخذوه فوثب عليه سلمة بن أسلم فأخذ السيف من يده فضرب بن الجدار وانطلقوا به فبايع...
🍂 و اما علي«علیه السلام» و عباس بن عبدالمطلب و زبیر ودیگر کسانی که همراه آنها بودند به خانه برگشتند و بیعت نکردند، پس عمر «بنزنا» به همراه جماعتی که اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم زنازاده از جمله آنها بودند نزد آنها رفتند و گفتند بیایید و با ابوبکر«زندیق» بیعت کنید ، آنها ممانعت کردند سپس زبیر با شمشیر به سمت آنها یورش برد که عمر گفت به حساب او برسید، 👈 #سلمة_بن_اسلم شمشیر را از زبیر گرفت به دیوار زد و آن را شکست👉 او را دستگیر کردند و نزد خلیفه«غاصب اول ابابکر زندیق» بردند و بیعت کرد...
📚الإمامة والسياسة - أبو محمد عبد الله بن مسلم ابن قتيبة الدينوري 1/ 15
http://l1l.ir/44bw
پ.ن ::
به خاطر داشته باشید سردستهٔ اراذل تحت فرمان خلفای غاصب، ابوعبیده،خالد، قنفذ، مغیره، و سالم بودند و بقیه پادو بودند. و در مورد تک تک آنان اطلاعاتی وجود دارد. بهترین مراجع برای اهل تحقیق به ترتیب طبقات، اصابة، اسدالغابة و استیعاب هستند و البته غالباً مشابه یکدیگر نوشته اند؛
اما باید بدانید مکی ها یا به اصطلاح مهاجران خبیث تر و جسور تر بودند.
🔴ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔴
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
حرم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۲ اینطور آرام
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳
سوار ماشین شد و راه افتاد.
بااینکه #احترام همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم #بخاطرمادرش.
به خانه خاله شهین رسید...
خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!!
هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت:
_واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم..
#نگاه_مستقیم نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت:
+سلام،به خاله بگید بیان.
_پس من چییی،من نیااااام..!؟
یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد.
_بگید تو ماشین منتظرم
+منتظر منم هستیییییی
دیگر توجهی نکرد،...
و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!.
تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟
وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!!
باخودش نجوا کرد؛
*فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..!
چشمهایش را بست.زیر لب چند صلوات فرستاد؛
*خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار.
درب جلو باز شد و سمیرا نشست...
شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!!
زیر لب گفت:
_لااله الاالله.. لعنت ب شیطون
گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...!
پنجره کنارش را تا آخر پایین داد...
آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...!
آینه را #به_سمت_خاله تنظیم کرد. بالبخند گفت:
_سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟!
_سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد.
سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت:
_اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!!
بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت:
_آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟
باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!!
_نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!
نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت...
حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. #استارت_مخالفت هایش را زده بود.
#جنگی_عظیم در راه است که یک سرش را
👈نفس اماره....و طرف دیگر را
👈نفس مطمئنه ایستاده بود.
و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد.
#تاسربلندشودازبزرگترین_امتحان_الهی.
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گفت ما رو که رسوندی بری دنبالشون.
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد، بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.
_باش. بپر بالا.
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود. و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
همیشه همینطور بود، وقتی مهمانی بود در خیابانها میچرخید تا ٧شب.یا به خانه آقابزرگ میرفت،..
میدانست لااقل در مجلس پر از گناهشان #شریک نمیشد، حرفش را زده بود، #اعتراضش را کرده بود،ولی پدر و مادرش کارخودشان را میکردند!!!
بهترین جا برایش خانه آقابزرگ بود... خیلی با آنها نزدیک بود و مانوس.خودش هم دلیلش را نمیدانست!!
از حیاط مسجد به طرف ماشین میرفت، و با گوشی اش شماره گرفت،
_سلام آقابزرگ
_سلام باباجان. خوبی. چه خبرا! ؟
_سلامتی. مهمون نمیخاین؟!
_خیلی هم عالی. چی از این بهتر. زود بیا که هنوز ما ناهار نخوردیم.
_مزاحم که نیستم
از آنطرف خط صدای خانم بزرگ می آمد که میگفت، بگوحتما بیاد
_این چه حرفیه باباجان، زودتر بیا، خاتون جان هم، سلام میرسونه میگه بهت بگم حتما بیای
_چشم. پس تا یه ربع دیگه من اونجام. چیزی نمیخاین، بخرم؟!
