💑 اگر اشتباه کردید شجاعانه اشتباهتان
را بپذیرید و عذرخواهی کنـید!
🔸قبول کردن اشتبــاه یکی از روش هــای پایداری بنیان خانواده است. با گوش دادن به صحبت های همسرتان، میتوانید او را آرام کنید و با قبول کردن اشتباه خود و گفتنِ جملهی "ببخشید"، یک بار دیگر عشق را به زندگیتان هدیه کنید.
🔸معنای پذیرش اشتباه این است که شما میخواهید رابطهی گرم خانوادهتان ادامه داشته باشد و از طرفی نشان میدهد که در برابر مشکلات، فرد منطقی و بدون تعصب هستید. علاوه بر اینکــه کوتــاه آمدن و پا گذاشتن روی هــوای نفــس، سکـوی پرشی به سمت محبوبیت و عــزّت است.
*زوجهای محترم*
💑 *کنایه بعد از دعـوا ممـنوع*
🔸وقتی درمورد مسئلهای با همسر خود دعوا یا بحث میکنید، پس از تمام شدن دعوا، به طور غیرمستقیم و با کنایه موضوع دعوا را یادآوری نکنید.
🔸به طور مثال، اگر سر هزینههای سفر با هم بحث کردهاید، لازم نیست وقتی فیلم یا عکس مسافرت دیگران را میبینید در مورد هزینههایی که کردهاند و مکانهایی که رفتهاند به همسر خود طعنه بزنید.
🔸بهتر است به جای گفتارهای فتنهانگیز، در فرصتی که هر دو آرام هستید در مورد این مشکل با هم حرف بزنید.
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت166
✍ #میم_مشکات
سید کنار سیاوش نشست، دست روی زانویش گذاشت و گفت:
-خب جناب سلمان خان، در چه حالی؟
سیاوش از آن قهقهه هایی زد که حال دل راحله را کوک میکرد.
سید خوب بلد بود حال سیاوش را سر جایش بیاورد. شوخی هایش حساب شده بود. لوده بازی در نمی آورد. موقع شوخی هم قیافه اش چنان جدی بود که اصلا فکر نمیکردی در حال تیکه انداختن است.
راحله با لبخند، به سیاوش که میخندید خیره شد و سید ادامه داد:
- جان خودت، دفعه بعد خواستی از این هندی بازیا در بیاری، یجوری برو یه سره بشی! دو ماه آزگار مارو علاف خودت کردی اخوی!
دیگه نهایت یکی دو روزه پرونده رو جمع کن یا اینوری یا اونوری
بعد رو کرد به پدر سیاوش و گفت:
-البته با اجازه شما!
همه از این حرف سید خنده شان گرفت و سید ادامه داد:
- میدونی از چی خوشم میاد? عینهو این فیلما نشدی که وقتی طرف به هوش میاد مغزش اتصالی میکنه و شروع میکنه به زمین و زمان فحش میده! حالا یکی باید بیاد نازشون رو بکشه که سر جدت کوتاه بیا بعد این همه دردسر!
نه افسرده شدی نه پرخاش گر، عین یه بچه مودب با وضعیت کنار اومدی
بعد خودش هم از این حرفش خنده اش گرفت.
موقع شام که شد، زینب خانم رفت توی آشپزخانه تا به مادر راحله تعارفی بزند برای کمک. شیما هم که به بهانه درس جیم شده بود توی اتاق تا از زیر کار در برود!
پدر راحله داشت با تلفن حرف میزد و بابا ایرج هم که عاشق بچه ها بود، حیدر کوچولو را روی پایش نشانده بود و داشت باهاش بازی میکرد.
راحله لیوان آبی را که برای سیاوش آورده بود روی میز گذاشت و رو به سید گفت:
-آقا سید، بفرمایین سر میز، شام ...
اما حرفش را خورد. نگاهش افتاد به آن انگشتر حدید و ذکر آشنای رویش!
این انگشتر را می شناخت. آن شب، توی امامزاده ...
سر که بلند کرد دید سید دارد نگاهش می کند. خواست حرفی بزند که صادق انگار فهمیده باشد میخواهد چه بگوید چشم هایش را بست، دستش را جلوی بینی اش گرفت به علامت هیس و کمی سرش را تکان داد که یعنی راحله سکوت کند و حرفی نزند. راحله دهانش بسته شد.
سیاوش که از این سکوت ناگهانی تعجب کرده بود کمی سر چرخاند:
-راحله؟ سید؟ چی شد؟ اینجایین؟
صادق دست روی شانه سیاوش گذاشت:
-نه، من که رفتم خونه مون! تو هم پاشو برو اونور برای شام!
و به سیاوش کمک کرد تا بلند شود، دستش را گرفت و به سمت میز شام برد.
و راحله همانجا زیر لیوانی به دست ایستاده بود و ماتش برده به این دو رفیق قدیمی!
دوباره به این فکر کرد که این سید واقعا کارهایش عجیب غریب است!
حالا می فهمید معنی آن جواب پدر را!
حالا می فهمید علت آن غیبت دو ماهه سید را!
یعنی تمام این مدت، سید در امامزاده کوچک مانده بود؟ بخاطر رفیقش؟
احساس کرد برای اولین بار در عمرش حسودی اش شده! به سیاوش!
به سیاوش که چنین رفیق خوبی داشت!
رفیقی که برای سلامتی سیاوش نذر کرده بود. اینکه بعد از اتمام دوره اش، هفته ای یک عمل رایگان داشته باشد حتی اگر آن عمل تنها عمل تمام هفته باشد!
نذری که راحله و سیاوش هرگز نفهمیدند.
به سیاوش که لابد خدا خیلی خاطرش را می خواهد که چنین رفیق خوبی برایش دست و پا کرده است.
این یعنی سیاوش می توانست خیلی بیشتر از آنچه که هست باشد و این راحله بود که باید با عشق و حوصله، این راه را هموار میکرد برای همسرش! برای مردی که همه ی دنیایش بود!
نیمه های شب بود که راحله با صدایی بیدار شد. این مدت خوابش خیلی سبک شده بود و با کوچکترین حرکتی یا صدایی بیدار می شد.
خوب که دقت کرد حس کرد صدا از سمت سیاوش است. فکر کرد لابد سیاوش باز در حال کابوس دیدن است. از جایش بلند شد تا سیاوش را بیدار کند که فهمید اشتباه کرده است. سیاوش کابوس نمیدید، داشت گریه میکرد!!
کنار تختش نشست:
-بیداری سیاوشم?
سیاوش که متوحه بیدار شدن راحله نشده بود سریع اشک هایش را پاک کرد:
-آره، خوابم نمیبره!
راحله دلش گرفت. پسری که تا دیروز باید به زور پارچ آب بیدارش میکردی حالا چنان به هم ریخته بود که ساعت سه نصف شب هنوز بیدار بود:
-چرا عزیز دلم?درد داری?
سیاوش سعی کرد بنشید:
-نه زیاد! فکرم مشغوله
-برای همین گریه کردی?
#ادامه_دارد..
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت_167
✍ #میم_مشکات
راحله میدانست سیاوش دوست ندارد راحله بفهمد اما حس کرد لازم است به رویش بیاورد.
بارها دیده بود این اشک های نیمه شبانه را اما به رویش نیاورده بود ولی این بار لازم بود.
میخواست بشکند این غربت و تنهایی همسرش را!
سیاوش داشت همه چیز را در خودش می ریخت. ملاحظه راحله را میکرد وگرنه راحله میدانست نمیشود یکنفر اینقدر راحت با نابینایی اش کنار بیاید.
سیاوش خودش را روزها سرحال میگرفت اما شبها ... باید تمام میکرد این غصه خوردن های شبانه را که هم سیاوش را از پا می انداخت هم خودش را پیر میکرد. پیر غصه سیاوش!
وقتی سیاوش جواب نداد راحله گفت:
-میدونم که برای یه مرد سخته همسرش گریه ش رو ببینه اما برای یه زن هم سخته که بدونه همسرش غصه ای داره و ازش پنهان میکنه. ما قراره شریک زندگی هم باشیم. چرا با من حرف نمیزنی سیاوشم? فکر میکنی نمیتونم درکت کنم?
به نظر می آمد سیاوش هم دوست دارد حرف بزند اما هنوز مردد است:
-آخه تو خودت به انداره کافی مشکلات داری ... گفتن این حرفها جز اینکه ناراحتت کنه چه سودی داره?
-چه سودی از این بیشتر که تورو آروم کنه.. مشکلات زیاده، نمیخوام الکی بگم نه، مشکلی نیست اما اگه دلمون به هم گرم باشه و بتونیم به هم تکیه کنیم میشه بهتر با مشکلات کنار اومد، نه؟
سیاوش حس کرد دیگر نمیتواند از ناراحتی هایش با کسی حرف نزند. باید چیزی میگفت:
-الان کجایی? یعنی صورتت کجاست? درسته که نمیبینمت ولی دوس دارن موقع حرف زدن روبروت باشن
چقدر راحله دلش میگرفت وقتی یادش می آمد که سیاوش دیگر نمیتواند ببیند. کمی جا بجا شد و گفت:
-درست رو بروتم!
-این کوری برای من واقعا سنگین بود! اون هفته اول واقعا داشتم دیوونه میشدم. اصلا باورم نمیشد که دیگه نمیتونم ببینم. وقتی به این فکر میکردم که آینده م با این کوری چه شکلیه از زندگی سیر میشدم. گاهی آرزو میکردم کاش مرده بودم! از روز دوم تقریبا دیگه همه چی یادم اومده یود اما از عمد خودم رو میزدم به فراموشی... نمیدونم چرا... شاید چون زمان میخواستم که بتونم فکر کنم. شایدم چون میخواستم همه چیز، حتی خودم رو هم فراموش کنم.
سید گفت من عاقلانه رفتار کردم اما اصلا اینطور نیست. من تمام اون پرخاش گری ها و افسردگی هارو داشتم اما در درونم. چون آدم تو داری ام بروز بیرونی نداشت ولی درونم آشفته بود. مطمئنم سید هم میفهمید حالم رو.
اون یک هفته به همه چیز فکر کردم، از به هم زدن رابطه مون گرفته تا خود کشی!
من تبدیل شدم به یه آدم به درد نخور، دیگه حتی نمیتونم یه نونوایی ساده برم! چقدر باید طول بکشه که بتونم عادت کنم کارهای شخصیم رو بکنم... وقتی به این چیزا فکر میکردم دوست داشتم بزنم زمین و زمان رو به هم بریزم. اون روزی که اومدی پیشم قصد داشتم سرو صدا راه بندازم و کاری کنم که بری. میخواستم بزنم به سیم آخر. دیگه طاقتم طاق شده بود اما میدونی چی جلوم رو گرفت?
راحله لبخند دردناکی زد و پرسید:
-چی
-تو! تو راحی! اون یک هفته تو مرتب می اومدی و با وحود سردی من بازم با شور و علاقه باهام رفتار میکردی. انگار نه انگار که من یه ادم کور و بی مصرفم. وقتی برای اولین بار دستات رو گرفتم اونقدر گرم بود که قلبم رو گرم کرد. انگار همه غصه هام رو از بین برد. وقتی اشکت روی دستم افتاد همه خشمم خاموش شد. و وقتی بغلت کردم نیرویی گرفتم که حس کردم برای مقابله با سخت ترین مشکلات آماده ام. چطور میتونستم تورو از خودم برونم؟
وقتی لمست کردم، عشقی که به تو داشتم، و تا اون لحظه زیر خاکستر بود، تمام فکر هام رو پاک کرد. اما حالا، بازم فکر و خیال ولم نمیکنه! نمیدونم چکار باید بکنم.... شبها اونقدر فکر میکنم که خواب از سرم میپره یا تا صبح کابوس میبینم! سر دو راهی گیر کردم
#ادامه_دارد...
😄🌺👊😄 روز سوم یا چهارم ماه شوال، سال روز هلاکت متوکّل عباسی مبارک باد(1)
✅ متوکّل و بزرگ داشت اهل حدیث
متوکّل، مذهب شافعی داشت، و در مکتب کلامی، بر خلاف مأمون، به مبارزة مستقيم با مذهب معتزله پرداخت و محدّثان و فقيهان ضدمعتزلي را دعوت و آنها را اكرام كرد و به آنها جايزه داد. از جمله احمد بن حنبل که سمبل مبارزه با معتزله، و سمبل اهل حدیث بود، به سامرا آورد و از وی تقدیر نمود. (تاریخ تشیع در ایران، ج1، ص 294 و 98)
✅ متوکّل و تخريب قبر حسينبنعلي علیه السلام و ساير شهداي كربلا
متوکّل در ويران ساختن قبر حضرت ابيعبدالله الحسین عليهالسلام تلاش بسيار کرد. وی در سال 236 يكي از فرماندهانش به نام ابراهیم ديزج، تازه مسلماني را كه از دين يهود به دين اسلام در آمده بود، براي خرابي قبور و اماكن كربلا روانه كرد. ديزج طبق دستور او، قبر سیدالشهدا و سایر شهیدان، و اطراف آن را تا حدود دويست جريب ويران كرد و شخم زد(بحار الأنوار، ج45، ص394- 395) و جمعي از يهوديان را براي زراعت و كشت زمين هاي آنجا منتقل كرد و به آنها دستور داد هر كسي را به زيارت آن قبر آمد، دستگير كنند. همچنین دستور داد پاسگاهي در نزديکي کربلا زده شود تا هر کس را که قصد زيارت دارد بکشند. به امر متوکل، هفده بار قبر حسين عليهالسلام را خراب کردند.
✅ متوکّل و آزار آل علی علیهالسلام
متوکّل در دوران حکومتش، «ابن سكّیت»، یار با وفاى امام جواد و امام هادى علیهماالسلام و شاعر و ادیب نام آور شیعى، را به جرم دوستى امیرالمؤمنین علیه السلام به قتل رسانید. روزى متوكل با اشاره به دو فرزند خود، از وى پرسید: این دو فرزند من نزد تو محبوبترند یا «حسن» و «حسین»؟ ابن سكّیت از این سخن و مقایسه بى موردسخت برآشفت و خونش به جوش آمد و بى درنگ گفت: «به خدا سوگند «قنبر» غلام على علیه السلام نزد من از تو و دو فرزندت بهتر است! پس متوكل فرمان داد زبان او را از پشت سرش بیرون كشیدند.(تاریخ الخلفا، سیوطی، ص348)
خطیب بغدادى مىنویسد: متوكل، «نصر بن على جهضمى» را به علت حدیثى كه درباره منقبت و فضیلت امام على و حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسین علیهم السلام نقل كرده بود، هزار تازیانه زد و دست از او برنداشت تا آنكه شهادت دادند او از اهل سنت است.(تاریخ بغداد، ج13، ص289)
متوکّل، مِلك فدك را كه از زمان مأمون به علويان پس داده شده بود از آنها گرفت. پس به والياش در مدينه دستور داد هر كسي را كه كوچك ترين كمكي به علويان ميكند، مورد آزار و اذيت قرار دهد و از تماس مردم با آنها جلوگيري كند. به سبب اين فشارها، تنگدستي زنان علويه به حدّي رسيد كه چند تن از آنها يك پيراهن داشتند كه به نوبت مي پوشيدند تا آن که متوکّل به هلاکت رسید.(مقاتل الطالبین، ص 396)
✅ متوکّل و آزار حضرت هادی علیه السلام
متوکّل جهت کنترل حضرت هادی علیه السلام، آن حضرت را از مدینه به سامرّا دعوت کرد و وقتی حضرت به سامرّا رسید، جهت بی احترامی به آن حضرت، یک روز خود را پنهان نمود و آن حضرت را در کاروان سرایی به کاروان سرای گداها(خان الصّعالیک) جای داد.( الاختصاص، ص324)
متوکّل چندین بار حضرت هادی علیه السلام را به دربار فراخواند. در یکی از این احضارها امام در حالی بر متوکل وارد شدند که او مست و لایعقل در کنار جام ها و سبوهای شراب و در میان گروه های خنیاگر و رقاصه افتاده بود. متوکّل آن قدر جسور بود که حضرت هادی علیه السلام را به نوشیدن جام شراب دعوت کرد.(بحار الأنوار، ج50، ص211)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
