eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
643 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حرم
🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃🌴🌸🍃 هر روز معرفی یکی از 30 نفر از ملعون ترین و خبیث ترین نفراتی که در واقعه کربلا بیشترین ظلم را به امام حسین علیه السلام و یاران و اهل بیتش وارد کردند👇👇 لعنت الله علیه جنایاتش: در اولین روزهای نهضت حسینی، او همراه چند نفر دیگر چون: شبث بن ربعی، حجار بن ابجر و ...، نامه ای برای امام حسین علیه السلام نوشت، و آن حضرت را به کوفه دعوت کرد! عمرو بن حجّاج مسئول محاصره نهر فرات بود. وى به همراه پانصد سرباز كه تحت امرش بودند، از رسيدن آب به خيمه هاى امام حسين عليه السلام جلوگيرى كرد. همين فرد بى حيا و پست، با گستاخى تمام به سبط رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم رو كرد و گفت: اى حسين! اين آب فرات است كه از آن سگها، الاغ ها و خوک ها آب مى نوشند، سوگند به خدا تو از آن جرعه اى هم نمى نوشى تا اين كه در آتش دوزخ از حميم آن بنوشى. در روز عاشورا (دهم محرم)، این مرد خبیث (عمرو بن حجاج) را می بینم که فرمانده جناح راست لشگر عمر بن سعد در کربلا بود، بر امام حسین علیه السلام و یارانش حمله کرد و به سپاهش گفت: ای اهل کوفه، از فرمان امیر (عبیدالله بن زیاد) بیرون نروید و از جماعت جدا نشوید؛ و در کشتن امام حسین علیه السلام سپاهش را تشویق کرد و گفت: در کشتن آن که از دین خدا بیرون رفت (حسین بن علی)، شک به خود راه ندهید. بعضی مقاتل او را به عنوان یکی از قاتلین جناب مسلم بن عوسجه می دانند. آن زمان که سپاهش از طرف رود فرات به سپاه امام علیه السلام حمله کرد و جنگ سختی شد و در آن حمله و بحبوحه و گرد و غبار زیاد حضرت مسلم بن عوسجه شهید شد؛ یاران عمرو بن حجاج فریاد زدند که ما مسلم بن عوسجه را کشتیم. سرنوشت او: زمانی که مختار به خون خواهی امام حسین علیه السلام و یارانش قیام کرد، عمرو بن حجاج می دانست با پرونده سیاهی که دارد کمترین مجازاتش مرگ است و آن قدر ترسیده بود که خانه خود را رها و از راه واقصه و شرافه توانست از دست مأموران مختار فرار کند. به نقل از ابومخنف که گفت: هیچ کس از او خبر نداشت معلوم نیست که آسمان او را ربود یا زمین او را فرو برد. در بعضی نقل ها چون ارشاد، اعلام انوری و احقاق الحق آمده که: مأموران مختار او را در بیابانی پیدا کردند که از شدت تشنگی، از رمق افتاده هلاک شده بود، او را گرفته و سپس سرش را از بدن جدا کردند و نزد مختار بردند. بر تا قیامت لعنت 📚نفس‌المهموم 📚ترجمه کامل ابن اثیر 📚تاریخ طبری 📚منتهی‌الامال 📚ابصار العین 📚موسوعه الامام الحسین به نقل از: عمادالدین طبری، نفس المهموم، کامل بهائی، لهوف، ارشاد و بسیاری منابع دیگر ✨یا علی✨
داداش حسین...😭😭😭 به خُدا بیشتر از بدْ دهنی کردنِ شِمر دیـدنِ قَهـقَـهه ی حـرملـه زجرآور بود گفتم الشّام وَ الشّام وَ الشّام ، از بس طرزِ توضیح در این مسئله زجرآور بود... امان از دل زینب...💔
4_5773995758902576489.mp3
5.69M
‍🎙 حجت الاسلام یوسفی 🎵‌ ماجرای تشرف علامه میرجهانی خدمت امام زمان علیه السلام ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️ 🌿 ◾️
14.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنران: حجت الاسلام یکی ازدلایل ندیدن امام زمان(ع)...
مداحی_آنلاین_باید_قلبم_برا_تو_حرم_باشه_بنی_فاطمه.mp3
4.62M
🍃باید قلبم برا تو حرم باشه 🍃دائم بساط روضه تو علم باشه 🎤 👌بسیار دلنشین
کانال نوای ملکوتی استادموذن .mp3
2.35M
🔳 (ع) 🌴خطبه امام سجاد(ع) 🌴مفتضح شد یزید ملعون 🎤حاج 👌بسیار دلنشین
مداحی_آنلاین_روضه_امام_سجاد_امیر_کرمانشاهی.mp3
4.55M
🔳 (ع) 🌴روضه امام سجاد علیه السلام 🌴امام باقر اومد امام زین العابدین غسل بده 🎤 👌بسیار دلنشین
مداحی آنلاین - سرها بر سر نی ها در سفر بود - میثم مطیعی.mp3
9.4M
🔳 (ع) 🌴سرها بر سر نی ها در سفر بود 🌴از تب جان تو مولا شعله ور بود 🎤 👌بسیار دلنشین
4_5940331256637032256.mp3
8.73M
🔳 (ع) 🌴عمریه میبارم از داغ حسین 🌴غمی کهنه دارم از داغ حسین 🎤 👌بسیار دلنشین
"رمان بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگه A4نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصال حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد. با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کاربرساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. ادامه دارد... نویسنده :
"رمان سمانه پتو را روی زینب کشید و کالفه گفت: ــ زینب عمه بخواب دیر وقته گوشیش را نشان زینب داد و گفت: ــ نگا عمه ساعت۳ شبه من باید سه ساعت دیگه بیدار بشم نگاهی به زینب انداخت متفکر به گوشی خیره شده بود: ــزینب ،عمه به چی خیره شدی؟؟ ــ عمه این آقا مرد بدیه؟؟ سمانه به عکس زمینه گوشی اش که عکس مقام معظم رهبری بود،نگاهی انداخت ــ نه عمه اتفاقا مرد خیلی خوب و مهربونیه،چرا پرسیدی؟ ــ آخه ،اون روز که رفته بودم پیش خاله صغری،یواشکی رفتم تو اتاق عمو کمیل ــ خب ــ بعد دیدم عمو داره تو لپ تاب یه فیلم از این آقا میبینه که داره حرف میزنه،بعد منو دید زود خاموشش کرد ابروان سمانه از تعجب بالا رفتند!! ــ عمه چیزی به عمو نگو،من قول دادم که چیزی نگم. ــ باشه عمه ،بخواب دیگه سمانه دیگر کلافه شده بود،باور نمی کرد کمیل در جمع ضد رهبری صحبت می کرد و مخفیانه سخنرانی های رهبر را گوش می داد. نفس عمیقی کشید و به زینب که آرام خوابیده بود نگاهی انداخت و لبخندی زد و زیر لب گفت: ــ فضول خانم ،چقدم سر قولش مونده لبخندی زد و چشمانش را بست و سعی کرد تا اذان صبح کمی استراحت کند. * ــ حواست باشه،دعوایی چیزی شد دخالت نکن ــ چشم مامان،الان اجازه میدید برم ــ برو به سلامت مادر ــ راستی مامان ،من شب میرم خونه خاله سمیه،کار داریم به خاطر وضعیت پای صغری،میرم پیشش کارارو باهم انجام بدیم،بی زحمت به بابایی بگو رفتید رای بدید لب تاپ و وسایلمو برسونید خونه خاله ــ باشه عزیزم،جواب تلفنمو بده اگه زنگ زدم ــ چشم عزیزم سمانه بوسه ای بر گونه ی مادرش گذاشت و با برداشتن کیف و دوربینش از خانه خارج شد. با صدای گوشی دوربینش را کناری گذاشت؛ ــ جانم رویا ــ کجایی سمانه ــ بیرون ــ میگم آقایون نیستن،سیستم خراب شده،جان من بیا درستش کن کارامون موندن ــ باشه عزیزم الان میام در عرض ربع ساعت خودش را به دانشگاه رساند ،با دیدن رویا کنار دفتر با لبخند به طرفش رفت: ــ اوضاع انتخابات چطوره؟ سمانه ناراحت سری تکون داد و گفت: ــ اوضاع به نفع ما نیست ،ولی خداروشکر شهر آرومه ــ خداروشکر،بیا ببین این سیستم چشه؟؟ فک کنم ویندوز پریده ــ من یه چیزی از اتاقم بردارم بیام ــ باشه سمانه سریع به سمت اتاقش رفت وسایلش را روی میز گذاشت و سریع چندcd برداشت و به اتاق رویا رفت کار سیستم نیم ساعتی طول کشید اما خداروشکر درست شد. ــ بفرمایید اینم سیستم شما ــ دستت دردنکنه عزیزم ،لطف کردی ــ کاری نکردم خواهر جان ،من برم دیگه به سمت اتاقش رفت که آقای سهرابی را دید،با تعجب به سهرابی که مضطرب بود نگاهی کرد و در دل گفت"مگه رویا نگفت آقایون نیستن" ــ سلام آقای سهرابی ــ س.. سلام خانم حسینی،با اجازه من اومدم یه چیزیو بردارم و برم ــ بله بفرمایید سمانه خسته از روز پرکار و پر دردسری که داشت از تاکسی پیاده شد،گوشیش را بیرون آورد و پیامی برای مادرش فرستاد تا نگران نشود ،مسیر کوتاه تا خانه ی خاله اش را طی کرد، دکمه آیفون را فشرد که بعد از چند ثانیه بعد با صدای مهربان خاله اش لبخند خسته ای بر لبانش نشست.بعد از اینکه در باز شد وارد خانه شد ،طبق عادت همیشگی،سمیه خانم کنار در ورودی منتظر خواهرزاده اش مانده بود، ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیزم،خسته نباشی عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه خاله اش گذاشت و گفت: ــ ممنون عزیزم ــ بیا داخل سمانه وارد خانه شد که با کمیل روبه رو شد سلامی زیر لب گفت ،که کمیل هم جوابش را داد. ــ سمانه خاله میگفتی،کمیل میومد دنبالت ،تو این اوضاع خطرناکه تنها بیای ــ نه خاله جان نمیخواستم مزاحم کار آقا کمیل بشم،با اجازه من برم پیش صغری ــ برو خاله جان،استراحت کن ،برا شام مژگان و خواهرش میان سمانه سری تکان داد و از پله ها رفت. ادامه دارد... نویسنده :
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا