ـــــــــــــــ. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#وآنکه_دیرتر_آمد
گفتم: «وقتی فکر میکنم که خدا چقدر نزدیک است و چطور همه اعمال ما را میبیند، آرام میشوم». گفت: «اگر برای همه این قدر نزدیک احساس شود، هیچ کس گناه نمیکند».
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#عارفانه
یک بار در عالم رؤیا بهشت را با همهی زیباییهایش دیدم. نمیدانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم. برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم. احمد ادامه داد: اما هر چه بیشتر میرفتم مسیر عبور من باریک و باریکتر میشد! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم. آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که میگویند از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر خواهد شد. مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یکدفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت علیهمالسلام را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم. یکباره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#عارفانه
دائماً طاهر باش و به حال خویش ناظر باش. عیوب دیگران را ساتر باش. با همه مهربان باش و از همه گریزان باش. یعنی با همه باش و بی همه باش. خداشناس باش و در هر لباس باش»
|••چایت را من شیرین میکنم.
نمیدانم چند ساعت گذشت و من از بودن کنار جسم بی جان حسام محروم ماندم اما وقتی چشم گشودم تاریکی شب دیدم و سکوت، روی تختی که حسام لقمه میساخت و چای هایش را
به طعم خدا شیرین می.کرد چشم چرخاندم. حسام گوشه ی اتاق زیر نور ماه الله اکبرگویان اقامه ی نماز میبست زیر پنجره روی سجاده و تسبیح به دست اتاق پر بود از بودنش از خنده هایش از عاشقانه هایش. ... حالا من بودم و دیوارهایی که دیگر باید حسرت به دل قهقهه هایش میشدیم ...
ــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خودت میدانی از تمام دنیا برایم عزیزتری. تا به حال هیچ کس را توی این دنیا اندازه تو دوست نداشتهام. گاهی فکر میکنم نکند این همه دوست داشتن خدای نکرده مرا از خدا دور کند؛ اما وقتی خوب فکر میکنم، میبینم من با عشق تو به خدا نزدیکتر میشوم. روزی صدهزار مرتبه خدا را شکر میکنم بالاخره نصیبم شدی.❤️
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب....
#دخترشینا 📚
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
💌 «اینجا بدون تو»، یادگاری هست از عشقی بیپایان، از دلی که نوشت تا فراموش نکنیم چه کسانی امنیت را بر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
😭 سال ۹۹ که تو و همرزمانت برگشتید دوباره زخمهای کاری کار خودش را کرد. دوباره زندگی داشت بوی غم میگرفت. بوی غم شرجی شمال.
⚠️ از آن قد و بالای رعنایت چیزی نمانده بود. اما همان چندتکه استخوانت تمام شهر را تکان داد. مثل همان روزهایی که خبر #شهادتت، تمام فضای شهر را عوض کرده بود.
🥺 حالا #اینجا_بدون_تو
سخت میگذرد و من دندانبهجگر زندگی را پیش میبرم.
ــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#تنها_گریه_کن❤️🩹
سرش را آورد بالا واین بار با التماس و بغض خیره شد توی چشمهایم و گفت: «مامان جان! میدونید شهادت داریم تا شهادت. دلم میخواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا میکنی برام؟» نمیفهمیدم این بچه کجاها را میدید. غافلگیر شده بودم. من فوق فوقش دعا میکردم پسرم با شهادت عاقبتبهخیر بشود، اما پسرم، فقط آن را نمیخواست؛ آرزو داشت تا آنجا که میشود، شبیه امامش باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬ @hasebabu
•┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#تنها_گریه_کن❤️🩹
توی رختخوابم نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود، به جز همان پارچهٔ سبزی که محمد با دستهای خودش بسته بود. نفس کشیدم و سرم پُر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود. ترسی عجیب دلم را گرفت. دلهرهای همراه هیجان قلبم را پُر کرد. با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم. لابد محمد رو واسطه فرستادن. بذار ببینم میتونم بایستم. بااحتیاط بلند شدم و تکیهام را به دیوار دادم. پایم را روی زمین گذاشتم و کمکم از دیوار فاصله گرفتم. هیچ دردی نداشتم. کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم؛ خودم، به تنهایی، بیکمک، بدون عصا! گریه کردم و بلند گفتم: «خدایا شکرت! آقاجان از شما هم ممنونم. حسین جان ممنونم... من کنیز شما بودم. ممنونم به من نگاهی کردید... محمد مادر دستت درد نکنه...» هر قدمی که برمیداشتم و هرکجا میرفتم، بوی عطر میپیچید و باقی میماند.
ــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفت باید بروم #سوریه. گفت خانم، ببین، وقتی مرگ من برسد، اگر توی خانه هم کنار شما باشم، مرگ سراغم میآید. فکر کردهای آن وقت برایت سخت نیست؟ فرقی نمیکند خانه باشم یا خط مقدم. مرگ باید قشنگ اتفاق بیفتد. گفت میدانم عاقبتبهخیری من برایت مهم است. پس فکر نکن رفتن به #سوریه من را به مرگ نزدیک میکند. هر موقع وقتش برسد، اتفاق میافتد. پس هرچه قشنگتر باشد، بهتر است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#دخترها_بابایی_اند📗
#بریده_ای_از_کتاب
#شمعون_جنی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ضمناً، به خانمت بگو حدیث کسا بخونه. اگه بتونه هر روز بخونه، هم زندگیتون گرمتر میشه و هم از این مشکلات بهراحتی عبور میکنین. هنوز مردم از معجزهٔ حدیث کسا اطلاع ندارن.»
ــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#شمعون_جنی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
، هر وقت ترس و تپش قلبت زیادتر شد، سورهٔ ناس و فلق بخوان. انتظار دارم که همهشون بهطور غیرهمزمان به تو حمله کنن. بهخاطر همین هم از طرف خودت و به نیت عزیزانت این دو سوره رو بخون. رابعاً، سه وعده اذان بگو. وایسا همینجا و با صدای بلند اذان بگو! این خیلی مهمه و نباید تحت هیچ شرایطی یادت بره. خامساً، روزی حداقل پنجاه آیه از قرآن بخون. با دقت بخون. علامه حسنزاده میفرمود وقتی به حالت ایستاده قرآن میخونم دریافتهای بیشتری از قرآن دارم.
ـــــــــــــــــ
#بریده_ای_از_کتاب
#شمعون_جنی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
♥قربانصدقهٔ همسر رفتن خیلی گرهها رو باز میکنه🙃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