در این کتاب پاۍ داستانـے کوتاه اما پر معنا از یڪ عمر زندگـے ، فرمان بردارے و ولایت پذیرے بـٰانویـے مینشینیم ڪھ فرزندش را براۍ این سرزمین فدا کرد و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از جـٰان و مـالش مـایھ گذاشت و سال ها در فراق فرزندش بـے صدا اشک ریخت .
[ محمد براۍ اولین بار حرف مرا رد کرد . جواب داد : مامان جان ، ببخشیدا ولـے من این حرف شمارو قبول ندارم چرا همیشہ میگین خوش بہ حال شماها کہ مرد هستین و میتونین برین جبھہ ؟! خدا بہ اندازھۍ وظیفھۍ هرکسے بھش تکلیف کرده و ازش سوال میکنہ . شما کہ خانومے اگہ وظیفت بہ اندازھۍ دوختن یہ درز از لباس رزمنده ها باشہ و ندوزے ، مسئولـے ! من اگہ تکلیفم رفتن باشہ و نرم .
وقتے هرکسے جایے کہ باید باشہ رو خالے بذاره یہ قسمتے از کار جنگ لنگ میمونہ . کار کہ براۍ خدا باشہ دیگہ آشپزخونہ و خط مقدم نداره . چرخ خیاطے و کارد آشپزخونہ هم با اسلحہ فرقـے نمیکنہ 🔪🤍🔫]
-نویسندھ ❲ اکرم اسلامـے ❳!
@hasebabu
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
در این کتاب پاۍ داستانـے کوتاه اما پر معنا از یڪ عمر زندگـے ، فرمان بردارے و ولایت پذیرے بـٰانویـے م
کتـ📖ـاب_بخــونیم!
چشم هایش را دوخت بہ قالے و گفت:
-یاد دوستم افتادم وقتے راه میریم، کتونے هاش این قدر پارهان کہ تہ کفشش جدا میشہ، بابا ندارن.
یخ کردم اولین جملہاۍ را کہ بہ فکرم رسید گفتم:
-این کہ غصہ نداره محمدم خیلے هم خوبہ کہ بہ فکر رفیقتے، خب اون کفش قبلے هاتو ببر بده بهش.
چشمش را از قالے گرفت و دوخت بہ من. صدایش، لحن سوال کردنش، حتے دو دو زدن مردمکهایش هنوزم یادم مانده غصه دار نگاهم کرد، با صداقتے کہ تہ تهش مےرسید بہ جایـے کہ مےدانستم، از من پرسید:
-خدا راضیہ؟
بہ خودم آمدم! توی دلم گفتم، سادات! دیدی این بچہ چہ قشنگ بهت درس داد.
❲ #تنھـٰا_گریہ_کن❤️🩹 ❳!
@hasebabu
#معـــرفی_کتاب 📖
#کتابستارههاچیدنینیستند
🌸 شخصیت و قهرمان اصلی، دختری آمریکایی است که در ابتدا وظیفه او تهیه محتوای رسانه ای و تبلیغ ظلم به #زنان در ایران است و طی ماجراهایی با مرکز اسلامی #نیویورک آشنا شده و در جلسات متعدد این مرکز، تمام افکار و آراء پیشین خود را به چالش میکشد.
♨️این دختر آمریکایی به سبب این اتفاق با دو نگاه و دو مدل سبک زندگی در مورد #زنان آشنا میشود و همین آشنایی، منشا اتفاقاتی مهم در زندگی او و دوست نزدیکش خواهد شد.
👈 دو نگاهی که حداقل در 14 مساله، 180 درجه با یکدیگر اختلاف اساسی دارند و این قهرمان داستان است که باید در این میان، تصمیمی بزرگ بگیرد ... تصمیمی که مخاطرات زیادی برایش به همراه خواهد داشت.
— — — — — — — — — — — —
نویسنده: محمدعلی حبیب اللهیان
ناشر: معارف
تعداد صفحات : 376 صفحه
نوع جلد: شومیز
قطع: رقعی
— — — — — — — — — — — —
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
نمای بعدی فیلم، بیرون از اتاق و در فضایی تاریک بود؛ زیر درختی بلند و پیر. #دختر دیگر حرکتی نمی کرد. با چراغ گوشی، دهانه چاه را پیدا کردند؛ صفحه گرد فلزی که روی چاه بود را کنار زدند؛ دختر را بلند کردند؛ و انداختند داخل چاه. مرد ریشو سر و دست هایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! این خدمت رو از ما قبول کن. خدایا! ریشه #فساد رو از این مملکت بِکَن.
#فیلم تمام شد. چراغ های اتاق جلسه روشن شد. ده نفری که در سالن دور میز نشسته بودند، چشم هایشان را از مانیتور برداشتند و کف زدند. #سارا موهای بلند قهوه ای اش را از روی صورتش کنار زد و نگاهی همراه با لبخند به ماشا که کنارش نشسته بود، کرد... جک میلر، مدیر موسسه که در صدر نشسته بود، رو به علینژاد[ #مسیح_علینژاد ] کرد و گفت: خب! نظرتون؟... کار داریم. سریع، هر کدوم اگه نظری دارین بگین.
علی نژاد گفت: من میگم همین خوبه. مشکلی نداره...
📕 برشی از کتاب #ستاره_ها_چیدنی_نیستند
@hasebabu
خب دوستان یه معرفی جذاب داریم از کتاب اسطــــوره های عشــــ💞ـــــق ک خیلیاتون از محتوای کتاب سوال کردین 🦋🌱
این کلیپه معرفی کتاب #اسطوره_های_عشق رو حتمااا ببینید😍
@hasebabu
👇
هدایت شده از دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
#معرفی_کتاب
#حوض_خـــون🥀
اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشتها. لباسها را خیس کردم و تاید ریختم رویشان.😇
لکهها را با دست سابیدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یکدفعه شوکه شدم😨:
از دستهایم خون میچکید😭.
از خواب پریدم😴.
هوا روشن بود.☀️
«ای داد بیداد! خواب موندم.»😢
نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری.
به اطرافم توجه نمیکردم. زمستان بود و هوا سرد🌨️❄️
. آنقدر با عجله و تند راه میرفتم که تنم خیس عرق شد.😥
توی دلم به خانمها بدوبیراه گفتم که باز در نزدهاند و من را جا گذاشتهاند. 😔
تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر آنها را نبخشم. 😒
رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجرۀ نگهبانی✊🏻✊🏻:
«انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.»
آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا میخوای بری؟!»😳
گفتم: «بعد اینهمه سال من رو نمیشناسی؟! خونۀ بابام که نمیرم. اومدهام لباسهای رزمندهها رو بشورم.»😡
گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان جمع شده!»🥺
🔸آری؛ زنان رختشوی اندیمشکی اینچنین با شستوشوی پتوها و ملافهها و لباسهای خاکی و خونی رزمندهها مأنوس شده بودند که چند سال پس از پایان جنگ نیز خود را در آن مهلکه میدیدید...😔😔💔
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★
کتاب حـــوض خون📙
خاطرات زنان اندیمشکی در رختشویی در دفاع مقدس🍃
ارسال به سراسر نقاط کشور🚀
@hasebabu
میگفت هر بار کہ کتاب خوب و خوش محتوا
میخونـے ، یه سر و گردن از بقیہ میزنـے بالاتر
این روزها چقدر قد کشیدۍ ؟!☁️'
#واریـــزی🌱
#کتب_پرفروش
★از همه لذتبخشتر داشتن همراهان خوش قلبی مث شماهاس😍★
بمونــید برامون❤️🦋
@hasebabu