🚩برائت علنی جناب سلمان از عمر و خشمگین کردن او و دفاع امیر المومنین علیه السلام از سلمان و کتک زدن عمر
🔹 شیخ طبرسی رضوان الله علیه روایت کرده است :
✍🏻 حضرت سلمان علیه السلام برخاست و گفت: الله اکبر الله اکبر شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و اگر نشنیده باشم دو گوش من کر شوند که میفرمود: روزی خواهد رسید که برادر من و پسر عموی من همراه با جمعی از یارانش در مسجد نشسته باشند که ناگاه جماعتی از سگهای اهل جهنم بر آنان یورش آورده و قصد کشتن او و اصحاب او خواهند کرد، و من شک ندارم شما همانهایی هستید که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود. پس عمر برخواست که به او حمله کند، حضرت امیر المومنین علیه السلام برخواست و گریبان او را گرفت و او را بر زمین کوبید و فرمود: ای فرزند صهاک حبشیه! اگر تقدیر الهی و عهد رسول او نبود، هر آینه به تو میفهماندم که کدام یک از ما دو نفر ضعیفتر و بییاورتر است.
📚 الاحتجاج، تالیف علی بن ابی طالب طبرسی، جلد ۱، صفحه ١٠٢
جانم به این نوکر و مولایش...
#عمری_نباشیم 😉
#بر_عمر_غار_نجاست_لعنت 😍
#تاچهلروزشادیم❣️
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 شیخ حسین وحید خراسانی حفظه الله تعالی در یکی از جلسات درس خارج فقه خود، اشارهای به روایات کتب اهل سنت عمر بن صهاک لعنت الله علیه با مضمون بتپرستی و شرابخواری خلیفۀ دوم کردند.
🔸 طلبهای در این بحث سوالی پرسید: «پس جایگاه تقیه چه میشود؟»
🔹 ایشان با تأکید به اینکه این مسائل حکمت است و فهم آن فقاهت میخواهد، فرمودند: «پیغمبر که [به دستور خدا] علی را [به خلافت] نصب کرد، نصب نکرد که من و تو ببازیم علیبنابیطالب را!»
🎤 بیانات شیخ حسین وحید خراسانی حفظه الله
#کلام_مرجعیت #کلام_فقیه
#امیرالمومنین #برائت #تقیه
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
#اربعین_تبری
فرحة الزهراء ۱۴۴۳
شماره 4 از 40
#عمری_نباشیم 😉
#بر_عمر_غار_نجاست_لعنت 😍
#عیدالله_الاکبر_غدیر_ثانی_مبارک😍
#تاچهلروزشادیم❣️
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
حرم
نگاهی به خیابان انداخت،راه زیادی تا خانه نمانده بود ،اما پاهایش خیلی درد میکردند،و احساس می کرد از پ
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_چهار
سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت.
ــ میخوای بری؟
سینی را روی کابینت گذاشت و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت:
ــ آره سردار چندتا پرونده الزم داشت گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش
ــ پرونده چی هستن؟
ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه.
سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست.
ــ باید داروهاتونو بخورید
قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت.
ــ میخوای بیام باهات دخترم؟
ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت خودش میاد دنبالت تا برید خونشون من بعدا میام.
سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!!
ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد،کسی از دستت ناراحت نمیشه
سمانه لبخند غمگینی زد و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت.
ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست.
ــ هر جور راحتی دخترم
سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند.
ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن.دایی اومد دنبالتون یه پیام به من بدید،خداحافظ
ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه
ــ چشم خاله
سمانه سریع سوار ماشین شد پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد،راند.
بعد از ربع ساعت به آدرسی که سردار به او داد رسید،نگاهی به آدرس و خانه
انداخت،بعد از اینکه مطمئن شد که درست است ،پرونده ها را برداشت و از ماشین پیاده شد.
انتظار داشت سردار آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد اما الان روبه روی خانه ای
اپارتمانی ایستاده بود.
تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد ،در باز شد.
سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود را پایین آورد و آرام وارد خانه شد.نگاهی به حیاط انداخت غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود.
آرام آرام جلو رفت ،ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود،روبه روی اولین واحد
ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت،اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل
سردار بدهد و به خانه دایی محمد برود،سریع زنگ را فشرد.
بعد از چند ثانیه در را باز شد،سمانه سرش را بالا اورد که....
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد_و_چهار سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخ
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت:
ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم
مرد غریبه لبخندی زد و گفت:
ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید
سمانه نفس راحتی کشید.
ــ بله با سردار احمدی کار داشتم.
یاسر از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد؛
ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن
سمانه وارد خانه شد با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛
ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ
ــ بله حتما،بسلامت
با بسته شدن در ،از راهرو گذشت و،وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.
نگاهی به اطراف انداخت با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود،شوکه شد.
میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛
ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار
صدایش را صاف کرد و گفت:
ــ سلام ببخشید سردار هس...
با چرخیدن قامت مردانه و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد،سمانه با چشم های گرد شده به تصویر مقابلش خیره شده.
آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد:
ــ ک..کمیل
دیگر نای ایستادن نداشت،پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد دستش را به دیواررفت.
کمیل سریع به سمتش رفت،اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد
ــ جلو نیا
ــ سمانه
ــ جلو نیا دارم میگم
کمیل لبخند غمگینی زد و گفت:
ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل
سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد با گریه جیغ زد.
ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه
کمیل به سمتش خیز برداشت و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت و چشمانش را محکم فشرد و باهمان چشمان اشکی و صداز بلند فریاد زد:
ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه،مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم،دروغه ،دارم خواب میبینم
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
حرم
سمانه با دید مرد غریبه ای قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لب
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_پنج
کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
سمانه گریه می کرد و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد"دروغـــــه"
کمیل با دیدن جسم لرزان و چشمان سرخ سمانه ،عصبی مشتی بر روی پایش
کوبید،از اینکه نمی توانست او را آرام کند کلافه بود.
می دانست شوک بزرگی برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند ،میدانست باید قبل از این دیدار،با او حرف زده می شد و مقدمه ای برای او میگفتند،اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید.
سمانه که هنوز از دیدن کمیل شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت،اما با گره خوردن نگاهشان ،سریع سرش را پایین انداخت!
کمیل عزمش را جزم کرد؛
یک قدمی به سمانه نزدیک شد و جلویش زانو زد،دستش سمانه را گرفت که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد و نالید:
ــ به من دست نزن
ــ سمانه،خانومی من کمیلم،چرا با من شبیه غریبه رفتار میکنی
سمانه با گریه لب زد:
ــ تو تو کمیل نیستی،تو مرده بودی،کمیلم رفته
میم مالکیتی که سمانه در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد و گفت:
ــ زندم باور کن زندم،مجبور بودم برم،به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما منوباید میرفتم،سمانه باورم کن.
نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ به او خیره شده بود،انداخت
دستان سردش را در دست گرفت،وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد،دستانش را بالا آورد و دو طرف صورت خودش گذاشت.
ـــ حس میکنی ،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی
سمانه که کم کم از شوک بیرون امد و با گریه نالید:
ــ پس چرا رفتی چرا؟چرا نگفتی زنده ای
ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نبایدمیدونستی
سمانه که اوضاعش جوری بود که نمی توانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت.
با عصبانیت دستانش را از صورت کمیل جدا کرد و کمیل را پس زد،از جایش بلند شود و فریاد زد:
ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.به خاطر کارو هدفت منو از بین بردی؟
ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛
ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااااااااااا
کمیل با چشمان سرخ به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود،با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش،کمیل احساس می کرد خنجری در قلبش فرو می رفت.
ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟
همه ی این چهارسال دروغ بود؟
عصبی و ناباور خندید!!
ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد_و_پنج کمیل نگاهی به سمانه که در گوشه ای در خود جمع شده بود،انداخت.
کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد.
سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع به سمت در خانه رفت،کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه ،سریع از جا بلند شد و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید.
با دیدن سمانه که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد:
ـــ سمانه،سمانه صبر کن
اما سمانه با شنیدن صدای کمیل ،به کارش سرعت بخشید و سریع سوار ماشین شد
وآن ر،ا روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد.
کمیلدنبالش دوید،اما سریع به طرف پارکینک برگشت،سوار ماشین شد،همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت.
بعد از چند بوق آزاد صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛
ــ جانم کمیل
در باز شد و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت:
ــ سمانه،سمانه از خونه زدبیرون،نتونستم آرومش کنم،الان دارم میرم دنبالش از
طریق gpsبهم بگو کجاست
صدای نگران و مضطرب یاسر ،کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!!
ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من
ــ چی شده یاسر؟
ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون
کمیل تشر زد:
ــ دارم بهت میگم چی شده؟
ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون
کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید:
ــ لعنتی لعنتی
بعد از چند دقیقه یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد.
کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه پایش را روی پدال گاز فشرد.
حرم
کمیل سرش را پایین انداخت تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را از روی زمین برداشت و سریع
با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید.
اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ یاسر هستی؟
یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت:
ــ بگو میشنوم
ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه،خیلی مشکوکه
ــ آره دارم میبینم
ــ باید چیکار کنیم
ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی
ــ من شماره ای ندارم
ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم اینجوری بهتره
ــ خودم توضیح میدم
ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه.
ــ باشه
کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد،اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند.
بعد از چند دقیقه ،صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید:
ــ کمیل
کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند.
ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن.
ــ چشم
لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست.
ــ کم کم سرعتتو ببره باال،کم کم سمانه حواست باشه ،کی جلوتر یه بریدگی هست نزدیکش شدی راهنما بزن
کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی"
با راهنما زدن ماشین سمانه،ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید:
ــ الان چیکار کنم
ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه
ــ اما این کوچه بن بسته
ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش
با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشی مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند.
ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟
ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از
ماشین پیاده نشو
ــ اما.
ــ سمانه به حرفم گوش بده
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
✴️ چهارشنبه 👈 28 مهر / میزان 1400
👈 13 ربیع الاول 1443 👈 20 اکتبر 2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
📛 تقارن نحسین ، صدقه صبحگاهی فراموش نشود .
👶 زایمان خوب نیست.
🚘مسافرت : خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم .
🌗 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است :
✳️ ختنه نوزاد .
✳️ آغاز معالجه و درمان .
✳️ خرید لوازم منزل.
✳️ ارسال کالا برای خریدار .
✳️ شروع به کار و آغاز شغل.
✳️ و صید و شکار و دام گذاری خوب است .
👩❤️👨 حکم مباشرت امشب ( شب پنج شنبه ) ، فرزند عالمی از عالمان یا حاکمی از حاکمان خواهد شد . ان شاءالله
💉💉 حجامت خون دادن فصد سبب ملال و خستگی می شود .
💇♂💇 اصلاح سر و صورت خوب نیست .
😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 14 سوره مبارکه " ابراهیم " علیه السلام است .
و لنسکننکم الارض من بعد هم ......
و مفهوم آن این است که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
4_6014610843415612068.m4a
7M
چند توصیهٔ اخلاقی ناب از آقا علی ابن موسی الرّضا علیه السلام/
🎤استاد شیخ محمدجواد محقّق یزدی؛
هدایت شده از حرم
#روایت
✅امام صادق علیه السلام درباره #دعای_عهد فرمودند:
🌸«هر کس با این دعای #عهد چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند».
📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده
•┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
#دعای_عهد♡
#استاد_فرهمند
کجایى ...؟؟
اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت!
🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
#زیارت_عاشورا_صوتی
🎧 با صدای استاد فرهمند
🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
#اربعین_تبری
فرحة الزهراء ۱۴۴۳
شماره 5 از 40
#عمری_نباشیم 😉
#بر_عمر_غار_نجاست_لعنت 😍
#عیدالله_الاکبر_غدیر_ثانی_مبارک😍
#تاچهلروزشادیم❣️
💚اللهم عجل لولیک الفرج💚
🚩💢 هم پیامبر هم امیرالمومنین صلی الله علیهما و آلهما می خواستند عمر را بکشند...
اگرچه بغض خودش را غلاف کرد و نشست
اگرچه دست به شمشیر قتل عام نکرد
سکوت کردن حیدر دروغ تاریخ است
به احترام محمد فقط قیام نکرد
فَلَا تَعْجَلْ عَلَيْهِمْ ۖ إِنَّمَا نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا ﴿مریم ٨٤﴾
بنابراین بر [شکست و هلاکت] آنان شتاب مکن، ما [همه اعمال و رفتار حتی لحظات عمرشان را] به دقت شماره می کنیم [تا مهلتشان تمام شود و به کیفر آنچه همواره مرتکب می شدند، برسند.]
🌑 فلما أصبح الناس، أقبل أبو بكر و عمر و الناس يريدون الصلاة على فاطمة (عليها السلام)، فقال المقداد: قد دفنّا فاطمة (عليها السلام) البارحة. فالتفت عمر إلى أبي بكر فقال: أ لم أقل لك إنهم سيفعلون؟ فقال العباس: أنها أوصت أن لا تصلّيا عليها. فقال عمر: لا تتركون- يا بني هاشم- حسدكم القديم لنا أبدا؟ إن هذه الضغائن الذي في صدوركم لن تذهب.
و اللّه لقد هممت أن أنبشها فأصلّي عليها. فقال علي (عليه السلام): و اللّه لو رمت ذلك يا ابن صهاك لأرجعت إليك يمينك؛ لئن سللت سيفي لا غمدته دون إزهاق نفسك. فانكسر عمر و سكت و علم أن عليا (عليه السلام) إذا حلف صدق.
ثم قال علي (عليه السلام): يا عمر، أ لست الذي همّ بك رسول اللّه (صلّى اللّه عليه و آله) و أرسل إليّ، فجئت متقلّدا سيفي ثم أقبلت نحوك لأقتلك، فأنزل اللّه عز و جل: «فلا تعجل عليهم إنما نعدّ لهم عدّا»
💠صبح که مردم برخاستند ابو بکر و عمر به همراهی آنان آمدند و قصد داشتند بر حضرت زهرا (سلام الله علیها) نماز بخوانند. مقداد گفت: دیشب حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را دفن کردیم! عمر رو به ابو بکر کرد و گفت: به تو نگفتم، آنها زود این کار را می کنند؟! عبّاس گفت: آن حضرت وصیّت کرده بود شما دو نفر بر او نماز نخوانید.
عمر گفت: بخدا قسم ای بنی هاشم، شما حسد قدیمی تان را نسبت به ما هرگز ترک نمی کنید. این کینه هایی که در سینه های شماست هرگز از بین نمی رود.
بخدا قسم قصد کرده ام قبر او را نبش کنم و بر او نماز بخوانم! امیر المؤمنین (صلوات الله علیه) فرمود: بخدا قسم ای پسر صُهاک، اگر چنین قصدی نمایی دستت را بسویت بر می گردانم، بخدا قسم اگر شمشیرم را بیرون کشم آن را غلاف نخواهم کرد مگر با گرفتن جان تو! (اگر می توانی) قصدت را عملی کن. در اینجا عمر شکست خورد و سکوت کرد و دانست که علی (صلوات الله علیه) هر گاه قسم یاد کند آن را عملی می کند.
سپس علی (صلوات الله علیه) فرمود: ای عمر، تو همان کسی نیستی که پیامبر (صلی اللَّه علیه و آله) قصد کشتن تو را نمود و سراغ من فرستاد. من در حالی که شمشیر به کمرم بسته بودم آمدم و به سویت حمله کردم تا تو را بکشم، ولی خداوند عز و جل آیه نازل کرد که:
فَلا تَعْجَلْ عَلَیْهِمْ إِنَّما نَعُدُّ لَهُمْ عَدًّا
یعنی: (نسبت به آنان عجله مکن که برایشان آماده کرده ایم)
منابع 📚 كتاب سليم بن قيس الهلالي
الموسوعة الكبرى عن فاطمة الزهراء/ج15/ص65
بحار الأنوار - ط مؤسسةالوفاء/ج43/ص199
امیرالمومنین صلوات الله علیه همیشه و همه جا سکوت نمی کرد...
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است
⚠️👌بنی امیّه، هیچ نسبت خویشاوندی با پیامبر و اهل بیت صلوات الله علیهم ندارند (1)
ابوالقاسم علی بن احمد بن موسی بن الامام الجواد علیه السلام در کتاب «الإسْتِغاثَة فی بِدَعِ الثَّلاثَة» می نویسد:
از طریق عالمان اهل بیت علیهم السلام اسرار علوم ایشان به علمای شیعه رسیده است که یکی از این اسرار اینچنین برای ما روایت شده است: اقوامی هستند که به قریش منتسب هستند، اما در واقع، نسب حقیقی آنها به قریش نمی رسد، مثل بنی امیه. گفته اندکه بنی امیه از قریش هستند، اما این گونه نیست و اصل آنها از روم است و تأویل و باطن این آیه: «غُلِبَتِ الرُّومُ فی اَدْنَی الارْضِ، وَ هُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَیَغْلِبُونَ» بدین گونه است که بنی امیه بر پادشاهی غلبه می کنند و سپس بنی عبّاس بر آنها غلبه خواهند کرد. این حقیقت به این دلیل است که میان عرب ها در جاهلیت، وقتی کسی بنده ای داشت و می خواست که او و نسبش را به خودش منسوب کند، چنین می کرد و نزد عرب ها جائز بود و ما این فعل را از کرامت های عرب ها یافتیم که بنده به نَسَب مولایش منتسب شود. رسول خدا صلّی الله علیه و آله نیز در مورد زید بن حارثه نیز چنین کرد و وی را از بازار عُکاظ با استفاده از اموال خدیجه خریداری کرد. عبدشمس فرزند عبدمناف- برادر هاشم بن عبدمناف- نیز بنده ای داشت رومی که به او امیّه می گفتند و عبدشمس وی را به خودش منتسب کرد، لذا اصل بنی امیّه از روم است، در حالی که نسب آنها در قریش بیان شده است. (الاستغاثة فی بدع الثلاثة، ص121-123)
مرحوم عمادالدین طبری(م698 ق) در «کامل بهایی» می نویسد:
بدان كه اميه غلامى بود رومى از آنِ عبد الشمس. چون زيرك بود و عبد الشمس او را آزاد كرد، و به فرزندى قبول كرد و از او فرزندان به وجود آمدند و اكثر علما برآنند كه شجره خبيثه بنو اميه اند... عرب را عادت است كه چون غلامى را آزاد كنند و به فرزندى قبول كنند نسب عتيق يا معتق برند. مثالِ اين، چون رسول صلّی الله علیه و آله زيد بن حارثه را آزاد كرد و به مثابه فرزند می داشت و جمله عرب او را زيد بن محمد می خواندند. ...
اميه به ابن عبدالشمس مشهور شد و اهل تواريخ ظاهر را گرفتند و اين تحقيق را نيز اهل ظاهر و محققان اهل تواريخ ذكر كردند و از ايشان به ما رسيد. (کامل بهایی، ج2، ص180-181)
مرحوم مقدس اردبیلی در «حدیقة الشیعة» می نویسد:
مشهور است که امیّة غلامی بود از آن عبدالشمس، و او رومی بوده إلاّ آنکه چون زیرک و فهیم بوده عبدالشمس او را آزاد کرده و به فرزندی برداشت. ... عادت عرب بود که چون غلامی را آزاد کنند، آن غلام را به نام آن شخص خوانند که او را آزاد کرده باشد، چنانکه رسول خدا صلّی الله علیه وآله زید بن حارث را آزاد کرد و عرب او را زید بن محمّد می خواندند. (حدیقة الشیعة، ج1، ص475-476)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
⚠️👌بنی امیّه، هیچ نسبت خویشاوندی با پیامبر و اهل بیت صلوات الله علیهم ندارند (2)
مرحوم علامه مجلسی در «بحارالانوار» می نویسد:
وَ قَدْ ذَكَرَ بَعْضُ عُلَمائِنا فِي رِسالَةٍ فِي الإمامَةِ أنَّ أمَيَّةَ لَمْ يَكُنْ مِنْ صُلْبِ عَبْدِ شَمْسٍ، وَ إنَّما هُوَ عَبْدٌ مِنَ الرُّومِ، فَاسْتَلْحَقَهُ عَبْدُ شَمْسٍ وَ نَسَبَهُ إلَى نَفْسِهِ، وَ كانَتِ الْعَرَبُ فِي الْجاهِلِيَّةِ إذا كانَ لِأحَدِهِمْ عَبْدٌ وَ أرادَ أنْ يَنْسِبَهُ إلَى نَفْسِهِ أعْتَقَهُ وَ زَوَّجَهُ كَريمَةً مِنَ الْعَرَبِ فَيَلْحَقُ بِنَسَبِهِ. قالَ: وَ بِمِثْلِ ذلِكَ نُسِبَ الْعَوَّامُ أبُو الزُّبَيْرِ إلَى خُوَيْلِد، فَبَنُو أمَيَّةَ قاطِبَةً لَيْسُوا مِنْ قُرَيْشٍ وَ إنّما لُحِقُوا وَ لُصِقُوا بِهِمْ. قالَ: وَ يُصَدِّقُ ذلِكَ قَوْلُ أميرِ الْمُؤْمِنينَ علیه السلام جَواباً عَنْ كِتابِهِ وَ ادِّعائِهِ إنّا بَنُو عَبْدِ مَنافٍ لَيْسَ الْمُهاجِرُ كَالطَّليقِ وَ لَا الصَّريحُ كَاللَّصيقِ، وَ لَمْ يَسْتَطِعْ مُعاوِيَةُ إنْكارَ ذلِكَ. (بحارالأنوار، ج33، ص107)
بعضی از علمای ما در رساله ای در امامت گفته اند که امیّه فرزند عبدشمس نبوده است، بلکه او بنده ای رومی بوده است که عبدشمس او را نزد خود آورد و به خودش منسوب کرد. میان عرب ها در جاهلیت رسم بوده که اگر کسی بنده ای داشت و می خواست او را به خودش ملحق کند، نخست او را آزاد می کرد و زنِ با کرامتی از عرب را برای او می گرفت و او را به نسب خود ملحق می کرد. عوّام، پدر زبیر، نیز به همین گونه به خویلد منتسب شد. پس بنی امیّه از قریش نیستند و به قریش ملحق شده و به آنها چسبیده شده اند. پاسخ امیرالمؤمنین علیه السلام به معاویه که خود را فرزند عبدمناف خوانده بود، مؤید همین موضوع است. آن حضرت فرمود: «هجرت کننده مانند آزاد شده نیست، و پاکیزه مانند چسبیده شده نیست»، و معاویه نتوانست این سخن را منکر شود.
مرحوم شیخ محمدحسین کاشف الغطاء در «جنّة المأوی» می نویسد:
پدر امیّة و هاشم یکی نبوده است، زیرا امیّة فرزند صلبی عبدشمس نبود، بلکه بچه سر راهی بود که عبدشمس او را به فرزندی گرفت. (جنّة المأوی، ص 253)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ یکی از درهای جهنّم به نام یزید بن معاویه ثبت شده است
عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ، عَنْ آبَائِهِ عَلَيْهِمُ السَّلَامُ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: لِجَهَنَّمَ سَبْعَةُ أَبْوَابٍ- وَ هِيَ الْأَرْكَانُ- لِسَبْعَةِ فَرَاعِنَةَ: نُمْرُودُ بْنُ كَنْعَانَ فِرْعَوْنُ الْخَلِيلِ، وَ مُصْعَبُ بْنُ الْوَلِيدِ فِرْعَوْنُ مُوسَى، وَ أَبُو جَهْلِ بْنُ هِشَامٍ، وَ الْأَوَّلُ، وَ الثَّانِي، وَ يَزِيدُ قَاتِلُ وَلَدِي، وَ رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ الْعَبَّاسِ يُلَقَّبُ بِالدَّوَانِيقِيِّ اسْمُهُ الْمَنْصُورُ. (بحار الأنوار، ج30، ص410 به نقل از کتاب الاستدراک از ابن بطریق- م600هجری)
حضرت صادق علیه السلام از پدران گرامی خویش علیهم السلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل می کنند که فرمود: جهنم، هفت در دارد که شاخص هفت تن از فراعنه می باشد که عبارتند از: نُمرود بن کنعان که فرعون زمان حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام بود، مُصعَب بن ولید که فرعون زمان حضرت موسی علیه السلام بود، ابوجهل، اوّلی، دومی، یزید قاتل فرزندم، و مردی از فرزندان عبّاس به نام منصور دوانیقی.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ بعضی از ویژگی های یزید بن معاویة در روایات
1)دعبل از حضرت رضا علیه السلام از پدران گرامیش از حضرت سجاد علیهم السلام نقل می کند که اسماء به آن حضرت عرض کرد: وقتی حسین بن علی علیه السلام به دنیا آمد، رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود:
تَقْتُلُهُ فِئَةٌ بَاغِيَةٌ كَافِرَةٌ مِنْ بَنِي أُمَيَّةَ لَعَنَهُمُ اللَّهُ لَا أَنَالَهُمُ اللَّهُ شَفَاعَتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ. يَقْتُلُهُ رَجُلٌ يَثْلِمُ الدِّينَ، وَ يَكْفُرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ. (بحار الأنوار، ج44، ص251 به نقل از امالی طوسی)
گروهی ستمگر و کافر از بنی امیّه که خداوند لعنتشان کند، او را می کشند. هرگز خداوند شفاعت مرا روز قیامت نصیبشان نکند. مردی او را می کشد که به دین، آسیب می زند و به خداوندِ عظیم، کفر می ورزد.
