eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
727 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_چهل_و_پنج فردای روز عاشورا از خونه بیرون زدم حالم اصلا خ
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸?🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شماره بود بدون معطلی جواب دادم _الو ... &الو آیه ..خوبی؟ با شنیدن صدای علی زبونم بند اومده بود علی: آیه ؟ الو ؟ صدامو میشنوی؟ _جانم.. میشنوم صداتو ! علی: خوبی؟ چرا گوشیتو برنداشتی؟ _ببخشید علی جان ،یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم صدا خنده اش بلند شد : خانم ما رو باش گفتم این دو روزی چشم از گوشیت برنداشتی و منتظرم بودی _منتظر که بودم ،از انتظار زیادی حواسم پرت شد ، خودت خوبی؟ غذا میخوری؟ اون جلو جلوها نریااا علی... علی: چشم ،چشم ،من همین عقب میمونم به بچه ها روحیه میدم که برن جلو خیالت راحت باشه _علی بازم زنگ بزن برام ،علی نبودنت و ندیدنت خیلی سخته لااقل صداتو بشنوم آروم بشم علی: باشه خانومم،سعی میکنم هر موقع وقت آزاد پیدا کردم اول با تو صحبت کنم ،الانم باید برم به بچه ها روحیه بدم کاری نداری؟ _نه قربونت برم ،مواظب خودت باش علی: تو هم مواظب خودت باش به همه سلام برسون،یا علی _چشم یا علی بعد از تمام شدن تماس یه نفس راحتی کشیدم بی بی که مشخص بوده خیلی وقته اومده رو به روم ایستاده بود و میخندید بی بی:از قیافه ات مشخصه که آقا سید بود لبخندی زدمو گفتم: اره ،علی بود سلام رسوند بی بی: سلامت باشه 💕 ... ⊰ 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود بدون علی اصلا درسها رو متوجه نمیشدم اصلا دلم نمیخواست استادی جز علی تدریس کنه سر کلاس یا خواب بودم یا درحال نقاشی کردن دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم علی هفته ای سه بار تماس میگرفت بیشتر وقتها آخر شب زنگ میزد و با هم صحبت میکردیم منم هر چند وقت یکبار به خونه علی اینا میرفتم وبه پدر و مادرش سر میزدم وقتی وارد اتاق علی میشدم حس میکردم علی اینجاست و از بودنش نفس تازه میکردم حتی چند تا از لباس هاشو از داخل کمد بر داشتم و داخل کیفم گذاشتم که هر موقع دل تنگش میشدم لباساشو بغل میکردمو بو میکشیدم تا آروم بگیرم هر روز برایم چند ماه میگذشت۱۵ روز از رفتن علی میگذشت و من احساس میکردم چند ماه گذشته بود سارا و امیر سعی میکردن با رفتارشون با بیرون بردن من حال و هوامو عوض کنه ولی حال و هوای من درمانش دست کس دیگه ای بود ۵ روزی بود که از علی بیخبر بودم دلشوره عجیبی به دلم افتاده بود با مادر و خواهر علی تماس گرفتم و حال علی رو پرسیدم ،ولی اونها هم گفتم یه هفته اس از علی بیخبرن مثل دیوانه ها شده بودم تحمل شنیدن حرف هیچ کسی رو نداشتم صبح جمعه از خونه بیرون زدمو یه دربست گرفتم و به سمت تپه نور الشهدا رفتم میخواستم شهدا واسطه بشن و علی من برگرده 💕 ... 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_چهل_و_هفت در نبود علی استاد دیگه ای جایگزین علی شده بود
