#توصیه_کتابخوانی
📚مقام معظم رهبری:
اگر کتابخوانى فرهنگ رایج شد و در بین مردم ما جا افتاد، آنوقت کسانى پیدا میشوند که👈🏻 «صدقه کتاب» درست میکنند که الان نیست. ❌
شما ببینید چقدر روضهخوانى میشود! چقدر احسان میشود! چقدر به ایتام کمک میشود! چقدر پول و جنس و پارچه و چیزهاى دیگر داده میشود! 🤔آیا به همین نسبت، کتاب هم داده میشود؟! به همین نسبت پول براى چاپ کتاب داده میشود؟! خیلى کم. خب، شما که روشنفکرید و به اهمیت این کار آگاهید، این را ترویج کنید☺️
{🕊️✨}
•
•
💕همیشه میگفت:
«نماز رو ول کن خدا رو بچسب..!♥️»
یه بار ازش پرسیدم:
« معنی این حرفت چیه..»
خندیدو گفت:
«داداش..! یعنی اینکه،
همه نمازت باید برا خدا باشه
و همش به فکر خدا باشی..📿»
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
کتاب #قرار_بی_قرار عنوان کتابی از فاطمه سادات افقه است که به زندگی مصطفی صدرزاده میپردازد.
این کتاب قصه فراز و نشیبهای زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که با نام جهادی سید ابراهیم به عنوان فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون عازم سوریه شد و در آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا به شهادت رسید.
بریده کتاب:
با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم.
.
#کتاب_قرار_بی_قرار
#واریزی★کتاب سرباز روز نهم،فراری ها،اصحاب آخر الزمانی🌱
ممنون از اعتمادتون✨
ا⊰•🕊⃟📚•⊱ا
مصطفی همیشه به بچه ها میگفت: یه شهید انتخاب کنید برید دنبالش بشناسیدش، باهاش ارتباط برقرار کنید، شبیهش بشید، حاجت بگیرید، شهید میشید....
#شهید_مصطفی_صدرزاده
ا⊰•♥️⃟⛓•⊱ا
همسرش میگفت:
هر وقت چای می ریختم می آوردم، میگفت:
بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!
#شهید_محمدحسین_محمدخانی✨🕊️
#کتاب_قصه_دلبری💖
چقدر صدایت قشنگ شده .....
روزهای اخر بود...😔
عباس بهمون گفت دیگه دارم برمیگردم😍😇
باهاش که صحبت کردم صداش عوض شده بود🍃
یه حس غریبی بود 😥
بهش گفتم عباس چقدر صدات نورانی شده پسرم😇
خندید گفت مامان شنیدیم میگن چهره ات نورانی شده ولی صدا را نشنیدیم.😁😂
اخرین باری بود که باهاش صحبت کردم 😔
برای برگشت عباس گوسفند خریدیم قربانی کنیم و مهمون دعوت کردیم.🙃
عباسم برگشت ولی... 😭
🔖 مادر شهید دانشگر
(صلوات یادت نره 🙂)
#لبخندی_به_رنگ_شهادت📘
#آخرین_نماز_در_حلب📘