◻️◽️#کلام_خدا_مدح_حضرت_امیرالمومنین_علیبنابیطالب علیه السلام
#شهر_الله شماره شانزدهم
مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمنون وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النَّار.
✨آنان كه كارهاى خير و نيك بياورند، پاداشى بهتر از آن دارند، و آنان در آن روز از هول و هراسى بزرگ ايمناند، و آنان كه كارهاى بد و زشت بياورند به رو در آتش افكنده میشوند.
📖سوره النمل، آیه:89 - 90
✨در تفسیر البرهان ذیل آیه شریفه از حضرت امام محمد الباقر عليه السلام روایت کرده که فرمودند: «حسنه» ولایت حضرت امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام می باشد و «سیئه» دشمنی و کینه او است.
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
| #رمضان
9.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ ارزش زن در زرتشت و ایران قدیم ❌
🔺 فروختن و قرض دادن زنان خود به دیگران توسط ایرانیها
‼️شوهران زنانشان را میتوانند بکشند
💔داغ کردن زنان توسط شوهران
🖍غسل زنان با ادرار گاو توسط روحانیون
✅ببینید ايرانی ها چگونه با زنانشان برخورد کردند(آبروریزی است)
#شبهات_زنان
#زرتشت #کوروش
10.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️قیام می کرد، اگر...
#نماوا "در انتظار یاور"
۰۰۰۰۰۰۰••✾•🍃🌺🍃•✾••۰۰۰۰۰۰۰
#إلتماس_دعا_برای_فرج
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
روایاتی در رابطه با عایشه ملعونه
🌺امام صادق علیه السلام :
اگر عایشه را خداوند بصورت مذکر (مرد)
می آفرید ، همان عمر بن خطاب میشد.
(الزام النواصب علامه حلی ج۲ص۴۵۸)
🌺امام صادق علیه السلام:
کسیکه نفهمد و نشناسد آنچه را که
بر ما وارد شد از ظلمی که به ما شد
پس او شریک است با ظالمین به ما .
(ثواب الاعمال و عقاب الاعمال ج ۶)
🌺عایشه ملعونه ای است که وقتی
امام عصر عجل الله فرجه قیام نمودند
اورا زنده کرده و محاکمه مینمایند
و به او حد میزنند.
(بحار ج ۵۳ ص ۱ الی ۳۶ _ حلیه الابرار
ج ۲باب ۲۸ باب صلب اللات والعزی)
🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه واله
به همسرانش رو کرد و فرمود: هر کدام
از شماها از خدا ترسید و مرتکب فاحشه
مبینه نشد و بر امام زمان خود خروج
نکرد همسر من خواهد بود در آخرت
(کنزل العمال للمتقی الهندی ج۱۲ص۱۴۲)
🌺در صحیح مسلم ج ۱ ص ۲۳۹
باب حکم منی نوشته شده :
(بعد از شهادت پیامبر صلی الله علیه
واله) مردان نامحرم به خانه ی کوچک
عایشه میرفتند و شب تا صبح آنجا
میماندند و جنب میشدند.
(وحدثنا احمد بن جواس الحنفی ابو
عاصم حدثنا ابو الاحوص عن شبیب بن
غرقده عن عبدالله بن شهاب الخولانی
قال : کنت نازلا علی عائشه فاحتملت فی
ثوبی فغمستهما فی الماء فراتنی جاریه
لعائشه فاخبرتها فبعثت الی عائشه
فقالت ما حملک علی ما صنعت بثوبیک؟
🌺امام صادق علیه السلام : فاحشهی
مبینه کسی است که در جنگ جمل
مقابل امیرالمومنین علیهالسلام ایستاد.
(البرهان ج ۴ ص ۴۴۱)
🌺امام صادق علیه السلام درباره عایشه
فرمودند: عائشه کبیر جرمها ، عظیم
اثمها ، ما اهرقت محجمه من دم و اثم
ذلک فی عنقها و عنق صاحبیها
جرم عایشه بزرگ و گناه او عظیم است
هیچ خونی ریخته نمیشود الا اینکه گناه
آن گردن عایشه و ابوبکر و عمر است.
(دلائل الامامه. محمد بن جریر الطبری
الشیعی ص ۲۶۱)
🌺پیامبر اکرم صلی الله علیه واله در
مقابل مردم به عایشه خطاب کرده فرمود:
یا عائشع لاتکونی فاحشه، ای عایشه مبادا
فاحشه باشی (صحیح مسلم ج ۷ ص ۵)
🌺امام حسن مجتبی علیه السلام خطاب
به خود عایشه لعنت الله علیها فرمودند :
عایشه تو امرار معاش خود را از فاحشه
گری در می آوری . (مشارق الانوار ص ۸۶.
بحار الانوار ج ۳۲ ص ۲)
🔴 پیامبر قبل از ازدواج با زنان با آنها
عهد می بست که بعد از شهادت من
حق ندارید با کس دیگری ازدواج کنید
ولی عایشه با طلحه ازدواج کرد.
📓تفسیر قمی2/375
🔴ابلیس در معرفی خود می گوید
من صاحب آن شتر که عایشه در
جنگ جمل بر آن سوار شد بودم.
📓مدینة المعاجز 1/126
🔴عایشه به ماریه قبطیه زن پیامبر
تهمت زنا زد و خدا آیه پاکی را برای ماریه
نازل کرد. 📓بحار الانوار ج22 ح10
🔴پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله
فرمودند: ای حمیراء تو با حضرت علی
«علیه السلام» به نبرد برخواسته و تو
ظالم هستی. 📓منهاج الکرامه 68
🔴عایشه به پیامبراکرم صلی الله علیه
وآله گفت: تو همان کسی هستی که
ادعای نبوت می کنی؟سپس غزالی می
گوید: بعد از آن هیچ کس از مورخین
ننوشته اند که عایشه به نبوت پیامبر یقین
پیدا کرده باشد. 📓وسائل الشیعه ج1
🔴 ابوبکر برای ما نقل کرد از وکیع از علاء
بن عبدالکریم از عماربن عمران از یکی از
زنان آنها که: عایشه کنیزی را آرایش کرد و
او را (در کوچه ها)گرداند و گفت : شاید به
واسطه (زیبایی) او برخی از جوانان قریش
را صید کنیم.
با اسناد خود عمری ها:
📚غریب الحدیث ج2 ص 812
📚لسان العرب ج9 ص185
📚تاج العروس ج12 ص 314
📚النهایة ج2 ص509
☘منابع فحشای عایشه لعنت الله علیها
و طلاق وی توسط امام حسین
علیهماالسلام:
.
طبقات الکبری ج ۸ ص ۲۰۱
تفسیر ابن عباس سوره احزاب ص ۳۵۶
تفسیر سمرقندی ج ۳ ص ۶۶
تفسیر فخر رازی ج ۱۳
زادالمسیر ج ۶ ص ۵۳
تفسیر ابن کثیر ج ۳
الدر المنثور سیوطی ج ۸ ص ۱۷۹
باب النقول سیوطی ص ۱۷۹ و ص ۱۶۳
فتح القدیر شوکانی ج ۵۴ ص ۳۰۰
تفسیر آلوسی ج ۲۲ ص ۷۴
تفسیر فیض کاشانی ج ۷
تفسیر علی بن ابراهیم ج ۵ ص ۱۸۲
بحار الانوار ج ۲۲ ص ۲۳۰
تفسیر نور الثقلین ج ۵ ص ۳۷۵
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@haram110
May 11
حرم
* 💞﷽💞 💗رمان کابوسࢪرویایی💗 قسمت80 لباس ها که یک دامن کوتاه و چسب است و پیراهن آستین مچی را شامل م
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت81
در همین حال هستیم که یکی کیانوش را صدا می کند.
_آقا، این ماشینی که جلوی در پارک شده بود مال شماست؟
با پرسش سوالش بی معطلی به سما طرف می رود.معلوم نیست که بلایی سر آن ماشین مدل بالایش آمده.
از حجم مشتری ها کم شده و بعد از خوردن قهوه، راه می افتم تا فنجان را به سر جایش ببرم که با دیدن قیافهی استتار شدهی پیمان خشکم می زند.
خیلی نامحسوس به من نزدیک می شود و برای رد گم کنی از تابلویی پرس و جو می کند.
من هم در عین طبیعی بودن توضیحاتی را بهش می دهم.
وقتی میفهمد توجه ای به ما نیست، زیر گوشم زمزمه می کند:
_باید همین امشب کارشو تموم کنی.
فردا میخواد بره پای معامله.
استرس در میان اجزای تنم می پیچد.
مرا با این احوال تنها می گذارد و بعد از گشت کوتاهی از گالری بیرون می رود.
هنوز مبهوت جمله اش هستم که کیانوش مقابلم می ایستد و از بی فرهنگی مردم شکایت می کند.
دلیلش را می پرسم:" چی شده مگه؟"
_چی میخواستی بشه! لاستیکو پنجر کردن. حسودن دیگه!
آهانی می گویم و قدمی به طرف دیوار برمی دارم.
او هم دنبالم می آید. معلوم است میخواهد چیزی بگوید که در گلویش گیر کرده.
بعد از این پا و آن پا کردن راست و پوست کنده می گوید:
_امشب نمیای؟
دست هایم شروع به لرزیدن می کند.
جملهی پیمان هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگ تر می شود.
می مانم چه بگویم. بعد از لب چیدن مجبور می شوم دهان باز کنم.
_خب... بابات با پدر من خیلی دوستای خوبی بودن.
نمیدونم، شاید....
لبخندش عمیق می شود و با خوشحالی لب می زند:" خب، پس میای! عالیه!"
تا میخواهم چیزی بگویم می رود.
از استرس سرم بدجور پیچ و تاب می خورد.
مسکنی از کیف بیرون می کشم و روی زبانم می گذارم و قورت می دهم.
نزدیکی های غروب، کیانوش تعطیل اعلام می کند.
کسانی که در کافی شاپ کار می کردند دست می کشند و هر کس پی زندگی اش می رود.
زودتر از کیانوش از ساختمان خارج می شود و با چشم به دنبال پیمان می گردم.
مطمئنم الان یک گوشه ای ایستاده و من را می بیند.
تا صدای پا در راهرو بلند می شود، نگاهم را کنترل می کنم.
به ماشین اشاره می کند.
پشت سرش به راه می افتم و سعی دارم حالا که پیمان نگاه مان می کند، فاصله ان را رعایت کنم.
او دور ماشین چرخی می زند و با نوک پا به لاستیک عقب می زند.
سری تکان می دهد و می گوید بنشینم.
نگاهی به سر کوچه می اندازم و نا امیدانه سوار می شوم.
با نشستن کیانوش به راه می افتیم.
خیلی جلوی خودم را می گیرم تا به پشت سر نگاه نکنم.
بعد از سکوت طولانی اشاره می کنم تا کیانوش بایستد.
پایش را روی پدال ترمز می گذارد و می ایستد.
_چی شده؟
به مغازهی کت و شلواری اشاره می کنم و با لبخند کمرنگی می گویم:" میخوام دست خالی نیام.
برای بابات یه چیزی بخرم."
خنده ای می کند و همزمان پیاده می شویم.
کیفم را به دست می گیرم و وارد می شویم.
انواع کت و شلوار ها با تنوع رنگ مغازه را پوشانده اند.
از کیانوش می پرسم:" بابات چه جور کت و شلواری دوست داره؟"
لبش را کج می کند و فقط سایز را می گوید تا تنها با سلیقهی خودم چیزی بخرم.
کمی فکر می کنم تا یادم بیاید پدرش چه جور سلیقه ای دارد.
به طرف کت و شلوار قهوه ای می شود که دکمه های شکلاتی دارد.
برش می دارم و سایزش را هم نگاه می کنم.
کیانوش از روی تعجب و افتخار لب می زند:
_خودشه! مخصوصا که با سلیقهی توعه."
کت و با جلیقه اش می خریم و بیرون می آییم.
دستم را روی کیفم می گذارم و گاه نگاهم بین او و خیابان رد و بدل می شود.
با رسیدن به جلوی در خانهی اشرافی استرسم شدت می گیرد.
دست های گره شده ام از شدت استرس خیس عرق شده اند.
در طرف عقب را باز می کنم تا کت را بردارم و همان لحظه دست کیانوش هم روی آویزش می نشیند.
آب دهانم را قورت می دهم و شروع می کنم به تعارف و آخر خودم کت را برمی دارم.
کیانوش پیشاپیشم حرکت می کند و هر چند قدمی عذر میخواهد و می گوید برای این که راه را نشانم دهد جلو می رود.
من هم به زور لبخند می زنم و دنبالش حرکت می کنم.
در چوبی را می زند و مرا تعارف می کند.
تشکر می کنم و پاشنهی کفشم را روی سرامیک براقی می گذارم.
غرق بزرگی خانه و راهروهای عظیمش می شوم.
انگشت به دهان می مانم و کیانوش می گوید:" به کلبهی فقیری مون خوش اومدی."
هه می کنم و کمی دستم را در هوا می چرخانم.
_این کلبهی فقیری تونه؟
زن خدمتکاری پیش می آید تا لباس گرمم را بگیرد.
کت را برای لحظه ای به او می دهم و با دادن لباس پس می گیرم.
کیانوش مرا به نشیمن خود دعوت می کند.
اشیا قیمتی که توی خانه قرار دارد خیلی بیشتر از خانهی قدیم ماست.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت82
چهل چراغی وسط خانه نصب شده و در هر چراغش نوری پاشیده شده.
احساس می کنم زیادی به دور و برم دارم نگاه می کنم.
خیلی وقت بود که از این اشرافیت فاصلع گرفته بودم و این مرا یاد خیلی چیزها می انداخت.
صدای پدر پیر کیانوش به سختی با دیدنم برمی خیزد.
لبخند بر لبم عمیق می شود و وقتی بخ نزدیکی اش می رسم جعبهی کت و شلوار را به طرفش می گیرم.
_سلام عموجان، قابلتونو نداره.
سعی دارد با لب های سفید و پوست چروکیده است لبخند بزند و در حالی که با ته نفسش تشکر می کند دستش را به طرفم دراز می کند.
مو به تنم سیخ می شود و میان دوراهی می ایستم.
از نگاهم تردید می بارد و کیانوش حسم را درک می کند و نامحسوس به پدرش می فهماند من دست نمی دهم.
بعد چون جو عوض شود اشاره می کند تا بنشینم.
اول از همه عمو یاد پدر می کند و جایش را خالی می داند.
سری تکان می دهم و غصه ای به دلم می نشیند.
با خودم می گویم من چقدر بی معرفت شده ام! چند وقتی می شود به قبرستان نرفته ام و به پدر و مادر سر نزده ام.
تا وقتی زنده بود قدرش نمی دانستم حالا که شده است یک تکه سنگ به چه دردم می خورد؟
دستم را دراز می کنم تا استکان چای را از توی سینی بردارم.
همان طور که به حرف های مبهت عمو گوش می دهم و تقریبا چیزی نمی فهمم سر تکان می دهم.
کیانوش میان حرف پدرش می پرد و خبر می دهد:
_پدر، منو رویاخانم امروز کلی ترکوندیم.
فردا هم قراره مهمونای ویژه داشته باشیم و فکر کنم تموم تابلو ها فروش بره.
لبخندی از جنس رضایت به لب هایم می نشیند.
حرف هایش عمو در دماغش می پیچد و اندکی اش را از دهان می فهمم.
ابراز خوشحالی می کند.
نگاهم به ساعت مچی ام است و به زمان نگاه می کنم.
عقربه های ساعت با عجله در حال گذر هستند و زمان آن ها را با سرعت به جلو هل می دهد.
حدوداً یک ساعت گذشته اما من کاری نکرده ام.
آن قدر این پا و آن پا می کنم که وقت شام می شود.
خدمتکار ها مشغول چیدن سفرهی پر و پیمانی هستند.
کاسهی چه کنم به دست می گیرم و حرف های پیمان در سرم می چرخد.
فکر پیش پا افتادهی توی سرم را به زمان می آورم.
کیانوش برمی خیزد و تعارف می کند به طرف میز برویم.
دست و پایم مثل قاب یخی شده اما دستم را به دستهی مبل می گیرم و می ایستم.
لب هایم را به حرکت در می آورم و بهانه می آورم که باید دست هایم را بشویم و به طرف دستشویی می روم.
حاصل آن همه چشم چرانی در ابتدای ورود شده بود پیدا کردن مکان دستشویی!
می دانستم در تیرس نگاهش نیستم و اول کمی به آن طرف مایل می شود.
بعد وقتی به دستشویی می رسم راهم را به طرف پله ها کج می کنم.
کفش هایم را آهسته روی قسمتی از پله می گذارم که فرش دارد.
بعد هم با سرعت و آهسته از پله ها عبور می کنم.
با دیدن چهار و پنج تا اتاق دهانم باز می ماند.
فرصت کمی دارم و باید اتاقش را پیدا کنم.
اولین اتاق از سمت راست را سرک می کشم و با دیدن تخت و کمد لباس بیخیالش می شوم.
به گمانم باید توی اتاق کارش باشد.
در بعدی را باز می کنم و با دیدن اتاق ساده می فهمم اتاق مهمان است.
هر آن احساس می کنم نزدیک است از استرس قلبم از کار بایستد.
در سوم را که باز می کنم میز بزرگ و چوبی می بینم که جلویش گاوصندوق است.
لبخند در چشمانم نمایان می شود.
در را هل می دهم. سری به راهرو می کشم و وقتی میفهمم کسی نیست وارد می شوم.
اتاق بزرگ و مجللی است.
پارکت های چوبی، صندلی چرمش نگاه می کنم. به طرف گاوصندوق می روم که با صدای کیانوش هین می کشم.
با تعجب نگاهم می کند و می پرسد:" کجایی سه ساعته؟"
زبانم گیر کرده و به حرف نمی چرخد. برای لحظه ای یاد عاقبتم می افتم.
لب های لرزانم را به حرکت در می آورد و به دروغ می گویم:
_اِممم... سرویسو پیدا نکردم گفتم شاید بالا باشه.
اینجام که کلی اتاق، در این اتاقو باز کردم و با دیدن اون دسته گل هوس کردم بیام از نزدیک ببینمش.
چند پلکی می زند. نمی دانم حرف هایم را باور کرده یا نه اما در دلم انگار رخت می شوند.
دست های لرزانم را برای این که از دیدش دور کنم داخل جیب می برم.
نگاه کوتاهی می اندازد و از روی تردید لب می زند:
_آ.... اون گل؟ آها! باشه.
اخه دیر کردی گفتم ببینم چی شده.
با بی حالی لبخند می زنم و سر تکان می دهم.
در حال رفتن از اتاق است که می گوید:" سرویس اون ته راهروهه اما یکی هم پایینه. من میرم تو هم سریع بیا."
با رفتنش جان به تنم باز می گردد.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
✴️ پنجشنبه 👈9 فروردین/حمل 1403
👈17 رمضان 1445 👈28 مارس 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🔵 معراج پیامبر خدا صلی الله علیه و اله و سلم.
🗡آغاز جنگ بدر " 2 هجری".
🔷قتل عایشه توسط عمال معاویه "58 هجری.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
✅صدقه و خیرات شب جمعه هم برای دفع اثر نحوست نافع است و هم خیرات اموات محسوب می گردد.
👶 زایمان مناسب و نوزاد مبارک و خوشبخت خواهد شد.
🚘مسافرت: سفر مکروه و همراه صدقه و ایت الکرسی باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️آبیاری.
✳️حفاری ها و کندن چاه و آبراه.
✳️جراحی چشم.
✳️درختکاری.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️کندن دندان.
✳️و خارج کردن خال و زگیل و دمل نیک است.
📛ولی امور اساسی و زیر بنایی و ازدواج خوب نیست.
🟣نگارش ادعیه و حرز و برای نماز حرز و بستن آن خوب نیست.
👩❤️👨 انعقاد نطفه و مباشرت.
از مباشرت به قصد فرزند آوری اجتناب گردد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت.
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، میانه است.
💉💉 حجامت.
فصد زالو انداختن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث صحت بدن می شود.
😴😴 تعبیر خواب امشب:
خواب و رویایی که شب جمعه دیده شود تعبیرش از ایه ی 18 سوره مبارکه "کهف" است.
و تحسبهم ایقاظا و هم رقود...
و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که کسی دوست یا دشمن خواب بیننده به وی برسد. و شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن:
🔵 پنجشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است.
👕👚 دوخت و دوز:
پنجشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد.
✴️️ وقت استخاره :
در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه #یارزاق موجب رزق فراوان میگردد.
💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_حسن_عسکری_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
هدایت شده از سلامتکده مشکات | ارگانیک
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تکنیک رفع استرس 😵💫😵💫
این روش کاملا علمی هست
و بعد از چندین بار تکرار
متوجه میشین که چقدر
براتون موثره ...
.
#تکنیک #استرس
#طب_سنتی
@meshkatqom 🌿🌸
#دلنوشته_رمضان
سحر هفدهم.....
✍ تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود...
بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است...
❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود.. چاره ای ندارد...
جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد....
و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دایما بر گستره دلم، سنگینی می کند ....
❄️سنگین شده ام.... دلبرم
اصلا دیگر دلی برایم نمانده... که تو دلبرش باشی..
و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند...
❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم..
و تازه میفهمم... که فاصله من تا تو ... فقط همیییییین یک قدم است...؛ خود خود خودم...
پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید.
❣سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است...
میدانی..!؟
انقدر دلم را قرص کرده ای.. که هرگاه دلم بیمار می شود.. هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند..
زیرا به اعجاز سرانگشتان طبیبم، ایمان دارم...
❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم..
تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم....
اما، یادم می آید...
تمام سطر سطر نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سرک می کشند.
❣طبیب من...
درد دلم را... سامان می دهی...؟
یا طبیب من لا طبیب له
#جامانده
سید پیمان موسوی طباطبایی
@haram110