eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
6.9هزار ویدیو
674 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟 چهارده نور، در چهارده هزار سال قبل از خلق عالَم ‌ ➖ حَدَّثَنَا الْحُسَيْنُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ إِدْرِيسَ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا أَبِي عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ يَزِيدَ الزَّيَّاتِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُوسَى الْخَشَّابِ عَنِ ابْنِ سَمَاعَةَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ رِبَاطٍ عَنْ أَبِيهِ عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ قَالَ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ ع‏ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَرْبَعَةَ عَشَرَ نُوراً قَبْلَ خَلْقِ الْخَلْقِ بِأَرْبَعَةَ عَشَرَ أَلْفَ عَامٍ فَهِيَ أَرْوَاحُنَا فَقِيلَ لَهُ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ وَ مَنِ الْأَرْبَعَةَ عَشَرَ فَقَالَ مُحَمَّدٌ وَ عَلِيٌّ وَ فَاطِمَةُ وَ الْحَسَنُ وَ الْحُسَيْنُ وَ الْأَئِمَّةُ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ آخِرُهُمُ الْقَائِمُ الَّذِي يَقُومُ بَعْدَ غَيْبَتِهِ فَيَقْتُلُ الدَّجَّالَ وَ يُطَهِّرُ الْأَرْضَ مِنْ كُلِّ جَوْرٍ وَ ظُلْمٍ. ✍🏻 مفضل بن عمر گويد:حضرت امام جعفرالصادق عليه السّلام فرمودند: بدرستى كه خداى تبارك و تعالى چهارده هزار سال پيش از آفرينشِ خلقش، چهارده نور آفريده است كه آنها ارواح ما هستند. عرض شد آن چهارده نفر چه کسانی هستند؟ فرمودند: حضرت محمد (صلّى الله عليه و آله) و على و فاطمه و حسن و حسين علیهم السلام، و امامان از فرزندان حسين عليه السلام كه آخرين آنها همان قائمى است كه پس از غيبتش قيام كند و دجال را بكُشد و زمين را از هر جور و ستمى پاك كند. 📚 كمال الدين و تمام النعمة، صدوق رحمه الله، ط_ إسلامية، ج‏ ٢ ص ٣٣٥ 🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
2_5454254169772793086.mp3
19.46M
◼️ هشتم شوال ۱۴۳۹ ◼️ سالروز تخریب قبور مطهر ائمه بقیع سلام الله علیهم توسط فرقه ضاله وهابیت 🏴 هیئت زینبیون - نجف آباد 🔸مختصری از تاریخچه وهابیت 🔸وظیفه شیعیان در دوران غیبت 🗓 ۱ تیر ماه ۱۳۹۷ 🎥 در بیان سید معظم حسن احمدی اصفهانی حفظه الله ⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
♦️پنجم ماه شوّال المکرم؛ سالروز ورود سفیر الحسین؛ حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام به شهر غمبار کوفه... در سال 60 هـ در چنین روزی حضرت مسلم علیه السلام وارد شهر کوفه شدند. ⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
46.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•یک سوال!؟• علیه السلام!؟ ▪️▫️قسمت •🔖 اول 🔴 این کلیپ ها برای اینستاگرام اماده شده بابت حجم زیاد پوزش میطلبم✋🏼 • 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️ ⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
