eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
272 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
349 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
در لحظــــه دلشکستگی ، دلــت را بــه ” خـــ ♥ــدا ” بــــده او بهتریــــن مــــــونس است😇 همیشـــه برای تـــو وقت دارد😍 و هیچ گـــاه دل تــــــو را نمی شکند🙃
پسر گفت: حجابتو رعایت کن،😒 دیدن زیباییهای تو منو به گناه میندازه! دختر گفت: چشماتو درویش کن!😏 مگه من باید به خاطر تو خودمو محدود کنم؟!😏 پسر گفت: طبیعت من نگاه کردن و لذت بردن از زیباییهاست. دست خودم نیست🙁 دختر گفت: طبیعت منم نشون دادن زیباییهامه. دختر اگه جلوه گری نکنه که دختر نیست👱‍♀ پسر گفت: خوب جلوه گریتو بذار برای شوهرت. این طوری منو هم به گناه نمیندازی🌱 دختر گفت: تو نگاه هوس آلودتو بذار برای همسرت.🌱 این طوری منو هم محدود نمی کنی پسر گفت: اگه همسر نداشتم چی؟🤔 اگه نتونستم ازدواج کنم چی؟🤔 اگه بعد از ازدواج تو خیابون چشمم به تو افتاد چی؟🤔 مگه می تونم چشمامو ببندم؟🤔   دختر گفت: اگه منم نتونستم ازدواج کنم چی؟🤔 برای کی جلوه گری کنم؟🤔 پسر گفت: خدا گفته خودتو بپوشونی.🌼🌸 خدا گفته به صبر و نماز پناه ببری.🌹🍒🍒 خدا گفته با ایمان و عبادت فقط برای او جلوه گری کنی😌   دختر گفت: خدا گفته تو هم چشماتو کنترل کنی.😒 پیامبر گفته نگاه تو به من تیری زهر آلوده از طرف شیطان.😒 گفته برای کنترل خودت روزه بگیری پسر گفت: اما باور کن با وجود جلوه گری تو کنترل نگاه برای من خیلی سخته.😢 انصاف نیست که تو خودتو نپوشونی و از من انتظار داشته باشی نگات نکنم. دختر گفت: تو هم اگه نگاهتو کنترل نکنی پوشیدن این همه لباس برام خیلی سخته. انصاف نیست تو به من نگاه کنی و از من انتظار داشته باشی جلوه گری نکنم.↻ پسر گفت: اما اگه تو جلوه گری نکنی من دیگه دلیلی برای نگاه بهت ندارم دختر گفت: تو هم اگه نگاه نکنی من دیگه دلیلی برای جلوه گری برات ندارم   پسر خوب! دختر گل! بهتر نیست که هر دو تون همدیگه رو درک کنین؟ بهتر نیست که هر دو تون برای عفت عمومی تلاش کنین؟😉 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•° ❣چــادرݦ را عاشقــم❣
اﺻﻼ ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﭼﻴﻪ🙃 ﻣﻦ ﻳﻜﻲ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩاﻱ ﺑﺪﭼﺸﻢ‌⇩ ن ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻧﺎﺭاﺣﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ⇩ ن ﺧﺎﻃﺮﻣﻮ ﺑﻬﻢ ﻣﻴﺮﻳﺰﻡ😌 ن ﺑﺎ اﻋﺘﺮاﺽ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺷﺎﻥ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﻣﻴﺎﺭﻡ ﭘﺎﻳﻴﻦ🙃 ﻭاﻻ,اﺭﺯﺵ ﺩﻫﻦ ب ﺩﻫﻦ ﺷﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻥ ﻛﻪ...😌 ﭼﺎﺩﺭ ﻣﻴﮕﻴﺮﻡ,ﻛﻪ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﻪ😎 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•° ❣چــادرݦ را عاشقــم❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بانو زیبــاترین پنجــره ی دنیا،                         قــاب چــادر توست!  ⇤وقتی چـادرت را کمی روی صورتت می کشی و با غـرورتمــام از انبـــوه نـــگاه نـامحرمان عبور میکنی آنگاه تو میمانی و ←❤نورُ علے نور❤→ و چه زیباست انعکاس ⇦حیـــــا⇨از پشتِ این سنگـرِ سادهٔ سیاه سنگین ... ⬅️محجبه واقعی؛ حجــابش را در شبکــه های اجتمـــاعی محکـم می گیرد! وحجــاب "گفتــــارش"را محکــم تر! چادرم را عاشقم 💟 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ °•°•|🍒لبیـڪ یـا ڂــامڹــہ اے🍒|•°•° ❣چــادرݦ را عاشقــم❣
یکی میگفت: دلت پاک باشه؛ حجاب را بی خیال. دوستش پاسخ داد:پس برو مردم آزاری کن و  بعد بگو دلم پاک بود.دروغ بگو و توجیه کن که دلم پاک بود. آیا کسی این توجیه را از شما میپذیرد؟
بچہ ها بخدا از شهدا جݪو میزنید ...
اگہ کوفتتون بشہ لذت گناه کردݩ)::
چه بدانم، چه ندانم؛ شهدا می بینند.... گاه در حال گناهم، شهدا می بینند...😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارٺ جدید رمان😍
|😱| (رمان) 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: