eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
272 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
349 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
(انتشار تصاویر محجبه)❌🚫 ❓این روزها برخی از بانوانِ به ظاهر مذهبی عمدتا مجرد تصویرِ محجبه خود را با صورتِ باز در صفحاتِ مجازی شان منتشر میکنند. هر آنچه در این مورد خوانده یا شنیده اید را از ذهن پاک کرده❌ و بدونِ پیش فرض هایِ ذهنی از دو منظر به این موضوع بنگرید:👇 1⃣ من یک دختر هستم!👩 ❓چه انگیزه مرا وا می دارد که تصویرِ ولو محجبه ام را به اشتراکِ بیشمار چشمِ نامحرم بگذارم؟! برای جلبِ خواستگار؟! به دلیل نیاز به نگاهِ مردم؟! برای جلبِ لایک و فالو؟!🤔 یا برای ترویجِ عفت و پاکدامنی؟!😳 آیا نمی توان با لوگویِ حجاب یا عکسِ با از پشتِ سر یا طوریکه چهره زیاد مشخص نباشه مثلا از دور باشه یا مات باشه، این مقصود را به مخاطبان منتقل کرد؟! کسی که به خاطرِ صورتِ زیبایِ دخترانِ محجبه به چادر علاقه مند شود، در واقع جذبِ چشم و ابرو شده و نه جذبِ دین و حجاب.❌ ✍ اساسا آیا جذبِ با عکس یک جذبِ سطحی، احساسی و زودگذر نیس؟! کسی که به خاطرِ زیبائیِ چادر، جذبِ حجاب شود، آیا فردا با دیدنِ زیبائیِ یک بی حجاب، پوشش خودش را عوض نمیکند؟! آیا ترغیب به حجاب باید نمایش عشوه گری با حجاب در فضای مجازی باشه؟! اصلا آیا این نوع👆 عشوه گری با سنخیت داره؟!!!🤔 حتی اگر در ارتباط های بعدی، به حجابِ افراد جذب شده عمق ببخشید، باید به این نکته دقت کنید که پسران زیادی نیز صورتِ زیبای شما رو در اینستاگرام دیده اند! درست است که چند دخترِ بی حجاب آنهم معدود، جذبِ حجاب شده اند اما از سویِ دیگر هزاران پسر نیز بی عفت شده اند با دیدنِ این تصویر! این موضوع را میتوان از پیامهائی که پسران در پیج هایِ دخترانِ محجبه می گذارند کاملا حس کرد. ✍ آن عده ی معدود هم که جذب شده اند شک نکنید چون فلسفه ی حجاب را درک نکرده اند و از دریچه ای نادرست منعطف به حجاب شده اند خیلی زود از حجاب دلزده میشوند چون اون چیزی که سوقشون داده به حجاب جلوه گری بوده که تعارض مستقیم با روح حاکم بر حجاب داره.. ⚠️ زیبائیِ زنانه اگه مقرون به حجاب شود، مستقیما قشرِ متدین از پسران و مردان را مورد هدف قرار میدهد و آنان را مبتلا به چشم چرانی میکند. آیا با شعار محجبه کردن دختران، باید بی عفت کرد پسران را؟ چهره زیبا وقتی مقرون به حجاب می شود، جذابیتش برای پسران مذهبی بیشتر است. پسرانِ مذهبی که در فضای بیرون، هنگامِ مواجهه با نامحرمان چشم به زمین می دوزند، اکنون در خلوتِ اتاقشان ممکن است ساعت ها به عکسِ شما خیره شوند. یا مردان متاهل آرزو کنند ای کاش همسری به زیبائیِ شما داشتند. آیا به همین راحتی با انتشار عکس های مثلا با حجاب ، کانونِ برخی خانواده ها دچار فروپاشی نشده؟ 👁 را نیز جدی بگیریم!♨️ بانوئی که هزاران چشم و فکر به دنبالِ او است، امکان دارد از ناحیه چشمِ بدِ حسودان صدمه ببیند. اضطراب ها، برخی بیماری ها یا حتی فروپاشیِ خانواده ها ریشه در چشمِ بد دارد. 2⃣ من یک پسر یا مَرد هستم!👦 زیباترین قسمتِ بدنِ زن برایِ من، گِردیِ صورت است. تمامِ شاعران از خطِ خالِ چشم و ابرو سروده اند و این یعنی صورتِ برخی از بانوان نیز ممکن است برای نامحرمان تحریک زا باشد❗️ صورتِ بازِ بدونِ زن در خیابان آسیبِ خاصی برای نامحرمان ندارد، چرا که لحظه ای و گذرا است و با عبورِ زن از کانونِ دیدِ مَرد، غالبا فراموش می شود. از لحاظ فقهی هم پوشاندنِ صورت واجب نیس و اینجا مَرد باید خودش را کنترل کند؛ نه آنکه زن خود را از حضور اجتماعی محروم کند. ⚠️ اما تو فضای مجازی قصه فرق داره.. خیلی اوقات تصویرِ زنان محجبه در صفحه موبایل مَردها ثبت شده ومیتوانند ساعت ها در خلوت خود به زیبائی هایِ صورتِ آن زنان خیره شوند. اینجا دیگر مانند خیابان و دانشگاه نیست که نگاهِ مَردان، گذرا و عبوری باشد.. آیا دختران عفیفه ما که در دامِ اینستاگرام گرفتار شده اند، حاضرند هزار نسخه از تصویرِ محجبه شان را رویِ کاغذ چاپ کنند و در خیابان و دانشگاهشان به نیتِ ترویجِ فرهنگِ عفاف بینِ پخش کنند؟! اگر نه پس چرا با ورود به فضای مجازی، معادلات عوض می شود و تصویرشان را در برابر هزاران چشم ناپاک قرار می دهند؟!! ✅ به جایِ ترویجِ حجاب با روش هایِ من در آوردیِ لوس و فانتزی، بیائیم مردم را با برهان نسبت به مقوله حجاب توجیه کنیم. بیایم آنان را با معارفِ سوره نور که "نسخه الهیِ نهادینه سازیِ عفت" است آشنا کنیم. بحثِ متقن و منطقی در موردِ حجاب، به مراتب دختران را بیشتر به سمتِ حجاب می کشاند. چرا که مطابق با آنان است. تا میتوانید این پیام را نشر دهید و لو به مذاق عده ای خوش نیاید و منطقِ روشنِ ما را افراطی گری و تحجر قلمداد کنند. شُل دینی افتخار نیست.✋ ✨👌 🌸❣ ــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــ 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید اکثر آدم‌ها در جمعی اشتباه کنند؛ این دلیلِ بر تبعیت از جمع نیست؛ به خودت اعتماد داشته باش! گاهی میتوانی هادیِ یک جمع باشی..! 🌱 ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ 😷 💝 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با افکار زیبا, زندگیتان را تغییر دهید: 1- تصمیم بگیرید که شاکر و قدردان باشید. بارها و بارها این کار را انجام دهید. 2- بیش از حد نگران اتفاقات پیش رو نباشید. شاید مدام فکر کنید که در گذشته باید کار دیگری انجام می دادید, اما به یاد داشته باشید نباید در این افکار غرق شوید و از لحظه اکنون غافل شوید. 3- شما نمی دانید که آینده چه چیزی برایتان به ارمغان دارد, پس بهترین کار این است که بهترین استفاده را از زمان حال داشته باشید. 4- دو چیز بیش از بقیه, روزتان را می سازد, صبر و شکیبایی و دومی دیدگاه شما به زندگی. 5- صبر کردن به معنای انتظار کشیدن نیست, بلکه به این معنی است که در هنگام تلاش کردن برای رسیدن به خواسته خود, همواره نگرشتان را مثبت نگه دارید. ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــ 😷 💝 🍒
یک مادر بزرگی بودکه میگفت: رهبر خوبه میگفتیم :عزیز چرا؟ خیلی ساده اما یک جواب دندانشکن میگفت: رهبر مثل صاحب خونه میمونه ولی رییس جمهور مثل مستاجره? هر چهار 4سال باید جاش رو عوض کنه. پسرم همیشه صاحب خونه به فکر خونشه اما مستاجرهیچوقت بفکر خونه ای که نشسته نیست چون مال خودش نیست و دلش نمیسوزه اللهم احفظ قائدنا الإمام الخامنه ای ــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸 ❤️ 😷 💝 🍒
4_5832310471205587238.mp3
4.79M
👏🏼 بی قرارم تو شب میلادت 💚 ای جانم به تو و دختر و دامادت... به حسین و حسن و اولادت 😍 ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــ 😷 💝 🍒
چقدر شبیه یک‌دیگرند این پدر و فرزند!🌸 هر دو محمد ... هر دو موعود ...✨ هر دو رحمت ... 🌨 و هر دو خاتَم ...🌱 منتها پدر خاتم الانبیاست و پسر خاتم الاوصیاء این مقدار شباهت بی‌حکمت نیست، چرا که قرار است رسالتی که پدر شروع کرده به دست پسر تمام شود ؛ [و در زمین عالمگیر شود ] ولادتت مبارک ای فاتح دل ها (:♥️🙃 ـــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ـــــــــــــ 🌿 😷 💝 🍒
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت نوشته بود.. 📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘 تو دلم گفتم.. 💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم... مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم: _الان میام.😒 چیزی نگفت و رفت... من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت: _بیا دخترم. فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت: _خوب ادب شده؟😄 به زور خندیدم.گفتم: _آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا کنه.☺️ همه خندیدن... بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم... کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت: _بلند بگین ما هم بخندیم.😁 دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم: _هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق پاش.😁 وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم: _یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜 خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم: _پاشو وایستا. وحید بالبخند ایستاد.گفتم: _چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂 اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت: _بچرخ.🤔 وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت: _پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔 منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم: _نه،تاریکه.😁 دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت: _زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒 خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم: _الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️ مادروحید گفت: _میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞 لبخند زدم و گفتم: _غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅 مادروحید لبخند زد و گفت: _خدا نکنه دخترم.😘😊 دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت: _اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁 همه خندیدن. اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت.... داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت: _زهرا😒 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _بله😔 دوباره ناراحت گفت: _زهرا!!😒 برای اولین بار از با وحید بودن . نگران بودم. آخرش کم بیارم.😭 ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد. -زهرا نگاهم کن😢💞 صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣 یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت: _زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش باشیم.😒💓 نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم: _منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری میکنی.😌 خنده ش گرفت.گفت: _منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁 دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢 گفت: _میشه تو رانندگی کنی؟😢😍 سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. 😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم. رسیدیم خونه.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ قائم
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت .😊 مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.☺️ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭 گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😢 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️ بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😢.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