2)فرشته ای از فرشتگان آسمان اعلی، نزد رسول خدا صلّی الله علیه و آله آمد و گفت:
اعْلَمْ يَا مُحَمَّدُ! أَنَّ رَجُلاً مِنْ أُمَّتِكَ اسْمُهُ يَزِيدُ زَادَهُ اللَّهُ لَعْناً فِي الدُّنْيَا وَ عَذَاباً فِي الْآخِرَةِ، يَقْتُلُ فَرْخَكَ الطَّاهِرَ ابْنَ الطَّاهِرَةِ وَ لَمْ يَتَمَتَّعْ قَاتِلَهُ فِي الدُّنْيَا مِنْ بَعْدِهِ إِلَّا قَلِيلا وَ يَأْخُذُهُ اللَّهُ مُقَاصّاً لَهُ عَلَى سُوءِ عَمَلِهِ وَ يَكُونُ مُخَلَّداً فِي النَّارِ. (بحار الأنوار، ج45، ص315)
بدان ای محمّد! همانا مردی از امّتت که نامش یزید است، و خداوند در دنیا، لعنت و در آخرت بر عذابش بیفزاید، فرزند پاک، پسر آن بانوی طاهره را می کشد، و قاتلش پس از آن در دنیا جز اندکی بهره نمی برد، و خداوند به تلافی کار بسیار بدش، جان او را می گیرد ودر آتش جاویدان خواهد بود.
3)عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ قَالَ: لَمَّا اشْتَدَّ بِرَسُولِ اللَّهِ صلّی الله علیه و آله مَرَضُهُ الَّذِي مَاتَ فِيهِ، ضَمَّ الْحُسَيْنَ علیه السلام إِلَى صَدْرِهِ، يَسِيلُ مِنْ عَرَقِهِ عَلَيْهِ، وَ هُوَ يَجُودُ بِنَفْسِهِ وَ يَقُولُ: مَا لِي وَ لِيَزِيدَ؟! لَا بَارَكَ اللَّهُ فِيهِ. اللَّهُمَّ الْعَنْ يَزِيدَ. ثُمَّ غُشِيَ عَلَيْهِ طَوِيلا! وَ أَفَاقَ وَ جَعَلَ يُقَبِّلُ الْحُسَيْنَ وَ عَيْنَاهُ تَذْرِفَانِ وَ يَقُولُ: أَمَا إِنَّ لِي وَ لِقَاتِلِكَ مُقَاماً بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ. (بحار الأنوار، ج44، ص266 به نقل از مثیرالاحزان)
ابن عبّاس گفت: هنگامی که بیماری رسول خدا صلّی الله علیه و آله شدّت گرفت و بر اثر آن، رحلت فرمود، حسین علیه السلام را به سینه گرفت و در حالی که عرقش بر حسین علیه السلام سرازیر می شد و در حال جان دادن بود، می فرمود: مرا با یزید چه کار؟! خداوند در او برکت قرار ندهد. بارالها! یزید را لعنت فرما. سپس مدّتی طولانی از هوش رفت و وقتی به هوش آمد، حسین علیه السلام را بوسید و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، فرمود: آگاه باش که برای من و قاتلت در محضر خداوند عزِوجلّ جایگاهی (برای محاکمه) خواهد بود.
4)ابن عباس گفت: بعد از میلاد حسین بن علی علیه السلام، جناب جبرئیل بر رسول خدا صلّی الله علیه و آله نازل شد و چنین گفت: يَا مُحَمَّدُ! يَقْتُلُهُ شِرَارُ أُمَّتِكَ ... أَنَا مِنْهُ بَرِيءٌ وَ هُوَ مِنِّي بَرِيءٌ، لِأَنَّهُ لَا يَأْتِي الْقِيَامَةِ أَحَدٌ إِلَّا وَ قَاتِلُ الْحُسَيْنِ علیه السلام أَعْظَمُ جُرْماً مِنْهُ قَاتِلُ الْحُسَيْنِ، يَدْخُلُ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَعَ الَّذِينَ يَزْعُمُونَ أَنَّ مَعَ اللَّهِ إِلَهاً آخَرَ، وَ النَّارُ أَشْوَقُ إِلَى قَاتِلِ الْحُسَيْنِ مِمَّنْ أَطَاعَ اللَّهَ إِلَى الْجَنَّة. (كمال الدين، ج1، ص283)
ای محمّد! بدترین امّت تو او را می کشد. ... من از او بیزار، و او از من بیزار است، زیرا روز قیامت، کسی نمی آید مگر آن که جرم قاتل حسین علیه السلام از او بیشتر خواهد بود. قاتل حسین، همراه با کسانی که برای خداوند، الهی را شریک قرار داده اند، به آتش وارد می شود، و اشتیاق آتش جهنّم به قاتل حسین علیه السلام، از اشتیاق بندگان مطیع الهی به بهشت، بیشتر است.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ پاداش لعن بر قتله سیّدالشّهدا علیه السلام منقول از حضرت رضا علیه السلام
عَنِ الرَّيَّانِ بْنِ شَبِيبٍ عَنِ الرِّضَا علیه السلام قَالَ: يَا ابْنَ شَبِيبٍ! إِنْ سَرَّكَ أَنْ تَسْكُنَ الْغُرَفَ الْمَبْنِيَّةَ فِي الْجَنَّةِ مَعَ النَّبِيِّ وَ آلِهِ صلوات الله علیهم، فَالْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَيْن. (امالی صدوق، ص130)
حضرت رضا علیه السلام به ریّانبن شبیب فرمود: ای پسر شبیب! اگر دوست داری که در غرفههای بهشتی با رسول خدا صلّی الله علیه و آله و خاندانش باشی، پس قتله حسین بن علی علیه السلام را لعنت کن.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ لعن بر بنی امیّة، یکی از تعقیبات نمازهای پنج گانه
عَنْ جَابِرٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ علیه السلام قَالَ: إِذَا انْحَرَفْتَ عَنْ صَلَاةٍ مَكْتُوبَةٍ، فَلَا تَنْحَرِفْ إِلَّا بِانْصِرَافِ لَعْنِ بَنِي أُمَيَّةَ. (تهذيب الأحكام، ج2، ص109)
حضرت باقر علیه السلام فرمود: هر گاه نماز واجب را تمام کردى، جز بعد از لعن بر بنى امیه، از جاى خود حرکت نکن.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👿👹 فحشای هند، مادربزرگ یزید، با ....
قال رسول الله صلّی الله علیه و آله: و لا تزنين. فقالت هند: أ و تزني الحرة؟ فتبسم عمر بن الخطاب لِما جرى بينه و بينها في الجاهلية. (مجمع البيان في تفسير القرآن، ج9، ص414)
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در روز فتح مكه ... تبسم فرمود و هند ملعونه را شناخت و فرمود: زنا مكنيد، هند گفت: آيا زن حرّه زنا مى كند؟ عمر خنديد به اعتبار آنكه در جاهليت با او زنا كرده بود، و او از زنان مشهور به زنا بود و معاويه را از زنا به هم رسانيده بود. (حياة القلوب، ج4، ص1199- 1200)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅ بعضی از عبارات لعن بر یزید و آلش در زیارات سیّدالشهدا علیه السلام
1) اللهُمَّ الْعَنْ أَبَا سُفْيَانَ وَ مُعَاوِيَةَ وَ عَلَى يَزِيدَ بْنِ مُعَاوِيَةَ اللَّعْنَةَ أَبَدَ الْآبِدِينَ. اللهُمَّ فَضَاعِفْ عَلَيْهِمُ اللَّعْنَةَ أَبَداً لِقَتْلِهِمُ الْحُسَيْنَ عَلَیهِ السَّلامُ. (كامل الزيارات، ص178)
2) اللهُمَّ الْعَنْ يَزِيدَ وَ أَبَاهُ وَ الْعَنْ عُبَيْدَ اللهِ بْنَ زِيَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ وَ بَنِي أُمَيَّةَ قَاطِبَةً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة. (كامل الزيارات، ص179)
3) اللهُمَّ الْعَنْ يَزِيدَ وَ آلَ يَزِيدَ وَ آلَ زِيَادٍ وَ عُمَرَ بْنِ سَعْدٍ وَ الشِّمْرَ وَ بَنِي مَرْوَانَ جَمِيعاً.( مستدرك الوسائل، ج10، ص414)
4) اللَّهُمَّ خُصَّ أَنْتَ أَوَّلَ ظَالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنِّي، وَ ابْدَأْ بِهِ أَوَّلاً، ثُمَّ الثَّانِيَ، ثُمَّ الثَّالِثَ وَ الرَّابِعَ، اللَّهُمَ الْعَنْ يَزِيدَ خَامِساً، وَ الْعَنْ عُبَيْدَ اللَّهِ بْنَ زِيَادٍ وَ ابْنَ مَرْجَانَةَ وَ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ شِمْراً، وَ آلَ أَبِي سُفْيَانَ وَ آلَ زِيَادٍ وَ آلَ مَرْوَانَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَة. (مصباح المتهجد، ج2، ص776)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏🌺😁هلاکت یزید بن معاویه در 14 ربیع الاول بر همه شیعیان مبارک باد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
با دیدن ماشین سمانه نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شد
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_شش
کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند نگاهی
انداخت،متوجه ماشینش نشده بودند.
آرام در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد،اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد.
آن دو هراسان به عقب برگشتند ،با وحشت به کمیل و اسلحه ان نگاه کردند.
یکی از آن ها با لکنت گفت:
ــ تو،تو زنده ای؟
کمیل همزمان که آن ها را هدف گرفته بود، با دقت به چهره اش نگاهی انداخت اما او را به خاطر نیاورد.
ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟
نفر دومی آرام دستش را به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش
دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد.
عصبی غرید:
ــ با پا بفرستش اینور
وقتی از غیر مسلح بودن آن ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید،اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید:
ـ مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردم
کمیل پوزخندی زد!
ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟
تا میخواستن لب باز کنند،ماشین های یگان وارد کوچه شدند.
آن دو که میدانستند دیگر امیدی برای فرار نیست،دست هایشان را روی سر
گذاشتند و بر زمین زانو زدند.
دو نفر از نیروه های یگان به سمتشان آمدند و آن ها را به سمت ماشین بردند،تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود.
یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت:
ــ تیمور دستگیر شد
کمیل ناباور گفت:
ــ چی ؟
ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش
ــ باورم نمیشه
یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد.
ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی ،گرفتی؟
ــ برام همه چیزو بگو
یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت:
ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی
حرم
"رمان #پلاک_پنهان #قسمت_هشتاد_و_شش کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد،به دو مردی که از ماشین پیاده شدند
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت.
ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود،با
وحشت سرش را بالا آورد، امابا گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل،نفس راحتی کشید.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
کمیل این را درک می کرد که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد،تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را،هضم کند
به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید.
ــ بله قربان
ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید
ــ چشم قربان
روبه سمانه گفت:
ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی،میدونم برات سخت بوده،اما مطمئن باش برای
من سخت تر بوده،امیدوارم درست تصمیم بگیری و نبود من تو این چهارسالو پاب
خودخواهیِ من نزاری،من فردا دوباره میام تا بهتر بتونیم حرف بزنیم
سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود،عصبی پوزخندی زد و گفت:
ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم ددر ضمن من ماشین دارم ،با ماشین خودم میرم
به طرف ماشین رفت وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود،نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را.....
یاسر که متوجه اوضاع شده بود،به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد.
به محض اینکه سمانه از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را
اسکورت کند،با اینکه تیمور دستگیر شده بود اما نمی توانست ریسک کند.
کمیل نگاهی قدردان به خاطر همه چیز به یاسر انداخت که یاسر با لبخند جوابش را داد.
ــ میخوای صحبت کنیم
ــ آره ،یاسر چه خبره؟تیمور چطور دستگیرشد؟چرا من در جریان نیستم
ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت
حرم
کمیل با دیدن ماشین سمانه،بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد،سمانه که س
چرا خبرم نکردید؟
ــ سردار اینو از ما خواست
تر به یک رمان مراجعه کنید
کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید:
ــ الان حال سردار چطوره؟
یاسر آهی کشید و گفت:
ــ بهتره،اوردنش بخش.
ــ کی مرخصش میکنن
ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه
کمیل سری تکون داد.
ــ اول قرار بود تو هم تو این عملیات باشی،اما وقتی سردار دید با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی،نظرش عوض شد،از شدت خطر این عملیات خبردار بود و نگران بود که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم.
ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر.
ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم،سردار میدونست به محض دستگیری تیمور ،ادماش میان سراغ خانوادت ،اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای.
ــ خانوادم؟
ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم
کمیل با تعجب پرسید:
ــ دایی محمد!!
ــ آره،همه چیزو براش توضیح دادیم و ازش خواستیم که مادرتو به خانه اش ببه و ازش محافظت کنه،و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم.
کمیل سرش را میان دستانش فشرد،دستان یاسر بر شانه هایش نشست.
ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل،از سرهنگ خواستیم قبل از اینکه بری خونتون،سرهنگ بقیه رو آماده کنه.
کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت:
ــ ممنونم داداش
ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی
بلند خندید.
کمیل
لبخند تلخی زد و گفت:
ــ امیدوارم هیچوقت از خانوادت دور نشی،چون خیلی سخته خیلی
یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت:
ــ من برم دیگه،سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش،بعد باید بیای سرکار،البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی،از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی
هر دو خندیدن.یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد.
ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟
ــ اره بریم
ادامه دارد...
"نویسنده : #فاطمه_امیری
حرم
چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست تر به یک رمان مراجعه کنید کمیل ناراحت چشمانش را بست و پ
"رمان #پلاک_پنهان
#قسمت_هشتاد_و_هفت
سمانه روی تخت نشست و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد.
صداهای خنده در حیاط پیچیده بود،از صبح همه با شنیدن خبر امدن کمیل به
خانه،آمده بودند.
دایی محمد و یاسین و محسن کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند،و مردانه اشکـ ریختند.
صغری برای مدت طولانی در آغوش کمیل مانده بود و گریه می کرد،که با اسرارهای همسرش کمی آرام گرفت.
در طول روز سمیه خانم کنار کمیل نشسته بود و دستانش را در دست گرفته بود.
کمیل همه ی وقت یک نگاهش به همسر خواهرش بود و یک نگاهش به دَر خانه،در انتظار آمدن سمانه.
اما سمانه همه ی اتفاقات را از پنجره اتاق مشاهده می کرد،و از وقتی کمیل آمده بود به اتاقش رفته بود،حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم حاضر نشد که پایین بیاید.
در زده شد و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت:
ــ داری میری؟
ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام بهات خداحافظی کنم
سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت:
ــ بسلامت عزیزم
صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت:
ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن
سمانه تشر زد:
ــ تمومش کن صغری
ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه
ــ برو شوهرت منتظرته
ــ باشه
صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد.
همه رفته بودند،سمانه چمدانی که آماده کرده بود را روی تخت گذاشت،به طرف
چادرش رفت که در اتاق باز شد و سمیه خانم وارد اتاق شد.
ــ دخترم سمانه،برات شام بز..
با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت:
ــ این چمدون چیه؟
ــ خاله گ..
ــ سمانه گفتم این چمدون چیه؟
ــ دارم میرم خونمون
سمیه خانم تشر زد:
ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟
سمانه با صدای لرزونی گفت:
ــ پسرت برگشته ،دیگه تنها نیستی
ــ اون پسرمه،اما تو دخترمی ،عروسمی
ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله
صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت:
ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق،کنار من.پس این خونه ی تو
هستش،این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست
ــ خاله لطفا..
ــ سمانه با من بحث نکن
ــ من اینجا نمی مونم
در باز شد و کمیل وارد اتاق شد:
ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