eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
651 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5837072911332017852.pdf
235.3K
دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایام البیض ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
در روز ظهور مهدی اش می بینیم بار دگر از کعبه، علی می آید ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاحیدرکرار...😘❤️ کعبه ام من حرم ایزد منان به کــــــــــــــــــفم من از این منسب والا همه دم در شعـــــــــفم کعبه ام، لیک خودم عاشق شهر نجــــــــــــفم چون علی گوهر من بود من او را صــــــــــــدفم حاجیان کوی من و منکه به کــوی علـــــــی ام سرخوشم چون که خودم حاجی روی ـعلی ام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر عزتی به عالم بالاست از است عالم هزار شکر بر این آبرو کند..، کعبه قتیل مقدم او شد، درید صدر... طوری که هیچ‌کس نتواند رفو کند..، 😍😍 یکه شناس به عالم فقط خداست هر کس که منکر است بگو روبرو کند!..،
⭕️ معاویه زندیق یکی از چهار بت .... قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ(علیه السلام): یَا أَبَا حَمْزَةَ إِنَّمَا یَعْبُدُ اللهَ مَنْ عَرَفَ اللهَ وَ أَمَّا مَنْ لَا یَعْرِفُ اللهَ کَأَنَّمَا یَعْبُدُ غَیْرَهُ هَکَذَا ضَالًّا. قُلْتُ: أَصْلَحَکَ اللهُ وَ مَا مَعْرِفَةُ اللهِ؟ قَالَ: یُصَدِّقُ اللهَ وَ یُصَدِّقُ مُحَمَّداً رَسُولَ اللهِ(صلی الله علیه و آله) فِی مُوَالاةِ عَلِیٍّ وَ الِایتِمَامِ بِهِ وَ بِأَئِمَّةِ الْهُدَى مِنْ بَعْدِهِ وَ الْبَرَاءَةُ إِلَى اللهِ مِنْ عَدُوِّهِمْ وَ کَذَلِکَ عِرْفَانُ اللهِ. قَالَ قُلْتُ: أَصْلَحَکَ اللهُ أَیُّ شَیْ‏ءٍ إِذَا عَمِلْتُهُ أَنَا اسْتَکْمَلْتُ حَقِیقَةَ الْإِیمَانِ؟ قَالَ: تُوَالِی أَوْلِیَاءَ اللهِ وَ تُعَادِی أَعْدَاءَ اللهِ وَ تَکُونُ مَعَ الصَّادِقِینَ کَمَا أَمَرَکَ اللَّهُ. قَالَ قُلْتُ‏: وَ مَنْ أَوْلِیَاءُ اللهِ؟ فَقَالَ: أَوْلِیَاءُ اللهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللهِ وَ عَلِیٌّ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَیْنُ وَ عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ ثُمَّ انْتَهَى الْأَمْرُ إِلَیْنَا ثُمَّ ابْنِی جَعْفَرٌ وَ أَوْمَأَ إِلَى جَعْفَرٍ وَ هُوَ جَالِسٌ. فَمَنْ وَالَى هَؤُلَاءِ فَقَدْ وَالَى أَوْلِیَاءَ اللهِ وَ کَانَ مَعَ الصَّادِقِینَ کَمَا أَمَرَهُ اللهُ. قُلْتُ: وَ مَنْ أَعْدَاءُ اللهِ أَصْلَحَکَ اللهُ؟ قَالَ: الْأَوْثَانُ الْأَرْبَعَةُ. قَالَ قُلْتُ: مَنْ هُمْ؟ قَالَ أَبُوالْفَصِیلِ وَ رُمَعُ وَ نَعْثَلٌ وَ مُعَاوِیَةُ وَ مَنْ دَانَ دِینَهُمْ فَمَنْ عَادَى هَؤُلَاءِ فَقَدْ عَادَى أَعْدَاءَ اللهِ ابوحمزه ثمالی گوید : حضرت (علیه السلام) به من فرمود: «ای ابوحمزه! کسی خدا را عبادت می‌‌‌کند که خدا را بشناسد و اما کسی که خدا را نشناخت پس مثل این است که در حال گمراهی عبادت می‌‌‌کند.» عرض کردم: خدا چیست؟ فرمود: «خدا و ‌را تصدیق کن، به حضرت (علیه السلام) و معصومین بعد از آن حضرت کن و از دشمنان آن‌‌‌ها بیزاری بجوی؛ این است معرفت خدا.» عرض کردم: خدا شما را سلامت بدارد، با چه عملی، حقیقت ایمان را کامل کرده‌ام؟ فرمودند: «دوست داشتن اولیای خدا و دشمنی با دشمنان خدا و این که با صادقان باشی همچنان که خدا تو را امر کرده.» عرض کردم: اولیاء و دوستان خدا و دشمنان خدا چه کسانی هستند؟ فرمودند: «دوستان خدا؛ محمّد رسول‌الله و علی و و و (علیهم السلام) هستند، سپس امر به ما رسیده(یعنی امر امامت و دوستی حق تعالی) سپس پسرم جعفر» و اشاره فرمودند به حضرت (علیه السلام) در حالی که آن حضرت نشسته بودند. بعد فرمودند: «کسی که با این‌‌‌ها دوستی کند به تحقیق با أولیاءالله دوستی کرده است و چنین شخصی با صادقین می‌باشد، همانطور که خدای تعالی وی را امر نموده است.» عرض کردم : دشمنان خدا کیایند؟ فرمود : بت های چهارگانه. گفتم : آن چهار بت کیایند؟ فرمود : (ابوبکر) و (عمر) و (عثمان) و لعنت الله علیهم اجمعین و هرکس پیرو آنها باشد. هرکه دشمن اینها باشد دشمنی با دشمنان خدا کرده. 📚 جلد ۲ صفحه ۱۱۶ البرهان فی تفسیر قرآن جلد ۲ صفحه ۸۴۶ بحارالانوار جلد ۲۷ صفحه ۵۸ فرحة الزهرا علیهاالسلام صفحه ۵۷ و ۵۸ ✔️ به درک واصل شدن مبارک.... 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
🔊 پخش آنلاین مراسم جشن میلاد امیرالمؤمنین علیهماالسلام 🎙 سخنران: حجةالاسلام سیدحسین حسینی 🔔 دوشنبه ۱۴۰۰/۱۱/۲۵ ⏰ از ساعت ۲۱:۴۵ 🔸قرائت یک صفحه خطابه‌ غدیر و فدک 🔸مدیحه سرایی 🔸سخنرانی 🔸دعای فرج 🎥 پخش زنده: aparat.com/khetabeghadir/live Live.khetabeghadir.com @khetabeghadir_com 〰〰〰〰〰〰 🤲 اللّهُمَّ عَجِّل‌ْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 🤲
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۲۷   هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد! بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد: _انگلیسی بلد نیست ژانت جون هینی کشید و با خجالت گفت: _چی بهش بگم؟! گفتم: _بگو سلام خوبی اون هم ربات وار تکرار کرد: _سلام خوبی روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت: _سلام خوبم شما خارجی هستی؟ ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله و اونهم تکرار کرد! تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن! در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت ... مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد 24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص) با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید: _بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم: _ولی خیلی قشنگه طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد: _ممنون ان شاالله عروسی خودت کتایون موشکافانه پرسید: _رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه! رضوان پشت دستش زد: _میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم! متعجب گفتم: _خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی! _چرا؟ _چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون _خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن! حرصی گفتم: _تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟ _تو نگران چی هستی؟ اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟! نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد: _کاش یه ذره درکم میکردی! کتایون بجای رضوان ادامه داد: _تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد: _انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم! ... مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد: _سلام خونه عموت اینا غلغله شده همه اونجان فقط تو اینجاییا چرا نمیری؟! جواب ندادم: _سلام مامانت خوب بود؟! مشغول تن کردن لباس مهمانی شد: _از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟! همونطور که پشتم بهش بود گفتم: _از هیچی نمیترسم خجالت میکشم بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن! غر زد: بیخود امشب رضوان عروسه کس دیگه هم که نیست بشناسدشون خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری تک خنده ی بلندی کردم: حتما ژانت از سرویس به اتاق برگشت: _اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی! بریم ضحی؟! به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم: _بریم ... وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود! بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد: _سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!...
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۲۸ با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم: بچه ها اینجا بشینید من الان میام با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام و بعد به زحمت لبخندی زد الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم: _خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟ اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم: _حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم! نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟! یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟ یعنی اون هنوز؟!... حمیده خانوم با حوصله پرسید: _خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟ لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم _آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟ _والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن _آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟ _دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم _ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟! با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید ... آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست: _ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟! با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم: تو به زن عمو چی گفتی؟! _هیچی بخدا سری تکان دادم پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه! صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد: _میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن! با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر... حرفش رو قطع کردم: _بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم! طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد! تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی‌ کتایون فوری گفت: _ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه! اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟ _مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟ تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم! حرصی گفتم: _شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟ _شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم! به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل من و رضوان همزمان گفتیم: _بشین بابا! ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟ رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟! _خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبار کتایون گفت: بشین بابا! تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست! _خب همون دیگه تا کی! قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟ ژانت لبخندی زد: _به شرطی که یکم بریم بیرون همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم گفتم: اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد: عالیه!
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۲۹   رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید: _پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟ تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟ _کاریت نباشه! ... در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم: سلام داداش خوبی؟ از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟ بعد رو به ژانت با سر پایین گفت: سلام خوش گذشت بهتون؟ ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود رضا دوباره پرسید: تهران رو چطور شهری دیدید؟! ژانت راحت گفت: خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره رضا با لبخند دستی به موهاش کشید: _به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟! ژانت فوری گفت: _چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟! اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید: _تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم _اونقدرا هم سخت نیست رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!! صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم: _میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟! خودش رو زد به اون راه: _چه خبری؟ مرموز خندیدم: هیچی فعلا داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت: براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟! ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت: میتونم بغلتون کنم؟ مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد! با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه! ... آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که... دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟! هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین... ‌کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم: _شب گرد شدی؟! _چی؟! _میگم چرا خواب از سرت پریده؟ چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟! لبخندی زد و سر به زیر انداخت: _شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد چه چیز خاصی؟! ‌_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟ تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟! نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد: _پس تو که میدونی چرا میپرسی؟! _خب پس چکار کنم؟! _بگو درسته یا نه؟! _چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟ _میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم: _خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۳۰   خواستگاری هم میکنم برات! فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد _من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم اون خودش کلی مورد زیر سر داره! لبخندم عمیق تر شد: _نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید: _تو رو نداشتم چکار میکردم؟ همیشه حواست به همه چی هست! ... روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود دوباره پرسیدم: خب نظر شما چیه؟ آقاجون سوالم رو به خودم پس داد: _نظر خودت چیه بابا؟! _خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره مامان سری تکون داد: به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی... این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی؟ حاجی دستی به محاسنش کشید: _تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه فوری گفتم: _ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون حاجی سری تکان داد: _من که حرفی ندارم فقط هیچ کس رو نداره که... سرتکان دادم: هیچ کس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه مامان فوری گفت: خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن فوری گفتم: نه نه نه... الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟! اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم! و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست! و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد! اون روز رو خوب به خاطر دارم سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸ زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما... درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...