eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
631 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸✨🌸✨🌸 می‌گفت ؛ از خُدا بخواهید ؛ دِلی‌ رو که #قسمت شُما ؛ نیست به #دلتون نزدیک نکنه ... ـــــــــــــــــ +راست میگفت..🙂🙂🙂
آموزش ۲ ۳۶ 🍀درمان با شراب و چیزهای مست کننده چیزی که مست کننده باشد، بی تردید از نگاه شریعت اسلامی حرام است. ⁉️حال سوالی که مطرح هست آیا برای درمان می شود از مسکرات استفاده نمود؟ 🍃روایت: خداوند مقتدر و بزرگ در چیزی که حرامش کرده، نه شفا قرار داده است و نه دوایی. 🍃شخصی به امام صادق علیه السلام عرضه داشت: فدایت گردم من باد بواسیر دارم و چیزی جز نوشیدن شراب برایم خوب نیست. حضرت به وی فرمود: تو را چکار به آنچه خدا و پیامبرش حرام کرده اند. حضرت این سخن را سه بار به او می فرماید. و فرمودند: بر تو باد به این خرمای خیسانده در آب... ✍با وجود اینکه شخص می گوید مرا سود بخشید امام او را از این کار باز می دارد زیرا شراب مست می کند و شخص که آنرا می نوشد رنج و درد را احساس نمی کند و امام بجایش دوایی مباح و سودمند برایش تجویز می کند. لینک عضویت •✾🎓 🎓✾•👇👇 🎓 @haram110
حرم
رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_سوم آیه آرام آبجوشش را مینوشید. کودک در بطنش تکانی خورد. کمرش درد گ
"رمان -چهارم وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود َ ماشین مردش در قم‌بود،ازهمان روزی که آن را درخانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود! سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد: -آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود. آیه پشت چشمی نازک کرد: _من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه! -چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟ آیه اعتراض آمیز گفت: _خب خسته شدی دیگه! _ فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونه‌ی حاج علی! آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _من مال هیچکس نیستم! مردش ابرویی بالا انداخت و گفت: _شما که مال من هستی؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو! حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد... در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگی‌اش را... وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد. نگاهش را در اتاق چرخاند... به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژه‌اش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش... زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود. -آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین... نه! اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن! -اَه! من نمیتونم خودت درستش کن! -نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم! آیه لب ورچید: _باشه! از اول بگو چطوری کنم؟ وتخت را ازآن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته باهم‌مرتب کردند! روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید... آنقدر نفس گرفت واشک ریخت تا خوابش برد خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛ شنید آهنگ دلنشین صدایش را... حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزیهای بیشتر به منزل بیایند. آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهماننوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکده‌ی افسری دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند! حاج علی گل‌گاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت... دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت. -تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم! حاج علی لب تر کرد و گفت: _ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟ میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم! همراهانش هم آه کشیدند. میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟ _مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگیهای اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه. میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟ _بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه. میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم! ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
حرم
❀ #دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش #قسمت_اول 💢ضرورت امام شناسی و طرح مباحث مهدویت شناخت
دوم 💢کلیات امام ●به اعتقاد شیعه،امامت منصب الهی و از اصول دین است.اما از نظر اهل سنت امامت،یک مقام دنیایی و از فروع است و میتوان با نظر و رای مردم یک نفر به عنوان امام انتخاب شود. اما شیعه با توجه به قرآن و روایات،معتقد است تنها ذات حق تعالی میتواند امام را انتخاب کند. 🔆از این روایات به روایتی زیبا از امام رضا(ع)میپردازیم: 🔹همانا امامت،قدرش والاتر و شانش بزرگتر و منزلتش عالی تر و مکانش رفیع تر و عمقش ژرف تر از آن است که مردم با عقل خود به آن برسند یا با آرای خود،آن را دریابند. 🔸امام مانند خورشید طلوع کننده است که نورش عالم را فرا میگیرد و خودش در افق است. 🔹امام،انیسی همراه،پدری مهربان،برادری تنی،مادری نیکوکار به فرزند کوچک و پناهگاه بندگان در مصیبت های بزرگ است. 🔸امام،مفسر قرآن،بیانگر احکام،حافظ دین،الگوی مردم در زندگی و مدیر جامعه است. 🔹امام صادق (ع) میفرمایند:به راستی خداوند هیچ گاه زمین را بدون عالم(=امام) نگذاشته و اگر جز این بود،حق از باطل شناخته نمیشد. 🔸امام آراسته به کمالات مانند:علم،عصمت،مدیریت و دیگر ارزش های الهی و صفات عالی انسانی است. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_پنجم _خیره انشاءالله! آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را ش
"رمان -ششم _خدا مرگم بده! چه بلایی سر ما و خودش آورده؟ تمام خانه را که گشتند، مامور رو به رها و زهرا خانم کرد: _شما مادرش هستید؟ _بله! مامور: آخرین بار کی دیدینش؟ شهاب به جای همسرش جواب داد: _منکه گفتم از صبح که رفته سرکار، دیگه ندیدیمش! اینگونه جوابی که باید میگفتند را مشخص کرد. مامور: شما لطفا ساکت باشید، من از همسرتون پرسیدم! رو به زهرا خانم کرد و دوباره پرسید: _شما آخرین بار کی رامین مرادی رو دیدید؟ زهرا خانم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. شهاب تهدید وار گفت: _بگو از صبح که رفته خونه نیومده! رها با پوزخند به پدرش نگاه میکرد. شهاب هم خوب این پوزخند را در کاسه اش گذاشت... چهل روز گذشته... رامین همان هفته اول بازداشت شده و در زندان به سر میبرد. شهاب به آب و آتش زده بود که رضایت اولیای دم را بگیرد. رضایت به هر بهایی که باشد؛ حتی به بهای رها... رها گوشه‌ی اتاق کوچک خود و مادرش نشسته بود. صدای پدرش که با خوشحالی سخن میگفت را میشنید: _بلاخره قبول کردن! رها رو بدیم رضایت میدن! بلاخره این دختره به یه دردی خورد؛ برای فردا قرار گذاشتم که بریم محضر عقد کنن! مثل اینکه عموی پسره که پدر زنش هم میشه راضیشون کرده در عوض خونبس، از خون رامین بگذرن! یه ماهه دارم میرم میام که خونبس رو قبول کنن؛ عقد همون عموئه میشه، بلاخره تموم شد! هیجان و شادی در صدایش غوغا میکرد... خدایا! این مرد معنای پدر را میفهمید؟ این مرد بزرگ شده در قبیله با آیین و رسوم کهن چه از پدری میداند؟ خدایا! مگر دختر دردانه‌ی پدر نیست؟ مگر جان پدر نیست؟! رها لباسهای مشکی.اش را تن کرد. شال مشکی رنگی را روی سرش بست. اشک در چشمانش نشست. صدای پدر آمد: _بجنب؛ باید زودتر بریم تمومش کنیم تا پشیمون نشدن! رها به چهارچوب در تکیه داد و مظلومانه با چشمان اشکیاش به چشمان غرق شادی پدر نگاه کرد: _بابا... تو رو خدا این کارو نکن! پس احسان چی؟ شما بهش قول دادید! شهاب ابرو در هم کشید: _حرف نشنوم؛ اصال دلم نمیخواد باهات بحث کنم، فقط راه بیفت بریم! رها التماس کرد: _تو رو خدا بابا... شهاب فریاد زد: _خفه شو رها! گفتم آماده شو بریم! همه چیز رو تموم کردم. حرف اضافه بزنی من میدونم و تو و مادرت! رها: اما منم حق زندگی دارم! شهاب پوزخندی زد: _اون روز که مادرت شد خونبس و اومد تو خونهی ما، حق زندگی رو از دست داد! تو هم دختر همونی! نحسی تو بود که دامن پسر منو گرفت؛ حالا هم باید تاوانشو بدی! _شما با احسان و خانواده‌ش صحبت کردید و قول و قرار گذاشتید! شهاب: مهم پسر منه... مهم رامینه! تو هیچی نیستی! هیچی! شرایط بدی بود. نه دکتر "صدر" در ایران بود و نه "آیه"در شهر... دلش خواهرانه‌های آیه را میخواست. پدرانه‌های دکتر صدر را میخواست. این جنگ نابرابر را دوست نداشت؛ این پدرانه‌های سنگی را دوست نداشت! صدای شهاب را شنید که از جایی نزدیک به در خروجی میگفت: _تا ده دقیقه دیگه دم دری، وگرنه من میدونم و تو و اون مادرت! وسایلتو جمع کن که بعد عقد میری خونه‌ی عموی پسره! قراره بشی زنعموش! همه که مثل مادرت خوش‌شانس نیستن با پسر مقتول ازدواج‌کنن! رها روی زمین نشست و به چهارچوب در تکیه داد. مادر با چشمان اشکبارش نگاه میکرد. غّصه نخور مادر!من به این سختیها عادت دارم! من به این دردهای سینه‌ام عادت دارم! من درد را میشناسم... مثل تو! من با این دردها قد کشیدهام! گریه نکن مادرم! تو که اشک میریزی حال دلم بد میشود! بدتر از تمام روزهایی که پیش رو دارم!" لباسهایش را جمع کرد. مادر مناسبترین لباسش را پوشیده بود. این هم امر پدر بود! خانواده مقتول خبر از خونبس بودن مادر نداشتند! اگر میدانستند که دختر یک خون بس را به عنوان خونبس داده‌اند، هرگز نمیپذیرفتند! این دختر که جان پدر نبود... این دختر که نفس پدر نبود! این دختر، این مادر، در این خانه هیچ بودند، هیچ... رها مادرش را در آغوش کشید: _گریه نکن نفس من، گریه نکن جان رها! من بلدم چطور زندگی کنم! من خونبس بودن رو بلدم! مهم تویی مامانم! مهم تویی! مواظب خودت باش! فکر کن با احسان ازدواج کردم و رفتم! باشه؟ زهرا خانم: چطور... آخه؟ چطور میتونم فکر بدبختی تو نباشم؟ نرو رها! از این خونه برو! فرار کن! برو پیش آیه؛ اما از این مرد دور شو! این زندگی نحس رو قبول نکن! منو ببین و قبول نکن! من فردا و فرداهای توئم! خونبس نشو رها! رها بوسهای روی صورت مادر نشاند: ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_دهم رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده‌بود، برای مردی که
"رمان -یازدهم رها ظرفها را جمع کرد ونشست در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد تازه ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله‌ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهره‌ای دوستداشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ -من کوچولو نیستم، اسمم احسانه! چهره‌ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان! احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت: -ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو! رها لبخندی زد به احسان کوچک... _اسمت چیه؟ _رها! _من رهایی صدات کنم؟ لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد: _تو هر چی دوست داری صدام کن! _رهایی من گشنمه شام میدی؟ _چی میخوری؟ کباب بیارم؟ _نه! دوست ندارم؛ تشک بادمجون دوست دارم! رها صورتش را بوسید و گفت: _تشک بادمجون نه کشک بادمجون! احسان پاهایش را تاب داد: _همون که تو میگی، میدی؟ _اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم. احسان اخم در هم کشید: _اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو! رها آه کشید و به سمت یخچال رفت: _صبر کن تا برات درست کنم. رها مشغول کار بود: _تعریف کن چه نقشه‌ای کشیدی بیای اینجا؟ _هیچی جون تو رهایی! -جون خودت بچه! صدای همان مَردش بود.. همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد _یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان دم داره‌ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه! کشمش هم دم داره _من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟ -رهایی؟! _گیر نده دیگه عمو صدرا! _راستی رها... احسان به میان حرفش پرید: دم داره ها! زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! ُ_عمو! کشمش هم دم داره ها زنعمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه! _ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه‌کم کشک بادمجون به من میدی؟ رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره‌اش را ندیده بود. _نده رهایی، اون مال منه! _برای شما هم گذاشتم نگران نباش! احسان لب برچید: _اما من میخوام زیاد بخورم! _خیلی زیاد برات گذاشتم. صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب می‌اورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود. _آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی! رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد: _شوهرم؟ ُ_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خوردیکی نیست بگه توکه رهایی هر روز برات غذا درست میکنه، عین منه بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه! -کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان! _چشم پدر من! -بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه‌ها! احسان از میز پایین پرید و مقابل رهاایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست. _تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه بامن دوست بشی؟! رها احسان را در آغوش کشید: _مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟ احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد: _تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده! احسان نگاهی به صدرا کرد: _خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره! احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت. نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود! صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود: -پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! اُمُل عقب مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانواده‌ی مارو نداری.... ادامه دارد... نویسنده: ═══‍✵☆✵═══
حرم
❀ #دوره_مهدویت_برگرفته_از_کتاب_نگین_آفرینش #قسمت_هفتم 💢غیبت امام زمان(عج)و علل آن 💔غیبت حضرت دو
هشتم 💢فواید امام غایب 🌸امام،واسطه ی فیض رسانی پروردگار به همه ی پدیده های جهان آفرینش است.به بیان دیگر،همه ی موجودات،آنچه از فیوضات و عطایای الهی دریافت میکنند،به لطف امام خود میگیرند. 💎امام صادق فرمودند:اگر زمین بدون امام بماند هر آینه اهل خود را فرو میبرد. امام زمان خود را در دوران غیبت به خورشید پشت ابر تشبیه کردند.چراکه خورشید از نورافشانی دریغ نمیکند و هر کس به اندازه ی ارتباطی که با خورشید دارد از نور آن بهره میگیرد.همچنین اگر خورشید نباشد،شدت تاریکی و سرما،زمین را غیر قابل سکونت خواهد کرد. فواید امام در طول غیبت 1⃣ امیدبخشی: شیعه،در طول تاریخ به انواع بلایا و سختی ها گرفتار شده اما همواره امید به آینده ی سبز،پشتوانه ای بزرگ و استوار بوده است.همچنین وجود امام در عالم سبب امیدواری میشود. 2⃣ ایداری دین با لطف و معجزات غیابی امام: زیرا امام در زمان غیبت هم از دین حمایت میکند. 3⃣ خودسازی: امام زمان خطاب به شیعیان خود فرمودند که علم ما به احوال شما احاطه دارد و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده و پنهان نیست. 4⃣ پناهگاه علمی و فکری: گاهی بزرگان شیعه،پاسخ های علمی خود را از طریق حضرت دریافت کرده اند. 5⃣ هدایت باطنی و نفوذ روحانی: وقتی که امام حاضر نیست،هدایت انسان ها را از طریق قدرت ولایت خود که نیروی غیبی و الهی است انجام میدهند. 6⃣ ایمنی از بلاها: امام مهدی فرمودند من موجب ایمنی از بلاها برای ساکنان زمین هستم. 7⃣ بهره مندی از دعا و استغفار امام: امام زمان هر روز ۱۰۰ مرتبه برای هر کدام از ما با ذکر نام مان دعا میکند. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
دوم 💢کلیات امام ●به اعتقاد شیعه،امامت منصب الهی و از اصول دین است.اما از نظر اهل سنت امامت،یک مقام دنیایی و از فروع است و میتوان با نظر و رای مردم یک نفر به عنوان امام انتخاب شود. اما شیعه با توجه به قرآن و روایات،معتقد است تنها ذات حق تعالی میتواند امام را انتخاب کند. 🔆از این روایات به روایتی زیبا از امام رضا(ع)میپردازیم: 🔹همانا امامت،قدرش والاتر و شانش بزرگتر و منزلتش عالی تر و مکانش رفیع تر و عمقش ژرف تر از آن است که مردم با عقل خود به آن برسند یا با آرای خود،آن را دریابند. 🔸امام مانند خورشید طلوع کننده است که نورش عالم را فرا میگیرد و خودش در افق است. 🔹امام،انیسی همراه،پدری مهربان،برادری تنی،مادری نیکوکار به فرزند کوچک و پناهگاه بندگان در مصیبت های بزرگ است. 🔸امام،مفسر قرآن،بیانگر احکام،حافظ دین،الگوی مردم در زندگی و مدیر جامعه است. 🔹امام صادق (ع) میفرمایند:به راستی خداوند هیچ گاه زمین را بدون عالم(=امام) نگذاشته و اگر جز این بود،حق از باطل شناخته نمیشد. 🔸امام آراسته به کمالات مانند:علم،عصمت،مدیریت و دیگر ارزش های الهی و صفات عالی انسانی است. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
