eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
633 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱ تا ۱۴ ادامه دارد .... 🔽🔽🔽 @haram110
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
هدایت شده از حرم
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 اصول از استاد جلسه ۱۵ تا ۲۴ ادامه دارد ....
4_6028413442375814457.mp3
12.45M
🟣گوش کن دوست خوبم☝️ 🎙 فایل اموزشی🔖 💜 چرا سرد شده 💜 چرا بی احترامی میکنه 💜 چرا دیگه منو نمیخواد 💛⃟🍁 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسته و کوفته رسیدم خونه ! میگه نون نداریم .. ماست نداریم! خب آدم آمپر می‌چسبونه دیگه ... یک کلام تا بیــرونم بگین چی لازم دارین ! @haram110
به جای جملات منفی روزانه جملاتی مثبت✅ جایگزین کنید ➖🟡 به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود ➖🟢 به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت ➖🟠 به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی ➖🟡 به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم ➖🟢 به جای گرفتارم؛ بگوییم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود ➖🟠 به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟ ➖🟡به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده ➖🟢 به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما ➖🟠 به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه ➖🟡 به جای فقیر هستم؛‌بگوییم : ثروت کمی دارم ➖🟢 به جای بد نیستم؛ بگوییم :‌ خوب هستم ➖🟠 به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست ➖🟡 به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم ➖🟢 به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود ➖🟠 به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه ➖🟡 به جای من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌ من سالم و با نشاط هستم ➖ 🟢به جای غم آخرتون باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣زوجین باید ویژگی و اخلاقیات یکدیگر را بشناسند و به آن توجه کنند... @hatam110
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۲ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو. خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟ آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟! _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره! خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. مخصوص نماز هایی که میخواندند. به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری . قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟! خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد. اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود. یوسف گیج بود،... حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان اند. باید را قرارمیداد. چقدر زیبا میکرد. چقدر زیبا میکرد. و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد. حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده بالبخند از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند. یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۱۲ نزدیک ظهر بود... خانم بزرگ در آشپزخانه... مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد. پیچ رادیو قدیمی را باز کرد... نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید. آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو. خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،... سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت: _آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟ آقا بزرگ با گفت: _شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟! _نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره! خانم بزرگ بود و زانو دردش... میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود. مخصوص نماز هایی که میخواندند. به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد. مقنعه اش را سرکرد... چادرش را پوشید. عطر خوشی در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد. این همان بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود. آقابزرگ وضو گرفته،... آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد. _به به.. به به...عجب عطری . قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید. گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند. با لحن آرامی گفت: _خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟! خانم بزرگ لبخندی زد. و چیزی نگفت. یوسف سجاده اش را جمع کرد،... انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد. _بااجازتون من میرم داخل میخونم. خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت: _باشه بابا جان هرجور راحتی آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،... عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به صاف کردن آستین لباسش به همسرش میکرد. اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ همراه بود. یوسف گیج بود،... حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال از زندگی مشترکشان اند. باید را قرارمیداد. چقدر زیبا میکرد. چقدر زیبا میکرد. و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن میکرد. یوسف، سرش را پایین انداخت. خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست. چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت، اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست.... زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد. حس کرد صدایی از بیرون می آید،.. حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد. هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد. _یوسف باباجان..!نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی ترمز من یکی رو که بریده بالبخند از نماز را شروع کرد. سرش را از سجده برداشت... نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد. با تسبیح وارد پذیرایی شد.... با صحنه ای که دید چنان ذوقی در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد. آقابزرگ و خانم بزرگ ،..روی، مقابلشان سفره ای ، اما ،پهن بود... عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که . نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی به هم رسیده اند. یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....شیرین پلو با قیمه ادامه دارد... ✨✨💚💚💚✨✨ ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