eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
661 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
<بهناز ضرابی‌زاده> در این کتاب با قلمی روان از خاطرات پناهی‌روا، بعد از شهادت می‌گوید. از فرزندش که بعد از شهادت همسرش به دنیا آمد. از خصوصیات اخلاقی و ، و از زندگی خانواده ای جنگ‌زده در همدان. ، خاطرات مستند و وضع حال روحی خانواده‌هایی است که در روستاهای جنگ زده فرزندان خود را به جبهه فرستادند و هرگز دوباره درآغوش نگرفتند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ📚ــــــــــــــــــــــ قیمت کتاب 85/000تومان خرید ازماباتخفیف76500تومان ــــــــــــــــــــــــ🦋ـــــــــــــــــــ ثبت سفارش👇 @Yaa_zahra18@hasebabu📚 ــــــــــــــــــــــــــ
📖 همین که می‌دانستم توی آن اتاق است و دارد نفس می‌کشد برایم کافی بود❣. آرام شدم. دلم می‌خواست در آن حالت زمان متوقف بماند و هرگز جلو نرود. هرگز...💔 اما عقربه‌های ساعت 🕟با من سر لج داشتند از همیشه تندتر می‌چرخیدند، می‌چرخیدند و می‌چرخیدند، ساعت شد دو وربع. دست روی شانه‌هایش گذاشتم و آرام شانه‌اش را تکان دادم و گفتم: (علی، علی آقا جان بیدار شو)... .خیابان بی انتها را به سرعت طی کردیم. کسی چیزی نمی‌گفت. همه با بهت و سکوت از پشت شیشه‌های ماشین به زمین‌‌های پوشیده از برف نگاه می‌کردیم. 😞کمی بعد، ته آن خیابان، کانتینری پیدا شد، پشت کامیونی بزرگ. چند ماشین پاترول سپاه هم دور و برش پارک شده بود. چند نفر از آمبولانس پیاده شدند و رفتند جلوی کانتینر. ما هم از ماشین پیاده شدیم. درِ یخچال کانتینر را باز کردند. تابوت را پایین آوردند. حاج صادق با قدی خمیده و شانه‌‌های پایین افتاده جلو رفت. آقا ناصر دوید و تابوت را در آغوش گرفت. مادر دستم را گرفته بود. درِ تابوت را باز کردند. منصوره خانم نالید: «الهی قربانت برم! مادرت بمیره علی! دیشب اینجا خوابیدی عزیزم!...» همه به گریه افتادند. مادر به هق‌هق افتاد. بی‌اعتنا به کسانی که دور و برمان ایستاده بودند گریه می‌کردم.»..😭. ــــــــــــــــــــــــــــ🥀ــــــــــــــــــــــ @hasebabu
خاطرات دخترۍ کہ هدفش کمک بھ انقلاب است و در راستاۍ هدفش با فردۍ از جنس آسمان ازدواج میکند . . ازدواجۍ بہ سبڪ سنتـے در دهہ شصت با پسرے چشم آبـے کِ فرمانده عملیات است ، پسرۍ کہ آرزویش شھادت است ؛ و در فراق پر کشیدن رفقایش بہ آسمان غمـے سنگین دارد . . حال او رمز شھادت را میداند . . اشک :)! پس سرانجام این عشق چہ میشود ؟! ــــــــــــــــــــــــــــــــ @hasebabu