هشتم 💢فواید امام غایب 🌸امام،واسطه ی فیض رسانی پروردگار به همه ی پدیده های جهان آفرینش است.به بیان دیگر،همه ی موجودات،آنچه از فیوضات و عطایای الهی دریافت میکنند،به لطف امام خود میگیرند. 💎امام صادق فرمودند:اگر زمین بدون امام بماند هر آینه اهل خود را فرو میبرد. امام زمان خود را در دوران غیبت به خورشید پشت ابر تشبیه کردند.چراکه خورشید از نورافشانی دریغ نمیکند و هر کس به اندازه ی ارتباطی که با خورشید دارد از نور آن بهره میگیرد.همچنین اگر خورشید نباشد،شدت تاریکی و سرما،زمین را غیر قابل سکونت خواهد کرد. فواید امام در طول غیبت 1⃣ امیدبخشی: شیعه،در طول تاریخ به انواع بلایا و سختی ها گرفتار شده اما همواره امید به آینده ی سبز،پشتوانه ای بزرگ و استوار بوده است.همچنین وجود امام در عالم سبب امیدواری میشود. 2⃣ ایداری دین با لطف و معجزات غیابی امام: زیرا امام در زمان غیبت هم از دین حمایت میکند. 3⃣ خودسازی: امام زمان خطاب به شیعیان خود فرمودند که علم ما به احوال شما احاطه دارد و هیچ چیز از اخبار شما بر ما پوشیده و پنهان نیست. 4⃣ پناهگاه علمی و فکری: گاهی بزرگان شیعه،پاسخ های علمی خود را از طریق حضرت دریافت کرده اند. 5⃣ هدایت باطنی و نفوذ روحانی: وقتی که امام حاضر نیست،هدایت انسان ها را از طریق قدرت ولایت خود که نیروی غیبی و الهی است انجام میدهند. 6⃣ ایمنی از بلاها: امام مهدی فرمودند من موجب ایمنی از بلاها برای ساکنان زمین هستم. 7⃣ بهره مندی از دعا و استغفار امام: امام زمان هر روز ۱۰۰ مرتبه برای هر کدام از ما با ذکر نام مان دعا میکند. .... ┄┅═✧❁✧═┅┄
* 💞﷽💞 ‍ 10 ✍ مادر که این حاضر جوابی اورا یاد شیطنت های حوانی خودش می انداخت گفت: -خدا همه مریض هارو شفا بده معصومه خندید،دراز کشید و سرس را روی پای مادرش گذاشت: -با اجازه...البته ببخشید.... بی ادبیه من جلوی شما دراز بکشم ولی سر گذاشتن روی پای مادر چیزی نیست که بشه ازش بگذری مادر دستی روی موهای پر پشت دخترش گذاشت و با دست دیگرش مشغول تسبیح انداختن شد. معصومه کمی به سقف خیره شد و بعد همانطور که غرق در افکار خودش بود پرسید: -مامان? اگ آدم کار زشت یکی رو تلافی کنه خوبه یا بد? -بستگی داره - به چی? مادر گوشه جادرش را جمع کرد و گفت: -به اینکه اون کار زشت چی باشه و آدم برای چی تلافی کنه معصومه که داشت با رشته اب از موهایش بازی می کرد و موخوره های خیالی را در تاریکی شب پیدا میکرد گفت: -یعنی چی? -یعنی اینکه گاهی آدم کار زشت یکی رو تلافی میکنه برای اینکه اون آدم رو ادب کنه و مطمئنه که با این کار اون آدم ادب مبشه و دیگه کار زشتش رو تکرار نمیکنه. اما گاهی تلافی کردن اثری روی اون آدم نداره و فقط باعث میشه خشم خودت خالی بشه. این یعنی تو کنترل خودت رو از دست دادی و دلت هرجوری که دوست داره از تو استفاده میکنه برای راضی کردن خودش -یعنی اگه مطمئن باشی که طرف ادب میشه باید این کارو بکنی? مادر تسبیح را سرجایش گذاشت و گفت: -نه! به این سادگی نیست... باید شرایط رو در نظر بگیری. گاهی تو وظیفه ای در قبال تربیت کردن اون آدم نداری و یا برای اینکه ادبش کنی باید چیزای مهم تری رو زیر پا بذاری... ...
* 💞﷽💞 ‍ 22 ✍ -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده سپیده که قیافه راحله را دید خنده اش گرفت. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود. از کلاس که بیرون آمدند سپیده سقلمه ای به راحله زد: - شانست خوبه ها! حالا اگه ما بودیم دو ساعتم اضافه میموند تا از همهههه بپرسه، وضعه داریم?ایششش راحله خندید: -ناهار رو اینحا بخوریم یا بریم ارم? سپیده نالید: -اووو،ارم? کی حوصله داره اون همه راه بره و اون همه پله رو بره بالا? دو زار غذا بهمون میدن همش صرف رفت و آمد میشه! همین حا میخوریم دیگه! راحله که سعی داشت چادرش را بگیرد تا باد نبردش گفت: -بعد اسم ما شیرازیا بد در رفته! باشه دیگه اینقد ناله و زاری نداره ک. از خیابان گذشتند تا وارد دانشکده شماره 3 شوند که سلف داشت. راحله به شوخی گفت: -این همه راه اومدی خسته نشدی? سپیده پیامی را که نوشته بود ارسال کرد،گوشی اش را در کیفش گذاشت و به شوخی گفت: -نمیدونم چرا سلف رو همون طرف نساختن که ادم راحت باشه! دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای? راحله کمی از خورشتش را روی پلو ریخت: -اره،چرا نیام? - گفتم شاید میخوای بری معذرت خواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشق ش را پایین آورد و رفت توی فکر. سپیده دهانش را پر کرد: -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد. کاش او هم میتوانست اینقد بی خیال باشد. بالخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد و بقیه غذایش را سپیده همچون غنیمتی جنگی ک گیر قحطی زده ای می آید قورت داد و گفت: -این دکتر پارسا هر بدی داشت خوبی ش این بود که غذای تو به من رسید. ...
* 💞﷽💞 ‍ 27 ✍ این کلمه اخر چیزی بود که راحله اصلا تصورش را هم نکرده بود. مثل پتکی بر سرش کوبیده شد. احساس کرد تمام غرورش له شده. نزدیک بود به گریه بیفتد. اما با خودش فکر کرد، او هم غرور استاد را همین طور له کرده بود. شاید حقش بود. از طرفی نمیبایست ضعف نشان میداد. خودش را نگه داشت و بی توجه به دستور تحکم آمیز استاد عصبانی، در حالیکه با حیایی دخترانه نگاهش را از استاد به زمین میدوخت خیلی آرام گفت: - میدونم حرکت دیروزم خیلی زشت بود. برای همین اومدم معذرت خواهی. من نباید حق استادی رو نادیده میگرفتم و بی ادبی میکردم. معذرت میخوام گفتن این کلمات هرچند قبلا برای راحله سخت مینمود اما همین طور که آنهارا ادا میکرد احساس کرد ضربان قلبش کمتر شده است. انگار از اینکه توانسته بود شجاعانه اشتباهش را بپذیرد آرامش پیدا میکرد. برای همین در حالیکه از درون احساس شادی میکرد سرش را بلند کرد، به گل روی میز خیره شد و پرسید: -میتونید من رو ببخشید? و نگاهی گذرا به استاد پارسا انداخت. سیاوش یک آن، همه خشم و عصبانیتش را فراموش کرد. این حرکت برایش عجیب و شاید قابل تقدیر بود. اگر راحله به تنهایی تصمیم به این معذرت خواهی گرفته بود نشان دهنده آزاد اندیشی و تربیت صحیح او بود، چیزی که سیاوش فکر نمیکرد در بین مدعیان مذهب زیاد پیدا شود. حتی اگر شخص دیگری این پیشنهاد را داده بود پذیرش آن از طرف راحله نشانه درک بالا بود. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت دلخوری اش را فراموش کند و سعی کند جواب این شجاعت را به گونه ای شایسته بدهد اما افسوس .... افسوس ک شیطان، دشمن همنشین آدمی، همیشه آماده است تا از هر موقعیتی به نفع خود بهره بگیرد. و شاید برای همین است که میگویند در کار خیر عجله کنید چرا ک شیطان ب لطایف الحیل و به طرفه العینی مسیر درست اندیشه را به سوی خودش کج خواهد کرد. این بار نیز در لباس اندرز، اندیشه نیک استاد را پوشاند و وسوسه ای در ذهن سیاوش شکل گرفت: -اول مطمئن شو که واقعا پشیمونه بعد ببخشش! اگر شیطان از سیاوش خواسته بود از این موقعیت برتر به نفع خودش استفاده کند قطعا وجدان و مردانگی سیاوش با آن مقابله میکرد اما از آنجا که شیطان بر تمامی دقائق ظریف نفس آدمی واقف است این بار سعی کرد خواسته خود را از طریق محک صداقت و شایستگی راحله به سرانجام برساند. برای همین، سیاوش که - مانند بسیاری از ما- از این ظرافت عمل، دشمن دوست نمایش غافل بود، به این خواست گردن نهاد و در جواب راحله گفت: -حرکت شجاعانه ای بود.. راحله احساس کرد این حرف به معنای قبول معذرت خواهی اوست. از خوشحالی لبخندی روی لبانش نقش بست اما با شنیدن ادامه صحبت استاد لبخند بر لبش ماسید: -اما شما سر کلاس اون کار رو انجام دادید... جلوی اون همه دانشجو... فکر نمیکنین اگر بخواین معذرت خواهی کنین باید همونجا این کارو بکنین? ...
* 💞﷽💞 ‍ 114 ✍ : باد برمیخیزد زنگ زده بودند، جواب گرفته بودند و قرار بود امروز عصر بیایند و حالا راحله در تاب، داشت خاطراتش را مرور میکرد. آمدند. حرفهای بزرگتر ها رد و بدل شد، راحله هم حرف هایش را زد. اعتقاداتش، حریم ها و خط قرمز هایش را گفته بود و از سیاوش هم پرسیده بود. فهمید سیاوش با وجود همه اختلافها قابل اعتماد است. همانطور که پدر فکر میکرد اصول اخلاقی اش محکم و درست است. می ماند ریزه کاری های اعتقادی اش که باید راحله صبر میکرد و تلاش. زمان بیشتری نیاز بود تا معلوم شود قدرت عشق کافیست یا خیر... تحقیقات انجام شده بود و پدر وقتی سید را دیده بود و سوال پرسیده بود از رفیق پانزده ساله اش مطمئن شده بود که این وصلت خیر است. در نهایت قرارها گذاشته شد و تاریخ نامزدی تعین شد. نامزدی که باعث میشد راحله بداند با چه کسی میخواهد زندگی کند و بی گدار به آب نزند. صحبت یک عمر زندگی در میان بود. سیاوش خوب و عاقل بود اما به هرحال تفاوت هایی بود، باید معلوم میشد قابل حل هستند یا راه به بیراهه میرود. آزمایش خون، باز کردن گچ دست سیاوش، خرید های اولیه و ریزه کاری ها انجام شد و در نهایت، عصر یکی از روزهای اردیبهشت ماه، همان روز تولد سیاوش، مراسم نامزدی برپا شد. یکی دو ساعتی طول کشید تا مراسم تمام شود و مهمان ها پراکنده شوند و عروس و داماد را به حال خودشان بگذارند. وقتی خطبه را خواندند و ماچ و بوسه ها و تبریکات تمام شد، در اولین فرصتی که پیش آمد سیاوش دست تازه عروسش را گرفت و یواشکی به باغ خزید. بعد از ماه ها انتظار میتوانست با خیال راحت تماشا کند این پروانه سبک بالی را که به هر فرصتی از دستش میگریخت... ساکت میان باغ کوچکشان قدم میزدند. راحله خجالت میکشید و سیاوش هم چنان خوشحال بود که نمیتوانست حرفی بزند. کمی که راه رفتند راحله پرسید: - این مدت اینقدر درگیری بود یادم رفت بپرسم، نگفتین کی اونجور بهتون حمله کرده بود? سر چی? و سیاوش که اصلا دوست نداشت با به میان آوردن اسم نیما این لحظات خوشش را زهر کند اخم کوتاهی کرد و گفت: - دو تا دزد! میخواستن ماشین رو ببرن، درگیر شدیم! و راحله با شیطنت گفت: -پس اهل دعوا و کتک کاری هم هستین! حالا بیشتر زدین یا خوردین? ...
* 💞﷽💞 ‍ 158 ✍ سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم? -پنج تومن دخترم شمردشان، ده تا بودند: -یدونه هزاری دارین? ّزن هزاری را از جیبش در اورد: - حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد. این عادت همیشگی راحله بود. اسمش را گذاشته بود روز های امام زمانی. هر روزی از هر هفته که بود فرق نمیکرد. مهم این بود که با این روش، اسمی از امامش به زبان جاری میشد... مردان و زنانی که با وجود تنگدستی دست گدایی دراز نمیکنند و میخواهند از مسیری شرافتمندانه امرار معاش کنند. اگر انانکه میتوانند دستشان را نگیرند، در گناه به انحراف رفتنشان شریکند. جوانی که با نواختن سازی کسب در امد میکند، پیر مردی که سر چهار راه دستمال میفروشد یا زنی که وزنه ای دارد و عابران را وزن میکند، اگر معاشش تامین نشود و مجبور شود دست به دزدی بزند یا زنی مجبور شود ... ایا ما نیز در گناهش شریک نیستیم? اگر برای خودمان خرید میکنیم، نمی شود کمی ارزانتر بخریم تا برای دیگری نیز چیزی باقی بماند? نباید "شلخته درو کرد تا چیزی گیر خوشه چین ها بیاید?"* گاهی باید شلخته درو کرد، گاهی باید شلخته خرج کرد... با حسی خوب راهی دانشکده شد. باید عجله میکرد وگرنه دیرش میشد. روزها پشت سر هم میگذشت و تغیر خاصی در حال سیاوش دیده نمیشد. زندگی تقریبا روال عادی خودش را پیدا کرده بود. راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. نیازی به همراه نبود اما دلتنگی نمیگذاشت تنهایش بگذارند. شب هایی که پیش سیاوش نبود انگار چیزی روی قلبش سنگینی میکرد. دوری اش را تاب نمی آورد. عصر جمعه بود. راحله دید کاری ندارد، ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد. روزها رو به کوتاهی میرفت و شبهای طولانی حوصله را سر میبردند و کتاب خواندن بهترین راه گذران وقت های بیکاری بود. از طرفی فکر میکرد شاید خواندن کتاب برای سیاوش و شنیدن صدای آشنا شاید بتواند به بهبود وضع هشیاری سیاوش کمک کند. وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند. خودش را به اتاق رساند. چند تایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند. دستگاه را در فیلم ها دیده بود. دستگاه شوک الکتریکی بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ فهمیدنش ساده بود اما باورش مشکل: -چی شده خانم پرستار? -لطفا بیرون باشید... - یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره? یکی از پرستار ها به طرف راحله آمد: -عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن راحله وحشت زده دست پرستار را که سعی میکرد بیرونش ببرد گرفته بود: -چی شده خانم پرستار? توروخدا بهم بگین پرستار که زن مهربانی به نظر می آمد، از التماس راحله دلش به درد امد: -چیزی نیست ان شالله.. براش دعا کن راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست... راحله به طرف پنجره اتاق دوید: دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند. دکمه های پیراهنش باز بود، یک نفر با دست، قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته های دستگاه شوک را به هم می سایید گفت: -صد ژول پرستار دسته ها را روی قفسه سینه سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد. ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید: -صد و پنجاه ژول سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد. دستش از پنجره شیشه ای رها شد. صدای یکی از پرستارها را شنید: -دکتر کاظمی داره میاد، مریض ارست* داده حس کرد گوش هایش دیگر هیج صدایی را نمیشنود. تنها صدای تکان خوردن سیاوش روی تخت بود که در گوشش میپیچید تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد. سرش را به شیشه تکیه داد، با دست های لرزانش گوشی را در آورد و شماره گرفت: -بابا! سیاوش حالش خوب نیست! توروخدا بیاین و صدایش بین هق هق گریه گم شد.
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۳۵ علی به شیراز رفت.... مدارک یوسف را برده بود. که ثبت نام کند یوسف را. فصل تابستان از راه رسید... هم دلگیر بود هم نگران. نگران آینده ای که مشخص نمیشد..! دست دلش به هیچ کاری نمیرفت. حوصله نداشت. حتی برای خوابگاه هم اقدامی نکرده بود.نمیدانست سرانجامش چه خواهد شد..! آرام قدم میزد.... سنگی را نشانه گرفته بود. و آرام با مسیرش سنگ را به جلو میبرد.. فکر میکرد... شاید خداست... شاید است که او نمیفهمید... دو جلسه خاستگاری رفت،اما هر دو بی حاصل.!! بیشتر از ۴ ماه گذشته بود.چه امتحانی.چه حکمتی.چه تقدیری.عجب خاستگاری ای.متحیر شده بود..حتی نتوانسته بود چند کلامی با بانویش حرف بزند.از آینده بگوید.از نقشه هایی که در سر داشت..ازاهدافش.از امکانات مالی که نداشت...که همه را پدرش از او دریغ کرده بود،آنهم بخاطر که گذاشته بود. یا ریحانه یا ارث..!👉 حوصله حمید و علی را که هیچ، حتی حوصله خودش را هم نداشت. به پارک محله ای نزدیک خانه شان رسید. آب و هوای پارک و نسیم خنک بعدازظهر هم نتوانست او را سرحال بیاورد. به اولین نیمکت که رسید نشست. دست به سینه تکیه داد. خیره شده بود. و فقط فکر میکرد... چگونه راهی پیدا کند. باصدای زنگ گوشی اش،.. از فکر بیرون آمد. بدون نگاه به مخاطب، تماس را برقرار کرد. _الو. بله..! علی_ سلام پسر هیچ معلومه تو کجایی. سلامت کو بیحوصله گفت: _گیرم که سلام. علی_ کجایی؟؟ _زیر اسمون خدا. علی_خب پس همون جا بشین. به از دست رفتن خانم آینده ت فکر کن گویی سیم برقی به او وصل کرده بودند. سریع از جایش بلند شد. _چیشده علی... علی_ تا ١٠ دقیقه دیگه پایگاه باش..نبودی از فکر ریحانه خانم میای بیرون. _مرد حسابی بهت میگم چیشده..! دِ حرف بزن صدای بوق...جواب نگرانی های یوسف شد.با تمام توانش میدوید...خواست، گوشی را در جیبش بگذارد. که از دستش افتاد.زود برداشت.با ضربه ای که خورده، خاموش شده بود. اعتنا نکرد. گوشی را درجیبش گذاشت.و دوباره دوید... پیاده نیمساعتی راه بود..اما باید زود میرسید.قلبش به تپش افتاده بود...مراقب بود به کسی برخورد نکند..تا پایگاه یک نفس دوید... نگران و آشفته... درپایگاه را با قدرت باز کرد. در محکم به دیوار خورد. بلند داد زد. _علییی.... علیییییی... وارد اتاق شد... هر دو اتاق را گشت. علی نبود.. به حیاط رفت. همه جا را سر زد. کسی نبود. عصبی شد. نکند برای دلبرش اتفاقی افتاده بود... نکند علی دروغ گفته باشد. علی دروغگو نبود..! _علییییی کجاییی وسط حیاط ایستاد.بلند داد زد.. _علیییییییی از لبه پشت بام صدای علی را شنید. _اینقدر داد نزن. حنجره ت مشکل پیدا میکنه کلافگی، آشفتگی، نگرانی اش، حسابی او را بهم ریخته بود.پله ها را دوتا یکی بالا میرفت. وقتی رسید با صورت خندان علی مواجه شد. _چیشدهههه علی بطری آب را برداشت. لیوان آبی برای یوسف ریخت. یوسف_ علی بگو... قلبم داره میاد تو دهنم. _اینو بخور آروم شی. میگم بهت..! یوسف لباسش را چنگ زد. تپش قلبش سر به فلک کشیده بود _آب نمیخام.. حرفتو بزن.. علی اشاره ای به لیوان در دستش کرد. یوسف لیوان را گرفت. یک نفس آب را سرکشید. لیوان را بدست علی داد. علی برای سرویس کولر... به پشت بام آمده بود. به سمت کولر رفت. پوشال خریده بود. درپوش ها را برمی داشت، تا تعویض کند پوشال کولر پایگاه را. _میگم بشرطی که آروم باشی. _بگو آرومم در پوش دوم را بلند کرد. _معلومه..! هنوز نشنیدی داری پس میافتی! وای به وقتی که بگم!! _علییی میگی یا... علی صاف ایستاد. _خیلی خب بابا.. نزن.. الان میگم.خبر خاصی نیست فقط برا ریحانه خانم خاستگار اومده! ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