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 تپه نور الشهدا بدون علی برام فقط دلتنگی داشت به سمت مزار شهدا رفتم بعد از خوندن زیارت عاشورا شروع کردم به درد و دل کردن درد و دلام تبدیل شد به گریه و حق حق چادرمو روی صورتم گذاشتم و گریه میکردم نذر کردم اگه علی برگرده هر هفته شیر برنج درست کنم و بیارم اینجا واسه زائرا تا ظهر کنار شهدا بودمو دعا خوندم و بعد حرکت کردم سمت خونه بعد از رسیدن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در از داخل کیفم دسته کلیدمو برداشتمو درو باز کردم وارد حیاط شدم و به سمت تخت نزدیک حوض رفتم و روی تخت نشستم دستمو روی صورتم گذاشتم و آه میکشیدم بعد از مدتی یکی کنارم نشست و دستشو روی شانه هام گذاشت نگاه کردم دیدم مامانه با دیدن مامان اشکم جاری شد مامان بغلم کرد _مامان الان یه هفته اس از علی خبری نیست ،نه با من تماس گرفته ،نه با پدر و مادرش، مامان نکنه یه اتفاقی افتاده؟ مامان: الهی قربونت برم ،حتما خط ها شلوغه ،یا سرش شلوغه وقت نمیکنه ،به دلت بد راه نده ، توکلت به خدا باشه _مامان من بدون علی چیکار کنم؟ چقدر سخته ،انتظار کشیدن ؟ چقدر سخته ندونی عزیز ترین کس زندگیت الان کجاست ؟ روزها در حال سپری شدن بودند و من خبری از علی نداشتم مثل دیوانه ها دور حیاط میچرخیدمو و به گوشیم نگاه میکردم حال و روزم طوری شده بود که تحمل حرف هیچ کس و نداشتم از هر کسی که میشناختم سراغ علی رو گرفتم ولی باز هم کسی جوابی برای سوالم نداشت 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود حوصله رفتن به جایی رو نداشتم حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم صدای زنگ گوشیم و شنیدم نگاه کردم فاطمه خواهر علی بود _سلام فاطمه جان خوبی؟ فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟ _ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟ _چی شده؟ از علی خبری شده؟ فاطمه: اره باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟ اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود تماس قطع کردمو بلند شدم دویدم سمت خونه از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد مامان: چی شده آیه ؟ همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده _فاطمه گوشیم دوباره زنگ خورد دوباره فاطمه بود اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی.... 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_چهل_و_نه بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید امیر هر کاری میکرد
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 مامان: صبر کن ،زنگ بزنم امیر بیاد دنبالت با هم برین _ نه مامان ،امیر تا برسه من نصف عمر میشم ،خودم سرکوچه یه دربست میگیرم میرم چادرمو سرم کردم ،صورت مامان و بوسیدمو کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون سرکوچه یه دربست گرفتم و حرکت کردم دوباره گوشیم زنگ خورد و دوباره فاطمه بود _ جانم فاطمه فاطمه: چرا جواب نمیدی دختر ،جون به لب شدم _ فاطمه جان من تو راهم دارم میام فاطمه: آیه گفتم نیا یه مدت ... _چرا نیام، تو میدونی چی به سرم اومده این مدت ؟ تو از حالم باخبری؟ فاطمه: آیه علی حالش زیاد خوب نیست نیای بهتره (اشکام سرازیر شد ،یعنی چی علی حالش خوب نیست؟ تماس قطع کردمو گوشیمو خاموش کردم و داخل کیفم گذاشتم ) بعد از رسیدن به خونه پدر علی کرایه رو حساب کردمو واز ماشین پیاده شدم زنگ در خونه رو زدم ولی کسی جواب نداد زنگ خونه برادر علی رو زدم بازم کسی جواب نداد بعد از مدتی فاطمه در خونه رو باز کرد چشماش قرمز بود ،انگار ساعت ها گریه کرده بود _سلام فاطمه: آیه جان مگه نگفتم نیا ...‌‌چرا اومدی؟ _بعدا صحبت میکنیم ،بزار اول علی رو ببینم! خواستم داخل بشم که فاطمه مانع شد لبخندی زدم: اذیت نکن فاطمه جون ،اگه میخوای تنبیه کنی بزار برای بعد ،بزار بیام علی رو ببینم ! فاطمه نشست روی زمین و شروع کرد به گریه کردن فاطمه: علی حالش خوب نیست ،الان نمیخواد ببینه تو رو ...برو آیه 💕 ... 🌸🌺🌸🌺🌸
