eitaa logo
اینجا با هم باشیم⚘️
322 دنبال‌کننده
961 عکس
469 ویدیو
19 فایل
سعی دارم در این صفحه ، مطالبی که مینویسم ، عکسهائی که میگیرم و ... را درج کنم تا بماند به یادگار⚘️ #سید_رضا_متولی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از ما استخوان هایی خواهند ماند که حسین را دوست دارد و روحی که آواره ی اوست ... 😭🤲😭 @hatef10012
از ته قلبم آرزو می‌کنم هیچ‌وقت تو زندگیتون حسرت دوباره شنیدنِ صدای کسی رو نخورید 😭🤲❤️❤️❤️ @hatef10012
2_144206449036707553.mp3
2.46M
من برای شهر دلتنگی باران خواستم🌧🤲 ببار بارون بر این شهر دلتنگی... الحمدلله🤲 @hatef10012
💥خداوند...  انگار بعضی ها را ،خیلی با حوصله آفریده! از عشق ، از محبت ، صبر ، وفاداری ، معرفت به مقدار زیاد در وجودشان گذاشته... اصلا این بعضی ها انگارصرفا برای خوب شدن حالمان آمده اند...  نه نقش بازی می کنند   نه ادا در می آورند. 💥وقتی تمام درها به رویت بسته میشود یک نگاهشان کافیست برای روزها آرامشت🌹 یک حرفشان ، یک خنده شان کافیست تا غصه از در و دیوار زندگیت پاک شود🌹🌹 💥شانه شان را که داشته باشی انگار تمام دنیا را یک جا داری  بی نهایت تکیه گاهند  عجیب پناهگاه... بی توقع به دردت گوش می کنند  و بی انتها حس خوب می بخشند.   باور کنید اینها خیلی با حوصله آفریده شده اند. 💥فرقی نمی کند  پدر ، مادر ، همسر ، دوست یا رفیق شهیدت... اگر یکی از اینها را ، کنارتان دارید  خوشبختید! قدرش را خیلی بدانید ... @hatef10012
هدایت شده از شهید حاج حسن حق نگهدار ❤️
برگی از خاطرات شهید حسن حق نگهدار : داستان مجروحیتش را این گونه برایم تعریف می‌کرد: «بعد از اینکه چند ترکش پی‌درپی بر تنم نشست، داشتم کم‌کم از حال می‌رفتم که شنیدم اطرافیان می‌گویند: «این شهید شدنیه، نمی‌شه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی می‌شنیدم و نه دردی حس می‌کردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس می‌کردم از زمین جدا می‌شوم و بالا و بالاتر می‌روم. جنازه خودم را در میان رمل‌ها، روی زمین می‌دیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. می‌گفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خسته‌ام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود می‌کشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا می‌کشید و از مهلکه دور می کرد.من دیگر چیزی نفهمیدم.» تلویزیون اسامی شهدایی که فردا در شهر تشییع می‌شدند را همراه با عکس‌هایشان نشان می‌داد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی 15 یا 16 ساله. اسمش حبیب‌اله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.» آدرس خانه آن شهید را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی می‌کرد. راوی :همسر شهید ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2222916297C8ced2a7ea4
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
را به بها دهند و به بهانه ندهند کجایند مردان بی ادعا😔 @hatef10012
20.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥مرا در بر بگیر ای مهربان هرچند میدانم... ندارم ، طاقت آغوش یک دریا زلالی را @hatef10012
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا