eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر من می نشینم، شه بیاید یا نیاید بلکه رخسارش ببینم، شه بیاید یا نیاید هجر او آتش به دل زد، گر بسوزم یا نسوزم روز و شب با غم قرینم، شه بیاید یا نیاید رنج خار از چیدن گل، گر ببینم یا نبینم می ‌کنم صبر و تحمّل، شه بیاید یا نیاید اشک غم با یاد رویش، من بریزم یا نریزم می ‌کشم بار فراقش، شه بیاید یا نیاید کاش می ‌مردم از این غم، او ببیند یا نبیند می ‌شدم قربان کویش، شه بیاید یا نیاید نه توانم صبر کردن، گر بداند یا نداند نه مرا تاب جدایی، شه بیاید یا نیاید خاطرش افسرده حیران ،گر بگوید یا نگوید سوخت مغز استخوانم، شه بیاید یا نیاید 🟢 شعری از مرحوم علامه سید محمّدحسن میرجهانی طاب ثراه ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
انتظار تا به کی؟ اللَّهُمَّ طَالَ الِانْتِظَارُ، وَ شَمِتَ بِنَا الْفُجَّارُ، وَ صَعُبَ عَلَيْنَا الِانْتِصَارُ. بارالها! انتظار، طولانی شد و بدکاران ما را شماتت می کنند و به دست آوردن پیروزی بر ما سخت گشته است. فرازی از زیارت سرداب مطهّر سامرا. (المزار الكبير، ص658) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🔺اعزام زائران به در منتفی شد 🔹با توجه به آمادگی سازمان حج و زیارت برقراری سفر به عتبات، وزارت ارشاد از رئیس‌جمهور خواست تا وضعیت سفر به عتبات را بررسی کنند که ستاد کرونا باز هم با از سرگیری سفر به عتبات مخالفت کرد و در تیرماه هم هیچ اعزامی صورت نمی‌گیرد. 🔹سؤال اینجاست آیا فقط در عراق است و در ترکیه هیچ مبتلایی به کرونا وجود ندارد؟ فقط در حرم‌ها تجمع می‌شود و در مراکز خرید و خیابان‌های ترکیه تجمعی نیست؟ 🛑این نوع موضع‌گیری ستاد کرونا موجب بروز نارضایتی‌هایی نه تنها برای مسؤولان، بلکه برای مردم هم شده است./فارس
✴️ دوشنبه 👈 7 تیر / سرطان 1400 👈 17 ذی القعده 1442👈 28 ژوئن 2021 🕌 مناسبت های دینی اسلامی . 🏴 شهادت مظلومانه دکتر بهشتی رحمه الله و 72 تن در حزب جمهوری . 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی . 📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست : 📛 استقراض و قرض گرفتن . 📛 و اقدام به امور قضایی نیز خوب نیست. 👶 زایمان مناسب و نوزاد خوشبخت و عمری طولانی و زندگی پاکی دارد .ان شاءالله 🤕 مریص. امروز ازارش زیاد است.(منظوری مریضی است که امروز مریض شود) ✈️ مسافرت : مسافرت خوب نیست و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز : قمر در برج دلو است و انجام امور زیر نیک است : ✳️ امور کشاورزی و زراعی . ✳️ غرس اشجار . ✳️ تعمیر خانه . ✳️ پیمان گرفتن از رقیب . ✳️ ختنه و نامگذاری کودک . ✳️ و شرکت زدن نیک است . 📛 ولی امور ازدواجی. 📛 و نقل و انتقال و جابجایی خوب نیست . 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت ، مباشرت امشب ( شب سه شنبه ) ، برای سلامتی جسم خوب و فرزند شهادت در راه خدا نصیبش گردد و با توحید از دنیا برود .ان شاءالله 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، میانه است . 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب صحت بدن میشود . 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد . 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود . ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد . 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 18 سوره مبارکه " کهف " است . و تحسبهم ایقاظا و هم رقود .... و از مفهوم ان استفاده می شود که خانه یا ملک جدیدی در تصرف خواب بیننده قرار گیرد .ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 🌸زندگیتون مهدوی🌸
همراهان عزیز کانال حرم 🌳🌳مدتی هست دو تا کانال طب سنتی راه اندازی شده است که تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک و ارسال به سراسر کشور انجام میدهد . 🌻🌻مجموعه ما کیفیت اجناس رو تا مصرف شما عزیزان تضمین می کند . 🌷🌷 کانال اول شهر نوره تولید و فروش نوره درمانی مشاوره تخصصی رایگان نوره https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3 🌹🌹 کانال دوم مشکات تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک بیش از ۷۰۰ قلم کالا https://eitaa.com/joinchat/190316613C5a8b6f3f9f
*همه بخونن* *توصیه هایی در مورد یک زندگی خوب* _بوق زدن ممنوع: یعنی فریاد کشیدن و داد و بیداد کردن ممنوع! _خطر ریزش کوه: یعنی وقتی ناسپاس هستی, وقتی توهین و فحاشی میکنی, انتقاد، قضاوت و تحقير و مقايسه ميكني، باید منتظر بارش خرده سنگ ها بر سرت باشی! _پیچ خطرناک: یعنی سرعت خود را کم کنید!!! زندگی هم به کمی شوخ طبعی نیاز دارد. _خطر سقوط بهمن: یعنی در جاده زندگی مدام پرخاش نکن. قهر نکن. تو با صدای خطاهای کوچکت باعث می شوی خرده برف ها به هم امیخته و به تدریج به بهمنی بزرگ تبدیل شوند و در نهایت سر از دادگاه های خانواده در اوری. _سبقت ممنوع: یعنی چرا همسرت را رقیب خود می دانی؟ با او همراه و همفکر شو! در كنار هم حركت كنيد! _جاده دو طرفه است: یعنی کمی هم به همسرت بیندیش و ببین چه خواسته ای دارد. یکه تازی و فقط به فکر خود بودن, ممنوع! _به محل پارک پانصد متر مانده: یعنی گاهی کارت را تعطیل کن و برای تفریح و استراحت خود و همسرت وقت بگذار.
حرم
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_دوم 💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری 💠 4- در هنگام صحبت کر
💞 10 برای جلسه 💠 6- وعده ها و قول هایی که با امکانات شما نمی خواند و امکان برآورده شدنش نیست، ندهید. همیشه برای بهتر شدن زندگی، تلاش کنید اما قول های نا به جا ندهید. علاوه بر نگرش خود و فرد مورد نظر در مورد مسائل مادی و اقتصادی، باید موقعیت اقتصادی هر دو را با یکدیگر مقایسه کنید. بسیار مهم است که دختر و پسر از یک ردیف اقتصادی با یکدیگر کنند و ازدواج طبقات متضاد اجتماعی، اصلاً صلاح نیست. 💠 7- یکی دیگر از مطالبی که حتماً باید در جلسه خواستگاری پرسیده شود، ارزش های خانوادگی ست. باید پی ببرید که در خانواده فرد مقابل، چه چیزهایی ارزش است. برای نمونه، اگر در خانواده شما، تحصیل جایگاه مهمی دارد و برای تحصیلات و فرد تحصیلکرده ارزش زیادی قائل اید، اما در خانواده شخص مورد نظر، هیچ بهایی به تحصیل داده نمی شود، جای تأمل دارد؛ باید اندکی دست نگه دارید. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
4_389974401887507278.mp3
4.31M
قصه امشبمون قصه مهمان ناخوانده از خاله پگاه خوبمون 👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻👵🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠سخنرانی 👆👆 《 سرکه طبیعی =اب حیات 》 ✔️{لطفاًگوش و پخش کنید}
29.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ Video ] 🦋 قسمت 8 (قسمت اول از جلسه دوم) 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️تولد مبارک حضرت صاحب الزمان(عج) (جلسه 2 قسمت 1) اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل :10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت سیدمحمد با لبخند فاتحی به ارمیا نگاه کرد و دستش را پشت محمدصادق گذا
"رمان احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد. با دیدن شماره ثابت ناشناس، متعجب تماس را وصل کرد. صدای گریان زنی از پشت خط می آمد. بعد از چند الو الو صدا را شناخت. معصومه بود. معصومه: الو! الو!احسان! تو رو خداجواب بده!جون مادرت! هستی پشت خط؟ احسان: بله. چیزی شده؟چرا گریه میکنید؟ معصومه با گریه گفت: دستم به دامنت. مهدی و صدرا تلفناشونو جواب نمیدن. تو رو خدا به صدرا بگو بیاد. من کلانتری هستم. جون شیدا... احسان حرفش را برید: معصومه خانوم! اینقدر قسم نده. درست بگو کجایی که بیایم سراغت. معصومه آدرس را گفت و احسان سریع از بیمارستان خارج شد. صدرا که احسان را پشت در دید متعجب شد: زود به زود دلت تنگ میشه برامون؟ احسان گفت: معصومه بهم زنگ زد. ابرو در هم کشید و خواست حرفی بزند که احسان ادامه داد: کلانتریه!گرفتنش!کمک میخواد! صدرا دستی درون موهایش کشید که مهدی گفت: بابا!تو رو خدا برو ببین چی شده! میان دل نگرانی های اهالی خانه، صدرا به همراه احسان و مهدی راهی شدند... صدرا به همراه احسان وارد کلانتری شد. مهدی با تمام دل نگرانی هایش ترجیه داد داخل خودرو بماند و با مادر بی مهرش زو به رو نشود. صدرا پس از پرس و جوهای بسیار کلافه و نالان روی زمین نشست و دستش را روی سرش گذاشت. احسان به سمتش دوید و گفت: چی شده عمو؟ چرا گرفتنش؟ صدرا نالید: به جرم قتل! احسان بهت زده گفت: قتل؟ کی رو کشته؟ صدرا دستانش رو کلافه روی صورتش کشید: پسر شوهرش رو! احسان هم زانوهایش سست شد و روی زمین افتاد. سربازی به سمتشان آمد و از آنها خواست روی زمین کلانتری ننشینند. مهدی بیرون منتظرشان بود. صدرا که مقابل چشمان نگران پسرش قرار گرفت دست و دلش لرزید. آخر پسرش لب زد: مامانم؟ صدرا دلش برای مادرانه های رها سوخت. دلش برای بی مادری های پسرش، یادگار برادرش سوخت! صدرا: کار سختیه! مهدی: تو بهترینی بابا! صدرا: گاهی از دست بهترین ها هم کاری بر نمیاد! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_یک احسان تازه از اتاق بیمارش خارج شده بود که تلفن همراهش زنگ خورد
"رمان مهدی: چکار کرده مگه؟ صدرا آرام گفت: قتل! سایه قتل انگار حوالی زندگی این پسر در چرخش بود. پدر مقتول! مادر قاتل! مهدی: نجاتش بده! صدرا: نمیتونم! مهدی: چرا؟ ازش کینه داری؟ منم دارم! بی پدرم کردن، نذار بی مادر بشم. شاید بدترین باشه، شاید منو نخواهد، شاید منم نخواهمش، اما مادرمه!بخاطر من بابا! صدرا پسرک مرد شده این روزهایش را سخت در آغوش فشرد: کینه نیست بابا! نمیتونم برم جلوی قاتل بابات و خواهش کنم از جون مادرت بگذره! مردی که برادرم رو جوان مرگ کرد!مردی که هست و نیست و ناموس برادرم رو دزدید! مردی که حالا صاحب حق شده! خودش و زنش حالا شاکی شدن! مهدی التماس کرد: خواهش میکنم بابا! بخاطر من! خودم میرم التماس میکنم!مامانمو تنها نذار! آیه، رها را روی مبل نشاند: آروم باش!چرا اینجوری میکنی؟ رها با بی تابی گفت: چرا خوشی به ما نیومده؟ چرا هی بلا سرمون میاد؟ آیه دستان رها را نوازش کرد: امتحانه عزیزم!امتحانه! رها باز هم بی تابی کرد: با مهدی چه کنم؟ با دل پسرم چکار کنم؟ با اشکاش چکار کنم! دلم خون میشه با دیدن نگاهش! زینب سادات با چشمانی پر اشک دم در اتاق ایستاده: چی شده مامان؟ خاله چرا گریه میکنه؟ آیه حمایتگرانه گفت: بیا اینجا پیش خاله، من برم یک قوری گل گاوزبون دم کنم. مامان مهدی رو گرفتن، الان عمو صدرا کلانتریه. بیا اینجا تا من دست بجنبونم برای شام یک کاری کنم. آیه به آشپزخانه رفت و همانطور که شام را مهیا میکرد، تلفن همراهش را در دست گرفت. صدای ارمیا، دلش را آرام کرد: جانم جانان؟ آیه: سلام. ارمیا: سلام از ماست. خوبی؟ زینبم خوبه؟ آیه آرام و بی صدا خندید و ارمیا از صدای نفس هایش فهمید و گفت: باز تو به رابطه پدر دختری ما حسودی کردی حسود خانوم؟ آیه اعتراض کرد: نخیرم! من حسودنیستم! ارمیا اعتراف کرد: معلومه که نیستی! تو جانانی، جانان که حسادت نمیکنه! جانان جان میده! حالا بگو چه خبر از دخترم؟ آیه آه کشید: اوضاع اینجا بهم ریخته!طوری که زینب مواظب رهاست. ارمیا نگران شد: چی شده؟ آیه مختصری از آنچه صدرا در تماس تلفنی با رها گفته بود را برای ارمیا گفت. ارمیا: خدا شاید دیر گیر باشه اما بدگیره! معصومه داره تقاص کاری که با دل مهدی و محبوبه خانم کرد و پس میده! آیه اعتراض کرد: اون خیلی وقته داره تقاص میده! بچه دار نشدنش بعد از مهدی، ازدواج دوباره شوهرش، بزرگ کردن بچه هوو، الان دیگه بدترینش شده قتل. آقا صدرا میگفت مادر بچه اومده بود کلانتری، چنان شیون میکرد و فریاد میزد قصاصت میکنم که همه جمع شده بودن اونجا. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_دو مهدی: چکار کرده مگه؟ صدرا آرام گفت: قتل! سایه قتل انگار حوال
"رمان زن فریاد میزد: قصاصت میکنم!عفریته! بچه ام! خدا! بچه ام! زن فریاد میزد و سعی در حمله به معصومه داشت. دو مامور زن سعی در عقب کشاندنش داشتند. رامین باعصبانیت و خشم و چشمان به خون نشسته به این صحنه نگاه میکرد. زن دوباره فریاد زد: خدا! بچه ام چه گناهی داشت؟ بچه ام رو میخوام! بعد همان جا روی زمین نشست و بر سر زنان مویه کرد. احسان و مهدی وصدرا هم تحت تاثیر غم عمیق این مادر بودند. زن ادامه داد: بچه ام رو ازم گرفتید و کشتید. شما دو تا بچه ام رو کشتید. شما نامسلمونا کشتیدش! رامین غرید: تمومش کن! مثلا تومسلمونی؟اگه مسلمون تو باشی که فاتحه اسلام خونده است! من کشتمش؟ یا تویی که بچه دو ساله ات رو به امان هوو ول کردی و رفتی! زن نالید: روزگارمو سیاه کردین. فراریم دادین! حالا هم بچه ام رو هم گرفتید. رامین از میان دندانهایش غرید: خفه شو بذار ببینم چکار میکنم. بعد رو به مسئول پرونده کرد: جناب سروان، الان باید چکار کنم؟ مهدی دست صدرا را گرفت: بابا تو رو خدا! صدرا به چشمان مهدی نگاه کرد: من هر کاری لازم باشه انجام میدم! اما معصومه تا تموم شدن تحقیقات بازداشته. هیچ کاریش نمیشه کرد! مهدی ناله کرد: وثیقه چی؟ صدرا آرام گفت: مسئله قتله پسرم! *** مهدی خودش را در اتاق زندانی کرده بود و با هیچ کسی حرف نمیزد. زینب سادات که درد خود را از یاد برده و نگران‌نگرانی های برادرش بود صدرا روی سر زینب سادات را بوسید و گفت: عمو جان، برو باهاش حرف بزن. مهدی با عالم و آدم قهر کنه، با تو قهر نمیکنه. برو ببین میتونی راضیش کنی شام بخوره؟ رها میان بغضش گفت: آره خاله جان، برو پیشش! حرف تو رو میخونه! زینب سادات چادر روی سرش را مرتب کرد و به سمت اتاق مهدی رفت. احسان نگاهش پی دختر رفت و بعد آرام به محسن گفت: این که چادر داره، چطور اجازه داد عمو ببوستش؟چادر الکیه؟ محسن اخم کرد: چادر الکی چیه؟ احسان چشمش را در کاسه چرخاند و گفت: یعنی برای اجبار مامان بابا، برای جلب توجه، بدون اعتقاد! محسن لبخند زد: زینب و اجبار؟ زینب عاشق چادرشه! بعد از اینکه وصیت باباش رو خوند، اعتقادش قوی تر هم شد. بابا بهش محرمه! احسان: چطور؟ محسن: مهدی و زینب خواهر برادر شیری هستن. احسان: اینو صبح شنیدم محسن: پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه هاشون بهشون محرم میشن دیگه. احسان: تو هم محرمی؟ محسن: نه. من پسر عموی مهدی هستم!داداششم بودم محرم نمیشدم! احسان: اینا هم مثل مامانت هستن؟ محسن: یعنی چطوری؟ احسان: نماز خون و اینا دیگه! محسن: مامان من بعد از آشنا شدن با خاله آیه اینجوری شد. قبال نماز نمیخوند اما الان همه اون نماز قضا ها رو هم خونده! مامان میگه هر چی داره از خاله آیه داره. احسان ابرویی بالا انداخت: واقعا؟ محسن: آره. زینب سادات در اتاق را زد: داداش مهدی! در باز شد و صورت غرق در اشک مهدی مقابل چشمان زینب سادات قرار گرفت. مهدی کنار رفت و زینب وارد اتاق شد. مهدی در را بست و پشت درنشست. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_سه زن فریاد میزد: قصاصت میکنم!عفریته! بچه ام! خدا! بچه ام! زن فر
"رمان سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که نگاهش از زینب سادات دور بود گفت: چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی اون عوضی کارد رو به استخونت رسوند؟ برادر نبودم؟ نگاه پر سوالش را به چشمان زینب سادات دوخت و ادامه داد: نگفتم اگه ایلیا هنوز بچه هست، من هستم؟نگفتم مثل برادر نه، خود خود برادرم برات؟ زینب سادات با بغض و قلبی پر از آرامش داشتن چنین خانواده ای گفت: بحث من نیست. اومدم از مادرت بگیم مهدی بغض کرد: زینب، مادرم وسط یک مشت دزد و قاتل گیر کرده. چکار کنم؟ بابا هیچ کاری نمیکنه! اون از مادرم بدش میاد. اگه مادرمم بمیره؟ چکار کنم؟ زینب سادات به حرف های برادرش گوش داد. وقتی دید سکوت کرد، گفت: عمو صدرا رو اینطور شناختی؟ که حق رو ناحق کنه؟انصافت کجا رفته؟اصلا به حرفات و کارات فکر میکنی؟ گفتم اومدم درباره مادرت حرف بزنم! نه اون زنی که فقط 9 ماه تو رو بزرگ کرده! کسی که نوزده سال بزرگت کرده! خاله رها رو دیدی؟ از نگرانی برای تو داره خودشو از بین میبره! وقتی تو توی کلانتری دنبال اون مادرت رفتی، اینحا یکی مادرانه برات دل میزد!خون به دلش نکن. اونا هر کاری برای آزادی مادرت میکنن! مهدی که از اتاق بیرون آمد و مقابل رها زانو زد، رها آغوش گشود و دلبندک را سخت به جان کشید. رها زیر گوش مهدی گقت: نگران نباش مامان فدات بشم. میاریمش بیرون. هر جور شده رضایت میگیریم، تو غم نخور غصه چی رو میخوری؟ مگه من مرده باشم که اشک به چشمات بباد. غم نخورمادر! مهدی هق زد: ببخشید مامان رها! ببخشید! رها موهای پسرکش را نوازش کرد و با نگاهی قدر دان به زینب سادات نگاه کرد. زینب در حیاط قدم میزد و به صدای دلتنگی های پدر گوش سپرد.‌ ارمیا: خوبی دخترکم؟ زینب سادات: نه بابا! چرا هیچ چیزی خوب نمیشه؟ چرا قصه ما پایان خوش نداره؟ ارمیا: پایان خوش چیز خوبیه، اما تا حالا به معنیش فکر کردی؟ دنیا مثل قصه پریان نیست عزیزم!پایان خوش یعنی بابا مهدی. پایان خوش یعنی برای خدا بندگی کنی، خدمت خلق کنی، در راه خدا شهید بشی. شهید بشی یعنی باهدف رسیدن به خدا بمیری، در راهی که خدا ازت راضیه! این پایان قصه زندگی هستش عزیزم. اگه آخر یک قصه دیدی زندگی جریان داره، بدون بلا و سختی و امتحان هنوزم وجود داره. قصه زندگی هر آدمی از تولدش شروع میشه تا مرگ. توی این دنیا منتظر خوشی ابدی و تا همیشه نباش، این دنیا برای خوشی آفریده نشده. این دنیا برای امتحانه و امتحان همیشه سخته. مگه اصلا امتحان آسون وجود داره؟ پایان قصه تو قشنگه نفس بابا! چون تو بلدی قشنگ زندگی کنی. تو دختر آیه هستی! آیه ای که اسطوره منه. آیه ای که صبر و عشقش به خدا، منو از پپچی بیرون آورد. حالا منتظرم پایان قصه من برسه که خیالم راحت بشه. زینب با هق هق گفت: نگو بابا. نباشی نیستما! ارمیا: گریه نکن عشق بابا!نفسم میگیره ها! میدونی که چقدر عزیزی؟ زینب لب ور چید: اوهوم. ارمیا خندید. از همان خنده های آرام و مظلومانه اش: اوهوم چیه؟ زینب خندید: اوهوم یعنی بله. زینب روی پله ها نشست و سرش را به میله های حفاظ تکیه داد: دوستت دارم بابا! ارمیا: منم دوستت دارم. از همیشه تا همیشه... زینب تکرار کرد: از همیشه تا همیشه... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_چهار سرش را میان دستانش گرفت و بعد از دقایقی همانطور که نگاهش از
"رمان تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه منم بدونم پدرتون چی گفت بهتون؟ جواب سوالتون چی بود؟ پایان خوشه قصه ها کجاست؟ زینب که با شنیدن صدای مردانه احسان از پله ها بلند شده و پشت سرش را نگاه میکرد جواب داد: ببخشید متوجه حضور شما نشدم. زینب سادات چادرش را روی سرش مرتب کرد و جواب سوال احسان را داد، پس از آن با معذرتخواهی کوتاهی به داهل خانه رفت و احسان را با انبوه سوالاتش تنها گذاشت.... صدرا به سمت احسان رفت. هنوز روی پله ها نشسته بود. نگاه خیره احسان به زمین صدرا را به حرف آورد: با منی یا در یمنی؟ احسان به خود آمد، لبخند زد و به صدرا نگاه کرد: با من بودین؟ صدرا دست احسان را گرفت و کشید: تو که گفتی باید بری بیمارستان!چی شد؟اینجا نشستی!؟ احسان لبخند زد: یک چیزی شنیدم که برام عجیب بود. صدرا لبخند زد: اونوقت از کی شنیدی؟ احسان: زینب خانوم! البته به نقل از پدرش! چقدر نگاهشون به زندگی فرق داره! صدرا: پاشو برو تا تو هم درگیر این دیدگاه نشدی. زینب به دردت نمیخوره! احسان با اخم اعتراض کرد: من اونجوری بهش فکر نمیکنم!خودمم میدونم با این تیپ آدما آبم تو یک جوب نمیره! صدرا ابرویی بالا انداخت: بهتره که نره! زینب سادات ما، خاصه. نیاز به همسر خاص هم داره! احسان خندید: بی خیال عمو. من و چه به اون بچه. برم بیمارستان که دیر شد. فردا وسایلم رو میارم اگه اشکال نداره. صدرا خندید: پس قبول کردی؟ احسان همانطور که در حیاط را باز میکرد شانه ای بالا انداخت: چاره ای ندارم! تنهایی جهنمه آدمیزاده! صدرا کنار رها نشست: احسان راضی شد بیاد باال بشینه. رها: خداروشکر. با معصومه چه کردی؟ صدرا: مرگ اون بچه اتفاقی بود. واقعا بی تقصیره اما مدرکی نیست. رها بغض کرد: هیچ کاری نمیشه کرد؟ آیه از آشپزخانه بیرون آمد: رها جان، میخوای با این بادمجونا چکار کنی؟ رها بلند شد و به سمت آیه رفت: کشک بادمجون درست کنم. مهدی دو روزه غذا نخورده. کشک بادمجون دوست داره،شاید خورد. بعد رو به صدرا ادامه داد: فردا میرم پیش رامین! آهی از ته دل کشید: هر چند که مثل باباست. اما نمیتونم دست روی دست بذارم! آیه گفت: بهتر نیست فعلا دست نگه دارید؟ شاید بی گناهیش ثابت شد. صدرا: بچه از پله ها افتاده پایین. نه شاهدی، نه مدرکی. باید تو فکر رضایت باشیم. اما مادرش خیلی سر سخته. البته هنوز جنازه بچه رو هم دفن نکردن. زوده الان بریم. مهدی از اتاقش خارج شد: مامانم تو زندان دق میکنه بابا! صدرا نگاهش کرد. غم‌ِ چشمان این عزیز جانش،جانش را میگرفت تنها یادگار برادر، این نازدانه رها، این مرد کوچک خانه! به سمتش رفت و دستش را دور شانه اش انداخت: نگران نباش. درسته در حق تو و برادرم ظلم کرد، اما هر چی باشه دخترعمومه! تو مادرتو میخوای؟ حق داری!همه تلاشمو میکنم. قول میدم! نگاه صدرا به بغض چشمان رها بود. خاتون قصه های پریانش، چراغ خانه اش، ایمان قلبش، برکت زندگی اش. بغض نکن خاتون! برای بغض چشمانت جان میدهم! اینجا کسی عاشقانه هوای ابرهای چشمانت رادارد. خدا نکند ابری و بارانی باشد که به جنگ ابرها میرود. زمین و زمان را به هم دوختن که چیزی نیست!برایت عرش را به فرش می آورم! صدرا زیر گوش مهدی گفت: حواست به این مامانت هست؟ بغضشو ببین!واسه خاطر غم تو اینجوری شده ها! مهدی به سمت رها رفت و خود را در آغوش مادرانه اش، رها کرد. دلت که غم داشته باشد،آرام جانت آغوش مادریست که برایت جان میدهد. همان آغوشی که تو را پروراند، همان که مرهم زخم های کودکی ات بود. مهم نیست چند سالت باشد، مادر که زخم های جان و تنت را ببوسد، شاید اکسیر حیات باشد بوسه های مادر... میان گریه های رها، زینب سادات از اتاق خارج شد: مامان من نمازمو خوندم!کاری هست انجام بدم؟ نگاهش که به مهدی و رها افتاد، ابرویی بالا انداخت و گفت: حسودیم شد! و دوید و خود را به آغوش آیه انداخت. محسن هم پشت سرش دوید و به آغوش صدرا رفت. خنده ها و اشک ها... غم و شادی همسایه هستند دیگر... ادامه دارد... نویسنده:
😓 چرا مردم از دیدار حجت خدا محروم می شوند عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: أَبُوعَبْدِاللَّهِ علیه السلام: إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ علیه السلام قَالَ عَلَى مِنْبَرِ الْكُوفَةِ: اعْلَمُوا أَنَّ الْأَرْضَ لَا تَخْلُو مِنْ حُجَّةٍ لِلَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ لَكِنَّ اللَّهَ سَيُعْمِي خَلْقَهُ عَنْهَا بِظُلْمِهِمْ وَ جَوْرِهِمْ‏ وَ إِسْرَافِهِمْ عَلَى أَنْفُسِهِمْ. (غیبت نعمانی، ص141) حضرت صادق علیه السلام فرمود: امیرالمؤمنین علیه السلام بر فراز منبر کوفه فرمود: و بدانيد كه زمين از حجّت خدا خالى نمی ‏ماند، ولی خداوند بزودی خلقش را به خاطر ستم و تعدّی و اسراف بر خودشان (یعنی زیادی گناهانشان) از ديدار او كور خواهد كرد. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✴️ سه شنبه 👈 8 تیر / سرطان 1400 👈18 ذی القعده 1442👈 29 ژوئن 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . ❇️ امروز روز مبارک و مختاری است برای امور زیر : ✅ امور زراعی و کشاورزی . ✅ خواستگاری و عقد و ازدواج . ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ خرید . ✅ شرکت زدن . ✅ تجارت و داد و ستد . ✅ خرید خانه و دکان و ملک . ✅ و اقدام به امور قضایی خوب است . 👶 زایمان خوب و نوزادش زندگی خوبی دارد و خوب تربیت خواهد شد . ان شاءالله 🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود . 🚘 مسافرت : سفر خوب است . با جستجوی کلمه" تقویم همسران"درتلگرام و ایتا به کانال ما بپیوندید . 🔭 احکام نجوم . 🌓 امروز قمر در برج حوت است و برای امور زیر نیک است : ✳️ بذر افشانی . ✳️ از شیر گرفتن کودک . ✳️ آغاز درمان . ✳️ افتتاح هر کاری . ✳️ داد و ستد و تجارت . ✳️ دعوت کردن از افراد . ✳️ دادن سفارش خرید . ✳️ و دیدار بزرگان نیک است . 💑 حکم مباشرت امشب (شب چهارشنبه ) ، مباشرت و زفاف عروس مکروه است . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود . 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن 🔴 یا در این روز از ماه قمری ، موجب قوت بدن می شود . ✂️ ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚 دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش کار را انجام دهند و در روزهای دیگر ان را تکمیل کنند) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 19 سوره مبارکه " مریم " علیها السلام است . قال انما رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا ... و از معنای آن استفاده می شود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه بیاورد . ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد . 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز سلام علیکم 🌳🌳مدتی هست چند تا کانال طب سنتی و طبیعی جات راه اندازی شده است که تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک و ارسال به سراسر کشور انجام میدهد . 🌻🌻مجموعه ما کیفیت اجناس رو تا مصرف شما عزیزان تضمین می کند . 🌷🌷 کانال اول شهر نوره تولید و فروش نوره زرنیخ دار اعلا مشاوره تخصصی نوره درمانی https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3 🌹🌹 کانال دوم طبیعی جات مشکات تولید و پخش محصولات طبیعی و ارگانیک بیش از ۷۰۰ قلم کالا https://eitaa.com/joinchat/190316613C5a8b6f3f9f 🌷🌷 کانال سوم شهر عسل تولید و پخش عسل مشاوره تخصصی عسل درمانی https://eitaa.com/joinchat/2164916309Cb85e9ce3ee ☎️ شماره تلفن ادمین و سفارشات ☎️ 09100100908
*همه بخونن* *خیانت در زندگی، مساوی طلاق نیست* یکی از باورهای غیرمنطقی در خیانت زناشویی این است که زندگی زناشویی بعد از پیمان شکنی دیگر درست نمی شود و بایستی به سمت طلاق رفت. اگرچه ضربه روحی این پدیده بسیار بزرگ است اما نه به این وسعت. تصمیم به بازسازی، با علم به سهیم بودن هر دو طرف در شکل گیری چنین اتفاقی در زندگی زناشویی، نشان دهنده درک منطقی و متعالی زوج دارد. پذیرش سهم و نقش خود و مسئولیت پذیری مهم ترین گام در بازسازی است. یادمان باشد که پاک کردن صورت مساله از مکانیزم های دفاعی است. افراد رشد یافته و منطقی می کوشند تا مساله را شناخته، عوامل زمینه ساز را از بین برده و به * *کمک مشاورومتخصص* راه حل مدارانه به دنبال تجدید ساختار رابطه باشند.
حرم
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_سوم 💞 10 #نکته برای #اولین جلسه #خواستگاری 💠 6- وعده ها و قول هایی
💞 10 برای جلسه 💠 8- هریک از طرفین در جلسه خواستگاری باید از طرف مقابل بپرسد به نظر او، یک ایده آل چه شرایطی باید داشته باشد؟ اگر خصوصیاتی که مطرح می شود، در وجود او نیست، به اعلام کند که این خصوصیات فردی مورد نظر شما، در من نیست و یا اصلاً نمی توانم این گونه باشم. 💠 9- خانم ها حتماً باید از خواستگارشان سؤال کنند که به نظر او زن باید با چه نوع در اجتماع ظاهر شود، چگونه باید با مردم نشست و برخاست کند، نظرش راجع به شاغل بودن زن چیست و ... اگر خانم ها در شرایط فعلی بوده و به شغل شان نیز علاقه مند هستند و کار کردن برای شان اهمیت دارد، اما احساس می کنند که خواستگارشان نظر چندان مساعدی نسبت به شاغل بودن آنان ندارد، باید به این نکته تأکید شدید کنند؛ حتی در صورت لزوم، آن را شرط ضمن عقد قرار دهند. ‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•-- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌
🐨کوآلای قهرمان یکی بود یکی نبود توی جنگل های استرالیا کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتری با جوجه هایش روی آن درخت زندگی می کردند هر چه جوجه ها بزرگتر می شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند. یک روز که جوجه ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجه ها نشست، جوجه ها که تابحال هیچ پرنده ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند «مثلا پنهان شدند» . گنجشک گفت: چرا از من می ترسید ؟ به من می گن گنجشک منم بچه هایی مثل شما دارم، آمدم برایشان غذا پیدا کنم، آنها کرم هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می زنی و پرواز می کن، گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آن ها به هرجایی که می خواهم پرواز کنم و از نعمت های خدا برای خودم و بچه هایم غذا تهیه کنم. جوجه ها داشتند با گنجشک صحبت می کردند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند و دوباره سرهایشان را لای پرهم پنهان کردند. 🐨🐨🐨🐨🐨🐨 یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی، گوشهای پهن و بدن پشمالو که خیلیم با نمک و مهربون به نظر می رسید به درخت چسبیده بود. به جوجه ها نگاه کرد و گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی ما که پنهان شدیم. کوالا گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار این درخت زندگی میکنم. جوجه ها گفتند: خوش به حالت می تونی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید، شما هم می توانید مثل مادر و پدر خودتان قشنگ به هرجایی که خواستید پرواز کنید. یک مرتبه کوآلا دید عقابی به لانه کبوترها برای شکار جوجه ها می آید، کوالا سریع فریاد زد: خطر و خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد، تا پرنده را دور کند. گنجشک که این صحنه را دید خود را به کبوتر پدر و مادر رساند و گفت: جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد. کبوتر مادر از گنجشک و کوآلا برای نجات جان جوجه هایشان تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نامیدند. قصه ی ما به سر رسید عقاب به نقشه خودش برای خوردن جوجه ها نرسید. بالا رفتم دوغ بود پائین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود. 🐨🐨🐨🐨🐨🐨🐨🐨🐨
29.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 قسمت 9(قسمت دوم از جلسه دوم) 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️تولد مبارک حضرت صاحب الزمان(عج) (جلسه 2 قسمت 2) اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل :10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
4_5929223199899257094.mp3
4.08M
💠 🤔علت تشکیل سنگ کیسه صفرا چیست❓ ⚜چرا نباید عمل کرد و صفرا برداشته شود❓ 🔰راه درمان چیست❓ 🎤 🍃🌺
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_پنج تلفن را که قطع کرد صدای مردانه ای او را از جا پراند: میشه من
"رمان آیه گفت: فردا بر میگردیم. ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وقتی نیستین، همه چیز سخت میشه انگار، حتی تحمل این ویلچر. حال دخترم چطوره؟ آیه: با مشکلی که برای مهدی پیش اومد، دیگه یادش رفته برای خودش غصه بخوره!گاهی غصه های بزرگ، باعث میشن بفهمیم چقدر مشکلات کوچک و بی اهمیت هستند. ارمیا: مثال وقتی منو میبینی، فکر میکنی کمر دردت بی اهمیته وهمینطور به من رسیدگی میکنی و نمیذاری بفهمم کمرت درد میکنه! آیه انکار کرد: کی گفته کمرم درد میکنه؟ ارمیا: جانان! دروغ داشتیم؟ آیه: نگفتن با دروغ گفتن فرق داره! ارمیا: چرا بهم نگفتی؟ آیه: آخه مهم نبود! ارمیا: چیزی مهم تر از تو و سلامتیت هست؟ آیه: آره! تو و بودنت تو خونه ارمیا: یادته؟ اون اوایل، اون روزایی که هر کاری میکردی نباشم؟ یادته چقدر راضی بودی از رفتنم؟ آیه: اون وقتا فرق داشت. من فرق داشتم، تو فرق داشتی. اون وقتا، زندگی طرح و رنگ دیگه داشت. اون موقع برای بودن یاد و خاطره مهدی تو قلب و خونه ام تو رو میروندم، الان بخاطر داشتنت تو خونه، همون کارو میکنم! ارمیا خندید: یعنی منو میرونی؟ آیه: نخیرم!هر چی مانع بودنت باشد رو میرونم. صدای زینب سادات آمد: لیلی مجنون چی میگید سه ساعت؟ بعد به آیه نزدیک شد و گوشی را از دستش کشید: بابا جونم! فقط دلت برای لیلی تنگ شده؟ ارمیا جواب داد: نه عزیزم! دلم برای شیرینمم تنگ شده!خسرو رو پیدا نکردی هنوز از دستت راحت بشیم؟ زینب سادات الکی لب ور چید که آیه خندید. زینب اعتراض کرد: خسرو نمیخوام! فرهاد بهتره! این بار ارمیا خندید و آیه ابرویی بالاانداخت. ارمیا: چرا؟ زینب سادات : فرهاد عاشق تره! ارمیا: مهم اینه که شیرین کدومو بخواد. یادت نره که شیرین خودش رو کنار جنازه خسرو کشت! زینب سادات : اما اسم خسرو ضایعه ها!فرهاد باکلاس تره! ارمیا: هر چی تو بگی!اما جان بابا! برو فرهادتو پیدا کن! خسته کردی منو از بس پریدی وسط جیک جیک ما! زینب سادات: مگه جوجه اید؟ ارمیا: من رو دست ننداز بچه! زودم بیا دلم برات تنگه! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_شش آیه گفت: فردا بر میگردیم. ارمیا: خوبه. دلم براتون تنگ شده. وق
"رمان تلفن را به آیه داد و به آشپزخانه دوید. با دیدن رها در حالی که مشغول درست کردن کشک بادمجان بود نالید: وای خاله! دیشب کشک بادمجون خوردیم که! رها با لبخند مهربانش نگاهش کرد: احسان دیشب نبود. بچه دوست داره کشک بادمجون! زینب سادات اندیشید، چقدر نگاهش مادرانه میشود برای احسان. زینب سادات: یکمی بچه شما بیگ سایز نشده؟ لوسش نکنید دیگه! منِ بیچاره چه گناهی کردم که دوست ندارم کشک بادمجون؟ رها خواست جواب بدهد که صدای احسان مانع شد: کل عمرت بر فناست! کشک بادمجون بزرگترین لذت زندگی هستش! در ثانی، شما ریز موندی خاله ریزه! رها مداخله کرد تا زینب سادات دعوا به راه نینداخته: برای شما آش دوغ گذاشتم که دوست داری! زینب سادات: آخ جون، عاشقتم خاله. احسان: بد سلیقه ای ها! آش دوغ هم شد غذا؟ زینب سادات: نه! کشک بادمجون خوبه. رها ظرف کیک خانگی اش را دست احسان داد و به زینب سادات گفت: برو یک سینی چایی بریز ببرید دور هم بخورید. منم الان میام. مشغول خوردن کیک و چای بودند که رها پرسید: وسایلت رو جابجا کردی؟ کم و کسری داری بگو بهم. احسان تشکر کرد: دست شما درد نکنه. همه چیز هست. رها: برای غذا بیا پیش ما. احسان: نه،لازم نیست. من زیاد خونه نیستم. صدرا: رو حرف رها حرف زدی؟ تو این خونه کسی از این حرات ها نداره ها! محسن خودشیرینی کرد: جز خاله آیه! مهدی ضربه ای پس گردنش زد: خاله خواهر بزرگتره! بفهم! آیه مهدی را در آغوش کشید و روی سرش را بوسید. این پسر عزیز دل این خانواده بود: داداشتو اذیت نکن. لبخند روی لبِ مهدی، حاصل عشق مادرانه این دو خواهر بود. صدرا زنگ خانه بلند شد و مقابل چشمان حیرت زده همه، رامین وارد شد ومقابلشان نشست. کسی برای پذیرایی بلند نشد. رامین تکه ای کیک از روی میز برداشت و به دهان برد: طعم قدیما رو میده! خیلی وقته نخورده بودم! معصومه از این هنر ها نداره! تکه ای دیگر برداشت و بعد از خوردنش گفت: خب حرف معصومه شد! نمیخواید بیاید برای رضایت؟ نگاه همه خیره اش بود. هنوز کسی سخن نمیگفت. خودش ادامه داد: یعنی برای مادر مهدی کاری نمیکنید؟ بعد به مهدی چشم دوخت: مادرت برات مهمه؟ مهدی به تایید سر تکان داد. رامین ادامه داد: هرکاری برای آزادیش انجام میدی؟ مهدی دوباره سری به تایید تکان داد. رامین لبخند تلخی زد: پس به این بابات بگو، خواهر منو طلاق بده! خون بس رو پس بدید تا رضایت بدم. صدرا به ناگاه از جایش جهید: چی داری میگی مردک؟ رامین: جوش نیار. بیست سال خوشبخت زندگی کردی، بسه. بذار خونه شما هم بی چشم و چراغ بشه. رامین از جایش بلند شد: این تنها شرط منه. بهش فکر کنید. آیه گفت: چرا؟ رامین نگاهش نکرد: چون زیادی خوشبخت بوده. همتون زیاد خوشبخت بودید. حتی مادرش با پدر تو! رامین که رفت صدرا غرید: مردک عوضی. رها شوکه بود. مگر میشود برادر باشی و خوشبختی خواهرت خار چشمانت؟ مگر میشود برادر باشی و آرزویت سیه روزی خواهرت باشد؟ مهدی با تعجب گفت: _خونبس رو پس بدیم؟ این یعنی چی؟ احسان گفت: _صبر کن، میفهمی. همان زمان دوباره صدای زنگ بلند شد. محسن گفت: _دایی دوباره برگشت؟! صدرا سرش داد زد: _دیگه نشنوم به اون مردک بگی دایی! محسن بغض کرد و سر به زیر گفت: _چشم! احسان که برای باز کردن در رفته بود، گفت: _یه آقایی میگه با آیه خانوم کار داره! باز کنم؟ رها رو به آیه گفت: _مگه کسی خبر داره اینجایی؟ آیه ابرو در هم کشید: _نه. صدرا گفت: _برم ببینم کیه. امشب اینجا خبره؟! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_هفت تلفن را به آیه داد و به آشپزخانه دوید. با دیدن رها در حالی که
"رمان بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب سادات رسید به سمت اتاق دوید و در را بست. محسن با اخم گفت: _محمدصادق اینجا چیکار میکنه؟ احسان فکر کرد "پس پیدایش شد". صدای محمدصادق واضحتر شد و نشان از نزدیک شدنش به خانه داشت: _باید با زینب حرف بزنم. به چه حقی این مزخرفات رو گفته؟! بعد شروع به صدا زدن کرد: _زینب! زینب کجایی؟ در را به شدت باز کرد و وارد پذیرایی شد. نگاهش که به جمعیت افتاد پوزخندی زد: _آوردینش وسط یه مشت غریبه ی نامحرم قایمش کردید و ادعای اسلامتون گوش فلک رو کر کرده؟ آیه همان آیه بود... همانکه اشک چشمانش را هیچ نامحرمی ندید، همانکه صدای خنده هایش را هیچکس نشنید، همانکه اسطوره شد برای ارمیا، همانکه مشق شب شد کردارش برای رها! همانکه الگوی زینب سادات بود... آیه خودش مرد بودن برای شاخه های زندگی اش را بلد بود. نگاه کن احسان! ببین آیه و آیه ها، مادر بودن را خوب بلدند، پای اعتقاد و ایمان ایستادن را خوب بلدند! هوچیگری را شاید مشق نکرده باشند، اما جنگیدن برای عشق و ایمان را از بر کرده اند... آیه به محمدصادق اشاره کرد وارد شود: سلام. خوش اومدی، بیا بشین صحبت کنیم _چه سلامی؟ چه صحبتی؟ زینب رو بردید قایم کردید و نامزدی رو به هم زدید! اصلا زندگی زینب به شوهر شما چه ربطی داره؟ دایه مهربونتر از مادر شده و منو تهدید میکنه! زینب کجاست؟ آیه هنوز هم آرام بود؛ گاهی آرامش طرف مقابلت در دعواها، کاری میکند که هیچ داد و غوغایی نمیکند. _هر وقت تمدن یاد گرفتی، زینب سادات میاد. محمدصادق روی مبل نشست و گفت: خب. بگو بیاد خانوم متمدن! آیه صدا زد: زینب جان... بیا مادر! زینب با شک و دو دلی بیرون آمد و کنار آیه نشست. داشتن اینهمه تماشاگر هم دلخوشی داشت و هم ترس. محمدصادق از بین دندانهای کلید کرده اش گفت: _حالا نامزدی رو به هم میزنی و فرار میکنی قایم میشی؟ تو آدمی؟ لیاقت خوب زندگی کردن رو نداری نه؟ مهدی خواست حرفی بزند که صدرا ساکتش کرد. آیه گفت: _شما از این به بعد با من صحبت کن؛ زینب هیچ صحبتی نداره. _مگه میخوام با شما ازدواج کنم؟ زینب به من بله داد و باید پاش وایسته. _اونجا هم اشتباه از من بود که بله داد. حرف داری، با من؛ دعوا داری، با من؛ فحش داری، با من! _پس بگو به چه حقی نامزدی رو به هم زدید؟ _به همون حقی که بله دادیم... به همون حقی که تو به خودت جرئت میدی به خانواده ی دخترم توهین کنی. یادت نره، ارمیا پدرشه، هر حقی داره... تاکید میکنم هر حقی! تو به خاطر همین یه کار هم لیاقت این وصلت رو نداری... با اینکه حرفای زیادی بزرگتر از دهنت زدی! _شنیدن حقیقت انقدر براتون سخته؟ ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_شصت_و_هشت بعد صدای داد و فریاد بلند شد. صدای محمدصادق که به گوش زینب سا
"رمان _کدوم حقیقت؟ _ارمیا هیچ حقی نداره! _انقدر بیادبی که نمیدونی بزرگتر از خودت رو چطور صدا کنی! ارمیاپدرشه، چه بخوای چه نخوای! من ازدواج مجدد داشتم؟ به تو ربطی نداره! ایلیا برادرناتنی زینب به حساب میاد؟ بازم به تو ربط نداره! مهدی برادرشه یا نه؟ به تو ربطی نداره! اینجا نامحرم هست؟ به تو ربط نداره! نامزدی رو به هم زدیم؟ بازم به تو ربطی نداره! میدونی چرا؟ چون تو هیچی نیستی! تو نشون دادی لیاقت احترامی که بهت گذاشتیم رو نداشتی. نشون دادی بی لیاقت بودن شاخ و دم لازمم نداره. تو هنوز هیچ نسبتی نداشته، سرک تو کارها و زندگیش کشیدی! باحرفات عذابش دادی. اونقدر احمق نیستم که دخترمو به دست تو بسپارم. _اونموقع که شوهر میکردید به فکر این نبودید که مردم درباره ش چه فکری میکنن؟ اونموقع فکر نکردید که خواستگار برای همچین دختری نمیاد؟ آیه ابرویی بالا انداخت: _خواستگار نمیاد؟ اونوقت چرا؟ محمدصادق حق به جانب شد: _چون از مادرش وفاداری رو یاد گرفته. چند وقت بعد از مرگش ازدواج کردید؟! _مرگ نه و شهادت! محمدصادق به تمسخر گفت: _فرق اینا رو میدونید؟ _چیزهایی که تو شنیدی رو من دیدم. من به وصیت شهید عمل کردم؛ حرفی داری؟ _ازدواج شما به من ربطی نداره! آیه پیروزمندانه لبخند زد: _این رو که من از اول گفتم. _زینب حق نداشت نامزدی رو به هم بزنه. _من به هم زدم! _به شما چه که وسط زندگی ما اومدید؟! _به همون حقی که نه ماه تمام زحمت کشیدم... به همون حق که بیست سال زحمت کشیدم... به همون حق که مادرشم! حرف من همون حرف سیدمحمد و ارمیاست. دیگه دور و بر دخترم نبینمت. محمدصادق نگاهش را به زینب دوخت: _حرف توئم همینه؟ زینب سادات سری به تایید تکان داد. محمدصادق از روی مبل بلند شد: _لیاقت نداشتی زینب! توی جامعه ای که نامزد کرده با عقد کرده فرقی نداره، تو یه مطلقه محسوب میشی! حالا ببینم کی میتونی یه ازدواج موفق داشته باشی! تا آخر عمرت تو حسرت این میمونی که اجازه دادی مادرت برات تصمیم بگیره. _تصمیم مادر بهتر از تصمیمیه که تو براش بگیری! محمدصادق بغضش را پنهان کرد. دلش زینب را میخواست؛ کاش کمی سیاست داشت و زبان به دهان میگرفت! شاید الان زینبی که در کنار آیه ایستاده، در کنارش بود...زینب سادات در آغوش مادر خزید و بغض کرد: نمیخواستم دلش رو بشکنم مامان. آیه سرش را نوازش کرد: زندگی از این لحظات سخت زیاد داره. اگه قسمتت باشه، دوباره بر میگرده، این بار خودش رو درست میکنه و میاد سراغت! اما اگه قسمت نباشه، میره سراغ قسمتش. زندگی خاله بازی نیست. کتاب و فیلم هم نیست. نمیتونی ببینی آخرش خوبه یا بد. اگه بد تموم شد، اگه تلخ تموم شد،نمیتونی تلویزیون رو خاموش کنی و بری. عزیزم، زندگی یک بار اتفاق می افتد و همین یک بار شانس داری درست انتخاب کنی. از سر دلسوزی برای این و اون، جوانی خودت رو، آینده خودت را حرام نکن. زینب اون تو را دوست دارد، اما تو دوستش داری؟نه! جوابش یک نه بزرگ است. زینبم، هیچ حسرتی بعدا قابل قبول نیست. یک سال تحمل، ده سال تحمل، یک روز به یک جایی میرسی میشوی مثل مریم؛ کسی که خودش را گم کرده. کسی که هیچ چیزی ندارد. هویت تو، اعتقادات تو است. هویت خودت را از دست بدهی، هیچ میشوی! احسان سراپا گوش بود ادامه دارد... نویسنده: