❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۳۳
هادیِ غائب...
🌸علامه طباطبایی در پاسخ به اینکه چگونه میتوان از امام غائب بهره مند شد فرمودند: امام وظیفه هدایت خود را به ۲ گونه اعمال میکنند:
۱-هدایت به معنای ارائه طریق(نشان دادنِ راه) ۲-هدایت به معنای رساندنِ به مقصود.
🌸امام در نوع اول نیاز به حضور فیزیکی میان مردم دارد اما در نوع دوم نیازی به حضور جسمانی با مردم ندارد. به تعبیر دیگر، امام همانطور که وظیفه راهنمایی ظاهری مردم را دارد، رهبری باطنی اعمال آنان را هم بر عهده دارد. امام در نوع دوم از راه باطن به جانها و ارواح مردم اِشراف و اتصال دارد.
📚شیعه در اسلام ص ۲۳۶
💥 تو دَر میانِ جَمعی وَ مَن دَر تَفَکُّرَم / کَان دَر کُجا بَرآیَمُ و پِیدا کُنَم تُو را
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 12 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻 عاقبت شوم فروتنی برای حاکم جائر به نیت دستیابی به مواهب دنیوی حکومت
🔹حديد گويد: از حضرت امام جعفرالصادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: تقواى الهى پيشه كنيد، و دين خود را با وَرَع حفظ نماييد و آن را با تقيّه و طلب بىنيازى از درگاه خداوند تقويت كنيد. 👈همانا هركس برای حاکم خضوع كند و در برابر كسى كه با او به خاطر دينش مخالفت مىكند، فروتنى كند، تا از دنيايى كه در دست اوست چيزى به دست آورد، خداوند او را فرومایه (و بىارزش) کرده و به خاطر اين كار بر او خشم گرفته و او را به حاکم واگذار مىكند، اگر چيزى از دنياى حاکم به دست آورد خداوند نيز - كه نام او جليل و عزيز است - بركت را از او برمیدارد و هرچه را در راه حج، آزاد كردن بردگان و نيكى به ديگران خرج كند، بدون پاداش مىگذارد.
📗الکافی، ج۵، ص ۱۰۵-۱۰۶
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 12 »
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 13 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻شراکت در دنیای حاکم و کسب منفعت از طریق خدمت به او - هرچند همفکر و همعقیدهاش نباشیم - منجر به هلاکت و شقاوت خواهد شد
🔹 راوی گوید: حضرت امام جعفرالصادق عليه السلام فرمود: گروهى به موسى عليه السلام ايمان آوردند و گفتند: به لشكر فرعون وارد میشویم و در آن مىمانیم و از دنياى فرعون چيزى نيز به ما مىرسد، و هنگامى كه ظهور موسى(و نجات بنی اسرائیل) كه انتظار آن را مىكشيم فرارسد، نزد موسى باز میگردیم. و همين كار را هم انجام داده (و به لشکر فرعون وارد شدند).
زمانى كه موسى عليه السلام و کسانی که با او بودند از فرعون به سمت دريا فرار كردند، آن افراد نيز بر مركبهاى خود سوار شده و با شتاب فراوان آمدند تا به موسى عليه السلام و سپاهش ملحق شوند و با آنان باشند. ولى خداوند فرشتهاى را فرستاد و بر صورت مركبهایشان زد و آنان را به سوى لشكر فرعون بازگرداند، و جزء کسانی بودند که غرق شدند.
🔹همچنین حضرت امام جعفرالصادق علیه السلام فرمود: حقی است از ناحیه خداوند که شما را با کسی قرار دهد که در دنیایش با او زندگی کردهاید
📗الکافی، ج۵، ص۱۰۹
✍اکنون نیز این گروه یافت میشوند. میگویند ما موافق و همعقیده حاکم و ظلمهای او نیستیم و صرفاً میخواهیم از مواهب و دنیایی که در اختیار حاکم و حکومت است بهرهمند شویم! و از این طریق هم آخرت را داشته باشیم و هم دنیا را! اما زهی خیال باطل! چنین افرادِ دنیاطلبی امید نجاتشان نیست و مصداق کسانی هستند که «پشت حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه الصلاة والسلام نماز خوانده و بر سفره معاویه علیه اللعنة والعذاب مینشینند». و چه زیبا امام علیهالسلام فرمود که شایسته است خداوند هر فرد را با کسی قرار دهد که با دنیای او زیسته است!
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 13 »
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
#ابوبکرکشون 🎈🎊🎉🧣
فصل خوشحالی و مستی و جنون آمده است
از غم و غصه دل این بار برون آمده است
عید مولا شده انگار که #عیدالزهراست
شیعه ها فصل " ابوبکـر کُشون " آمده است
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
🎈🎈 پیشایش به درک واصل شدن ابوبکر زندیق مبارک باد 🎈🎈
☑️22 جمادی الثانی
♦لعن نامه{لعنیه} ابابکر الزندیق♦
ﺑﺴﻢِ ﺍﻟﻠﻪِ ﺍﻟﺮَّﺣﻤﻦِ ﺍﻟﺮَّﺣﯿﻢِ
ﺍﻟﻠّﻬﻢَّ ﺍﻟﻌَﻦ ﺍَﻭّﻝَ ﻇﺎﻟﻢ ٍ ﻇﻠـَﻢَ ﺣﻖَّ ﻣﺤﻤّﺪٍ ﻭ ﺁﻝ ِ ﻣﺤﻤّﺪٍ ﻭ ﻏﺼَﺐَ ﺣَﻘـَّﻬُﻢ؛ ﻭﻫُﻮَ ﺍﻟﺰِّﻧﺪﯾﻖُ ﺍﻷﮐﺒَﺮُ، ﺍﻻَﺣﻤﻖُ ﺍﻻَﺑﺘـَﺮُ، ﺍﻟﮑﺎﻓِﺮُ ﺍﻟﻤَﺮﺩﻭﺩُ، ﺛﺎﻧِﯽ ﺍﺛﻨـَﯿﻦ ِ نَمْرُود، ﺍﻟﻔﺎﺳِﻖُ ﺍﻟﻔﺎﺟـِﺮُ، ﺍﻟﻤُﺸﺮِﮎُ ﺍﻟﻤَﻄﺮﻭﺩُ، ﻋَﺪُﻭّ ُﺍﻟﻠﻪِ ﻭﻋَﺪُﻭّ ُﺍﻟﺮّﺳﻮﻝ ِ، ﺍﻟـَّﺬﯼ ﺍَﻧﮑـَﺮَ ﺣَﻖَّ ﺍﻟﺒَﺘﻮﻝِِ ، ﻏﺎﺻِﺐُ ﺍَﺭﺽ ِ ﻓـَﺪَﮎٍ، ﺍﻟﻤَﺪﻓﻮﻥُ ﺑـِﻘـَﻌﺮ ِ ﺍﻟﺪَّﺭَﮎِ، ﺭَﺃﺱُ ﺍَﻫﻞ ِ ﺍﻟﻀَّﻼﻟﺔِ ﻭ ﺍﻟﺸَّﻘﺎﻭَﺓِ، ﺧَﺴِﺮَ ﺍﻟﺪُّﻧﯿﺎ ﻭَ ﺍﻵﺧِﺮَﺓَ، ﺍﻟﻤُﻠـَﻘـَّﺐُ ﺑﮑَﻠﺐِ ﻭٰﺍﺩِﯼ ﺍﻟﺘـَّﻬﺎﻣَﺔِ، ﺍﻟﻤُﺆَﺑَّﺪُ ﻓﯽ ﻋَﺬﺍﺏِ ﯾَﻮﻡِ ﺍﻟﻘِﯿﺎﻣَﺔِ، ﻗﺎﻃِﻊُ ﺣَﻖّ ِ ﺍﻟﺨِﻼﻓـَﺔِ، ﺍَﺑﻮﺑَﮑﺮ ٍ ﺍﺑﻦُ ﺍَﺑﯽ ﻗـُﺤﺎﻓﺔ َ، ﻟﻌﻨﺔ ُ ﺍﻟﻠﻪِ ﻋَﻠـَﯿﻪِ
📚انساب النواصب ، باب 1 ص 63📚
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#165
خندید!
مثل همیشه شیرین و خواهر کش:
این یعنی فوضولی موقوف دیگه؟
باشه
مثل همیشه حرف حرف توئه
اونی ام که کوتاه میاد من
بزرگتری دیگه
ولو یه دقیقه
پر شده بودم از بغض
بی هوا گفتم:
_دورت بگردم
گرفته گفت: دور از جونت
ببین خودتم...
نگذاشتم ادامه بده:
داداش بی زحمت گوشی رو بده آقاجون
_چشم
فوضولی موقوف!
پشت تلفن صدای حرف زدنش با بابا می اومد و من باز آماده گریه میشدم
دست خودم نبود که تا صداش رو میشنیدم اشکهام سرازیر میشد
بالاخره صدای مهربون و محکمش توی گوشی پیچید:
سلام باباجون
خوبی؟ عیدت مبارک
پشت هم نفس عمیق کشیدم تا گریه رو مهار کنم اما نمیشد:
سلام حاج آقا دورت بگردم الهی
عیدت مبارک
_دور از جونت بابا
ترک وطن کردی؟
نمیخوای قبل مردن بیای باباتو ببینی؟
گریه بی صدام شدت گرفت
هیچ حواسم به بچه ها نبود:
بابا این چه حرفیه ان شاالله هزار سال زنده باشی
_اینا که تعارفه
بابا جون شاید تا سال دیگه عمر من به دنیا نبود
نمیخوای برگردی یه سر بهمون بزنی؟
با پشت دست اشکهام رو گرفتم:
این چه حرفیه
شما که بهتر میدونید من چقدر دلتنگتونم
ولی دیگه چیزی نمونده
تا آخر زمستون تمومه ان شاالله
_باشه
ما که اینهمه تحمل کردیم
اگر عمر کفاف داد شیش ماه دیگه ام روش
_الهی من دورت بگردم
مواظب خودتون باشید
بابا میشه گوشی رو بدید به... مامان؟!
_باشه بابا
مواظب خودت باش
از من خداحافظ
_خداحافظتون
نگاهم برگشت سمت بچه ها که با بهت تماشام میکردن و صورتم رو پاک کردم
تا صدای سلام محکم و کوتاه مامان توی تلفن پیچید از هیجان قیام کردم!
بچه ها هم به تبعیت از من
به سختی گفتم:
سلام
عیدتون مبارک
_عید تو هم مبارک
خوبی؟
خوشحال از همین احوال پرسی کوتاه گفتم: ممنون خوبم
شما خوبید؟
_خوبیم الحمدلله
نمیدونستم دیگه چی بگم
ناچار پرسیدم: اون ادکلنی که فرستادم
راضی بودید ازش؟
_آره ولی حالا واجب نبود تو خرج بیفتی!
_خواهش میکنم
دستمم درد نمیکنه!
_خیلی خب دستت درد نکنه
شارژت تموم نشه
ناامید از بی حوصلگیش گفتم: نه تموم نمیشه
مواظب خودتون باشید
فعلا خداحافظ
_خداحافظ
گوشی رو قطع کردم و سر جام نشستم
ژانت فوری گفت: اه هیچی نفهمیدم!
با همون حال گرفته زدم زیر خنده: همون بهتر که نفهمیدی!
کتایون فوری گفت: جدی جدی مامانت اصلا نگفت کی میای و اینا!
_نه بابا همین سلام علیکشم به افتخار عید بود!
_چرا آخه؟
تا کی میخواد قهر بمونه؟
_قهر که نیست سرسنگینه
مامانمم مثل خودم یکم مغروره
نمیتونه آشتی کنه!
_خب تو پیش قدم شو که اینهمه ادعات میشه
هی هم اخلاق در خانواده به من درس میدادی!
_من که پیش قدم میشم اما تزم این بود که یه مدت دور شم تا آبا از آسیاب بیفته بعد برم از دلش در بیارم
ولی انگار این دوریه اوضاع رو بدتر کرده
از یه طرفم میبینی بابام دلتنگه
گیر کردم
_خب یه سر برو ایران ببینشون
_میبینی که چه وضعی دارم یه روز مرخصی رو هم به زور میگیرم این ترم و ترم بعدی خیلی فشرده ست
باید خوب بخونم بلکه تموم بشه بتونم برگردم
ولی واسه برگشتنم استرس دارم
نمیدونم بعدش چی میشه
هم دلم تنگ شده هم دوری نامانوسم کرده!
حالا فعلا لازم نیست غصه شو بخوریم شیش ماهی وقت دارم خودمو آماده کنم
دمنوش زعفران دم کردم برم بریزم بخوریم!
...
روی مبل تک نفره پذیرایی مشغول تایپ گزارش کار روز جمعه بودم که ژانت با فاصله کنارم روی مبل بغلی نشست:
امروز دانشگاه نرفته بودی؟!
_نه
چهار شنبه ها کلاس ندارم این ترم
چطور؟!
+هیچی همینجوری
میگم
ممنون بابت غذای دیشب
خیلی خوشمزه بود
اسمش چی بود؟!
+قیمه دیگه
البته بابت غذا از من نباید تشکر کنی از صاحب سفره باید تشکر کنی البته اگر دلت میخواد که تشکر کنی!
+منظورت چیه؟
چشم از صفحه لپ تاپ گرفتم:
من اون غذا رو به نیت پخته بودم و نذر بود
برای امام علی
پس غذا متعلق به ایشونه
اگر ایشون نبود دیشب غذا نمیپختم پس درواقع غذای دیشب رو مهمون ایشون بودی
حالا اگه دلت میخواد تشکر کن!
انگار سر حرفی که روی دلش بود خوب باز شده بود که فوری گفت:
_تو حرفای جدیدی میزنی ضحی اصلا گیجم کردی
هیچوقت تابحال چنین چیزایی نشنیده بودم!
توی این مدت کلی حرف منطقی و استدلال درباره اسلام شنیدم که نمیتونم نادیده بگیرمشون ولی...
از همه عجیب تر همین اعتقاد به وجود امامه
و حاضر بودنش
درکش خیلی سخته!
نگاه گذرایی به چهره در هم و آشفته ش انداختم:
ولی تو حتی خودت گفتی که حسش میکنی!
+اره من گفتم ولی احساسات میتونن توهم باشن
_ولی به نظر من احساسات و توهمات به کمک عقل کاملا قابل تشخیص هستن
درسته که عقلانیت و منطق مهمترین دلایل پذیرش هر چیزی هستن اما از احساسات حقیقی هم نباید غافل شد
یادته روز اول چی گفتم؟
گفتم برای پذیرش یک تفکر منطق لازمه ولی کافی نیست
محبت، عامل محرک و تدوام دهنده ست
خودت هم الان اعتراف کردی که من از منطق و استدلال اسلام کم نگفتم
من تمام منطق ولایت رو، که کامل ترین منطق در توجیه هدف خلقته
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#166
براتون کامل شرح دادم
من هشت ماهه دارم با زبان استدلال حرف میزنم و حالا که میگم این محبت ناب رو تجربه کن به نظر تو این احساسات زدگیه؟!
این مکتب هم در استدلال در اوجه و هم در محبت
نفس عمیقی کشید و کمی سرش رو خاروند:
من میخوام بیشتر آشنا بشم
تموم اون رفرنس هایی که داده بودی، سند های تاریخی، مستند ها کتاب ها
همه رو چک کردم
ولی الان بقول تو دلم دلگرمی میخواد
که هست ولی...
یکم غریب و جدیده
دلم میخواد باورش کنم اما حس میکنم به زمان احتیاج دارم
دستش رو گرفتم: عزیزم من هیچ جبری بهت ندارم من فقط جواب سوالهات رو میدم
اینکه تو چه نتیجه ای میگیری کاملا به خودت مربوطه
+میدونم
ممنون که جواب میدی
نگاهی به تصویر زمینه صفحه لپ تاپم انداخت و چند ثانیه ای بهش خیره شد:
اینجا کجاست؟! یه بنای تاریخیه؟!
نگاهم برگشت روی لپ تاپ و لبخندی زدم:
یه جورایی
بارگاهه... مزار
ما بهش میگیم حرم
+مزار کی؟! کجاست؟
_مزار امام علی
توی نجف یکی از شهر های عراق
دوباره نگاهش برگشت روی لپ تاپ
ناباور لب زد: بازهم علی!
دوباره چشم دوخت به من:
چرا جدیدا اینهمه نشانه ازش میبینم
شاید ذهنم حساس شده!
سری تکون دادم:
چی بگم
میترسم یه چیزی بگم و به احساسات زدگی متهم بشم!
لپ تاپ رو روی مبل گذاشتم و بلند شدم: چای میخوری؟!
سری تکون داد و لپ تاپ رو برداشت و روی پاش گذاشت:
عکس دیگه ای هم از مزارش داری؟!
کاش میتونستم اونجا رو ببینم و چند تا عکس خوب بگیرم
چند ثانیه نگاهش کردم
ندانسته چه دعای قشنگی کرد
دلش خواست زائر باشه!
همونطور که دل من سالهاست این خواهش رو به دوش میکشه...
همونطور که پا به آشپزخانه میگذاشتم جوابش رو دادم: اره دارم
برو توی درایو D پوشه اول...
پوشه ها اونجا شماره بندی یک تا هفت داره
پوشه شماره ۳ رو باز کن
همش عکسای حرم امیرالمومنینه
مشغول همرنگ کردن چای درون استکانها بودم که کلید وارد قفل شد و در روی پاشنه چرخید
کتایون کلافه و آفتاب زده وارد شد و سوئیچش رو روی کانتر انداخت:
سلام
ژانت هیچ معلوم هست کجایی؟
کلی جلوی محل کارت منتظرت شدم
اینهمه زنگ زدم جوابم که نمید!
هینی کشید: ببخشید کتی
یادم رفت بهت پیام بدم که دنبالم نیای!
امروز رو مرخصی گرفتم زودتر اومدم
گوشیمم تو اتاقه
بالاخره فرصت شد جواب سلامش رو بدم و همونطور که استکان سوم رو برمیداشتم تا پر کنم به مکالماتشون گوش میدادم
کتایون_خب چرا زودتر برگشتی؟!
ژانت با من و من جواب داد:
خب خواستم استراحت کنم
من کلی مرخصی ساعتی طلبکارم!
کتایون که قانع نشده بود کنجکاو قدمی به جلو برداشت:
توی لپ تاپ ضحی دنبال چی میگردی؟!
ژانت لپ تاپ رو جمع کرد به سمت خودش: هیچی
ازش خواستم چند تا عکس بهم نشون بده همین!
+خب چه عکسی؟!
احساس کردم ژانت برای توضیح دادن کمی معذبه برای همین به موقع و با سینی چای وارد پذیرایی شدم:
بابا بیا برو لباس عوض کن دست و روتو بشور بیا چای بخور وایسادی به سین جین!
بجمب چای یخ میشه...
کتایون بعد از نگاهی نسبتا طولانی راه افتاد سمت سرویس
من هم کنار ژانت نشستم و سینی رو روی میز گذاشتم:
خب ببینم کجایی؟!
صفحه لپ تاپ رو به طرفم گرفت: ببین
این عکسا خیلی ام با کیفیت نیستن
کاش میشد چند تا عکس با کیفیت تر نشونم بدی
_این عکسا همشون اینترنتی ان
من خودم عکسی از اینجا ندارم
یعنی گرفتما؛ ولی نه چندان با کیفیت
با ذوق مضاعفی گفت:
+مگه تو تابحال رفتی به اونجا؟!
آهی کشیدم: خیلی سال پیش
+خب... چجور جاییه؟!
_آرامش محض
اونجا خیلی آرومی انگار خونه پدرته
انگار که نه... واقعا خونه ی پدرته
+پدر... پس تو هم حسّش میکنی!
_چی رو؟
+حس پدرانگی
این شخصیت به من حس پدرانگی میده
_اینکه فقط حس نیست
امام واقعا پدره برای امت
_ولی من که جزئی از امت شما نیستم پس چرا این حس رو دارم
+امام پدر کائناته حتی سنگ و چوب و خاک!
چه برسه به آدمها
قبل از اینکه جمله بعدی رد و بدل بشه کتایون سر رسید و موضوع به چای عصرونه معطوف شد تا پرونده احساسات جدید و لطیف ژانت فعلا مسکوت باقی بمونه اما این احساس ادامه داشت و روزهای متمادی هردیدار ما صرف پاسخ به سوالات جدید تحقیقی یا معرفتی ژانت میشد
هم براش خوشحال بودم و هم نگران
مدام سفارش میکردم شتابزده عمل نکنه و تاجایی که میتونه تامل کنه
اما واکنش کتایون از همه جالبتر بود
سکوت... و سکوت!... و سکوت!!....
دستی به پیراهن بلند و مشکی رنگم کشیدم و از کمد بیرونش کشیدم
با روسری حریر همرنگش روی تخت انداختمش و به دنبال اتو سراغ کمد کوچیک زیر میزم رفتم
ژانت همونطور دست به سینه دم در اتاق ایستاده بود و سوالهاش رو میپرسید:
گفتی دقیقا کی شروع میشه؟!
اتو رو بیرون کشیدم و به برق زدم:
فردا شب شب اوله
روی تخت نشستم و چون میز اتو نداشتم بالشم رو با ملحفه نزدیک کشیدم
پیراهن رو روش انداختم و مشغول اتو کردن شدم
روی تک صندلی پشت میز نشست: خب تو که اوندفعه گفتی روز دهم محرم روز عاشوراست
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#167
پس چرا از روز اول شروع میکنید به عزاداری؟!
+خب این یک سنته
ائمه ما اینطور عزاداری میکردن و ما هم به تاسی از اونها همین کار رو میکنیم
_خب چرا اینکارو میکردن؟!
_روایاتی هست که میگه قلب امام زمان در عزای این واقعه از شب اول غمگین میشه و به تاسی از اون ما هم تحت تاثیر قرار میگیریم
قبلا هم گفته بودم که قلب امام زمان نسبت به قلوب مومنین مثل قطب مغناطیسیه که مدار ایجاد میکنه و به هر چیز توجه کنه قلوب مومنین هم بهش توجه پیدا میکنه
ولی شاید یکی از فلسفه هاش هم این باشه که ما باید قبل از رسیدن اون روز عزاداری کنیم که بفهمیم باید قبل از رسیدن به حادثه ای شبیه عاشورا کاری کرد
پیراهن رو به چوب زدم و بجاش روسری رو روی بالش پهن کردم
کتایون ماگ بدست توی درگاه در ایستاد:
_شما بحث کردنتون تمومی نداره؟!
بابا حوصله م سر رفت!
مثل همیشه با بی تفاوتی تلاش میکرد بحث رو متوقف کنه
انگار شنیدن این حرفها رو دوست نداشت
مثل همیشه به روی خودم نیاوردم:
_باز تنها تنها؟!
دستت مو برمیداره دو تا فنجونم واسه ما بریزی؟!
_غر نزن ننجون
کافی رو کانتره
آبجوشم که تو چای ساز هست... خب پاشو بریز بخور!
بابا یکمم با من حرف بزنید!
مثلا اومدم هم خونه شما شدم که از تنهایی دربیام
صبح تا شب بحثو کش میدید و تو سر و کله ی هم میزنید!
پس کی تموم میشه ابن بحث دامنه دار شما؟!
ژانت متعجب رو به کتی گفت:
_واقعا عجیبه که تو هیچ کنجکاوی نسبت به دونستن بیشتر نداری!
+ژانت واقعا دل خجسته ای داری
بیا برو بگیر بخواب تو کی تا این وقت شب بیدار بودی؟!
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:
_خب خوابم نمیاد!
میگم ضحی
تو گفتی چند شب دیگه میری به مسجد نیویورک درسته؟!
+آره
چطور؟!
_خب
گفتم اگر اشکالی نداره...
منم همراهت بیام
چشمهای کتایون گرد شد از تعجب: بری مسجد؟! چی میگی واسه خودت؟!
_مگه چیه خب میخوام ببینم چجور جاییه و توش چکار میکنن
میخوام ببینم مسلمونها چطور دعا میکنن و عزاداری چه شکلیه
مگه ایرادی داره؟!
لبخندی زدم: نه عزیزم چه ایرادی داره
با ذوق گفت: یعنی میتونم بیام؟!
_اره... چرا نتونی
کتایون پرسید: مگه غیر مسلمان میتونه وارد مسجد بشه؟!
_جز کافر و مشرک بقیه میتونن وارد مسجد بشن
یعنی همه پیروان ادیان الهی
ژانت با حسرت گفت: یعنی کتی نمیتونه بیاد؟!
کتایون مثل انبار باروت شعله کشید: ژانت چرا من هرچی میگم تو حرف خودتو میزنی؟!
من خدا رو نفی نمیکنم فقط شک دارم همین!
شونه بالا انداخت: خب چه فرقی میکنه
_خیلی فرق میکنه
بعدم حالا کی خواست بیاد که براش مهم باشه راهش میدن یا نه!
همونطور شعله ور از اتاق خارج شد و من بلند و با خنده گفتم:
_البته ژانت کسانی مثل کتایون کافر محسوب نمیشن چون در کلام تصدیقش نمیکنن و اگر بخوان میتونن وارد این اماکن بشن
اما به هر حال کتی که همچین قصدی نداره پس بحث کردن هم درباره ش بی مورده!
به بحث خودمون برسیم بهتره
...
جلوی آینه روسریم رو روی سر تنظیم میکردم و گوشه چشمی هم به ژانت که با روسری مشکی رنگی که بهش داده بودم کلنجار میرفت داشتم
کتایون نگاهش رو از کتابی که مشغول مطالعه اش بود گرفت و به تصویر در حال تلاش ژانت توی آینه داد:
آفرین
خانجون خوبی شدی!
واقعا نمیفهممت ژانت!
چجوری میتونی بری به جایی که تو رو همینطوری که هستی قبول نداره و مجبورت میکنه تغییر شکل بدی!
ژانت به طرف کتی برگشت:
به نظر من که کاملا منطقیه که یک جا آداب خاص خودش رو داشته باشه و آدمها ملزم به رعایتش باشن
و این تحمیل نیست همونطور که خیلی از مشاغل یونیفرم دارن
اتفاقا به نظر من این کار معقولیه کمک میکنه تمام حواس و تمرکز انسان معطوف دعا و نیایش بشه به هر حال مسجد جاییه که مردم برای دعا به اونجا میرن نه چیز دیگه!
یک قدم به سمت ژانت برداشتم و صورتش رو به طرف خودم چرخوندم
همونطور که روسریش رو با گیره های توی دستم محکم میکردم لبخندی زدم:
درسته!
لبخندی زد و به خودش توی آینه خیره شد:
به نظرت بهم میاد؟!
+به نظر من به تو خیلی میاد
ولی درکل اینکه حجاب بهت بیاد یا نیاد اونقدر موضوعیت نداره
همیشه ظاهر جدید تا مدتی نامانوسه ولی بعد طوری بهش عادت میکنی که انگار از ابتدا همین بوده
تجربتا میگم!
کتایون متعجب گفت:
یعنی ژانت واقعا روت میشه با این ظاهر تو خیابون راه بری؟!
_آره پس ضحی چطور میتونه؟
وقتی اون میتونه حتما منم میتونم
زیر لب غر زد: ولی کاش اینجا هم یه کشور مسلمون بود و همه حجاب داشتن
اینجوری راحتتر بود!
+البته که اینجوری راحتتره ولی یادت نره درباره توان روحی تحمل سرزنش چی گفتم
اینم یه چالشه که فرصت رشد فراهم میکنه
پس چندان بدم نیست
همیشه نیمه پر لیوان رو ببین
با من تکرار کرد: زاویه دید خیلی مهمه
و بعد لبخند زد
جلوی آینه چرخی زد و دستی به پیراهنش کشید: به نظرت کوتاه نیست؟
و نگاهی به پیراهن من انداخت
گفتم:
_نه خیلی...
خوبه...
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#168
_پس بریم؟!
سر تکون دادم که کتایون از جاش بلند شد
سوالی نگاهش کردیم و اون رو به ژانت جواب داد:
تو مغزت از کار افتاده ولی مغز من هنوز کار میکنه!
با این قیافه کجا میخواید برید این وقت شب
باور کن پلیس دستگیرتون میکنه به عنوان تروریست!
سوییچش رو از روی جا سوییچی برداشت:
_میرسونمتون دم در منتظر میشم تا برگردید
سوییشرتش رو پوشید و کتابش رو هم برداشت
ژانت شاکی گفت:
نخیر زنای داعشی روبنده دارن ولی ما نداریم
مگر اینکه مریض باشن و بیخود بهمون گیر بدن!
مگه لباس مشکی پوشیدن جرمه؟!
با ته خنده ای از کل کل جذابشون رو به کتی گفتم: راضی به زحمت نیستیم مادمازل
فکر کردی اینوقت شب تا اونجا پیاده میریم؟!
خب تاکسی میگیریم دیگه
_خب ماشین که هست تنها بمونم خونه چکار
بذار بیام یکم عادی سازی کنم براتون!
...
توی ماشین کتایون مدام به ژانت اعتراض میکرد اما ژانت اعتنا نمیکرد
از اون که ناامید شد رو به من توپید:
این بچه یتیمو بردی جایی که اشکشو دربیارن؟!
مریضی تو؟!
ژانت با همون صدای گرفته نالید: فارسی حرف نزنید!
لبخندم رو خوردم و گفتم:
بابا مگه من گفتم بیاد
خودت که شاهد بودی خودش خواست
بعدم چرا لوس بازی درمیاری!
گریه تاحالا کی رو کشته؟!
من به اندازه موهای سرت این روضه ها رو شنیدم و گریه کردم
میبینی که صحیح و سالم در خدمتتم
ژانت بینیش رو بالا کشید: کتی اذیتش نکن
من خودم باهاش رفتم
اتفاقا امشب خیلی حالم خوب شد
تا حالا با گریه انقدر سبک نشده بودم
کاش تو هم اومده بودی و میدیدی چه حس خوبی داره
پوزخندی زد: حتما
سومین شبی بود که زحمت میکشید و ما رو تا مسجد میرسوند و یک ساعتی دم در توی ماشین منتظر میشد تا برگردیم
من هم اصراری به تغییر وضعیت نداشتم اما ژانت که انگار چیزهای جدیدی میدید و دلش میخواست دوستش رو هم وارد دنیای ناشناخته ها کنه مدام و به هر طریق بهش اصرار میکرد یک شب همراه ما به مسجد بیاد اما کتایون زیر بار نمیرفت
ژانت دوباره سکوت ماشین رو شکست:
کتایون تو بی مورد سرزنشم میکنی
امشب اونجا درباره یه بچه ی کوچیک حرف میزدن که چطور کشته شده
خب معلومه که با شنیدنش آدم گریه میکنه تو هم اگر بودی حتما گریه ت میگرفت
_خب آدم چرا باید حتما بشنوه؟!
چرا باید بره جایی که اشکش رو دربیارن؟!
مگه خودمون تو این دنیا کم مصیبت داریم که یکمم بابت مصائب تاریخ گریه کنیم؟
گفتم:
_خیلی حقایق تلخن و شاید اشکمون رو در بیارن اما ما از دونستنشون فرار نمیکنیم چون مهمن و باید بدونیم
این از اون دست آگاهی هاست
ما بی دلیل خودمون رو شکنجه نمیکنیم
این گریه کلی حکمت داره
فکر میکنم قبلا راجع بهش حرف زدیم
حالا اگر میخوای خودتو بزنی به اون راه راحت باش!
ژانت سرش رو جلو آورد و بین صندلی من و کتی نگه داشت: کتایون
بیا یه شب با ما بیا
باور کن یه تجربه متفاوته
اینو از من قبول کن!
خیلی جای خاصیه
به تجربه ش می ارزه
مگه میخوای چکار کنی تهش یه روسری سرت میکنی دیگه
یه شبه همش!
تا چیزی رو تجربه نکنی که نمیتونی ما رو سرزنش کنی
جواب کتایون سکوت بود و سکوت...
آروم به ژانت اشاره کردم اصرار نکنه و با اشاره به ظرف های نذری روی صندلی عقب بحث رو عوض کردم:
امشب مسجد نذری داشت
یعنی از امشب تا شب عاشورا نذری دارن
ببخشید که نتونستم برات غذا بگیرم
ولی همینو سه تایی میخوریم به نظرم کافیه
ژانت هم سر تکون داد:
آره من الان دیدم توش پر برنج و همون غذایی که
_قیمه
_آره همونه
خیلی زیاده یه دونه ش برای یه نفر اونم شام! باهم میخوریم
کتایون بی اونکه چشم از جلو بگیره بی تفاوت گفت: لازم نیست خونه کنسرو داریم
اگر غذای گرم بخوام می خرم خودم
ژانت دلخور گفت:
پولتو به رخ ما نکش کسی نگفت نمیتونی غذا بخری!
کتایون مثل همیشه نگران دلخوری ژانت از آینه نگاهی بهش انداخت:
چه ربطی داره دیوونه
_همش خودتو لوس میکنی
میگم این غذا زیاده دیگه!
بی نمک...
_خیلی خب بابا
یکم میخورم
بی خیال!
فوری ام قاطی میکنه واسه آدم!
لبخند محوی زدم و نگاهم رو به خیابان نم خورده دادم
باز پاییز زود شروع شد!
#ادامه_دارد