•عمریه﷼ ▫️قسمت 🔖 اول 💠 حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب، امیر نیکوکاران است …"از منابع عامه"(عمریه) ♦♦➖➖♦♦ 📝حضرت رسول خدا صلی الله علیه و آله در روز حدیبیه در حالیکه دست حضرت امیرالمؤمنین علی بن الی طالب علیه السلام را گرفته بودند , فرمودند: ❇ هذا أميرُ البَرَرةٌ و قاتِلُ الفَجَرَة ، مَنصورٌ مَن نَصَرَهُ ، مَخذولٌ مَن خَذَلَهُ …أنا مَدينَةُ العِلمِ و عَلِيٌّ بابُها فَمَن أرادَ البَيتَ فَليَأتِ البابَ. ✴ این امیر نیکوکاران و قاتل ظالمان است , هر که او را یاری دهد , یاری شود و هر که او را وانهد ، وانهاده شود … من شهر علمم و علی دروازه آن است , آنکه میخواهد وارد خانه گردد از درب آن داخل شود . 📚 تاریخ خطیب بغدادی , ۳۷۷/۲ 🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️دعایی زیبا برای ازدواج 💙 👌👌👍 ❄️استاد رفیعی برای خانومها هم (به جای زوجه صالحه بگید زوج صالح)
بعضی از والدین فرزندشان را از دزد, نان خشکی و غریبه ها می ترسانند. جالب است بدانید بیشتر بچه ها از سوی افراد آشنا و مورد اعتماد خود صدمه دیده اند. 👈 به بچه هایتان روش های مراقبت از خود را اموزش دهید (مانند «نه» گفتن, اجتناب از دادن نشانی به غریبه ها, پرهیز از کمک به بزرگسالان ناشناس و دیگر موارد ایمنی). 📛لازم نیست ان را از غریبه ها بترسانید فقط موارد بالا را به ان ها اموزش دهید. 👈او باید بیاموزد که ظاهر افراد بیانگر خوب و بد بودن ان ها نیست. 🌿🌹
*سؤال* *🔰 نوجوونم ما رو به اتاقش راه نمیده، چکار کنم؟!* *پاسخ* گاهی پدرها و مادرها دوست دارند با نوجوانشان ارتباط برقرار کنند، اما نوجوان‌ها دوست ندارند ارتباطی با پدر و مادر داشته باشند. مثلا وارد خانه می‌شوند، به اتاقشان می‌روند و نمی‌گذارند پدر و مادر وارد اتاق آنها شود. در این حالت پدر و مادر می‌توانند میوه‌ای را به اتاق نوجوان ببرند و بگویند ما می‌خواهیم در کنار تو میوه بخوریم، ذوق این را داریم که کنار تو باشیم، قهر تو هم برای ما لذت بخش است. با او شوخی کنیم، پرخاشگری‌های او را طبیعی تلقی کنیم و فکر نکنیم به دلیل بی تربیتی این کار را می‌کند. یا مثلا اگر نوجوان دوست ندارد همراه ما به سفر بیاید، بگوییم چون تو نمی‌آیی، ما هم نمی‌رویم و اینکه در خانه در کنار تو باشیم بیشتر به ما خوش می‌گذرد. لازم است «صبر کنیم» و این کار را آنقدر ادامه دهیم تا نتیجه دهد. البته لازم است توجه کنیم این کار ممکن است ظرف یک هفته جواب ندهد و گاهی یک یا دو سال باید چنین رفتاری را داشت و رفتارهای محبت آمیز را تداوم داد، تا نوجوان با ما انس بگیرد.
🍂❤ *زوج موفق، زوجيست كه:* هر روز حداقل 10 دقیقه در مورد مسایلی غیر از کار، خانواده، وظایف و رابطه تان صحبت کنند. برخی افراد فکر می کنند همیشه در حال برقراری ارتباط با همسرشان هستند در حالی که در واقع در حال انجام کارهای روزمره اند. ارتباط برقرار کردن واقعی یعنی اینکه شما در رابطه با موضوعات خصوصی، اهداف و رویاهایتان با همسرتان صحبت کنید. به عنوان نمونه موضوعاتی مانند اینکه آیا شده برای چیزی حسرت بخوری؟ وقتی بچه بودی مامان را بیشتر دوست داشتی یا بابا را؟ سال گذشته بهترین کاری که انجام دادی و به آن افتخار می کنی چه بوده است؟ هرچه سوالات شما خصوصی تر باشد درجه صمیمیت شمابالاتر می رود ❤️ ❤️
😓🙏♾🌟لزوم اطاعت از خدا و ترک معصیت حقّ قَالَ الرِّضَا علیه السلام: وَ لَوْ لَمْ يُخَوِّفِ اللَّهُ النَّاسَ بِجَنَّةٍ وَ نَارٍ لَكَانَ الْوَاجِبَ أَنْ يُطِيعُوهُ وَ لَا يَعْصُوهُ لِتَفَضُّلِهِ عَلَيْهِمْ وَ إِحْسَانِهِ إِلَيْهِمْ وَ مَا بَدَأَهُمْ بِهِ مِنْ إِنْعَامِهِ الَّذِي مَا اسْتَحَقُّوه‏. (عيون أخبار الرضا، ج‏2، ص180) حضرت رضا علیه السلام فرمود: اگر خدا مردم را به بهشت و جهنم نترسانيده بود، باز هم بر ايشان واجب بود كه به دلیل لطف و احسانی که به ایشان کرده است و نعمت هایی که- بدون آن که مستحقّ آن باشند- ابتدائا به ایشان عطا فرموده است، او را اطاعت كنند و او را معصيت و نافرمانى نكنند. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞 ‍ - چه دو راهی سیاوش من? سیاوش که دنبال دست های راحله میگشت و بعد از کمی جستجو پیدایشان کرد گفت: -تو راحی، تو! اگه بخوام نگهت دارم آیندت با یکی مث من تباه میشه و اگه بخوام از خودم برونمت دلم رو چکار کنم? من بدون تو یک روزم دووم نمیارم و تو با من همه زندگیت از بین میره... نمیدونم چکار کنم راحله، نمیدونم سیاوش این را گفت، دست های راحله را بوسید و به تلخی گریست. و این بند دل راحله بود که پاره میشد با این اشک های جاری از چشمان سیاوش! چشم هایی که وقتی گریان میشد رنگشان تیره تر میشد. این مرد گریان، درمانده و مستاصل همان سیاوش مغرور و شاداب او بود? باورش سخت بود. چطور باید آرامش میکرد؟خودش هم بغض کرده بود با دیدن این اشک ها... با دیدن این حال با خودش فکر کرد آدم ها، حتی اگر مرد باشند، یک وقت هایی نیاز دارند دست نوازشی روی سرشان بنشیند و آغوشی باشد که پناهشان شود و حالا سیاوش به این پناه نیاز داشت. در این تاریکی شب و تیرگی دیدگان، خجالت ها پنهان میشد و غرور ها مخفی شده بود که سیاوش سفره دل را باز کرده بود. باید پا میگذاشت روی همه ی باورهایی که میگویند مردها محکمند و نیاز به پناهگاه ندارند. آغوشش را باز کرد و این مرد را که از غصه و نگرانی، چون عقابی زخم خورده میلرزید، در آغوش کشید. سر روی شانه اش گذاشت و با دست کمرش را نوازش کرد تا آرامش کند. چند دقیقه بعد، سیاوش کمی آرامتر شد. راحله پرسید: -گفتی از روز دوم همه چیز یادت اومد؟ -تقریبا! - پس صحنه تصادف هم رو هم یادت بود؟ - این تنها چیزی بود که از لحظه اول یادم بود. راحله خودش را عقب کشید و همان طور که نگاهش را در صورت سیاوش می چرخاند گفت: -اون لحظه ای که تصمیم گرفتی من رو از تصادف نجات بدی یادته؟ اون لحظه به چی فکر میکردی؟ به اینکه چه بلایی ممکنه سرت بیاد یا اینکه جونت به خطر می افته؟ - نه، اصلا! - اگه فرصت کافی برای فکر کردن داشتی و این تنها راه نجات من بود باز هم همین انتخاب رو میکردی؟ -حتما! -چرا؟ -چون دوستت داشتم و میخواستم بهت کمک کنم... - و بابت این کاری که کردی پشیمونی؟ -اصلا راحله...چرا اینو میپرسی؟ راحله لبخندی زد، صورت سیاوش را میان دست هایش گرفت و گفت: - پس حالا حال منو می فهمی... بهم حق بده که الان برای کمک به تو کنارت بمونم.... برای من این مهمه که چطوری به تو کمک کنم، اینکه در آینده چی پیش بیاد مهم نیست. هرگز هم پشیمون نمیشم چون منم دوست دارم! سیاوش چند لحظه ای ساکت ماند، بعد کم کم لبخندی روی لبش آمد. چقدر آرام شده بود. کاش زودتر حرف زده بود. کاش زودتر از فکر هایی که آزارش میداد پرده برمیداشت! چرا فراموش کرده بود که این دختر خوب بلد است آرامش کند? راحله ادامه داد: -دیگه هیچ وقت این فکر هارو به ذهنت راه نده چون اون وقت به من و علاقه م توهین کردی! کمکش کرد تا دراز بکشد، پتو را رویش کشید. خم شد و چشم های سیاوش را بوسید: -یادت باشه میتونی همیشه حرفهات رو به من بزنی! راحله برگشت توی تخت خودش و سیاوش همان طور که دست هایش را زیر سرش میگذاشت و با چشمان بی فروغش به سقف خیره میشد گفت: - تو بهترین اتفاق زندگی منی راحی! راحله لبخندی زد و به کله قند بزرگی بزرگی فکر کرد که در دلش آب میشد از شنیدن این جمله.... چند دقیقه ای گذشته بود که صدای خر خر کوتاه سیاوش بلند شد. صدایی که نشان میداد سیاوش، بعد از مدتها، به خواب آرامی رفته است... ...
* 💞﷽💞 ‍ راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد. وقتی از کوچه بیرون رفتند راحله گفت: -هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیو تراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم? سیاوش که در فکر بود گفت: -آره، فکر خوبیه... چی بخریم? - نمیدونم، چی بهتره به نظرت? وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت : -تو فکری! چیزی میخوای بگی? -نه! چیز خاصی نیست! راحله فرمان را چرخاند و به ماشینی که جلویش پیچیده بود بوقی زد و گفت: -خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه? نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته? سیاوش خندید: -این سید ما، گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده! بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده ش بفهمن مخالفت کنن! اما در نهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا! اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو، که فعلا یه خونه است، به نامش بزنه راحله که حالا، با شناختی که از سید صادق به دست آورده بود میدانست این سید کارهایش روی حساب و کتاب است گفت: - چه خوب... خوشبخت باشن ان شالله سیاوش زیر لب گفت: - مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!! راحله فهمید که سیاوش هم می شناسد رفیقش را! وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت: - قرار شد دیگه حرف هارو نریزی تو دلت سیاوش که به نظر می آمد کمی دو دل است گفت: -میگم به نظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست? -چطوری? -با این موها! عین کلاس اولیا شدم راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود در حالیکه سعی میکر خنده اش را پشت لب هایش نگه دارد گفت: -شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره ش یه کلاهه... تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ ترین مرد مراسم! مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت: - سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!! و خندید. بعد همان طور که نگاهش خیره مانده بود به جلو، گویی فهمیده باشد راحله از حرفش خنده اش گرفته با لحنی بی تفاوت گفت: -اگه دوس داری بخندی لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری و با این حرف دیگر راحله نتوانست جلوی خودش را بگیرد... بعد از اخرین جلسه فیزیو تراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود. این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوب های زیر بغلش نداشت. عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکت های پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همان طور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد. هنوز نمیتوانست راحت راه برود. راحله از این مبتدی بازی هم خنده اش گرفته بود و هم قلبش به درد می آمد. یادش آمد به دو سال پیش، وقتی اولین بار، سیاوش را با همین تیپ و هیبت در دانشگاه دیده بودند. هیچ کس نمیدانست که این مرد کیف به دست، با آن پالتوی پشمی و کلاه تریلبی قهوه ای رنگش، قرار است استاد شان شود. همه نگاه ها به سمتش چرخیده بود. بعضی ها از این خوش پوشی خوششان آمده بود، برخی آن را دستمایه تمسخر قرار داده بودند و برخی هم این را حرکتی برای جلب توجه میدانستند. هرچند بعدها معلوم شد که حدس همه اشتباه بوده و سیاوش در عین خوش پوشی و عزت نفس، همیشه متواضع بود و هرگز برای خودنمایی کاری را نکرده بود. حالا، با وجود چشمان نابینا و آن عصای سفید، باز هم این مرد جوان راست قامت جذاب و دوست داشتنی بود. راحله لبخندی زد و برای چندمین بار با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند? زمان چیز عجیبی ست. ممکن ها را غیر ممکن میکند و غیر ممکن هارا ممکن... سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود. وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید، نشست و گفت: -همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم... خدا بدجوری گذاشت تو کاسه م و بعد خندید. راحله لبخند محزونی زد. میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خو دش شوخی میکند? کمی به سکوت گذشت. راحله برگی را که بخاطر باد از شاخه جدا شده بود و روی چادرش افتاده بود را برداشت و گفت: