فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی راحت از روی ناخن بیماریها رو تشخیص بده !☝️🏻
به طور کلی ویتامینهای ضروری برای حفظ سلامت و زیبایی ناخنها !
▫️کلسیم: برای سلامت و رشد ناخن لازمه
▫️ویتامین B: کمبودش موجب نازک شدن و شکستگی ناخنها میشه
▫️بیوتین: این ویتامین کراتین تولید میکنه که برای رشد ناخنها لازمه
▫️روی «زینک»: به ترمیم بافتها، التیام زخمها و تولید هورمونها کمک میکنه
▫️ویتامین C: برای افزایش سلامت عمومی و استحکام بخشی به ناخنهای سست و بدشکل موثره
▫️ویتامین E: خواص آنتیاکسیدانی بالایی داره و به دلیل کمک به بهبود گردش خون در تقویت و رشد ناخنها موثره
▫️ویتامین A: کمبود این ویتامین موجب کاهش رشد ناخنها، سبب خشکی و شکنندگی ناخنها یا بروز ناخنک میشه
دوستان عزیز و همراهان رمان سلام✋🏻
انشاءالله از امروز با #فصل_سوم رمان با نام #پرواز_شاپرکها همراه شما هستیم...🦋
امیدوارم که از خوندن پارتهای جدید رمان لذت ببرید🌻💛
حرم
دوستان عزیز و همراهان رمان سلام✋🏻 انشاءالله از امروز با #فصل_سوم رمان با نام #پرواز_شاپرکها همراه شم
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_اول
آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت.
زینب سادات به مادرش نگاه کرد که اشکهایش را با پر چادرش پاک کرد.
هنوز ساقه ی خالی از گلبرگ را نگاه میکرد.
_مامان، بریم دیگه؛ همه رفتن.
آیه نفس عمیقی کشید و نگاهش را به دخترک نوجوانش انداخت و او که توجه مادرش را به خود جلب کرده بود، ادامه داد:
_ایلیا تنهاست.
او نگاهی به دور و برش انداخت:
_بریم سر خاک بابات، بعد میریم.
زینب بعد از چند روز لبخند زد:
_آره، کلی حرف با بابا مهدی دارم.
آیه بوسهای بر ترمه ی روی مزار زد ودختر هم مانند مادر، خاک را بوسید.
آیه که برمیخاست زیر لب زمزمه کرد:
_گلچین روزگار عجب خوش سلیقه است!
زینب کنار مادر آمد، دستش را گرفت:
_دلم براش تنگ شده.
آیه فشار ملایمی به دستهای دخترکش آورد:
_منم دلم تنگ شده؛ باید بریم.
_الان کجا میریم. خونه ی بابا حاجی؟
_آره دیگه؛ مگه دلت شور زد؟
زینب سادات اخم کرد:
_نخیرم. کی دلش واسه اون نق نقو شور میزنه. خرس گنده است دیگه!
دل شور زدن نداره.
آیه نگاه به خاک سید مهدی دوخت. یار سفر کرده مرا یادت هست؟ نکند آنجا دور و برت را شلوغ کرده و مرا از یاد برده ای؟ مهمانت را دیدی؟ به استقبالش رفتی؟ آیه بانوی تو این روزها درد روی درد دارد. آیه بانوی تو این روزها دلتنگ است. آیه بانوی تو این روزها جانان است... حواست هست؟ به آیه ات، به زینبت، به همه ی آنها که به تو چشم دوخته اند، حواست هست؟
زینب بوسه ای بر سنگ قبر پدر زد. تمام سهم دختری اش از پدر را با همین بوسه ها به یاد داشت. تمام بی پدریهایش را لبخند کرد و به صورت مادر پاشید:
_دلم برای بابا مهدی تنگ شده بود!
آیه لبخند زد... مادر که باشی عاشقانه های پدر دختری را خوب حس میکنی و دوست میداری!
_زودتر حرفاتو با بابات بزن باید بریم عزیزم!
او شروع به حرف زدن کرد... برای حرف زدن با پدر به هیچ چیز جز پدر فکر نمیکرد. برای پدر از همه ی روزهایش گفت وگفت....
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_اول آخرین گل را پرپر کرد و بر مزار تازه و بدون سنگ قبر ریخت. زینب ساد
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_دوم
کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمتش آمد:
_چقدر دیر کردی مامان. بابا حاجی چندبار زنگ زد که بیاد دنبالمون، گفتم
قراره بیایید خونه.
