eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
640 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسانیکه زندگیشون برکت نداره و چشم زخم خورده نگاه کنند
◼️▪️ علیه السلام شماره بیست دوم إِنَّ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِـحَـاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّة مسلماً كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‏اند، اينانند كه بهترين مخلوقات‏ اند. 📖 سوره البينة، آیه:7 ▪️در تفسیر البرهان در ذیل آیه شریفه از یزید بن شَراحیل، کاتب امیر المؤمنین عليه السلام روایت کرده است که وی گفت: شنیدم که امیر المؤمنین عليه السلام می‌فرمود: رسول خدا صلى الله عليه وآله سر بر سینه من نهاده بود و برایم سخن می‌گفت، حال آن که عایشه نزدیک گوش من بود. او گوش سپرد تا آن چه را رسول خدا صلى الله عليه وآله می‌فرمود، بشنود. ایشان فرمود: ای برادر من! آیا نشنیدی که خداوند عزّ و جلّ فرمود: (إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِکَ هُمْ خَیْرُ الْبَرِیَّةِ) منظور از آنان، تو و شیعیانت هستید و میعادگاه من و شما حوض کوثر است. آن گاه که امّت‌ها به زانو درآیند، شما روسفید و تابناک و سیر و سیراب فرا خوانده می‌شوید. ⚫️ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(۱) در تحفة الزّائر است كه از حضرت صادق(عليه السلام) منقول است كه هرگاه تو را حاجتي بسوي خداي تعالي باشد يا از امري خائف و ترسان باشي در كاغذي بنويس: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ، اَللَّهُمَّ اِنّي اَتَوَجَّهُ اِلَيْكِ، بِاَحَبِّ الاَْسْمآءِ اِلَيْكَ، وَاَعْظَمِها لَدَيْكَ، وَاَتَقَرَّبُ وَاَتَوَسَّلُ اِلَيْكَ بِمَنْ اَوْجَبْتَ حَقَّهُ عَلَيْكَ بِمُحَمَّد وَعَلِيٍّ، وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ، وَعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، وَجَعْفَرَ بْنِ مُحَمَّد، وَمُوسَي بْنِ جَعْفَر، وَعَلِيِّ بْنِ مُوسي، وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ، وَعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّد، وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ، وَالْحُجَّةِ الْمُنْتَظَرِ، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِمْ اَجْمَعينَ، اكْفِني كَذا وَكَذا. يعني حاجت خود را ذكر كني. پس رقعه را به پيچ و دربندقه اي(مشتی) از گِل بگذارد و درميان آب جاري يا چاهي بينداز كه حق تعالي بزودي فرج كرامت فرمايد منبع:مفاتیح الجنان،باب ملحقات 🍀 عضویت درکانال حرم : 🌷 @haram110
💙🍃 🍃🍁 💯✍🏻از امام صادق علیه السلام نقل شده است : یکی از اصحاب از آن حضرت پرسید اگر کسی بخواهد کارے انجام دهد و کسی را برای مشورت نباید چه کند ؟ ⇇امام فرمود : با خداے خود مشورت کن . پرسید : چگونه ؟فرمود : آن کار را در نظر بگیر نیت کن و دو رقعه بنویس . در یکی لا و در دیگری نعم بنویس و سپس آن ها را در میان دو گلوله از گل قرار ده و آن گاه در زیر جانماز خود بگذار . سپس برخیز و دو رکعت نماز بخوان و آن گاه بگو : ⇆يَا اللَّهُ إِنِّي أُشَاوِرُكَ فِي أَمْرِي هَذَا وَ أَنْتَ خَيْرُ مُسْتَشَارٍ وَ مُشِيرٍ فَأَشِرْ عَلَيَ بِمَا فِيهِ صَلَاحٌ وَ حُسْنُ عَاقِبَةٍ سپس دست خود را از زیر سجاده ببر و یکی از آن ها را بیرون آور . اگر در آن نعم نوشته شده بود آن را انجام بده و اگر لا بود آن کار را انجا نده⇆ 📚بحارالانوار ج 88 ص 237 – 📚وسائل الشیعه ج 8 ص 69 – 📚مکارم الاخلاق ص 323 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @haram110 💍💕
🍂🍃دعای   مجرب🌺🍀 رقعه اى که براى حاجت در آب جارى یا چاه انداخته مى شود : ششم در تحفه الزّائر است که از حضرت صادق علیه السلام منقول است که هرگاه تو را حاجتى بسوى خداى تعالى باشد یا از امرى خائف و ترسان باشى در کاغذى بنویس : ⚜️✨⚜️✨⚜️✨⚜️ ✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ اَللّهُمَّ اِنّى اَتَوَجَّهُ اِلَیْکِ بِاَحَبِّ الاَْسْمآءِ اِلَیْکَ وَاَعْظَمِها لَدَیْکَ وَاَتَقَرَّبُ وَاَتَوَسَّلُ اِلَیْکَ بِمَنْ اَوْجَبْتَ حَقَّهُ عَلَیْکَ بِمُحَمَّدٍ وَعَلِی وَفاطِمَهَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ وَعَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِی وَجَعْفَرَ بْنِ مُحَمَّدٍ وَمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَعَلِىِّ بْنِ مُوسى وَمُحَمَّدِ بْنِ عَلِی وَعَلِىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالْحَسَنِ بْنِ عَلِی وَالْحُجَّهِ الْمُنْتَظَرِ صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ اکْفِنى کَذا وَکَذا.✨ به نام خداى بخشاینده مهربان خدایا من به تو رو کنم به محبوبترین نامها در پیشگاهت و بزرگترین آنها در نزدت و تقرب و توسل جویم بدرگاهت بوسیله کسانى که حقشان را بر خود واجب کردى (یعنى ) به محمد و على و فاطمه و حسن و حسین و على بن الحسین و محمد بن على و جعفر بن محمد و موسى بن جعفر و على بن موسى و محمد بن على و على بن محمد و حسن بن على و حجت منتظر که درودهاى تو بر همه ایشان باد کفایت کن مرا از چنین و چنان. یعنى حاجت خود را ذکر کنى پس رقعه را به پیچ و دربندقه اى از گِل بگذارد و درمیان آب جارى یا چاهى بینداز که حق تعالى بزودى فرج کرامت فرماید. 📚مفاتیح الجنان ، حاج شیخ عباس قمی ✨🌹✨🌹✨
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت88 خیلی زود در کنارم حسش می کند. ماشین را روشن می کن
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت89 سر تکان می دهم و بعد از کمی سکوت می پرسم. _شما اسمتون چیه؟ آن یکی که قلدر تر به نظر می رسد، جواب می دهد: _من رضام. آن یکی هم لب می زند:" احمدم." سر تکان می دهم و می گویم خیلی هم خوب. توضیحاتی که از سازمان تا به حال تجربه کرده ام را بهشان می گویم و آن ها هم سوالاتی از من می پرسند. رضا با بی حوصلگی از من‌ می پرسد:" قراره کی بهمون ماموریت بدن؟" دستانم را بهم گره می زنم. _معلوم نیست. توقع نداشته باشین همین اول یه ماموریت درشت جلوتون بزارن. شما باید لیاقت و وفاداری تونو به سازمان ثابت کنین و بعد. احمد پسر آرام تری به نظر می رسد. برای این که جو را عوض کرده باشم می گویم: _شما تحصیلاتتون چیه؟ از کجا با سازمان آشنا شدین؟ رضا که پسری حراف به نظر می رسد، زودتر می گوید: _ما دیپلممونم به زور گرفتیم با چندتا مردودی! تو بعد میپرسی تحصیلاتمون چیه؟ احمد سرش را به سختی بالا می آورد و بدون نگاه به من لب می زند: _ما شنیدیم وقتی انقلاب بشه نون مون تو روغنه و گفتیم بیایم.. با اهم رضا و آخ احمد بین مان سکوت می شود و بلافاصله رضا به الکی می خندد. _احمد یکم شوخه! ما بخاطر آرمان های سازمان اومدیم. خیلی برامون جالب بود، حالا شوما به قیافه‌ی ما نگاه نکنا! ما دوست داریم کشورمون... کشورمون... انگار در انتظار کلمه ای مناسب است و با نگاهش به احمد رو می اندازد. من که حسابی آن ها را شناخته ام آهسته می خندم و می پرسم: _استقلال؟ واژه را در هوا می قاپد. _آ... بله! دوست داریم کشورمون استقلال داشته باشه. ابرو بالا می دهم و با احساس گرسنگی ازشان می پرسم:" شما گرسنه تون نیست؟ چیزی یاد دارین درست کنین؟" با تعجب به من خیره می شوند. انگار توجه ندارند بگویم من چیز زیادی از آشپزی نمی دانم. البته من هم تمایلی به اعتراف ندارم و در دل به موقعیتم ربطش می دهم. رضا نگاهش پر از غیض می شود. احمد دستش را بالا می آورد و بعد از قورت دادن آب دهانش می گوید: _من یه چیزایی یاد دارم. چی داریم؟ شانه بالا می اندازم و حقیقت را می گویم که خبر ندارم. باشه ای می گوید و به طرف آشپزخانه می رود. رضا هم با عجله از پشت میز بلند می شود و در حال رفتن احمد را صدا می کند. توی اتاق می روم و گوشه‌ی تخت جا می گیرم. به اتفاق امروز فکر می کنم و به پیشنهاد پیمان که هنوز هم برایم غیرمنتظره است. با یادآوری آن حرف ها و تکرارش ناخودآگاه حسی در تنم می خزد و مرا می لرزاند. در میان هوای بهاری حس می کنم از درون قطب جنوب شده ام. لب هایم را از هم فاصله می دهم و لبخند لرزان روی لب هایم می نشیند. باورم نمی شود که آن کوی سنگ به یکباره قلب شود. با یادآوری خطوط لب ها و چشمانش دست روی قلبم می گذارم. قلب خودش را به دیواره‌ی سینه ام می کوبد و میخواهد بیرون بیاید. در حوالی دل پا برهنه قدم می زنم که احمد بدون در زدن وارد می شود. تکانی می خورم و سریع از روی تخت بلند می شوم. _چیشده؟ متوجه اشتباهش می شود. شرمساری سرش را به پایین می اندازد و می گوید:" یه غذای سردستی درست کردم." باشه ای می گویم و قبل از این که خارج شود می گویم: _قبل وارد شدن ممنون میشم در بزنی. شرم او را وادار به چشم گویی می کند. سر میز چند لقمه ای از املت پیش رویم برمی دارم و تشکر کنان به اتاق پناه می برم. این اتاق حکم زندان شش متری برایم است. نفسم درون این اتاق تنگ می شود و نمیتوانم نفس بکشم. اصلا بعد از ماجرای امروز دنیا برایم تنگ شده و تنها جایی که به وسعت اقیانوس ها برایم است کنجی از قلب پیمان می باشد. آن شب روی پیش صحن پس خاک و غبار می نشینم‌. درست زیر نور مهتاب... چشمانم قاب ستاره ها شده و دلم نور عشق. خبری از رضا و احمد نیست و با راحتی به آسمان زل زده ام. هنوز هوای سرد چنگ به صورت بهار می زند و بخار از توی دهانم به بالا می پرد. در هوای سرد بهتر می توان جنون را دید. گویا دست سرنوشت مرا از قلب اروپا به اینجا کشاند تا عشقی با طعم غرور و عصاره‌ی مبارزه در کام دلم بریزد. و چه عجیب است این سرنوشت... در جایی که فکرش را نمی کنی تو رو عاشق می کند و تا مرز جنون می برد. جنونی که لگد به بخت و اقبالت می زند و تمام خواسته هایت را در برابر چشمت بی ارزش می کند. آنگاه است که می فهمی چقدر در غفلت بوده ای که چنین چیزهایی یک موقع بت زندگی بوده است. تمام این حرف ها از ذهنم عبور می کند اندکی که بعد که به خودم می آیم پوزخندی می زنم. با خودم می گویم جنون که هیچ! پیمان تو را هم شاعر کرده! خمیازه ای دهانم را می کشد و با زور خواب به اتاق می روم. نمیفهمم کی اما خیلی زود خوابم می برد. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌کابوس‌ࢪرویایی💗 قسمت90 صبح با صدای در بیدار می شوم. لباس پوشیده تری تن می کنم و پیش می روم. قامت پری در پشت در اولین شوک امروز را به من می دهد. او برعکس من با لبخند مرا در آغوشش می فشارد. دستم را آهسته به کمرش می زنم. پری زودتر لب می زند: _سلامت کو! چرا اینقدر سرد شدی؟ زبانم به کامم چسبیده و تکان نمی خورد. به سختی لب می زنم. _سَ... سلام. خوبم من. دستم را می کشد و به داخل می برد. از کنارش بلند می شوم و می گویم می روم تا صورتم را بشویم. وقتی برمی گردم میبینم کنار قفسه‌ی کتاب ها ایستاده. چای را برایش روی تخت می گذارم و خودم هم می نشینم. گرد خاک را از سر انگشتش پاک می کند. _عجب جاییه! تو این همه خاک چجوری اینجا طاقت میاری؟ شانه بالا می اندازم و با لبخند کوتاهی جواب می دهم: _مگر چقدر اینجا موندم که بخوام طاقتم بیارم! با نمی دانم کنارم می نشیند. نمی دانم چرا با فکر این که الان است که او حرفی از ازدواج بزند می ترسم! شاید از واکنش خودم می ترسم هرچند که حالا هم دسته کمی از یک مرده‌ی متحرک ندارم. گرمی چای اندکی مرهمم می شود. لبخندش بعد از نوشیدن چای بیشتر و بیشتر می شود تا این که لب می زند: _میخواستم درمورد یه چیزی صحبت کنم. شستم خبر دار می شود که خبری است. سعی دارم خودم را آرام نشان دهم و می گویم:" چی؟" _در مورد پیمان. اون بهم گفت که تو رو انتخاب کرده و ظاهراً پا پیش گذاشته. منم تعجبی نکردم چون اون بشر هیچ کارش مثل آدم نبوده! من معذرت میخوام که سنتی عمل نکرده و مثل بی حیا ها مستقیم بهت گفته‌. تو حق داری بهش جواب نه بدی. خب... تو... تو از قشری هستی که هر چی بخوان دارن و ژن ثروت توی رگ هاته اما ما نه! پیمان تموم داراییش یه اسلحه است که اونم مال سازمانه! پدر و مادرشم که روستایی و بی سواد هستن با درآمد کم. میخوای جواب نه بدی بده! منتهی من اومدم خودم جواب نه رو ازت بگیرم. اگه جوابت نه هست به من بگو. من یاد دارم طوری بهش بگم که هول نکنه. ازتم میخوام یکمی هم کمتر باهاش باشی. میدونم سختته و نمیخوای بخاطر اون خودتو محدود کنی اما ممنون میشم قبول کنی. اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود. باورم نمی شود! چیزهایی که می شنوم انگار رویا است! دوست دارم به گونه ام سیلی بزنم و ببینم خوابم یا بیدار! مثل مجسمه ای مات لب های تکان خورده‌ی پری هستم. او در انتظار جواب نه گوش هایش را تیز می کند. جوابی ندارم... یعنی نمیتوانم بگویم. _رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری. کاغذ و خودکار را در می آورد و می گوید بنویسم. لرزش دستم بسیار مشهود است. بارها خودکار روی کاغذ خط های ریز می کشد اما دلم به نوشتن نمی رود. تصوراتش از من کاملا برعکس است و فکر می کند چون کنارم نشسته نمیتوانم نه بگویم. پس می گوید من بیرون می روم. در را می بندد و من می مانم و یک کوه احساسات و یک خودکار. دو راهی یعنی این که با نه یا بله تمام مسیر زندگی ات تغییر کند. مغزم فرمان نمی دهد و هنگ کرده. به ثانیه ها نگاه می کنم که می گذرند. لب به دندان می گیرم و اخرین ذره‌ی شجاعت را روی کاغذ به کلمه‌ی بله ختم می کنم! پری به در می زند و وارد می شود. کاغذ را روی تخت می گذارم و به بهانه‌ی لیوان های چای به آشپزخانه می روم. نمیدانم وقتی کاغذ را بخواند چه حالی می شود. در حال شستن لیوان ها هستم که بی هوا دستی دور گردنم پیچیده می شود و زیر گوشم جیغ می کشد: _زن داداش! لیوان به دیگر لیوان ها می خورد و کف سینک زنگ زده می نشیند. آهسته برمی گردم و می بینم با ذوق مرا نگاه می کند. سرم پایین می افتد و با زیرکی لب می زند: _پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونه این! پیمانو نگو که چه حالی میشه. با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک می زند. _اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنه من نمیشناسمش! ناخودآگاه خنده ام می گیرد. مرا به طرف اتاق می کشد و کشان کشان می برد. می گویم‌ دستانم کفی است و ان وقت است که بعد از شستن دوباره مرا به بند اصرارهایش اسیر می کند. وقتی هم که می پرسم چیزی شده و این ها جواب نمی دهد و آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره می کند. بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینی اش می گذارد. با باشه ای به اتاق وارد می شویم. دورم می چرخد و با نگاه مرموزی می گوید: _لباس خوشگلتو بپوش که باید بری. اخم می کنم و می پرسم کجا؟ جواب را به بعد حاضر شدن می گذارد. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