.💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۶
هرچه بیشتر فخری خانم...
توضیح میداد. مریم خانم بیشتر عصبی میشد. یوسف تا میخواست حرف بزند، با فریاد ها و بی احترامی های مریم خانم باز سکوت میکرد.
خودش هم مانده بود چه کند..!
شاید اصلا نباید می آمد.شاید این راهش نبود. #نظرش را گفته بود. #عذرخواهی هم کرده بود.
یوسف گرهی سفت به پیشانیش بود. نگاهش روی #زمین و دستانش مشت شد.اما #سکوت کرد. تا نشکند حرمت بزرگترش را.
مریم خانم به مراتب سخت تر و بدتر از خاله شهین، با داد و فریاد، هر دو را از خانه بیرون کرد.
در مسیر برگشت...
تا رسیدن به خانه باز مادرش حرفهای قبل را تکرار میکرد.به خانه رسید.مادرش را، پیاده کرد.
یک سره بسمت پایگاه راند...
تازه علی و کاروانش از راهیان برگشته بودند.به پایگاه رسید.جمعیت زیادی به استقبال مسافران خود آمده بودند. ماشین را پارک کرد.
کلافه و عصبی وارد اتاق شد...
مدام طول اتاق را طی میکرد. می ایستاد. با کفشش ضرب میزد. دوباره راه میرفت...
میخواست درستش کند. باید به هدفش میرسید...!باید امشب حرف آخرش را میزد.!
سه هفته ای از آن روز میگذشت...
همان روزی که دلش را باخت.چند روز دیگر عروسی یاشار بود. از عید نوروز هیچ نفهمیده بود. بس که درخانه بحث و دعوا بود. فقط بر سر زن گرفتنش..!
از دیشب #تصمیمش را گرفته بود..
دل مادرش را به دست آورد. باید که قدم ها بردارد..تا به وصلش برسد.!
علی_اینجا رو ببین.. ببین کی اینجاست
علی وارد اتاق شد...
او را گرم در آغوش گرفت.یوسف نگاهی به علی کرد. خود را از آغوش علی کنار کشید.با دستهایش بازوی علی را فشرد. به چشمهایش زل زد.
_درستش میکنم..! باید درست بشه..!
به سمت در خروجی پایگاه رفت.هیچ کاری به ذهنش نمی آمد. تپش قلبش باز زیاد شده بود. علی بلند گفت:
_یوسف مراقب باش..! گولش رو نخوری.!
دستش روی قلبش گذاشت. ماساژ میداد. اخمهایش را بیشتر در هم کشید. پرسوال نگاهی کرد.
علی_ شیطونو میگم.
همانجا میخکوب شد...
کم کم گره پیشانیش باز شد.واای چکار میخواست انجام دهد.!؟ غصه دار کنار در ورودی، همانجا نشست.«ای وای» آرامی گفت، سرش را زیر دستانش برد.
علی میدانست...
از همان روز اول فهمیده بود.اما خیلی بی تفاوت رفتار میکرد.باید قفل زبان یوسف را باز میکرد.کنار یوسف نشست.
_خب بگو گوش میدم.
یوسف سرش را به دیوار تکیه داد. نگاهش به حیاط پایگاه بود.
_قدم اولو خوب رفتم.. ولی گیر کردم علی..!
_گیر نکردی رفیق..! کلافه شدی، زود از کوره درمیری، شبها خوابت نمیبره،درست میگم مگه نه...؟!
یوسف نگاهی به علی کرد.علی بلند شد. دست رفیقش را گرفت و او را بلند کرد.
_درد عشقی کشیده ام که مپرس
لبخند محجوبی زد.
_خیلی تابلو بودم، آره..؟!
علی خندید.
_اووووه چه جورم...!! از تابلو هم، یه چیزی اونورتر...خب چرا نمیری جلو..!؟
سرش را به زیر انداخت.با لحنی سرشار از غم گفت:
_ مامان بابا شدیدا مخالفن
علی دستی به شانه های یوسف زد.
