حرم بیقرار
دیگه مهلت ندادم بهش برای ادامه حرفای مسخرش که حسابی عصبیم کرده بود.. به خاطراحترام ببخشیدی گفتمنپ و
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_31😍✋
با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده باغچه گرفتم و به امیرعلی که حاالا داشت لبه پله کنارم مینشست دوختم
امیرعلی هم صورتش رو چرخوندو نگاهش رو دوخت توی چشمهام و من بی اختیار اشکهام
ریخت
نفس بلندی کشیدو نگاه ازمن گرفت وبا صدای گرفته ای گفت: گریه نکن محیا !
نگاهش روی همون درخت خشکیده انار ثابت شد با یک پوزخند پر از درد گفت:حالا فهمیدی دلیل
تردیدهام رو, ترسهام رو...اصرارم برای نه گفتنت رو! زن داداش زحمت کشید به جای من گفت
برات!
نگاهم رو دوختم به دستهام که از سرما مشتشون کرده بودم
_ تو هم دنیا رو , آدم ها رو از نگاه
نفیسه خانوم میبینی؟
نفسش روداد بیرون که بخار بلندی روی هوا درست شد_ نه!
پوزخندی زدم _پس لابد فکر کردی من ...
نزاشت ادامه بدم_محیا جان...
منم نزاشتم ادامه بده و پر از درد گفتم:
محیاجان؟؟؟ حالا!؟ امیرعلی؟ چراقضاوتم کردی بدون اینکه
من و بشناسی؟
واقعا چی فکر کردی درموردمن ؟
امیرعلی
_ زندگی یک حقیقت محیا بیا باهم روراست باشیم سعی نکن نشون بدی بی اهمیت بودن
چیزهایی رو که برات مهم هستن وبعدا مهم میشن!
_هیچوقت دورو نبودم و دلم نمیخواد بشم!
نگاهش چرخید روی نیم رخم ولی سرنچرخوندم_نگفتم دورویی!
_همه حرفهای من و نفیسه خانوم روشنیدی؟
پوفی کردو به نشونه مثبت سرتکون داد
_خوبه پس جواب های منم شنیدی ! همه حرفهام از ته قلبم بود نه از روی احساسات ...از روی
عقل و منطق بود ! امیرعلی من آدمها رو با مال دنیا و هر چیزی که قراره برای همین دنیا بمونه متر
نمیکنم
امیرعلی_ کلاسهات از کی شروع میشه؟
اینبار من سرچرخوندم روی نیم رخش _پس فردا...که چی ؟ به چی میخوای برسی ؟ به حرفهای
نفیسه؟ مگه من االان کم دیدم آدمی رو که اطرافم پولداربودن و به قول امروزی ها باکلاس!
دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرد_نه خب ...ولی محیط دانشگاه فرق میکنه ...یک تجربه
جدیده!
_نزدیک سه سال و نیم رفتی... فقط یک ترم مونده بود درست تموم بشه که انصراف دادی... ولی
ندیدم عوض بشی تو این محیطی که به قول خودت فرق داره!
نفس پرصداش اینبار آرومتر بودکه گفتم: راضی نیستی انصراف میدم
تند گفت: من کی همچین حرفی زدم...اتفاقا خیلی هم خوبه ! شنیدم قبول شدی خوشحال شدم
پوزخند زدم بی اختیار _جدااااا!
_طعنه نزن محیا خانوم گفتم که پر از تردیدم ...میترسم نفسم بند بشه به نفست و یک جایی تو
کم بیاری ! میدونی که اونقدر درآمد ندارم که هر چی اراده کنی بتونم برات بخرم! میبینی که حتی
یک ماشین معمولی رو هم ندارم ...نمیتونم به جز یک خونه آپارتمانی نقلی اطراف خونه خودمون
جایی دیگه رو اجاره کنم! تک دختر بودی دایی برات کم نزاشته میترسم نتونی تحمل کنی این
سختی هارو!
_پولدار نیستیم امیرعلی...تو پرقو بزرگ نداشتم ...ماهم روزهای سخت زیاد داشتیم!
روزهایی که
آخر ماه حقوق بابا تموم شده بود وما پول لازم ! باسختی غریبه نیستم!یاد گرفته ام باید زندگی
کنیم کنارهمدیگه تو سختی ,آسونی! آدمها با قلبشون زندگی میکنن امیرعلی... قلبت که بزرگ
باشه مهم نیست بالای شهر باشی یا پایین شهر ...مهم نیست پولدار باشی یا بی پول ...مهم
اینکه خوشبخت باشی با یک دل آروم زیر سایه خدا که همیشه ذکرویادش تو زندگیت باشه ...من
به این میگم مفهوم زندگی!
حس کردم لبهاش خندید آروم !
_هنوز هم تردید داری به منی که از بچگی ذره ذره عشقت رو جمع کردم توی قلبم ؟!
نگاهش چرخید توی صورتم باچشمهای بیش از حد بازش _شوخی می کنی؟؟!!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
💫﷽💫
#وصیتنـــــامہ
✍ دوستان عزیز تنها وصیت این حقیر به شما این است که به #نماز اهمیت بیشتری بدهید زیرا که امام صادق (علیه السلام) فرموده ⇩⇩⇩
🍃کسانی که نماز را خفیف و سبک بشمارد به شفاعت ما نمیرسند🍃
🔻دوستان از شما میخواهم که از ادامه دهندگان راه شهدا باشید.
#شهیـــد_محمـــــد_مختـــــاران 🌺
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》🕊
Join☞ @Harame_bigarar
⇱
✍هـروقـت موقعـیـت گنـاه (شیطان) بـرایتان پیـش آورد⇩⇩
فکر کنید که یک شهیـد و سایر شهـدا نـاراحـت میشـونـد و آن یک شهـید میتـوانـد خودم باشـم.
سعی کنیـد کـه هـم بـرای بزرگترها و هم بـرای کوچکترهـا الگـو باشیـد.
زینب (س) بعد از شهادت برادرش اسوه شد٬ الگو شد٬ نمونه شد٬ الگوی شجاعت٬ صبـر و .... شـد.
#شهیـدعلیرضاگلمحـمـد❤️
Join☞ @Harame_bigarar
حرم بیقرار
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_31😍✋ با صدای امیرعلی نگاه به اشک نشسته ام رو از درخت خشک شده
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_32😍✋
نفس عمیقی کشیدم و به جای چشمهاش به سرشونه اش نگاه کردم
_نه ! همیشه احساس گناه
میکردم ...بهم یاد داده بودن فکر کردن به نامحرمم گناهه !چه برسه به من که همیشه برای خودم
رویاپردازی کنارتو بودن می کردم و هرشب با خاطره هایی که نمیدونم چطوری توی ذهنم موندو
توی قلبم ریشه دووند خوابیدم! چطوری دلت اومد به من شک کنی که از وقتی خودم روشناختم
دلم برای این سادگیت میرفت ...
برای این موهایی که فقط ساده شونه میزدیشون ...
برای لباسهای ساده ومردونه ات که همیشه اتو کرده بودو مرتب ...
برای عطر شیرینت که تاشیش فرسخی حس نمیشد که هر رهگذری رو ببره تو خلصه ولی من همیشه یواشکی وقتی باعطیه میرفتم توی اتاقت
یک دل سیر بو میکشیدم عطرت رو! برای تویی که مردونگی به خرج دادی و به جای ادامه درست
اجازه دادی دستهات تو اوج جوونیت سیاه و ضمخت بشه ولی بابایی که از بچگی زحمتت رو
کشیده بیشتر از این اذیت نشه!
از بچگی هروقت یادم میاد تو خونه ما تعریف از تو بود!
از عزاداریهای خالصانه ات و کمک کردنت تا صبح روز عاشورا...
از دست کمک بودنت تو
تعمیرگاه...
از رفتارو اخلاق خوبت ...
چطور می تونستم دل نبندم بهت یا فراموشت کنم وقتی این
قدر خوبی!
خجالت میکشیدم سرم رو بلند کنم همه حرفهایی رو که این چند سال توی دلم تلنبار شده بود و
آرزو میکردم یک روز به امیرعلی بگم ! امشب گفته بودم!!
چونه ام رو به دست گرفت و صورتم رو چرخوند وبه اجبار نگاهم قفل شد به نگاهش!
که عجیب دلم رو لرزوند و قلبم رو از جا کند!!
چیزی توی نی نی چشمهاش موج میزد که برام تازگی داشت...
انگار مهرو محبتی بود که مستقیم از قلبش به چشمهاش ریخته بود!
_حرفهای تازه میشنوم نگفته بودی!؟
(آی عم عاشق اینجاش😂)
بیشتر خجالت کشیدم از این لحن آرومش که کمی هم انگار امشب دلش شیطنت می خواست لب
پایینم رو گزیدم
_ دیگه چی ؟ همین یه بی حیایی هم کمم مونده بود که بیام بهت بگم!
خندید کمی بلند ولی ازته دل!
_یعنی اینقدر خوش شانس بودم که یک خوشگل خانومی مثل تو به
من فکرهم بکنه؟
عجیب دلم آروم شد ازاین لحن گرم و صمیمیش و تعریف غیر مستقیمش و من هم گل کردشیطنتم
_واقعنی خوشگلم؟!
خندیدبه لحن شیطون و بچگانه ام ولی همونطور که نگاهش میخ چشمهام بود خنده اش جمع
شدو یکباره نگاهش غمگین
لب برچیدم
_خو زچتم بگو زچتی دیگه!
چرا این شکلی شدی یباره؟!
نگاه دزدید از چشمهام و نفس بلندی کشید که خیلی عمیق بود و نشون از یک حرف نزده پر از درد
_بازم میترسم محیا....
دلخور گفتم: این یعنی شک داشتن به من
سریع گفت: نه!
نه محیا جان زندگی مشترک یعنی داشتن بچه بچه هایی که نمی خوام توی آینده باشم مایه
سرافکندگیشون!
برای همین روزاول بهت گفتم نه تو نه هیچ کس دیگه!!
از تصور بچه هامون و فکر امیرعلی اول خجالت کشیدم ولی زود گفتم:
_دیدگاه بچه هاهم به مادر و
پدرو تربیت اونا بستگی داره
_میخوای بگی بابا توی تربیت امیرمحمد کم گذاشته؟
لب گزیدم
_نه نه منظورم اصلا این نبود.
پوفی کردو دست کشید بین موهاش
_میدونم ولی قبول کن جامعه هم بی نقش نیست توی تغییر دیدگاه ها
_قبول دارم حرفت رو ولی نمیشه که از واقعیت فرار کرد
باید قبولش کرد مهم اینه که تو دیدگاه درست رو به عنوان پدر نشون بچه ات بدی
یادش بدی برای آدم ها به خاطر خودشون احترام قائل بشه...
حالامیخواد اون فرد یه زحمتکش باشه مثل یک رفتگر شهرداری.. یا یه غسالمثل عمواکبرتو..
یا رئیس یک شرکت بزرگ!
مهم اینه باید بدونه هرکسی که زحمتی میکشه باید ازش تشکر کردو هرشغلی جای خودش پر از احترامه به خصوص شغلهایی که با این همه سختی
هر کسی حاضر نیست به عهده بگیره و قبول مسئولیت کنه
به نظر من این آدمها بیشتر قابل
احترام وستودنین
باید همه ما این و یاد بگیریم و یاد بدیم
بازم خیره شد به چشمهام
_قشنگ حرف میزنی خانومی!!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