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار زدمو تن تن از پله ها بالا رفتم فاطمه هم صدا میکرد و میگفت نرو آیه .. گوشهام قابل شنیدن هیچ حرفی نبود باید میدیدم آن کسی را که جانم برایش رفته بود وارد خونه شدم بدون هیچ حرفی با مادر علی به سمت اتاق علی رفتم درو باز کردم با دیدن علی اینقدر خوشحال شدم که نفهمیدم چه بلایی به سرش آمده بود اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن _علی... جوابم را نداد پشت به من کنار پنجره اتاقش روی صندلی چرخ دار نشسته بود و به بیرون نگاه میکرد گفتم حتما صدامو نشنید دوباره صداش کردم باز هم پاسخ نداد... نزدیکش شدم، روبه رویش نشستم چقدر شکسته شده بود توی این مدت ،مدتی که به ماه هم نرسیده بود چشم دوخته بودیم به هم چشمهایمان زودتر از زبانمان شروع به درد و دل کردن کرده بود درد و دلهایی که همش بوی دلتنگی میداد ... _چقدر لاغر شدی... مگه نگفتی که غذا میخورم ...مگه نگفتی که فقط روحیه میدم به افراد ...مگه نگفتی که خواب کافی دارم ...پس این چهره پر از درد چی داره برای گفتن علی... فاطمه وارد اتاق شد علی با اخم به فاطمه نگاه کرد .. فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری در بیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_پنجاه_و_یک با شنیدن حرفش قلبم به درد گرفت فاطمه رو کنار ز
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 _ علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدت بیخبری از تو چه بلایی سرم آورد ؟ علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت بلند شدم و ایستادم بلند فریاد زدم _ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟ فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم _ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن علی: چیو میخوای بدونی ؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو از اینجا ،برو آیه دنیا روی سرم آوار شده بود ... مات و مبهوت به علی نگاه میکردم چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ... فاطمه زیر بغلمو گرفت و از اتاق خارج شدیم به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد صدای گریه هاش آتیشم زد مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی یه هفته اس که برگشته دکترا گفتن به خاطر ترکشی که خورده هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره .... آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه.... فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد _مادر جون خدا رو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی نخواست .‌... فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟ _چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرار نبود رفیق نیمه راه باشیم فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست _درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تا زمانی که حال علی خوب نشده ... _ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم _با اجازه تون من میرم ،فردا میام مادر جون: باشه مادر ،مواظب خودت باش آیه : خدا بخیر کنه فردا رو ... لبخندی زدمو چیزی نگفتم 💕 ... 🌸 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده تکان میخورد دلخوش به این بودم که علی کنار پنجره اس و نگاهم میکنه یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونه وارد خونه شدم امیر و مامان انگار منتظر آمدن من بودن با دیدنم به سمت من آمدن مامان: چی شد آیه ، آقا سید حالش خوبه؟ همانطور که با گوشه روسریم اشکاهامو پاک میکردم گفتم :اره خدا رو شکر ،حالش خوبه امیر: چرا جواب موبایلش و نمیده ،اصلا تو چرا برگشتی؟ چرا نموندی؟ _من خسته ام ،میخوام بخوابم ،حالم خوب نیست امیر: کجا میری آیه ،با تو ام ! مامان: امیر مادر ،بیا بریم خونه آقا سید ببینیم موضوع چیه؟ امیر : باشه کلافه روی تخت دراز کشیده بودم یه هفته مانده بود به اربعین ای کاش میتونستم تا اون موقع حال علی رو بهتر کنم و باهم بریم پابوس آقا.‌.. از خوده آقا خواستم کمکم کنه ...ازش خواستم به مدافع زینبش کنه ... چشم دوخته بودم به عکس علی در صفحه گوشیم خواستم زنگ بزنم میدونستم جوابمو نمیده خواستم براش پیام بفرستم اما نمیدونستم چی بنویسم براش... یاد روضه حضرت زینب در قتلگاه افتادم که همش زمزمه میکرد شروع کردم به نوشتن در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت در شب سرد غریبی در تنور داغ درد خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت 💕 ... 🌺🌸🌺 🌸🌺🌸🌺🌸
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_پنجاه_و_سه از خونه خارج شدمو به پنجره علی چشم دوختم پرده
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 انتظار پاسخ نداشتم همین که میفهمیدم پیاممو میخونه برام کافی بود صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره یه بارم با هم رفته بودیم اونجا بعد از رسیدن از پله های دفتر بالا رفتم جمعیت زیادی اومده بودن انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن ... کمی به اطرافم نگاه کردم بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم _سلام (حاج اکبر با دیدنم شوکه شده بود ) حاج اکبر: سلام ، واسه سید اتفاقی افتاده؟ _نه حاج اقا ،علی برگشته حاج اکبرلبخندی زد : خوب پس پرواز نکرده ... _ولی اصلا حالش خوب نیست حاج اکبر: چرا ؟ _به خاطر ترکش های که خورده قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده حاج اکبر: یا حضرت زینب... الان چه کاری از دست من بر میاد ؟ _ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم با رفتن به کربلا حالش بهتر میشه حاج اکبر: چشم حتما ،،راستی میتونم علی رو ببینم؟ _به نظرم فعلا کسی نره عیادتش بهتره ،چون هنوز حال روحیش بهتر نشده حاج اکبر : باشه چشم پاسپورتها رو از داخل کیفم بیرون آوردم : بفرمایید اینم پاسپورت من و علی ، اگه کاری ندارین من رفع زحمت کنم حاج آقا : اختیار دارین ،،حتما زمان رفتن و به شما خبر میدم _ خیلی ممنون خدا خیرتون بده ،به خانواده سلام برسونین حاج آقا : چشم حتما 💕 ...
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خونه داخل کوچه که شدیم نگاهم به یه موتوری افتاد که دم در خونمون ایستاده بود بعد از رسیدن کرایه رو حساب کردمو از ماشین پیاده شدم به سمت موتور سوار رفتم _سلام ،ببخشید باکسی کاری داشتید؟ &:سلام ،احضاریه آوردم ولی کسی خونه نیست؟ _احضاریه؟احضاریه چی؟ &:فک کنم واسه طلاقه! اینقدر شوکه شدم که خندم گرفت: ببخشید فکر کنم اشتباه اومدین ،اینجا کسی قرار نیست جدا بشه؟ &ببخشید مگه اینجا منزل خانم آیه هدایتی نیست؟ (با شنیدن اسمم ،انگار ضربان قلبم برای چند ثانیه ایستاد) _بله &:میشناسین؟ _بله خودم هستم موتور سوار با تعجب نگاهم میکرد : اگه میشه اینجا رو امضا بزنید و احضاریه رو تحویلتون بدم دستام خشک شده بود به هر جون کندنی بود خودکار و به دستم گرفتم و امضا زدم احضاریه رو گرفتم وارد حیاط خونه شدم به سختی خودمو به تخت نزدیک حوض رسوندم و روی تخت نشستم جرأت باز کردن نامه رو نداشتم در حیاط باز شد و مامان وارد حیاط شد نزدیکم شد و به صورت رنگ پریده ام نگاه میکرد با دیدن نامه داخل دستم نامه رو برداشت و بازش کرد ولی با خوندن نامه چیزی نگفت انگار منتظر این نامه بود ... اصلا چرا هیچ کس این چند روزی حرفی از علی نزد انگار همه منتظر این نامه بودن انگار همه منتظر ویرانی زندگیم بودن .... چه راحت تصمیم گرفتن برای من .... چه راحت بریدن و دوختن... چه راحت سیاه بخت شدم ... 💕 ... 🌸🌺🌸🌺🌸
حرم
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 #پارت_صد_و_پنجاه_و_پنج از دفتر خارج شدم و یه دربست گرفتم رفتم سمت خون
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 بدون هیچ حرفی نامه رو از دست مامان گرفتم و به سمت اتاقم رفتم ای کاش میشد فریاد کشید ای کاش میشد ناله زد ای کاش میشد به بی وفایی دنیا زجه زد ای کاش میشد گریه کرد ولی انگار اشکهام هم به من رحم نمیکنن و نمیبارن واسه دل خسته ام دلم میخواست با علی صحبت کنم اما درباره چی صحبت کنم وقتی کسی دلش به بودن در کنارت نیست باز حرفی نمیمونه برای توضیح.... ولی حرفها توی دلم مونده بود باید گفته میشد گوشیمو برداشتم شروع کردم به نوشتن : سلام آقا سید ... سلام بیمعرفت... سلام رفیق نیمه راه ... چقدر خوب ثابت کردی خودت رو به من ... چقدر راحت گذشتی از عشقمون .. چقدر راحت عهد شکستی آقا سید ... مگه نگفته بودی از چیزهایی که دوست نداری بنویس مگه تو حرم امام رضا قول ندادیم که با هم بمونیم تا آخرش .. چقدر راحت زیر قولت زدی آقا سید .... الان آروم شدی؟ ولی من آروم نیستم ! من شکستم ! تو تمام آرزوهای من بودی .. با آرزوهام چیکار کردی ؟ مگه نگفتی با هم همراه بشیم، همراه حضرت زینب ،پس چرا رفیق نیمه راه شدی، جواب بی بی رو چی میخوای بدی؟ من که سپرده بودمت دست بی بی... تو منو دست کی سپردی که اینجور بی وفا شدی ... پیام رو واسش فرستادم و صدای گریه هام بلند شد 💕 ... ⊰ 🌸🌺🌸🌺🌸
* 🍀﷽🍀 🌺🌸🌺🌸🌺 🌸🌺🌸 🌺 ❤️﷽❤️ 💞 در اتاق باز شد و مامان وارد اتاقم شد نزدیکم شد و بغلم کرد _شما خبر داشتین مگه نه؟ خبر داشتین و چیزی نگفتی؟ مامان: الهی قربونت برم ،خوده آقا سید اینو میخواست ،گفت آیه آینده اش بامن تباه میشه ، گفت من نمیتونم آیه رو خوشبخت کنم ،گفت بلاخره یه روزی با این وضعیتی که من دارم خسته میشه _چه طور تونستین جای من تصمیم بگیرین برای زندگیم گریه میکردمو فریاد میکشیدم نمیبخشمتون ،،نمیبخشمتون نمیبخشمتون ... اینقدر گریه کردم که مامان مجبور شد یه مسکن و قرص خواب آور به من بده نفهمیدم چند ساعتی خواب بودم وقتی چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود ای کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم با باز شدن در اتاق چشمامو بستم ،دلم نمیخواست با کسی صحبت کنم از بوی عطر پیراهنش متوجه شدم که امیر بود بعد از چند دقیقه در بسته شد صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم بلند شدمو گوشیمو از روی میز کنار تخت برداشتم نگاه کردم حاج اکبر بود به حاج اکبر چی باید میگفتم،جوابش رو ندادم چند دقیقه بعد صدای پیامک گوشیمو شنیدم نگاه کردم حاج اکبر پیام داده بود تاریخ رفتن به کربلا رو فرستاده بود دقیقا پنج روز دیگه چشمم به احضاریه افتاد نامه رو باز کردم و تاریخش رو نگاه کردم دقیقا چهار روز دیگه گوشیمو خاموش کردمو انداختم گوشه تخت . آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم 💕 ... 🌸🌺🌸🌺🌸