_این دیگه مشکل خودته رفیق.. ولی یه چیزی بگم بهت، دست روی#قیمتی_ترین الماس فامیل گذاشتی. تبریک میگم به #انتخابت.
یوسف باشرم، سرش را به زیر انداخت.آرام گفت:
_میدونم
علی بلند شد.
_باید برم خونه. ولی کاری داشتی درخدمتم. فعلا یاعلی.
علی رفت.و یوسف...
چند دقیقه ای همانجا بود. بسمت ماشینش آرام راه میرفت. مشکل، باید حل میشد،باید..!
غصه، ذوق، نگرانی، ترس، شک، توهین، تهمت، بی احترامی، قهر، دعوا، بحث، همه اینها که باهم جمع میشدند...
در برابر #تصمیمش هیچ بود.. صفر بود.. قدرتی نداشت.. #عزمش جزم بود. فقط #به_یک_راه که #خدا راضی بود باید میرفت تا به منزل لیلی میرسید. نه #هرراهی، و به #هرطریقی...!!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۰
علی بلند شد و کنار یوسف نشست..
_میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!!
یوسف_😔
_حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه...
یوسف_😔
_میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس.
_میدونم
_ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید
یوسف_ اونم میدونم
علی لیوان آبی به یوسف داد...
تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را.
آن شب گذشت...
بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.
اول اردیبهشت ماه رسید..
قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.
در این مدت...
هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...
از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر..
همه برایش قدم برداشتند.
تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.
از روزی که دلش را باخت،..
دو ماه میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.از دست #بنده_های_خدا کاری برنمی آمد.باید بسمت #معبودش میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد..
نذر و نیاز کرد...
چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود.
چهل روز روزه...چهل روز زیارت جامعه کبیره...چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.) هر سه چله را باهم گرفت.ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند.
مطمئن بود...از #انتخابش، از #تصمیمش، تمام فامیل را که هیچ، دنیا را برای وصلش باید بهم میریخت.!
به روز چهلمش نزدیک میشد...
طاقتش به نهایت رسیده بود.در این مدت تمام تلاشش را کرده بود. که به خواسته اش برسد. اما نشده بود.
#فقط_یک_راه به ذهنش میرسید.باید کاری میکرد کارستان..!
از اتاق بیرون آمد...
خانه در سکوت بود. یاشار که سر زندگیش رفته بود. کوروش خان هم سرکار بود.صدای مادرش زد.جوابی نشنید.
به حیاط رفت....
خاله شهین، منزلشان آمده بود.روی صندلی نشسته بودند و با مادرش گرم حرف زدن بودند.
تمام غم عالم بدوشش بود.
آرام سلامی کرد...
دوزانو روی زمین #پایین_پای_مادرش نشست. برای بوسیدن پای مادرش خم شد.
فخری خانم سریع از روی صندلی بلند شد.
_چکار میکنی مادر!..!؟؟
باید اعتراف میکرد....
با زبان.همان زبانی که زیارت جامعه خوانده بود و روزه دار بود.بحالت سجده #روی_پای_مادرخم_شد. پاهای مادر را بوسید. دستانش را روی پاهای مادر گذاشت.با بغض میگفت تک تک کلماتش را...
_مامان...!جان من..!دوماهه دارم میگم فقط ریحانه رو میخوام. #بخاطرخدا بیاین بریم. نه بخاطر من.فقط بخاطر خدا
فخری خانم کنارش زانو زد.او را بلند کرد. سرش را بوسید.
_اخه مادر این چه کاریه تو میکنی!؟
خاله شهین_ واقعا این دختر اینهمه ارزش داره که تو خودتو به این روز انداختی!؟
دستی به محاسنش کشید.از اشک خیس شده بود. پاک کرد..دوزانو نشسته بود. #بحالت_ادب. نفس عمیقی کشید.با لبخند رو به خاله شهین گفت:
_اره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنین.
فخری خانم _بابات که راضی بشو نیس
_شما راضیش کنین
_حالا تا ببینم
خاله شهین_ خوبه والا...خدا شانس بده..!
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