آیه دستی روی سر پسرکش کشید:
_سلام یادت رفت؟
ایلیا نیش تا بناگوش در رفته اش را نمایش داد:
_سلام.
ینب سادات گفت:
_کی میخوای یاد بگیری برادر جان؟
_هر وقت تو یاد گرفتی!
زینب اخم کرد:
_من از تو بزرگترم؛ تو باید به من سلام کنی!
ایلیا خواست حرفی بزند اما صدایی هر دو را ساکت کرد:
باز شروع کردین شما دوتا؟
زینب خندان به سمت ارمیا رفت:
_ببینش بابا!
ارمیا صورت دخترکش را بوسید:
_به خواهرت احترام بذار ایلیا!
ِ ایلیا به آیه نگاه کرد. دست مادر به سمت او دراز شد و دستهای پسر تازه جوش بلوغ زده اش را گرفت.
او را بوسید و به جانبداری از او گفت:
_انگار یادتون رفته که پیامبر همیشه اول سلام میکرد! از این به بعد شصت و نه تا ثواب مال من و پسرم، اون یه دونه ش مال شما پدر و دختر!
زینب سادات دستهایش را به هم کوبید: دو به دو مساوی شدیم.
بعد پشت سر ارمیا قرار گرفت، دستش را پشت ویلچر او گذاشت:
_بیا بریم به بابا کمک کنیم حاضر شه؛ دیره، عمو محمد ناراحت میشه.
ارمیا نگاه غمگین آیه را شکار کرد. غصه داری جانانم؟! غصه هایت را بر جان من بیاویز و سبک بال بخند... بال پروازم!میدانم زمین گیرت کرده ام!
آیه روی مبل نشست. چقدر آن روزها دور به نظر میرسید. روزهای جدالش با ارمیا، روزهای دلواپسی، روزهای بیقراری و ندانمها.
چه شد که روزگار اینگونه شد؟
ارمیایی که با همه ی عشق و آرزوهایش، با همه ی رضا بودنهایش، با همه ی ارمیا بودنش قصد رفتن کرد.
آیه ای که باز هم، درد همخانه ی دلش شد. ارمیا و شرمندگی هایش... آیه و شکرگزاری هایش از بودن او...دستی روی شانه اش قرار گرفت. آیه هشیار شد... چشم باز کرد.
چطور صدای حرکت ویلچر را متوجه نشده بود؟ ارمیا کنارش بود.
_به بچه ها گفتم چند دقیقه تو اتاق بمونن. ببخش امروز کنارت نبودم؛ قراربود تکیه گاهت باشم، اما الان یه بار روی شونه هات شدم. بازم تنها موندی!
آیه دستهای او را گرفت:
_اینجوری نگو... خدا رو شکر که هستی! همینکه میدونم یه نفر اینجا منتظر منه خداروشکر! اگه تو هم میرفتی... اصلا نمیخوام به نبودنت فکر کنم.
_اذیت شدی؟!
_مردم همیشه حرف میزنن. من و تو براشون قدیمی نمیشیم.
_سوژه ی اینبارشون چی بود؟ نبودن من؟
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
4_6003524351708629072.mp3
2.54M
#صوت_مهدوی
🔴 خلاصه ای از داستان فرایند ظهور
پاسخ: #ابراهیم_افشاری
✴️ یکشنبه 👈 9 خرداد / جوزا 1400
👈18 شوال 1442👈 30 می 2021
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی .
⭐️احکام دینی و اسلامی .
❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است :
✅ خرید رفتن.
✅ شرکت زدن و مشارکت کردن.
✅ داد و ستد و تجارت .
✅ اقدام برای امور قضایی .
✅ خرید خانه و دکان و ملک .
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن .
✅ امور زراعی و کشاورزی .
✅ و ازدواج خوب است .
👼 زایمان خوب و نوزادش زندگی خوبی دارد و خوب تربیت خواهد شد .ان شاءالله
✈️ مسافرت : خوب و مفید و سودمند است .
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز : قمر در برج دلو است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است :
✳️ امور زراعی و کشاورزی .
✳️ درختکاری .
✳️ تعمیر بنا و ساختمان .
✳️ پیمان گرفتن از رقیب .
