eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
❥༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅⊹━┅┄ ⁉️ خبر عجیب و هشدار حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه‌السلام را بخوانید! وصف حال و روز ماست! رؤيت هلال ماه و این همه شک و تردید.... حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب عليه السلام فرمودند: زمانی بر مردم خواهد آمد كه چند گناه بزرگ و عمل زشت در بين آنها پديد می‌آيد 1- كارهای زشت آشكار می‌گردد و معمولی می‌شود . 2- پرده های عفت و شرم پاره می‌گردد . 3- زنا كاری و تجاوزهای ناموسی علنی می‌شود . 4- مالهای يتيمان را حلال می‌شمارند و می‌خورند . 5- رباخواری شيوع پيدا می‌كند . 6- در كيل و وزنها ، كم و كاست می‌كنند . 7- شراب را به اسم نبيذ حلال شمرده و می‌خورند . 8- رشوه را به عنوان هديه و شيريني می‌گيرند . 9- به نام امانت داری خيانت می‌نمايند . 10-مردها خود را به شكل زنان و زنان خويش را به صورت مردها درمی‌آورند. 11- به احكام و دستورات نماز بی اعتنائی می‌كنند . 12- حج خانه خدا را براي غير خدا (برای ريا و يا تجارت) بجا می‌آوردند . سپس که درود خدا بر او ادامه داد: كيفر اين زشتی ها اين است كه خداوند آنها را از فيوضات خود محروم می كند تا جائي كه ماه (شوال) برای‌ آنها مخفی می‌شود به طوری كه گاهی دو شبه ديده می‌شود (كه معلوم مي شود روز عيد فطر را به عنوان ماه رمضان روزه گرفته اند با اينكه روزه آن حرام بوده است) و زمانی شب اول مخفی می‌شود، كه دو روز آن را روزه نگرفته و به عنوان آخر ماه شعبان می‌خورند و روز عيد فطر را به خيال آخر ماه رمضان روزه می‌گيرند . در اين وقت بايد ترسيد از اينكه خداوند به طور ناگهانی آنها را كيفر كند. چرا كه به دنبال آن كارها ، بلاها مردم را فرا مي گيرد، تا جائی كه كسانی صبح سالم هستند ولی شب در دل خاك و قبر آرميده اند و گاهی شب سالمند و بامدادان جزء مردگان هستند. وقتی چنين روزگاری پيش آمد، لازم است انسان هميشه وصيت كرده باشد كه مبادا بلائی بر او فرود آمده و بدون وصيت بميرد و واجب است را در اول وقت آن بخواند چون ممكن است تا آخر وقت زنده نباشد. هر يك از شما آن زمان را درك كرد بدون وضو نخوابد و اگر برايش امكان دارد هميشه با وضو باشد چه ترس آن است كه مرگ ناگهانی برسد، لذا خوب است با باشد كه روح با طهارت خدا را ملاقات نمايد. من شما را ترساندم اگر بترسيد و آگاه نمودم، اگر آگاه گرديد و شما را پند دادم چنانچه پند گيريد؛ پس در پنهانی و آشكار، از خدا بترسيد و نبايد كسی از شما بميرد، مگر اينكه مسلمان باشد، زيرا هر كس به جز اسلام آئينی داشته باشد از او پذيرفته نيست و در آخرت زيان كاراست. 📚بحارالانوار؛ جلد 96 ؛ صفحه 303 ؛ باب 37 ؛ ما يثبت به الهلال و أن شهر رمضان ينقص أم لا و حكم صوم يوم الشك http://lib.eshia.ir/11008/96/303 http://lib.eshia.ir/11008/96/304 🟢ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🟢 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
هنگام ، وقتی طوعه برای حضرت مسلم آبِ برد . به حضرت گفت : ای مولای من ، چرا را نخوابيدید ؟ فرمودند : اندکی خوابم برد و در ، عموی خود اميرمؤمنان علی را ديدم كه به من فرمودند : زود باش ، زود باش ، شتاب كن ، شتاب كن . و گمان ميكنم كه اين روز ، آخرين روزم از باشد . مصدر : منتخب ، طريحی ، صفحه ۴۱۵
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_نود_وچهارم یه کم فکر کرد و گفت: _سه شنبه. گفتم: _دوست
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم: _یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا. وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد.... جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم. دو هفته از عقد من و وحید گذشت... دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم. مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود. حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم: _وحید...میخوای بری مأموریت؟ از حرفم تعجب کرد.گفت: _زن باهوش داشتن هم خوبه ها. غم دلمو گرفت... ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم: _چند روزه میری؟ -یک هفته نفس بلندی کشیدم و گفتم: _یک هفته؟!! چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم: _پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری. لبخند زد؛لبخند غمگین. وحید رفت مأموریت.... خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه. حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود. ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود. شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد... خیلی خوشحال بودم. ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد. بابا گفت: _کیه؟ -انگار وحیده -پس چرا باز نمیکنی؟!! درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود... تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم: _سلام.. خندید و گفت: _سلام. تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت: _از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت. پانزده روز به عروسی مونده بود.... همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود. وحید گفت: _بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن. گفتم: _چند روزه باید بری؟ -سه روزه -خب برمیگردی دیگه. از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم. وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن. روز عروسی رسیدگفتم: خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با تیره نشه. قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم. لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه.. درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود. تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم: _کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟ -نه. -وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟ -معلومه که نه. -شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
◽️ صحت وضوی شیعه در تاریخ اهل تسنن قسمت • اول ✔️ ♻️وقد قال بالمسح علی الرجلین جماعه من السلف منهم علی بن ابی طالب وابن عباس والحسن وعکرمه والشعبی وجماعه غیرهم وهو قول الطبری 💠جماعتی از سلف نظرشان این بود که باید پا را مسح کرد . از جمله حضرت امیرالمؤمنین یعسوب الدین علی بن ابی طالب علیه السلام ، ابن عباس ، حسن بصری ، عکرمه و شعبی و طبری . 📝 ابن حزم ، المحلی ، ج ۱ ، کتاب الطهاره ، مسأله ۲۰ ، ص ۳۰۱ 🟠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟠 |
3.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ صحت وضوی شیعه در تاریخ اهل تسنن قسمت • دوم ✔️ 👍✔️ اعتراف تلخ عبد القدوس دهقان كارشناس شبكه هاي ماهواره اي وصال حق به صحت و درست بودن وضو شيعی 🟠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟠 |
◽️ صحت وضوی شیعه در تاریخ جماعت عمریه قسمت • سوم ✔️ 📝 سند شماره 1️⃣ 🔵 عبد خير از (حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب عليه السلام) نقل كرده كه آن حضرت فرمودند: من گمان داشتم باطن (كف) پاها سزاوارتر به مسح كردن از روي آن است، تا اين كه ديدم(حضرت رسول خدا صلی الله علیه واله) روي هر دو پا را مسح مي‌كردند. 📔مسند أحمد بن حنبل، ج 1، ص 95، تحقيق: شعيب الارنوط- عادل مرشد 🖍تصحيح روايت توسط محققان این كتاب، «شعيب الارنؤط و عادل مرشد» : 📜(1) حديث صحيح بمجموع طرقه. 🔸«يعني اين روايت با در نظر گرفتن همه طرقش صحيح است.» ✏️تصحیح ذهبی در سير أعلام النبلاء : ✔️ورجاله ثقات . 📓سير أعلام النبلاء ج 13 ، ص 300 . ✒️🖋تصحیح محقق کتاب دکتر محمد الترکی در مسند ابی داود طیالیسی : ☑️حدیث صحیح 🗞سند روایت صحیح است . 📓مسند ابی داود طیالیسی ، با تحقیق دکتر محمد بن عبد المحسن الترکی ، ج 1 ، ص ۱۲۵ ✒️تصحیح ابن حجر عسقلانی در تلخيص الحبير : ♻️رواه أبو داود و إسناده صحيح. 📓تلخيص الحبير لإبن حجر، ج2، ص392 🟠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟠 |
◽️ صحت وضوی شیعه در تاریخ جماعت عمریه قسمت • چهار ✔️ سند شماره 2️⃣ 🔵«نزال بن سبره مي‌گويد: همراه (حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب عليه السلام) نماز ظهر را خوانديم، حضرت علیه السلام در جايگاه خودش در ميدان کوفه رفت و ما هم دور بر ايشان نشستيم تا اين كه وقت نماز عصر فرا رسيد. براي آن حضرت علیه السلام آب وضو آوردند. ايشان كفي از آب برداشت و دهانش را شست. و بيني اش را شست و صورت و دستهايش را مسح كرد و سر و پاهايش را نيز مسح كرد. ...» 📓مسند أحمد بن حنبل، ج 1، ص 159 🖌🖍محقق كتاب، سند اين روايت را صحيح مي‌داند و در پاورقي تصريح مي‌كند: ✔️(1) اسناده صحيح. 📝محقق كتاب مسند ابی طیالسی (محمد بن عبد المحسن تركي) سند روايت را صحيح مي‌داند و مي‌نويسد: ☑️(2) حديث صحيح، اخرجه احمد و... 📓بیهقی در شعب الايمان هم تصحیح روایت می کند 🟠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟠 |
◽️ صحت وضوی شیعه در تاریخ جماعت عمریه قسمت • پنج ✔️ 🖌فخر رازی عالم مشهور عمریه درباره آیه وضو می نویسد: 💠مردم دو دسته شدند و اختلاف کردند که آیا پا را مسح کنند یا بشورند ؟! آقای قفار در تفسیرش نقل کرده از ابن عباس، انس بن مالک، عکرمه ، شعبی و حضرت ابی جعفر محمد بن علی الباقر علیه السلام که اینها گفتند : آن چیزی که واجب هست در وضو این است که ما پاهامون رو مسح کنیم، این مذهب شیعه است. 📝همین مطلب را آلوسی در کتاب خود نیز بازنشر می کند 🔹قال الإمام الرازي: فنقل القفال في تفسيره عن ابن عباس وأنس بن مالك وعكرمة والشعبي وأبي جعفر محمد بن علي الباقر رضي الله تعالى عنهم أن الواجب فيها المسح، وهو مذهب الإمامية 📓روح المعاني في تفسير القرآن العظيم-ج 3 ص 246 🟠 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟠 |
🟥 هیچ میدانستید که یکی از آداب دعا کردن ، وضو گرفتن است❓👇🏻 🟩 حضرت امام أمیرالمؤمنین (سلام الله علیه و آله) فرمودند : اذ انزل بک امر امر عظیم فی دین او دنیا فتوضا و ارفع یدیک هرگاه دشواری برای تو در دین یا دنیا پیش آمد ، وضو بگیر و دست هایت را به دعا بلند کن منبع : بحارالأنوار ، جلد ۹۵ ، صفحه ۱۵۹
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۳۲ ایوب فقط گفت: _ "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: _"برایت میخرم بابا ولی دارد. اول اینکه قضا نشود و دوم اینکه هیچ دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت _"بفرما، حالا ببینم چقدر میخواهی برقصی" دوتا لاک و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. برای 👈هر نماز با پنبه و استون می‌افتاد به جان ناخن هایش، بعد از 👈دوباره می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: _"از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید ادامه دارد... ✿❀
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞 قسمت ۶ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا. مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟ این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود. تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد. آرامتر شد... به حیاط آمد گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش. دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... ای وااای من...میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه... تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..! از ! خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..میترسم نکشم.ببرم..یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود... سردرد بدی گرفته بود..کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!! _نمیتونم مادرمن! نمیتونم.. به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد.
🔶 برای قضای حوائج وضو بگیریم 🔹 مُحَمَّدُ بْنُ اَلْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ اَلْعَبَّاسِ عَنْ سَعْدَانَ عَنْ عَبْدِ اَللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ سَمِعْتُهُ يَقُولُ: مَنْ طَلَبَ حَاجَةً وَ هُوَ عَلَى غَيْرِ وُضُوءٍ فَلَمْ تُقْضَ فَلاَ يَلُومَنَّ إِلاَّ نَفْسَهُ. مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ اَلْحُسَيْنِ قَالَ: قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : وَ ذَكَرَ مِثْلَهُ . 🔸 عبدالله ابن سنان گفت شنیدم که امام صادق علیه‌السلام می‌گوید: کسی که حاجتی را طلب کند در حالی که وضو نداشته باشد پس حاجتش برآورده نشود، تنها خودش را باید سرزنش کند‌. (کسی را سرزنش نکند مگر خودش را) 📚 تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة ج ۱، ص ۳۷۴ 🔹 قَالَ وَ قَالَ اَلصَّادِقُ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ : إِنِّي لَأَعْجَبُ مِمَّنْ يَأْخُذُ فِي حَاجَةٍ وَ هُوَ عَلَى وُضُوءٍ كَيْفَ لاَ تُقْضَى حَاجَتُهُ. 🔸 امام صادق علیه‌السلام فرمود: همانا من تعجب می‌کنم از کسی که با وضو به دنبال حاجتی است، چگونه حاجتش برآورده نمی‌شود؟ 📚 تفصیل وسائل الشیعة إلی تحصیل مسائل الشریعة ج ۱، ص ۳۷۵ @haram110