_نه باباجان،
_پس میبینمتون. یاعلی
_یاعلی
.
.
.
.
چند ساعتی که پیش آقابزرگ و خانم بزرگ گذرانده بود،او را شاد و سرحال کرده بود،مثل همیشه.
ساعت کمی به ٧ مانده بود..
که کناری توقف کرد و به عمومحمد زنگ زد که تا میرسد آماده باشند.بوق سوم بود..خواست قطع کند که صدای دخترانه ای اما رسمی پاسخش داد:
_الو بفرمایید.
+سلام.خوب هسین. عمو محمد هستن!؟
_ممنون. بله. چند لحظه گوشی..
بعد از چند دقیقه صدای عمو محمد گوشش را نوازش داد.
_به به سلام گل پسر. چطوری خوبی؟
+سلام عمو خوب هسین، بدموقع مزاحم شدم.
_نه عمو این چه حرفیه.جانم، کاری داشتی؟
+دارم میام دنبالتون.گفتم اول زنگ بزنم که آماده باشین. من تا بیست دقیقه دیگه میرسم
_نه.!! شما نیاز نیس زحمت بکشی ما خودمون با آژانس میایم
+نه بابا چه زحمتی، مدت زیادیه تو مهمونی ها نبودین.. حالا که اومدین میام دنبالتون.. زنگ بزنین کنسلش کنین.. من تو راهم..
خیلی دوستش میداشت..
همین عمومحمدی که حرفهای ناگفته اش را میخواند.و تمام حرکاتش را پیش بینی میکرد.اما خودش نمیدانست دلیل اینهمه نزدیکی چیست..!!همیشه هوای #غرور و #مردانگیش را داشت.
عمومحمد هیچ علاقه ای نداشت که به مهمانی هایشان برود. این بار هم بعد از چند سال بااصرار برادرش کوروش بود که می آمد.با این #شرط که به محض ورودش موسیقی را خاموش کنند. و برادرش قبول کرده بود.
عمومحمد با خنده گفت:
_باشه عموجون.
وارد کوچه شان شد.
از دور میدید که آنها جلو در به انتظارش هستند. خوشحال شد، انرژی گرفت،پایش را روی پدال گاز فشار داد. جلو پای عمو ترمز کرد. بالبخند پیاده شد. با عمو دست داد.کمی آنطرف تر طاهره خانم را دید و دخترهایشان مرضیه و ریحانه.
چشمهایش را #به_زمین رساند.
با حجب و #حیا، آرام و مردانه، جواب سلام و احوال پرسی های طاهره خانم را میداد.
فقط با تکان دادن سرش سلامی به دختر عموهایش کرد. #احترام برای خانوم ها قائل بود.بخصوص اگر بانویی از تبار یاس بود و محجوب و زهرایی.
عمو محمد جلو نشست.
طاهره خانم و دخترها عقب نشستند. هنوز استارت ماشین را نزده بود،عمو گفت:
_راضی به زحمتت نبودم پسرم. خودمون می آمدیم.
+اختیاردارید این چه حرفیه!؟.. وظیفه م هست.علی اقا کجاست؟
عمومحمد_سرکاره، اخرشب میاد.
تا به خانه برسند،..
باعمو گرم گرفته بود. از آب و هوا گرفته تا کنکور و کارهای روزمره اش برای او تعریف میکرد.و عمومحمد چقدر او را پدرانه گاهی نصیحت میکرد و گاهی تشویق.
رسیدند....
درب پارکینگ را با ریموت باز کرد.ماشین را به داخل حیاط هدایت کرد.
عمارتی به وسعت ١٠٠٠متر که خانه ای ۶٠٠متری در آن ساخته شده بود.ورودی «خانه باغ» درختهای نارنج،توت، سیب، زیتون، گلهای رنگانگ در باغچه های کوچک خودنمایی میکرد. و پشت خانه را، گلخانه و ایوانی جذاب و باطراوت، تشکیل میداد.
خانه ی دوبلکس، طوری طراحی شده بود که اطرافش پر بود از درخت های تنومند و کهنسال.
دوسالن پذیرایی، یک مهمانخانه، و ۴اتاق در طبقه بالا،.. که همه وسیع بود... و هر قسمتی را با رنگی از مبل و پرده.
ماشین را پارک کرد...
باعمو جلو راه میرفت.وخانمها پشت سرشان. مادرش فخری خانم، گرچه از خانواده برادر شوهرش هیچ خوشش نمی آمد، اما به رسم مهمان نوازی به استقبال آمد.سعی میکرد به گرمی پاسخ سلام و احوال پرسی ها را بدهد.
وارد سالن پذیرایی شدند...
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶
وارد سالن پذیرایی شدند...
همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان #موسیقی_خاموش_شد. گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه #احترام برادر کوچکتر را داشت.
همه بودند...
*خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید
*عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد
*عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه
*آقای سخایی با تک دخترش مهسا
از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود...
و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند.
حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.
مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین
با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد
جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت:
یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم
هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت..
حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که #مجبور بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که #هرنگاه چقدر #ارزش دارد.
_یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم.
مقابلش چرخی زد..
دیگر نتوانست خوددار باشد...
باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای #حفظ_آبروی_پدرومادرش. با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند.
#چهره_درهم کشید.
_بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟
این را گفت و سریع از کنارش دور شد.
انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید.
خودش را به زیرزمین حیاط رساند...
کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.
آرامتر شد...
به حیاط آمد #وضو گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد.
قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.
دستهایش را درجیبش فرو کرد..
نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد...
«خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی #نمیخوام نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه #رها کنی... نکنه #نظر نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت #اعتماد دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ #میترسم. نکنه پام بلغزه...
تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین #سجده رفت.
خدایا...میترسم..! میترسم..! #ازایمانم از #نفسم! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، #امتحانت خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. »
مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...
سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این #کابوسها،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود..
آرام بسمت ورودی خانه رفت...
به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند.
سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!!
تحویلش نگرفت مثل همیشه..!!
فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. #بی_تفاوت از کنارش گذشت.
فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت:
_وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..!
با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،..
#تنهامحرمش بود در این مجلس.بالاخره او را یافت.#بدون_کلامی_جواب بسمت مادرش رفت.
آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت:
_سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید
_ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!
_نمیتونم مادرمن! نمیتونم..
به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت..
میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت...
وارد اتاقش شد..
همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
ادامه قسمت ۶👇
و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
خودش را روی تختش انداخت...
درازکشید.ساعدش را روی پیشانی اش گذاشت.اما فکرها ذهنش را درگیر کرده بودند.
هر دودستش را زیر سرش گذاشت و باز فکر کرد.
به خودش!!..
به خانواده ای که زیادی با آنها تفاوت داشت!!..
به نبود آقابزرگ و خانم بزرگ در تمام مهمانی ها؟!..
به تفاوت عمده و بارز عمو محمد با پدرش و عمو سهراب!!؟..
به اینهمه بی تفاوتی پدرش و اینهمه تلاش مادرش برای آینده او؟!..
به حرف امروز حمید.!.
و چراهایی که هیچکدام جوابی نداشت. و باز هم فکرها به هیچ نتیجه ای نمیرسید!
_یوسف جان،... مادر..!!! یووسف
صدای مادرش بود..
که به در میزد و نگران بود از غیبت طولانی اش.از روی تخت بلند شد.با لبخند آرام در را باز کرد.
_جانم مامان.!چیزی شده؟!
+وا.... مادر یه ساعته چپیدی تو اتاقت که چی؟؟!! خب بیا خوش بگذرون مث یاشار مث همه.
مادرش صدایش را آرامتر کرد و گفت:
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔸 ۲۲ آبان / عقرب ۱۴۰۳
🔸 ۱۰ جمادی الاول ۱۴۴۶
🔸 ۱۲ نوامبر ۲۰۲۴
🌎🔭👀
💠 مناسبتهای دینی
⚔ آغاز جنگ جمل
🔥 قتل خسروپرویز به دست پسرش شیروییه
🔹 تحویل پیراهن حضرت ابراهیم علیهالسلام به حضرت زینب سلاماللهعلیها توسط حضرت زهرا سلاماللهعلیها که روز عاشورا تحویل امام حسین علیهالسلام دهد.
🌓 روز اول تشرین ثانی
✔️ این ماه سی و یک روز است
❌ از نوشیدن زیاد آب در شب هنگام، خودداری شود.
❌ حمام رفتن و مجامعت کم شود.
✔️ اول صبح نوشیدن آب گرم به صلاح است.
❌ از خوردن سبزیهایی مانند کرفس، نعناع و ترهتیزک اجتناب شود.
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج حمل» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
امور تجاری
امور زراعی
رسیدگی به حساب و کتاب
نوشتن قرارداد
آغاز نگارش
شکار
ختنه نوزاد
آغاز معالجه
شروع کسب و کار
ارسال کالا
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد مبارک و در زندگی هرگژ در تنگنا قرار نگیرد.
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فرزند بسیار مهربان و بخشنده باشد.
💇 اصلاح سر و صورت
باعث عزت و احترام میشود.
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث درد میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیۀ ۱۰ سوره مبارکه یونس علیه السلام است.
﴿﷽ دعواهم فیها سبحانک...﴾
از خواب بیننده عمل صالح یا خیری به وجود آید که در دنیا و آخرت به او نفع رساند. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 امامسجاد علیهالسلام
💞 امامباقر علیهالسلام
💞 امامصادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🌺
🌎🌺🍃
enc_16413967819156913919382.mp3
3.61M
🕯🥀🍂
🥀
❇️ #فاطمیه
💠 نوآهنگ| سلام مادر
🌴 مادر مریض بشه
🥀 بازم یه مادره
🌴 از فکر بچههاش
🥀 خوابش نمیبره
🎙 حاج مهدی رسولی
🤲 اَللّهُمَ عَجِّل لولیّکَ الفَرَج 🤲
🕯بحق فاطمه سلام الله علیها🕯
🖤 #ایام_فاطمیه
🥀
🕯🥀🍂
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۲ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 12 November 2024
قمری: الثلاثاء، 10 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ جمل، 36ه-ق
🔹تحویل پیراهن امام حسین علیه السلام به حضرت زینب سلام الله علیها، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️23 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️33 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺40 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️49 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
هدایت شده از حرم
💫🌺🍃
🌺
❇️ تعویذ روز سه شنبه
✍ چون کسی خواهد در روز سه شنبه، امورات بر وفق مراد او باشد و گرهها و گرفتاریها از او رفع گردد، تعویذ امروز را بخواند. ان شاءالله امور بر او آسان و گشایش در کار او پدید آید
﷽ أُعِیذُ نَفْسِی بِاللَّهِ الْأَکْبَرِ
رَبِّ السَّمَاوَاتِ الْقَائِمَاتِ بِلَا عَمَدٍ
وَ بِالَّذِی خَلَقَهَا فِی یَوْمَیْنِ
وَ قَضَی فِی کُلِّ سَمَاءٍ أَمْرَهَا
وَ خَلَقَ الْأَرْضَ فِی یَوْمَیْنِ
وَ قَدَّرَ فِیهَا أَقْوَاتَهَا
وَ جَعَلَ فِیهَا جِبِالًا أَوْتَاداً
وَ جَعَلَهَا فِجَاجاً سُبُلًا
وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ وَ سَخَّرَهُ
وَ أَجْرَی الْفُلْکَ وَ سَخَّرَ الْبَحْرَ
وَ جَعَلَ فِی الْأَرْضِ رَواسِیَ وَ أَنْهاراً
مِنْ شَرِّ مَا یَکُونُ فِی اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
وَ تَعْقِدُ عَلَیْهِ الْقُلُوبُ وَ تَرَاهُ الْعُیُونُ
مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ
کَفَانَا اللَّهُ، کَفَانَا اللَّهُ، کَفَانَا اللَّهُ
لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ
مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ
صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
وَ سَلَّمَ تَسْلِیماً
به نام خداوند بخشندۀ مهربان،
جانم را پناه میدهم به خدای بزرگ، پروردگار آسمانهای بدون ستون برافراشته شده،
و به آنکه آنها را در دو روز آفرید، و در هر آسمان، امرش را جاری ساخت،
و زمین را در دو روز آفرید و در آن روزیها را مقدر کرده،
و در آن کوههای محکم بنیان نهاد،
و در آنها شکافها و راههایی مقرر کرد،
و ابر را آفریده و مسخّر خود نمود،
و کشتیها را به حرکت درآورد،
و دریا را مسخّر خود کرد،
و در زمین کوههای استوار و نهرها جاری ساخت،
خود را پناه میدهم از شر آنچه در شب و روز میباشد و قلبها بر آن گره خورده و چشمهای جن و انس آن را میبیند.
خدا ما را کافی است، خدا ما را کافی است، خدا ما را کافی است،
معبودی جز او نیست، محمد پیامبر خداست، و درود و سلام خدا بر او و بر خاندان پاکش باد.
📚 صحیفه امام جواد علیهالسلام
💞 سلامتی و تعجیل فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
هدایت شده از حرم
💫🌺🍃
🌺
❇️ دعای روز سه شنبه
﷽ الْحَمْدُ لِلّٰهِ وَ الْحَمْدُ حَقُّهُ
كَمَا يَسْتَحِقُّهُ حَمْداً كَثِيراً
وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ نَفْسِى
إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلّا مَا رَحِمَ رَبِّى
وَ أَعُوذُ بِهِ مِنْ شَرِّ الشَّيْطَانِ الَّذِى
يَزِيدُنِى ذَنْباً إِلَىٰ ذَنْبِى،
وَ أَحْتَرِزُ بِهِ مِنْ كُلِّ جَبَّارٍ فَاجِرٍ،
وَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ، وَ عَدُوٍّ قَاهِرٍ
اللّٰهُمَّ اجْعَلْنِى مِنْ جُنْدِكَ
فَإِنَّ جُنْدَكَ هُمُ الْغَالِبُونَ،
وَ اجْعَلْنِى مِنْ حِزْبِكَ
فَإِنَّ حِزْبَكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ؛
وَ اجْعَلْنِى مِنْ أَوْلِيَائِكَ
فَإِنَّ أَوْلِياءَكَ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لَا هُمْ يَحْزَنُونَ،
اللّٰهُمَّ أَصْلِحْ لِى دِينِى
فَإِنَّهُ عِصْمَةُ أَمْرِى،
وَ أَصْلِحْ لِى آخِرَتِى
فَإِنَّها دَارُ مَقَرِّى،
وَ إِلَيْهَا مِنْ مُجاوَرَةِ اللِّئَامِ مَفَرِّى،
وَ اجْعَلِ الْحَيَاةَ زِيادَةً لِى فِى كُلِّ خَيْرٍ،
وَ الْوَفَاةَ رَاحَةً لِى مِنْ كُلِّ شَرٍّ؛
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ خاتَمِ النَّبِيِّينَ،
وَ تَمَامِ عِدَّةِ الْمُرْسَلِينَ،
وَ عَلَىٰ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ،
وَ أَصْحَابِهِ الْمُنْتَجَبِينَ،
وَ هَبْ لِى فِى الثُّلَثَاءِ ثَلَاثاً:
لَاتَدَعْ لِى ذنْباً إِلّا غَفَرْتَهُ،
وَ لَا غَمّاً إِلّا أَذْهَبْتَهُ،
وَ لَا عَدُوّاً إِلّا دَفَعْتَهُ،
بِبِسْمِ اللّٰهِ خَيْرِ الأَسْمَاءِ،
بِسْمِ اللّٰهِ رَبِّ الْأَرْضِ وَالسَّماءِ،
أَسْتَدْفِعُ كُلَّ مَكْرُوهٍ أَوَّلُهُ سَخَطُهُ،
وَ أَسْتَجْلِبُ كُلَّ مَحْبُوبٍ أَوَّلُهُ رِضَاهُ،
فَاخْتِمْ لِى مِنْكَ بِالْغُفْرانِ
يَا وَلِىَّ الْإِحْسَانِ.
✍ به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگی است،
ستایش خدا را و ستایش برازنده او، آنچنانکه شایسته حضرت اوست،
ستایشی بسیار و به او پناه میبرم از شر نفسم،
اینکه نفس مسلماً به زشتی بسیار فرمان میدهد جز آنکه پروردگارم رحم کند
و به خدا پناه میبرم از گزند شیطانی که گناه بر گناهم میافزاید
و به قدرت او از هر گردنکش نابکار و پادشاه ستمکار و دشمن قهّار، پرهیز میکنیم؛
خدایا مرا از سپاهیانت قرار ده، چراکه همانا فقط سپاه تو پیروز است
و مرا از حزب خود قرار ده که تنها حزب تو رستگار است؛
و هم از دوستانت قرارم ده
که بر دوستانت ترسی نیست و اندوهگین نمیشوند،
خدایا دینم را برایم سامان ده
که آن وسیلهٔ در امانبودن و دوری من از گناه است
و آخرتم را آباد ساز که آنجا خانه پایدار من و گریزگاهم از همسایگی دونصفتان است
و «زندگی» را برایم زمینه افزونی در هر خیر
و «مرگم» را برایم آرامش از هر گزندی قرار ده؛
خدایا
بر محمّد خاتم پیامبران
و کاملکننده شمار رسولان
و بر خاندان پاک و پاکیزه او
و بر یاران برگزیدهاش درود فرست
و در روز سهشنبه سه حاجتم را روا کن:
گناهی برایم مگذار، جز آنکه بیامرزی
و نه اندوهی، جز آنکه آن را برطرف سازی
و نه دشمنی، جز آنکه دور گردانی،
به نام خدا که بهترین نامهاست،
به نام خدا پروردگار زمین و آسمان،
دوری هر ناخوشایندی را که ابتدایش خشم خداست
و نیل به هر محبوبی را که آغازش خوشنودی اوست، خواستارم
پس از سوی خود سرانجامم را به آمرزش پایان ده،
ای صاحب نیکی.
💞 سلامتی و تعجیل فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
هدایت شده از حرم
💫🌺🍃
🌺
❇️ زیارت روز سه شنبه از
❣امام سجاد علیهالسلام
❣امام باقر علیهالسلام
❣امام صادق عليهالسّلام
﷽ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا خُزَّانَ عِلْمِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا تَرَاجِمَةَ وَحْيِ اللَّهِ
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَئِمَّةَ الْهُدَى
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَعْلامَ التُّقَى
السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَوْلادَ رَسُولِ اللَّهِ
أَنَا عَارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُسْتَبْصِرٌ بِشَأْنِكُمْ
مُعَادٍ لِأَعْدَائِكُمْ مُوَالٍ لِأَوْلِيَائِكُمْ
بِأَبِي أَنْتُمْ وَ أُمِّي صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ
اللَّهُمَّ إِنِّي أَتَوَالَى آخِرَهُمْ كَمَا تَوَالَيْتُ أَوَّلَهُمْ
وَ أَبْرَأُ مِنْ كُلِّ وَلِيجَةٍ دُونَهُمْ
وَ أَكْفُرُ بِالْجِبْتِ وَ الطَّاغُوتِ وَ اللاتِ وَ الْعُزَّى
صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ يَا مَوَالِيَّ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَيِّدَ الْعَابِدِينَ وَ سُلالَةَ الْوَصِيِّينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَاقِرَ عِلْمِ النَّبِيِّينَ
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا صَادِقا مُصَدَّقا فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ
يَا مَوَالِيَّ هَذَا يَوْمُكُمْ وَ هُوَ يَوْمُ الثُّلثَاءِ
وَ أَنَا فِيهِ ضَيْفٌ لَكُمْ وَ مُسْتَجِيرٌ بِكُمْ
فَأَضِيفُونِي وَ أَجِيرُونِي بِمَنْزِلَةِ اللَّهِ عِنْدَكُمْ
وَ آلِ بَيْتِكُمْ الطَّيِّبِينَ الطاهریَن
🌹 سلام بر شما اى خزانه داران علم خدا،
سلام بر شما اى مفسرّان وحى خدا،
سلام برشما اى پيشوايان هدايت،
سلام بر شما اى نشانه هاى پارسايى،
سلام بر شما اى فرزندان رسول خدا
🌹 من به حق شما دانا، و به مقام شما بينايم
و با دشمنانتان دشمن و با دوستانتان دوستم،
پدر و مادرم فدايتان،
درودهاى خدا بر شما باد.
🌹 خدايا! من دوست دارم آخرين اينان را
چنانكه دوست داشتم اولينشان را
و از هر صفبندى در برابر ايشان بيزارى مىجويم
و به جبت و طاغوت و لات و عزى [بتان روزگار جاهليت] كفر می ورزم.
🌹 اى سروران من، درودهاى خدا و رحمت و بركاتش بر شما باد،
سلام بر تو اى سرور عابدان و زبده جانشينان،
سلام بر تو اى شكافنده دانش پيامبران
سلام بر تو اى راستگوى پذيرفته در گفتار و كردار،
🌹 اى سروران من، امروز روز سهشنبه روز شماست
و من در اين روز ميهمان شما و پناهنده به شمايم،
پذيراى من باشيد و پناهم دهيد،
به حق مقام خدا نزد شما و اهل بيت پاكيزه و پاكتان
💞 سلامتی و تعجیل فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات