eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.8هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
785 ویدیو
5 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خیلی دوست داشتم شھید بشوم، اما نشدم. صدّام تانک و توپ و موشک داشت و ما ھم عشق به انقلاب و رھبر. برای ھمین باشوق کار می کردیم و از دشمن نمی ترسیدم. آن موقع سه تابچه داشتم. توی جنگ باردار ھم شدم. 🌺صدّام لعنتی ھم مدام بمب و موشک می زد. ھیچ وقت از شھر بیرون نرفتم. در خانه ام به روی رزمنده و رھگذرها باز بود. دل خوش بودم به میزبانی بچه ھا و شستن لباس ھای زخمی ھا. بعد از مدتی، پسرم محمد ھم رفت جبهه. 🌺محمد بھ خاطر شستن لباس رزمنده ھا ازم تشکر می کرد و مدام دستم را می بوسید و می گفت:« این دست در خدمت شھداست، بوسیدنش عاقبت به خیرم می کنھ.» روز آخر سال۶۶ توی منطقه غرب شھید شد. پیکرش ماند توی منطقه. 🌺 وقتی کوله اش را برایم آوردند پیراھنی داخلش بود. دیگر امیدی بھ بازگشت پسرم نبود. پیراھنش را دفن کردیم تا یادبودی ازش داشته باشم. دیگر جایمان عوض شد. سنگ مزارش را می بوسیدم. مدیونش بودم، او من را مادر شھید کرده بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــ چاپ جدید این کتاب 120/000تومانه🍃 اما به قیمت قبل دو عــدد موجوده 90/000تومان🦋 ــــــــــــــــــــــــــــــ @hasebabu
قیمت این جذاب و پرفروشمون 213000تومانه +20 تومن هزینه ي ارسال ـــــــــــــــــــ امــــــــــــــا 💥 شما میتونین این پک رو فقط با170/000تومان خریداری کنین☺️ ✈️ ـــــــــــــــــــ @hasebabu
اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشت‌‌ها. لباس‌‌ها را خیس کردم و تاید ریختم روی‌‌شان.😇 لکه‌‌ها را با دست سابیدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یک‌‌دفعه شوکه شدم😨: از دست‌‌هایم خون می‌‌چکید😭. از خواب پریدم😴. هوا روشن بود.☀️ «ای داد بی‌‌داد! خواب موندم.»😢 نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمی‌‌کردم. زمستان بود و هوا سرد🌨️ . آن‌‌قدر با عجله و تند راه می‌‌رفتم که تنم خیس عرق شد.😥 توی دلم به خانم‌‌ها بدوبی‌‌راه گفتم که باز در نزده‌‌اند و من را جا گذاشته‌‌اند. 😔 تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر‌‌ آن‌‌ها را نبخشم. 😒 رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجرۀ نگهبانی✊🏻✊🏻: «انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.» آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا می‌‌خوای بری؟!»😳 گفتم: «بعد این‌‌همه سال من رو نمی‌‌شناسی؟! خونۀ بابام که نمی‌‌رم. اومده‌‌ام لباس‌‌های رزمنده‌‌ها رو بشورم.»😡 گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان جمع شده!»🥺 🔸آری؛ زنان رختشوی اندیمشکی این‌چنین با شست‌وشوی پتوها و ملافه‌ها و لباس‌های خاکی و خونی رزمنده‌ها مأنوس شده بودند که چند سال پس از پایان جنگ نیز خود را در آن مهلکه می‌دیدید...😔😔💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ کتاب حـــوض خون📙 خاطرات زنان اندیمشکی در رختشویی در دفاع مقدس ❌قیمت چاپ جدید کتاب 120/000تومان ❌🦋موجودی دو عــــــدد به قیمت قبل90/000تومان که با تخفیف 81/000تومانہ🦋❌ ــــــــــــــــــــــ
💠 به مناسبت و 💠 🔸هر روز یک بسته پیشنهادی 🔴 بسته کتاب پیشنهادی پیرامون شهدا و دفاع مقدس 🔸 قیمت: 65.000 تومان 👈 58.500 🔸 قیمت: 165.000 تومان 👈 148.500 🔸 قیمت: 55.000 تومان 👈 49.500 🔸 قیمت: 35.000 تومان 👈 31.500 🔸 قیمت: 70.000 تومان 👈 63.000 🔸 قیمت: 120.000 تومان 👈 108.000 🔸 قیمت: 75.000 تومان 👈 67.500 🔸 قیمت: 90.000 تومان 👈 81.000 🔸 قیمت: 55.000 تومان 👈 49.500 @hasebabu — — — — — — — — — — — —
🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️ 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹 معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚 : 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 @hasebabu
🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️ 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹 معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚 : 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 @hasebabu
🥀 اتاق پر بود از لباس. نشستم کنار یکی از تشت‌‌ها. لباس‌‌ها را خیس کردم و تاید ریختم روی‌‌شان.😇 لکه‌‌ها را با دست سابیدم تا شسته شوند. دستم را از تشت بیرون کشیدم. یک‌‌دفعه شوکه شدم😨: از دست‌‌هایم خون می‌‌چکید😭. از خواب پریدم😴. هوا روشن بود.☀️ «ای داد بی‌‌داد! خواب موندم.»😢 نماز خواندم. با عجله چادر سر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان شهید کلانتری. به اطرافم توجه نمی‌‌کردم. زمستان بود و هوا سرد🌨️❄️ . آن‌‌قدر با عجله و تند راه می‌‌رفتم که تنم خیس عرق شد.😥 توی دلم به خانم‌‌ها بدوبی‌‌راه گفتم که باز در نزده‌‌اند و من را جا گذاشته‌‌اند. 😔 تصمیم گرفتم هرچه اصرار کنند دیگر‌‌ آن‌‌ها را نبخشم. 😒 رسیدم جلوی نگهبانی. گیت بسته بود. با دست محکم زدم به پنجرۀ نگهبانی✊🏻✊🏻: «انگار تو هم مثل من خواب موندی. در رو باز کن.» آمد دم در و گفت: «مادر، این وقت صبح کجا می‌‌خوای بری؟!»😳 گفتم: «بعد این‌‌همه سال من رو نمی‌‌شناسی؟! خونۀ بابام که نمی‌‌رم. اومده‌‌ام لباس‌‌های رزمنده‌‌ها رو بشورم.»😡 گفت: «مادر حواست کجاست؟! شش ماهه بیمارستان جمع شده!»🥺 🔸آری؛ زنان رختشوی اندیمشکی این‌چنین با شست‌وشوی پتوها و ملافه‌ها و لباس‌های خاکی و خونی رزمنده‌ها مأنوس شده بودند که چند سال پس از پایان جنگ نیز خود را در آن مهلکه می‌دیدید...😔😔💔 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ★ کتاب حـــوض خون📙 خاطرات زنان اندیمشکی در رختشویی در دفاع مقدس🍃 ارسال به سراسر نقاط کشور🚀
🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️ 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹 معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚 : 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 @hasebabu
🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️ 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹 معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚 : 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 @hasebabu
🔴این کتاب بوی روضه می‌دهد... ♦️ 🔷 کتاب «حوض خون»، خاطرات و روایت‌های 64نفر از بانوان اندیمشکی درباره رخت‌شویی پتوها و البسه رزمندگان دفاع مقدس است. 🔹 معظم انقلاب: «من اخیراً یک کتابی خواندم به نام «حوض خون» ــ البتّه من در اهواز دیده بودم؛ خودم مشاهده کردم آنجایی را که لباس‌های خونی رزمندگان را و ملحفه‌های خونی بیمارستان‌ها و رزمندگان را می‌شستند؛ [اینها را] دیدم ــ که این کتاب تفصیل این چیزها را نوشته؛ انسان واقعاً حیرت می‌کند؛ انسان شرمنده می‌شود در مقابل این همه خدمتی که این بانوان انجام دادند در طول چند سال و چه زحماتی را متحمّل شدند؛ اینها چیزهایی است که قابل ذکر کردن است.» 📚 : 🔻موقع عملیـــات، لباس‌ها و پتوهای جبهه را با هلی‌کوپتر می‌آوردند. خیلی زیاد بودند.🧐 خانم‌ها صبح تا شب می‌‌ماندند و همۀ آن‌ها را می‌شستند. من هم مدام می‌رفتم.هرچند از دیدن لباس‌های خونی زیاد گریه می‌کردم، دیگر بی‌‌تابی نمی‌کردم. هر لحظه ناصرم را حس می‌کردم که نشسته روبه‌رویم، زُل زده به دست‌هایم و ساییدن لکه‌ها را نگاه می‌کند😔. گاهی جلوی گریه‌ام را می‌گرفتم تا بچه‌ام نبیند.🥺 🔻ننه‌ابراهیم وسط شستن و صدای گریۀ خانم‌ها صدایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم.»✊🏻✌🏻 همین کافی بود تا صدای ما سقف رخت‌شویی را به لرزه دربیاورد. با هم می‌خواندیم: «کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا حسین؛ کربلا کربلا، ما داریم می‌آییم... یا زینب.»💔 @hasebabu