😄🌺👊😄ر وز سوم یا چهارم ماه شوال، سال روز هلاکت متوکّل عباسی مبارک باد(2)
✅ اهانت متوکّل به حضرت هادی علیه السلام و وعده حضرت به کشته شدن متوکّل
روایت شده است که در عید فطر آن سالی که متوکّل در آن سال کشته شد ، متوکّل امر کرد که همه بنی هاشم به صورت پیاده از مقابل او عبور کنند ، و منظور او از این دستور آن بود که حضرت هادی علیه السلام در مقابل او راه رود. پس درحالی که متوکّل به یکی از غلامانش تکیه کرده بود، بنی هاشم و حضرت هادی علیه السلام از مقابل او عبور کردند. در این شرائط بنی هاشم به حضرت عرض کردند: ای سرور ما ، آیا در این عالم کسی نیست که دعایش مستجاب شود و ما را از این فرد رها نماید؟ حضرت به ایشان فرمود: در این عالم ، کسی هست که تکه ای از ناخن او از شتر قوم ثمود گرامی تر است! هنگامی که قومِ ثمود شتر را کشتند ، بچه آن شتر به سوی خدا ناله کرد و خداوند سبحان به آن قوم فرمود: سه روز در خانه هایتان از زندگی بهره برید که وعده خداوند ، حتمی و انجام شدنی است. پس بعد از سه روز متوکّل کشته شد ، و روایت شده است که وی در چهارم شوّال سال 247 به هلاکت رسید. (بحارالأنوار، ج50 ،ص209-210 به نقل از عیون المعجزات)
✅ ماجرای قتل متوکّل
متوكل ندیمى داشت بنام «عباده مخنّث». عباده در مجلس متوكل متكّایى روى شكم خود زیر لباسش مى بست و سر خود را كه موهایش ریخته بود، برهنه مى كرد و در برابر متوكل به رقص مى پرداخت و آوازه خوانان هم صدا چنین مى خواندند:
«این مرد طاسِ شكم گنده آمده تا خلیفه مسلمانان شود»
و مقصودشان از این جمله، اهانت به امیرالمؤمنین علیه السلام بود. متوكل نیز شراب مىخورد و می خندید. در یكى از روزها كه عباده طبق معمول به همین كیفیت مسخرگى مىكرد، منتصر فرزند متوکل در مجلس حاضر بود. وى از دیدن این منظره ناراحت شد و با اشاره، عباده را تهدید كرد. عباده از ترس ساكت شد. متوكل پرسید: چه شده؟ عباده برخاست و علت را بیان كرد. در این هنگام منتصر بپا خاست و گفت: اى امیرالمؤمنین! آن كسى كه این شخص اداى او را در مىآورد و مردم مى خندند، پسر عموى تو و بزرگ خاندان تو است و مایه افتخار تو محسوب مى شود. اگر خود مى خواهى گوشت او را بخورى بخور، ولى اجازه نده این سگ و امثال او از آن بخورند. پس متوكل با تمسخر، به آوازه خوانان دستور داد كه هم صدا این شعر را بخوانند:
«غار الفتى لابن عمّه رأس الفتى فى حِرِ امّه»
این جوان به خاطر پسر عمویش به غیرت در آمد. سر این جوان درفلان مادرش باد! (کامل ابن اثیر، ج7، ص5-6)
به دنبال این قضیه بود كه منتصر با نقشه قبلى با همكارى تركان، پدر را به قتل رساند.(مروج الذّهب، ج4، ص38)
✅ تاریخ هلاکت متوکّل
مرحوم شیخ بهایی در توضیح المقاصد ، ومرحوم محدّث قمی در وقایع الایام ، روز سوم شوّال را روز هلاکت متوکل عبّاسی گزارش می کنند.( توضیح المقاصد ، ص26/ وقایع الایام ، ص65)
مرحوم محدّث قمی در تتمۀ المنتهی و مرحوم آیۀالله نمازی در مستدرک سفینۀالبحار می نویسند:
قتل متوکل ، در سوم یا چهارم شوال سال 247 در سامرا واقع شد.( تتمّۀ المنتهی، ص323/مستدرک سفینۀالبحار، ج6 ،ص65)
متوکل حدود 15 سال حکومت کرد و سرانجام در سنّ 41 سالگی به درک واصل شد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»