eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
635 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5996693519756956347.mp3
7.11M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} آقا جان، میشه برگردی...😭 🎤حاج شیخ احمد کافی رضوان اللّه تعالی علیه؛ 🎙مهدی نجفی؛
4_5990137909309608414.mp3
5.45M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} فدک چگونه به حضرت زهرا سلام‌ اللّه‌ علیها رسید؟ 🎤استاد شیخ محمدحسین یوسفی؛
4_5821162200689019862.mp3
758K
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} یَومَ نَدعُو کُلّ اُنَاسٍ بِاِمَامِهِم/ ان‌شاءاللّه زیر پرچم امام عصر علیه السّلام باشیم🤲 🎤استاد معاونیان؛
💠امام سجّاد علیه‌السّلام: أَخَذَ النَّاسُ ثَلَاثَهًًْ مِنْ ثَلَاثَهًٍْ أَخَذُوا الصَّبْرَ عَنْ أَیُّوبَ وَ الشُّکْرَ عَنْ نُوحٍ وَ الْحَسَدَ مِنْ بَنِی یَعْقُوبَ مردم سه چیز را از سه کس آموختند؛ صبر را از ایّوب، شکر را از نوح، و حسد را از فرزندان یعقوب فرا گرفتند. 📚منابع: تفسیر اهل‌بیت علیهم السّلام ج۹ ص۴۷۴ عیون اخبار الرّضا علیه‌ السّلام ج۲ ص۴۵ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺همسر صالحه، بزرگترین فایده برای مرد مسلمان بعد از نعمت اسلام و ولایت حضرات معصومین علیهم السلام بیان روایتی از وجود مقدّس حضرت رسول خدا محمد مصطفی صلّی‌الله‌علیه‌وآله در توصیف زن صالحه 📚 کافی (شیخ‌کلینی)، ج۵، ص۳۲۷، ح۱ من‌لایحضره‌الفقیه (شیخ‌صدوق)، ج۳، ص۳۸۹ 🎥 در بیان استاد امیدواری خراسانی 🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراسم جاروکشان حرم رضوی هر روز ساعت ۱۶ صحن انقلاب
بیکاری فرزندان .mp3
2.84M
📌عواقب بیکاری فرزندان... 👌بسیار کاربردی 👨‍👩‍👧‍👦 @haram110
🔴امام صادق سلام الله علیه فرمود: اَلسُّجُودُ عَلَى طِينِ قَبْرِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ يُنَوِّرُ إِلَى اَلْأَرَضِينَ اَلسَّبْعَةِ وَ مَنْ كَانَتْ مَعَهُ سُبْحَةٌ مِنْ طِينِ قَبْرِ اَلْحُسَيْنِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ كُتِبَ مُسَبِّحاً وَ إِنْ لَمْ يُسَبِّحْ بِهَا سجده بر تربت قبر مطهر امام حسین سلام الله علیه تا زمین هفتم را نورانی می کند و کسى که تسبیحى از تربت قبر امام حسین سلام الله علیه همراه او باشد، جزء مسبحین نوشته می شود، اگر چه با آن تسبیح هم نگوید. 📚وسائل الشیعة ج ۵، ص ۳۶۵ کانال معرفتی حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 دو فضیلت عجیب علیه‌السلام در کلام صلی‌الله‌علیه‌وآله 👈دد روایت ناب ناب ناب در فضیلت امیرالمومنین علیه السلام که تا به حال نشنیده اید: «علی منی کمنزلتی من ربی» و «علی منی بمنزله راسی من بدنی» در کتب اهل تسنن 🔊 💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حرم 🆔 @haram110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعاگوی همه دوستان بودیم 😊🥰 انشالله همگی زیارت بامعرفت آقا به زودی نصیب و روزیتون🤲
🩸 سلام‌الله علیها 🩸 علیه‌السلام 🥀 ملا محمدهاشم خراسانی حکایت نبش قبر حضرت رقیه سلام‌الله علیها به منظور ترمیم قبر و رفع آب‌گرفتگی مضجع شریف آن حضرت در سال ۱۲۸۰ هجری، را نقل می‌کند: 🥀 جناب آقا سیّد ابراهیم دمشقی که نَسَبش به سیّد مرتضی علم‌الهدی منتهی می‌شد و سنّ شریفش بیش از ۹۰ سال بود، سه دختر داشت و اولاد پسر نداشت. شبی دختر بزرگ ایشان حضرت رقیّه دختر امام حسین علیهماالسلام را در خواب دید که فرمودند: 🥀 «به پدرت بگو: به والی بگوید: میان لحد و جسد من آب افتاده، و بدن من در اذّیت است، بیاید قبر و لحد مرا تعمیر کند. 🥀 دختر به سيّد عرض کرد، ولی سیّد از ترس اهل تسنّن، به خواب اعتنا ننمود. شب دوّم دختر وسطی سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، ترتیب اثری نداد. شب سوّم دختر کوچک سیّد همین خواب را دید و به پدر گفت، باز ترتیب اثری نداد. شب چهارم خود سیّد حضرت رقیّه سلام‌الله علیها را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند: چرا والی را خبردار نکردی؟! 🥀 سیّد بیدار شد، صبح نزد والی شام رفت و خوابش را گفت. والی به علماء و صلحاء شام از شیعه و سنّی امر کرد که غسل کنند و لباس‌های پاکیزه بپوشند، به دست هر کس قفل ورودی حرم مطهّر باز شد، همان کس برود و قبر مقدّس او را نبش کند، پیکر را بیرون آورد تا قبر را تعمیر کنند. 🥀 صلحاء و بزرگان از شیعه و سنّی در کمال آداب غسل کردند و لباس پاکیزه پوشیدند، قفل به دست هیچ کس باز نشد مگر به دست خود مرحوم سیّد، و چون میان حرم آمدند کلنگ هیچ کدام بر زمین اثر نکرد، مگر به دست سیّد ابراهیم. 🥀 حرم را قُرق کردند و لحد را شکافتند. تا آنکه دیدند بدن نازنین حضرت رقیه سلام‌الله علیها، میان لحد و کفن صحیح و سالم است اما آب زیادی میان لحد جمع شده است. 🥀 سیّد ابراهیم در قبر رفت، همین که خشت بالای سر را برداشت دیدند ،سیّد افتاد. زیر بغلش را گرفتند و از حالش جویا شدند. 🥀 اما او هی می‌گفت: ای وای بر من... وای بر من... 🥀 به ما گفته بودند یزید لعنةالله علیه، زن غسّاله و کفن فرستاده ولی اکنون فهمیدم دروغ بوده، چون دختر با پیراهن خودش دفن شده. من بدن را منتقل نمی‌کنم، می‌ترسم بدن را منتقل کنم و دیگر به عنوان "رقیّه بنت الحسین" سلام‌الله علیهما شناخته نشود و من نتوانم جواب بدهم. 🥀 سیّد بدن شریف را از میان لحد بیرون آورد و بر روی زانوی خود نهاد و سه روز بدین گونه بالای زانو خود نگه داشت و گریه می‌کرد تا اینکه قبر را تعمیر کردند. 🥀 وقت نماز که می‌شد، سیّد بدن حضرت را بالای جایی پاکیزه می‌گذاشت. پس از فراغ از نماز برمی‌داشت و بر زانو می‌نهاد، تا اینکه از تعمیر قبر و لحد فارغ شدند، سید بدن را دفن کرد. 🥀 از معجزه آن حضرت این که سیّد در این سه روز احتیاج به غذا و آب و تجدید وضو پیدا نکرد و چون خواست بدن را دفن کند، دعا کرد که خداوند پسری به او عطا فرماید. 🥀 دعای سیّد به اجابت رسید و در سن پیری خداوند پسری به او لطف فرمود که نام او را "سیّد مصطفی" گذاشت. 🥀 آنگاه والی واقعه را به سلطان عبدالحمید عثمانی نوشت؛ او هم تولیت زینبیّه و مرقد شریف حضرت رقیّه و امّ کلثوم و سکینه و سایر مخدرات سلام‌الله علیهم اجمعین را به سید ابراهیم واگذار کرد. 🥀 این قضیه در سال ۱۲۴۲ هجری شمسی رخ داده و در کتاب «معالی» هم این قضیّه مجملاً نقل شده و در آخر اضافه کرده است: 🥀 «فَنزلَ فی قبرها و وَضع علیها ثوباً لفَّها فیه و أخْرجها، فإذا هی بنتٌ صغیرةٌ دُونَ البُلوغِ و کانَ متْنُها مجروحةً مِنْ کثرةِ الضَّرب» 🥀 آن سیّد جلیل وارد قبر شد و پارچه‌ای بر او پیچید و او را خارج نمود، دختر کوچکی بود که هنوز به سن بلوغ نرسیده، و پشت شریفش از زیادی ضربات مجروح بود...! 🥀 پس از درگذشت سیّد ابراهیم، تولیت آن مشاهد مشرفه به پسرش سیّد مصطفی و بعد از او به فرزندش سیّد عبّاس رسید. و فرزندان سیّد ابراهیم دمشقی معروف و مشهور به "مستجاب الدعوه" هستند. 📕 منتخب التواریخ، صفحه ۳۸۸ 📕 ستاره درخشان شام، شیخ علی ربانی خلخالی (ره) 🏷 🆔 @haram110
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت48 نگاهم به تابلوی اول کوچه می رود و شماره اش را به خاط
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت49 نفس عمیقی می کشم و پایم را به به جلو و عقب تکان می دهم. حرف های پری که تمام می شود به آشپزخانه‌ی خالی می رود. _اینجا که چیزی نیست. قشنگ معلومه خونه تیمیه! نگاهم را دور اتاق می چرخانم. موکت خاکستری که به صورت عمودی پهن شده و یک میز ناهار خوری شش نفره که دور تا دورش صندلی چیده اند. جرئت ندارم برگردم و نیم نگاهی هم به اتاق ها بیاندازم چون با کمی چرخش می توانم چشمان از کاسه درآمده‌ی هاشم را ببینم. پری با سه استکان چای و یک مشت قند برمی گردد. قندان ها را کف سینی می ریزد و رو به من می گوید: _قندون نداشتن دیگه! هاشم بلند می شود و به طرفمان می آید. پری اخم هایش را برای او در هم می کشد و غر می زند: _برو برای خودت بریز! به لب های لرزان و مشت گره شده اش که هر لحظه بزرگتر می شود نگاه می کنم. کم کم حس ترس درونم می خزد اما پری با بیخیالی نگاهش را از او می رباید. کیوان استکان چای اش را برمی دارد و به دستش می کشد‌. _خب... این دوستمون معلومه جیگر مبارزه رو داره. سر بلند می کنم تا دستم به سینی برسد که ناخودآگاه از روزنه‌ی دید به نگاه های کیوان توجه می کنم. لبخند پری پر رنگ می شود و دستش را به شانه ام می زند: _آره، رویا جون بود که بهم قوت داد تا امروز اعلامیه های سازمانو به دست بچه ها برسونیم. ابروهای کیوان بالا می رود و لب کج اش به صورتش خشک می شود. _آفرین! حتما فکر این پوشش هم کار خودشه؟ سعی دارم دیوار خجل را فرو بریزم و بله از زیر زبانم سر می خورد و با آره‌ی پری مخلوط می شود. لبخندی از جنس غرور بر لب های کیوان جا می گیرد و از من خیلی صریح می پرسد: _واقعا میخوای عضو بشی؟ باری دیگر دلایلم را مرور می کنم و با اشتیاق فراوان پاسخ می دهم:" بله!" بله ای که پشت آن هزار و یک خواب رنگین بود و یک آرزو! آرزویی که انتهایش وصال پیمان نهفته و همچون ماه در آسمان دلم نیافتنی به نظر می رسید. با جواب کیوان سر مست تر می شوم. _باشه، چون پری تعریفتو میکنه من صحبت میکنم. اگه موافقت شد و کارت خوب بود حتما عضو ساده نمی مونی. ممنون را دو بار تکرار می کنم و از ذوق دوست دارم جیغ بکشم. دیگر حواسم جمع نیست. پری چای را به دستم می دهد و بدون توجه چای ام را یک نفس و بدون قند سر می کشم. پوزخند هاشم در ذهنم اکو می شود اما بها نمی دهم. پری با غرولند کفش ها را پایش می کند و برمی خیزد. کیوان برای بدرقه مان بلند می شود و تا دم در می آید‌. موقع خروج نگاهی به قد و بالای پری می اندازد و با طعنه‌ی ریز نهفته در کلامش می گوید: _اینجور که تو راه میری فکر کنم راه رفتن روی میخ راحت تر باشه. پری کیف را آرام به صورتش می زند و با بی حوصلگی جواب می دهد: _شما مردا چی میفهمین؟ خدافظ... وقتی به راه رفتن پری دقت می کنم؛ حرف کیوان در ذهنم مزه می دهد. پری مثل پنگوئن ها راه می رود و همین مرا به خنده وادار می کند اما مجبورم خنده ام را بخورم. مثل دفعه‌ی پیش تاکسی به گفته‌ی پری چند کوچه بالاتر از کوچه‌ شان می ایستد. هر قدم که به خانه نزدیک تر می شویم استرس پری درونش پر رنگ تر می شود. کلید را توی قفل می اندازد و صدای قیژ اش بلند می شود. از شدت اضطراب از صدای در هم حرصش گرفته بود. آرام به در می کوبد و به من اشاره می کند تا پشت سرش وارد شوم. من هم بعد از او خیلی آرام کشوی در را می کشم و بعد از قرار گرفتن زبانه آن را رها می کنم. پاورچین پاورچین خودمان را به خانه می رسانیم. پری نگاه سریعی به خانه می اندازد و نفسی از روی آسودگی می کشد. _آخیش، فکر کنم هنوز برنگشته! حرف در دهان پری بود که صدای غریدن پیمان را از پشت سرم می فهمم و با وحشت برمی گردم. پری از صدای هین من رویش را مایل می کند و با دیدن قامت پیمان به لرز در می آید. پیمان با چشمانی که خون در آن جمع شده بود به من و پری خیره می شود. _کجا بودین؟ قدمی به طرف پری برمی دارم. دستم را روی دهان می گذارم تا بهم خوردن دندان هایم را نبیند. هر قدم که من دور می شوم او چندین قدم به من نزدیک می شود. در آخر وارد آشپز خانه می شود و از پری می پرسد: _کجا بودین؟ ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت50 نگاهش لباس های تن مان را می دَرّد. دستش را به طرف لباسم در تن پری می برد و آن را دور دستش تاب می دهد: _لال شدی؟ خب معلومه کجا بودی! همش تقصیر این دخترست. معلوم نیست چه غلطا که نکرده تو عمرش! از پسر بازی بگیر تا مهمونی های مختلط شون... من اشتباه کردم که تو رو به یه گرگ سپردم! خاک تو سر غیرت من که تو با این لباس تو شهر نگردی و بی غیرتی منو جار نزنی. کلمات تیز اش پرده‌ی گوشم را می دَرّد و قلبم را پاره پاره می کند. اصلا فکرش را نمی کردم در تصور پیمان من همچین دختری باشم. حیف... حیف که با قضاوت بی جایش خانه‌ی دلم را ویران کرد. چنگی به قلبم می زنم که از استرس به شماره افتاده. پری سعی دارد مرا تبرعه کند اما گوشی برای شنیدن نیست. در میان چکاچک کلمات ویرانگرش تنها من التماس های پری را برای شنیدن، می شنوم. _داداش این چه حرفیه! تو رو خدا اینجوری نگو، پشیمون میشیا! وایستا برات توضیح میدم. خون خون پیمان را می گزد و آتش خشمش دامن همه مان را می گیرد. _ببند دهنتو! اگه ریگی به کفشت نبود چرا به خودم نگفتی میخوای بری بیرون؟ چرا واینستادی خودم بیام؟ دست های پیمان بالا می رود و سیلی محکمی به گونه های پری می خورد. اشک و هق هق هر دومان خانه را پر می کند. حتی خیال همچنین برخوردی از پیمان هم به ذهنم خطور نمی کرد. پری دستش را روی گونه اش گذاشته و زیر لب زمزمه می کند: _بخدا جای بدی نرفتیم. ما رفتیم اعلامیه پخش کنیم... میتونی از کیوان هم بپرسی. دست های پیمان دوباره بالا می روند و پری سرش را خم می کند. چشمان بسته‌ی پری را می بینم و دیگر طاقت نمی آورم. از جا برمی خیزم و با ترس و لرز مقابل پیمان می ایستم. _آقا پیمان شما دارین اشتباه می کنین. بله حق دارین... من اشرافی ام و توی خانواده‌ ای بزرگ شدم که نصف عمرشون توی مهمونی های مختلط بودن اما نه من! متاسفم برای سازمانی که شما توش عضوی. چطوری عملیات میری؟ با همین عجول بودنت؟ اصلا برام مهم نیست چی میگی ولی کاش دو کلمه از اون آقای کیوان می پرسیدی تا بعدا پشیمونی رو برای خودت نخری! نفس های داغ پری کمرم را می سوزاند. پیمان نگاهش را از من پس می گیرد و با غیض جواب می دهد: _دیگه نمیزارم با خواهرم بمونی. همین که بزکش کردی و دور شهر دورش دادی برام بسه! الانم میرم میپرسم... انگشت سبابه اش را جلوی دو چشمم تکان می دهد و پس از مکث چند ثانیه ای می گوید: _فقط دلم میخواد چیزی رو بشنوم که نباید بشنوم. اونوقت روزگار جفتتون سیاهه! همین را می گوید و بساطش را جمع می کند. با صدای مهیب بسته شدن در پری دست های لرزانش را از روی گونه اش برمی دارد. گونه اش به قرمزی شقایش می زند و رد انگشتان پهن پیمان روی اش نقش بسته. نچ نچی می کنم و او را به بغلم می فشارم. _غصه نخور فدات شم... غصه نخور پری جون... خدا خودش درست می کنه. دست گرم پری روی گونه هایم جا می گیرد. رد اشک هایم را با سر انگشتانش پاک می کند و فین فین کنان می گوید: _تو خوبی؟ ببخشید پیمان اینجوری قاطی کرد! بخدا کم از این کارا می کنه، تا حالا دست روم بلند نکرده بود. لب ورمیچینم و همراه با آهی سوزان لب می زنم: _درست میشه... لرزش شانه های پری میان دستانم نوید باران اشک را می دهد. هر چه لب می چینم و پلک می زنم فایده ندارد. یاد حرف هایی می افتم که پیمان بارم کرد و من اهل هیچ کدام شان نبودم! تا بعد از ظهر من و پری کنار دیوار نشیمن نشسته ایم و بغ کرده ایم. گلویم از حجم زیاد بعض ورم کرده و دلم تلنبار خانه‌ی غم است‌. یکهو در باز می شود و با دیدن پیمان هر دو مان بلند می شویم. پیمان سرش را پایین انداخته و با نگاهش گل های قالی را می کاود. _یه نفر بیرون کارتون داره! آب دهانم را قورت می دهم. با خودم می گویم الان است که بیرون بروم و مرا توی ماشینی بیندازد و ببرد تا جایی که دیگر نتوانم پری را ببینم. پالتو ام را از تن جدا می کنم و بدون هیچ حرف و نگاهی از کنارش رد می شوم. از پله های بسیار کم راهرو پایین می روم و به مردی خیره می شوم که پشتش به من است. کله می کشم تا بفهمم کیست اما موفق نمی شوم تا این که لب می زند: _سلام. خوبی؟ مزه‌ی صدایش را میفهمم و با خودم می گویم کیوان است! ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