🔶 ویژگیهای شیعیان در کلام #حضرت_رضا علیهالسلام 🔶
قال الرضا علیهالسلام:
شیعَتُنا المُسَّلِمُونَ لاِمْرِنا، الْآخِذُونَ بِقَوْلِنا، الْمُخالِفُونَ لاِعْدائِنا فَمَنْ لَمْ یَكُنْ كَذلِکَ فَلَیْسَ مِنّا.
#امام_رضا علیهالسلام فرمودند:
شيعيان ما کسانی هستند که #تسلیم فرمان ما بوده، از گفتار ما پیروی میکنند، و با دشمنان ما #مخالف میباشند پس هرکس چنين نباشد از ما نيست.
📚 صفات الشيعة ص۳ ؛ بحار الأنوار(ط - بيروت) ج۶۵ ص۱۶۷
👈🏻 آیا ما که ادّعای #شیعه بودن را میکنیم دارای چنین ویژگیهایی هستیم؟!!
آیا با دشمنان و مخالفان #اهل_بیت علیهمالسلام مخالفیم یا برای آنان آغوش باز می کنیم؟!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#روایت #روایات_اعتقادی #روایات_رضوی
#صفات_الشیعه #صفات_شیعه #امام_رئوف
.
💢شعیه به اسم نیست
عده ای به #محضر حضرت آمدند؛ در کوبیدند، دربان پرسید: کیستید؟
گفتند: برو به مولای ما بگو ما #شیعیان جد شما حضرت علی(ع) هستیم.
امام رضا(ع) به دربان گفتند:
«من کار دارم #آنها را برگردان»
روز دوم سوم و چهارم آمدند، باز #حضرت آنها را نپذیرفت.
دوماه در شهر بودند اما #امام_رئوف به آنها وقت ملاقات ندادند.
بعد از دوماه آمدند به #دربان گفتند: به مولایمان بگو ما در شهر مورد #تمسخر و #تحقیر مردم قرار گرفته ایم ما شیعه علی بن ابی طالب هستیم، دیگر از شهر میرویم.
حضرت رضا(ع) به دربان فرمود: «به آنها اجازه ورود ده»، آنها وارد شدند و به آنحضرت #سلام کردند ولى حضرت نه جواب سلام فرمود و نه اجازه نشستن داد و آنان همچنان ایستاده بودند و عرض کردند: بعد از این همه سختگیری در دادن اجازه ملاقات، دلیل این برخورد خشن و تحقیرآمیز چیست؟! دیگر چه چیزی برای ما باقی مانده است؟! آنحضرت فرمود: «این آیه را بخوانید: "و آنچه از رنج و مصائب به شما میرسد همه از دست اعمال #زشت خود شماست در صورتى که خدا بسیارى از اعمال بد را عفو میکند"، من درباره شما از پروردگارم پیروى کردم و همچنین به رسول خدا و امیر المؤمنین و پدران پاکم(ع) اقتدا نمودم آنها شما را عتاب نمودند من هم پیروى کردم».
گفتند: اى پسر رسول خدا! چرا؟
امام(ع) فرمود: «زیرا شما ادعا کردید که شیعه امیر المؤمنین على بن ابیطالب(ع) هستید.
واى بر شما، شیعه امیر المؤمنین(ع) افرادى مانند حسن(ع)، حسین(ع)، ابوذر، سلمان، مقداد، عمّار و محمّد بن ابیبکر هستند که هیچیک از #دستورات خدا را مخالفت نکرده و همچنین هیچکدام از محرّمات او را انجام ندادند، شما هم میگوئید ما از شیعیان آنحضرت هستیم در حالى که در بیشتر اعمال #مخالف اوئید و در بسیارى از واجبات کوتاهى میکنید، حقوق برادران دینى را #سبک و کوچک میشمارید.
و جایى که مورد تقیّه نیست تقیّه میکنید ولى در مواردى که چارهاى جز تقیّه نیست این وظیفه بزرگ را انجام نمیدهید اگر بجاى ادعاى #تشیع میگفتید، شما از #وابستگان و دوستان آنحضرت هستید، دوستان او را دوست و دشمنانش را دشمن میدارید من ادّعاى شما را تکذیب نمیکردم و میپذیرفتم ولى شما مقام بلندى را ادعا کردید که اگر کردارتان این گفته شما را #تصدیق نکند هلاک و نابود شدید مگر اینکه خداوند با رحمت خویش جبران فرماید».
📚طبرسی،الاحتجاج علی أهل اللجاج، ج 2، ص 440
✅شیعه بودن به کلام و ادعا نیست، آبروی اهل بیت را حفظ کنیم.
هدایت شده از حرم
💢شعیه به اسم نیست
عده ای به #محضر حضرت آمدند؛ در کوبیدند، دربان پرسید: کیستید؟
گفتند: برو به مولای ما بگو ما #شیعیان جد شما حضرت علی(ع) هستیم.
امام رضا(ع) به دربان گفتند:
«من کار دارم #آنها را برگردان»
روز دوم سوم و چهارم آمدند، باز #حضرت آنها را نپذیرفت.
دوماه در شهر بودند اما #امام_رئوف به آنها وقت ملاقات ندادند.
بعد از دوماه آمدند به #دربان گفتند: به مولایمان بگو ما در شهر مورد #تمسخر و #تحقیر مردم قرار گرفته ایم ما شیعه علی بن ابی طالب هستیم، دیگر از شهر میرویم.
حضرت رضا(ع) به دربان فرمود: «به آنها اجازه ورود ده»، آنها وارد شدند و به آنحضرت #سلام کردند ولى حضرت نه جواب سلام فرمود و نه اجازه نشستن داد و آنان همچنان ایستاده بودند و عرض کردند: بعد از این همه سختگیری در دادن اجازه ملاقات، دلیل این برخورد خشن و تحقیرآمیز چیست؟! دیگر چه چیزی برای ما باقی مانده است؟! آنحضرت فرمود: «این آیه را بخوانید: "و آنچه از رنج و مصائب به شما میرسد همه از دست اعمال #زشت خود شماست در صورتى که خدا بسیارى از اعمال بد را عفو میکند"، من درباره شما از پروردگارم پیروى کردم و همچنین به رسول خدا و امیر المؤمنین و پدران پاکم(ع) اقتدا نمودم آنها شما را عتاب نمودند من هم پیروى کردم».
گفتند: اى پسر رسول خدا! چرا؟
امام(ع) فرمود: «زیرا شما ادعا کردید که شیعه امیر المؤمنین على بن ابیطالب(ع) هستید.
واى بر شما، شیعه امیر المؤمنین(ع) افرادى مانند حسن(ع)، حسین(ع)، ابوذر، سلمان، مقداد، عمّار و محمّد بن ابیبکر هستند که هیچیک از #دستورات خدا را مخالفت نکرده و همچنین هیچکدام از محرّمات او را انجام ندادند، شما هم میگوئید ما از شیعیان آنحضرت هستیم در حالى که در بیشتر اعمال #مخالف اوئید و در بسیارى از واجبات کوتاهى میکنید، حقوق برادران دینى را #سبک و کوچک میشمارید.
و جایى که مورد تقیّه نیست تقیّه میکنید ولى در مواردى که چارهاى جز تقیّه نیست این وظیفه بزرگ را انجام نمیدهید اگر بجاى ادعاى #تشیع میگفتید، شما از #وابستگان و دوستان آنحضرت هستید، دوستان او را دوست و دشمنانش را دشمن میدارید من ادّعاى شما را تکذیب نمیکردم و میپذیرفتم ولى شما مقام بلندى را ادعا کردید که اگر کردارتان این گفته شما را #تصدیق نکند هلاک و نابود شدید مگر اینکه خداوند با رحمت خویش جبران فرماید».
📚طبرسی،الاحتجاج علی أهل اللجاج، ج 2، ص 440
✅شیعه بودن به کلام و ادعا نیست، آبروی اهل بیت را حفظ کنیم.
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
یکی به شانهام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظیکنان بیرون میآیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد:
_اینجا چکار میکردی؟
آه میکشم.
_بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده.
_شهید شده؟
_آره.
تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم.
_یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد.
_چی؟
_بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره.
_تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنیصدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم.
شاخ درمیآورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنیصدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟!
_وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن #سلاح میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم.
_وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن.
چجوری بایستیم؟
_با همین #مردم. مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنیصدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم.
پوزخند میزند و میگوید:
_دلت خوشهها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟
خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذرهای به #خرمشهرمظلوم کمک میشد عراق به جای خرمشهر در امالرصاص بساطش پهن بود.اگر بنیصدر تنها اسلحه را از #بسیج و #سپاه مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون #انقلابیها میجوشد اما کک بنیصدر نمیگزد.
صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهرهی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد.
بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟
نگاهی به خانه میاندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید:
_ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم.
_نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین.
وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه میاندازد:
_پیمان نیست؟
_نه...کارش طول میکشه
چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند.
_پری کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟
میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بیخبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که میآید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید:
_رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم #پابهرکاب_امام باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید #عصای_دستشون باشین.باید #افتخار کنی لباس #سربازی_امام تنته.
او میگوید و من بیشتر به #فکر میروم. #گاهی_اوقات هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند #ناخلف! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست #مثل خود #مذهبیها حرفش را با انشاالله شروع میکند.
_انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه.
بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کمکم خوبیهای دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص #امام با کارها و عقایدشان #مخالف است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد #ضددین و #ضدمیهن به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۴
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار و سمیرا. جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.
یوسف به ۵گل رز قرمزی که باعشق خریده بود، خیره شده بود.
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،
تمام بی توجهی هایش را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.با تمام وجود استرس را میچشید..با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد. اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا به ریحانه، شرمندگی یوسف را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خواستگاری هم بهم خورد....
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