✳️ به خانه نو رفتن .
✳️ جهیزیه بردن.
✳️ جابجایی و نقل و انتقال .
✳️ ختنه و نام گذاری کودک .
✳️ شرکت زدن و مشارکت.
✳️ و معامله خانه و آپارتمان نیک است .
💑مباشرت و مجامعت مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند حافظ قرآن گردد . ان شاءالله
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه است .
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، باعث قوت بدن میشود .
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 19 سوره مبارکه " مریم " علیها السلام است .
قال انما رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا ....
و چنین استفاده میشود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه بیاورد . ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
*همه بخونن*
💍 *ازدواج_چه نیست و چه هست* ؟*
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺟﻔﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺗﺠﺎﺭﺕ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﯿﺎﻻﺕ ﻭ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﻄﺤﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ !ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﻋﻼﻗﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻭ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ نیست
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻔﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : " ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﻪ " ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ یا ﺳﻨﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻧﯿﺴﺖ !
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ 3 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ؛ ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ 5 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ؛ﻣﺮﺍﺳﻢ 100 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : اثبات خود وجنگ قدرت ؛ نیست ...
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ؛ تو باید منو خوشبخت کنی ؛ ﻧﯿﺴﺖ...
«#ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ » ﯾﻌﻨﯽ :
ﺻﺪﺍﻗﺖ ، ﺷﻨﺎﺧﺖ ، ﺁﺯﺍﺩﯼ ؛ ﺁﮔﺎﻫﯽ ؛
ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ؛ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ ،ﺩﻣﻮﻛﺮﺍﺳﻲ ؛ مسیولیت یعنی ﻋﺸﻖ ﺑﻲ ﺍﻧﺘﻬﺎ...
« ازدواج » ﻳﻌﻨﻲ :
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻴﺎﻧﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻜﺎﺭ غلط ...
اﺯﺩﻭﺍﺝ ﯾﻌﻨﯽ :
ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ «ﻋﺎﺷﻖ همسرت» ﺑﺎﺷﯽ ...
*همه بخونن*
📌 *چگونه_عشق_به مرور كمرنگ مي شود يا از بين ميرود؟*
🍂مشكلات شخصيتي و انتظارت غير واقع:
توقعات بيجايي به لحاظ مسائل شخصيتي خود، از همسرمان داريم. كه بر آورده شدني نيست و برآورده نمي شود. مثلا يك نفر با اختلال شخصيت وسواسي، زياد نكته سنجي مي كند و معيارهاي زيادي در ذهنش دارد و با ريزبيني بيش از حدي كه به همسرش نشان مي دهد و او را در چهارچوب خشك و در قالب معيارهايي كه تعيين مي كند؛ حبس مي كند و عرصه را بر او تنگ مي كند. يا كسي كه اختلال شخصيت پارانوئيدي دارد و بدبين است ، با سوءظن ها و بدبيني ها خود و حسادت و توهم توطئه هايي كه در ذهن خود، آنها را مي بافد، همسرش را هميشه در نقش يك دشمن و جاسوس مي بيند.
4_5868596618369960481.mp3
9.13M
#دین_زیباست
⁉️ اخلاق و رفتار و کردار
رسول خدا صلی الله علیه و آله
چگونه بود؟!
قسمت 4
موضوعات این قسمت:
17 از جلوی غذا خوردن / 18 نوشیدن آب با سه نفس / 19 مزه مزه کردن آب / 20 خوردن و نوشیدن با دست راست / 21 انجام کارها با دست راست / 22 سه بار دعا را تکرار می کردند / 23 یکبار حرف میزدند / 24 سه بار اجازه میگرفتند / 25 شمرده حرف میزدند / 26 به کسی خیره نمیشدند / 27 مخالفت خود را نشان نمیدادند
#خوبترین_مخلوق_خدا
#مکارم_اخلاق
لطفا با انتشار این فایل 👉🏿
این خوبترین مخلوق خدا را 👉🏿
به دیگران بشناسانید 👉🏿
6.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نشر_حداکثری
🙏لطفا خانوادگی این کلیپ را ببینید!
مشاهده کنید چگونه دین ما توسط خوراک ما به غارت می رود!
📛 آیا می دانید چگونه نوشابه و مرغ و حتی لوازم آرایشی می تواند ما را از خدا دور کند و حال عبادت را از ما بگیرد⁉️
دیدن این کلیپ برای هر مسلمانی که دغدغه دینش را دارد واجب است..
#نوشابه #مرغ #محصولات_آرایشی
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_دوم کلید را به دست گرفت و در را باز کرد. از صدای باز شدن ایلیا به سمت
"رمان #پرواز_شاپرکها
#قسمت_سوم
آیه لبخند خسته ای زد و سرش را به تایید تکان داد:
_میگفتن گذاشتمت آسایشگاه؛ تازه...انگار خواستگارم دارم!
ارمیا اخم کرد:
_خواستگار؟!
آیه بلند خندید:
_اخم نکن؛ دوست ندارم اخم کنیا! شایعه شده میخوام شوهر کنم، تو رو گذاشتم آسایشگاه، ایلیا هم قهر کرده و از خونه زده بیرون. شاهدشونم اینه که بعد از سیدمهدی با تو ازدواج کردم.
ارمیا لبخندی به صورت جانانش زد:
_پس پاشو منو از آسایشگاه ببر بیرون ببینم چه خبره.
بعد صدایش را بلند کرد:
_بچه ها بیایید بریم.
زینب سادات سرش را از لای در اتاق داخل آورد:
_دل و قلوه دادناتون تموم شد؟
آیه گفت:
_دعواهای تو با ایلیا تموم شد؟
زینب از اتاق خارج شد و لب ور چید: _نخیر؛ این پسر شما لوسه!
ایلیا که پشت سر زینب از اتاق بیرون آمده بود، گفت:
_توئم قلدری! مهدی همه ش میگه وقتی بچه بودید به زور آبنباتاشو میگرفتی!
زینب پشت چشمی برای برادرش نازک کرد:
_اینا از زرنگیمه!
ایلیا خواست حرفش را بیجواب نگذارد، اما مجبور به سکوت شد، چون آیه گفت:
_بجنبید دیر شد! تو راه انقدر ادامه بدید تا خسته شید! کمک کنید بابا رو ببریم سوار ماشین کنیم!
آیه ماشین را سر کوچه پارک کرد. زینب سادات و ایلیا از ماشین پیاده شدند. آیه چشم به ارمیا دوخت. این روز ها ضعیف تر از همیشه شده بود. دیگر از آن هیکل ورزیده چیزی نمانده بود. دلش غم داشت. اندازه تمام نداشته های ارمیایش غم داشت.
ارمیا: غم چشمات برای چیه؟
آیه: برای تمام چیزایی که از دست دادم!
ارمیا: منم جزء اونام؟
آیه: تو جزء اونایی هستن که برام موندن!
ایلیا ضربه ای به شیشه زد. ارمیا در را باز کرد و به کمک پسر و دخترش روی صندلی چرخدار نشست.
آیه و زینب در دو طرفش و ایلیا پشت سر، صندلی راهل میداد.
حاج علی در کنار سیدمحمد ایستاده بود. هوا گرگ و میش بود. حاج علی چشمش به ارمیا و آیه افتاد. دستش را روی شانه سیدمحمد گذاشت و آنها را نشانش داد. هر دو به سمتشان رفتند. سیدمحمد مقابل ارمیا روی زمین نشست. اشک چشمانش را پر کرد:
مادرم رفت ارمیا!
سرش را روی پاهای برادرانه ی ارمیا گذاشت و هق هق کرد. ارمیا هم اشک چشمانش روان شد. آیه رو برگرداند و گریه ی بی صدایش فقط تکان خوردن شانه هایش را گواه داشت. زینب سادات به آغوش حاج علی رفت و ایلیا بغضش را مردانه نگه داشت.
ارمیا نفس گرفت، شانه های سیدمحمد را دست کشید: باورم نمیشه رفته!باورم نمیشه بازم بی مادر شدم.
برادارانه برای مادر اشک ریختند. کمی که سبک شدند سیدمحمد گفت:
عمو اومده!
این خبر اخم را مهمان چشمان خیس آیه کرد: بعد از این همه سال؟
سیدمحمد: بازم مثل همون وقتها طلب کار و با توپ پر اومده!
ارمیا دست آیه را گرفت: قدم سر دو تاچشم
چرا اینجوری میکنید؟
حاج علی: بالاخره زن برادرش از دنیا رفته. نمیشد راهش نداد که!بی احترامی نکنید بهش!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری