eitaa logo
حـࢪیمـ اݪھُـدۍ💚
68 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
4.8هزار ویدیو
68 فایل
ۅقتےمحڪمـۅاستـۅاࢪبـہ‌هـࢪگنـاهت‌بـگے‌نـھ، ڪمـ ڪمـ میـشےآیـت‌الـلـھ‌بـھجت☺😌 گۅش بہ جـانیم(: https://harfeto.timefriend.net/791396459 حـࢪفاتـــونシ︎ @nashenasemoonn [تبادل🌱]️ @Myazd8 خـــدام ڪاناݪ🍃 @Myazd8
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمانم...!💔 🌱@harimolhoda313
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🙃⏰ 📌امامِ زمانانہ..! پیشنهاد دانلود💎 →•°@harimolhoda313°•←
🍬🍫 خــودت معــــجزهـ زندگــے خـــودت بــاش!🤩 محـدودیت هاے ذهنیت را ڪنار بذار💆🏻‍♀ باورهاے صـحیح خودت را تقویت ڪن✌️🏻😎 و بہ سوے مـوفقیت گــــام بردار😌😍🏃‍♂ 🌈🍃💫@harimolhoda313
🔶یه جمله رو قاب کنیم بزنیم گوشه ی ذهنمون ،هر وقت خواستیم عملی انجام بدیم یه نگاهی به این تابلو بندازیم: 🔷دونہ دونہ گناھ من لحظہ لحظہ ظہور مہدے فاطمہ رو عقب میندازه 💔
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚 @harimolhoda313
فقط یک جو غیرت... 🇮🇷 @harimolhoda313
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 ⊰‌------------•‌📗•------------⊱ - احسان دیگه. باباش کارخونه داره 😉 . -اها اها اون تیره برقه😂خوب چی؟؟😐 . -فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست😉😁 . -ندادی که بهش؟!😡 . -نه...گفتم اول باهات مشورت کنم😊 . -افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😐😅 . -ولی پسره خوبیه ها😉خوش به حالت😊 . -خوش به حال مامانش😐😑 . -ااااا ریحانه😐.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی😒 . -اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😯😒 . -اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!😐 . -نه..خدافظ . . بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور 😑(زیادم بی ریخت نبودا😄) . شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😕 . دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم😊 . تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه. . سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😯 . یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور . -من؟!چرا؟!😞 . -بیا دیگه. حرفم نزن . باشه. باشه..الان میام. وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟! . نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😯 . که اقا سید گفت بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید. . که سمانه پرید وسط حرفش: . نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم. . سید:لا اله الا الله... 😑 . زهرا:سمانه جان اصرار نکن . ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟ . که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن. . یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن. . نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد 😡و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😞 . اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم😏 . سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم. . اقا سید بهم گفت مطمئنید شما؟!کار سختی هستا. . تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه 😑😑 ⊰‌------------•‌📗•------------⊱ 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 •❥⊰‌「 @harimolhoda313
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 ⊰‌------------•‌📗•------------⊱ در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره . -برو علی جان . -تااینجا فهمیدم اسمشم محمده😊 . داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😆 . -به سلامت سجاد جان . -داشتم گیج میشدم😯😨 . -چرا هرکی یه چی میگه؟!😕 . رفتم جلو: . -جناب فرمانده؟!😐 . -بله خواهرم؟! . -میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!😯 . -بله اختیار دارید.علوی هستم . -نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐😐 . دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.همین😐 . -اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😄 . اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم😊 . هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن☺ . اعصابم خوردشد و باغرض گفتم: . باشهه.چشم😑😑 . . موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم😕.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😒 . خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خریدمیخواستیم بریم بیرون . -سمانه . -جانم؟! . -الان حرم نمیخوایم بریم که؟!😯 . -نه.چی بود؟! . -حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه😞 . -سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم😐 . . رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن: . -دخترا یه دیقه بیاین . -بله زهرا جان؟!😯 . و باسمانه رفتیم به سمتشون . -دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!😕 (تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت) . که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت: . راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین . یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم . وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن . در همین حین یکی ازپسرها وارد شد. . اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده✋ . دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه 😢 ⊰‌------------•‌📗•------------⊱ 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 •❥⊰‌「 @harimolhoda313
✨🌸 همیشہ ارزو مون این بود که بزرگــ بشیم🙂 اما هیچوقت به این فکر نکرده بودیم که ارزومون ظهور صاحب الزمان باشه🙃💔 ✋🏼💚🍀 @harimolhoda313»🍃 •┈••✾~🦋~✾••┈•
امام زمان قشنگمون صلووات😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا