#تلنگر 🖐🏿
حواسٺباشہچشماٺمثلگوگلنیسٺکہبعداز
جسٺوجوودیدنبٺونےسریعسابقشوپاککنے!...🚶♂
چشماٺبہاینراحٺےپاکنمیشن،پسمواظب باشچےباهاشمیبینیوجسٺوجومےکنے...☝️🏻
#ترکگناه
#دختران_انقلابی
🌼|@dokhtarane_enghelabi
📸 جمهوری اسلامی کاری کرده که جاسوسای آمریکاییها با همدیگه فارسی حرف میزنن!
#دختران_انقلابی
🌼|@dokhtarane_enghelabi
طرف نوشته بخاطر برخورد زننده گشت ارشاد چادرمو کنار میذارم که شبیه اونا نشم،
با این سطح استدلال پس
کلا اسلام هم بذار کنار چون
رو پرچم داعش لاالهالاالله نوشته!
#تباهیتاکجا؟😐
#دختران_انقلابی
🌼|@dokhtarane_enghelabi
⭕️ #لیفت که همان #اسنپ ایرانی در امریکاست گزارش داده ۴۰۰۰ تجاوز طی دوسال اتفاق افتاده!
سوال های زیر به ذهن خواننده خطوط می کنه:
۱- اونا چشم و دل سیر نیستن؟
۲- اگر تو سیستم رسمی انقدر تجاوز بالاست تو محله ها و مجتمع ها چقدر؟
۳-چرا کشوری مثل ایران ضد حقوق زن شناخته میشه ولی امریکا نه؟
👤محمدرضا هاشمی
#دختران_انقلابی
🌼|@dokhtarane_enghelabi
🔴 جاوید باد یاد و خاطره شهیدان وحدت و سردارشهید شوشتری
مهم این است که برای اعتلای امت واحده بکوشی حتی با نثار جانت
#هفته_وحدت #محمد_رسول_الله
#دختران_انقلابی
🌼|@dokhtarane_enghelabi
#دختر_بسیجی🧕🏻📿
#پارت_بیستوپنـج💕
ــــــــــــــ
یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم تو ی ماشین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور می کردم.
او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باشیم و پای بچه هم درمیون باشه؟!
ولی یه چیز برا ی خودم هم جالب بود اینکه حرف دکتر بد به
مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد.
با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم.
به پرستاری که برا ی آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدی ک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پرسیدم : هنوز سرمشون تموم نشده؟!
پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمی رین پیشش؟
_می تونم برم؟!
_آره! ایشون تو ی اتاق تنها هستن.
پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم.
به آرام که رو ی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش رو ی تنها صندلی و با فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد.
پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟!
آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت.
پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عزیزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی بازی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برای چی این همه عجله داری؟
آرام نگاه عصبی و کلافه اش رو بهش دوخت و من زودتر از او و با لبخند بدجنسانه ای و با اشاره به آمپول گفتم : این رو عضلانی تزریق می کردی بهتر نبود؟ فکر کنم اینجور ی تاثیرش بی شتر باشه ها!
آرام با چشمای گرد شده نگاهم کرد و پرستار هم که به نیت من پی نبرده بود به روم لبخند زد و در حالی به سمت در می رفت
گفت : نگران نباش بلاخره تاثیر خودش رو میذاره!
با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص توی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به.......
به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و.....
من و تو..... با هم ازدواج کنیم !
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم ......
با جد یت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟!
_هه! خنده داره!
_آره! خنده داره!
نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حال ی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم.
🌼|@dokhtarane_enghelabi
#دختر_بسیجی🧕🏻📿
#پارت_بیستوشش💕
ـــــــــــــ
باز هم کلافه از فکرای بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجور ی......
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلمه ای رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم : چی می خواستی بگی؟!
_چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین.
_می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر می گذره و حوصله مون سر میره که خودت به حرف اومد ی.
_مگه ما حرفی هم برا ی گفتن داریم؟!
_می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختری که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی.
جوابی نداد و من با پوزخند ی گوشه ی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو باشی که به خاطر پر خوری کارت به بیمارستان بکشه!
_من نه شکموام و نه پر خور!
از حرص تو ی لحنش لبخند روی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوای بگی چی می خواستی بگی؟!
_شما نمی تونستین بیرون منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟!
_چرا می تونستم!
_خب! پس..........
_دلم نخواست!
نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پرس ید : می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟!
_بپرس!
_چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟!
این سوالی بود که برای خودم هم مطرح و جوابش برای خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت!
سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با سرد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری! ولی حالا می بینم که...... نه! بادمجون بم آفت نداره!
لبخند غمگینی زد و گفت : ممنون از تعریفتون!
جوابی ندادم و در عوض وقتی دیدم سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم : من بیرون درمانگاه، تو ی ماشین منتظرتم.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم.
چیزی از نشستنم توی ماشین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون جلوی در با چشم به دنبال ماشین من گشت.
نگاهم رو از او که چادرش توی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده بود گرفتم و ماشین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوجه ام شد و رو ی صندلی عقب نشست.
برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظیم کردم و با به حرکت در آوردن ماشین ازش پرس یدم : الان حالت بهتره؟!
_آره! خیلی بهترم.
🌼|@dokhtarane_enghelabi