eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
272 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
349 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸دعای فرج 🌸 الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ  الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ  وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی  فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ  السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ . میخوانیم به نیابت ظهور مولا✨🤲🏻
دعـــاے هــر روز مــاه صفـــر🏴
ٻہ ݩــاݥ ڂڌا ✍🏻 کربــݪا❤️ تمــاݦ.💔 # آڔݫۅ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ںۺـــڐم ݪایڨ ڌیــڌاڔ… بهــݦ ریݗݓہ اݦ…😭 لبیڪ یا حسیــݧ❤️
امام علے (ع):☘ ناتوانى آفت است و شکيبايى شجاعت و ناخواستن [دنيا] ثروت و پرهيزگارى سپرى [نگه‌دار] و رضا نيکو هم‌نشين [و يار]☘💎
عاۺقـــاݧ وقــت اذاں است…❤️ اڌان می گوینـــد…❤️ حی الصلاهـ
اربعین آمد و اشگم ز بصر می آید گوییا زینب محزون ز سفر می آید باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست کز اسیران ره شام خبر می آید.. صامت بروجردی حسینے🕊 😷
باز دلم خون شد و چشمم گریست☘ آنکه درین روز چون من نیست کیست؟✨ باز دگر باره رسید اربعین☘ جوش زند خون حسین از زمین✨ غرق تلاطم شده بحر محیط☘ یک سره درد است بساط بَسیط✨ شد چهلم روز عزای حسین☘ جان جهان باد فدای حسین✨ محمدشریف صادقی (وفا) حوزه یا حسیــں❤️
دیده‌گریان، دل غمین، یادش بخیر🦋  تربتِ آن سرزمین، یادش بخیر بارشِ رحمت، میانِ جاده‌ها🦋  از یَسار و از یمین، یادش بخیر مردمی که باور و آیین‌شان🦋  با یقین گشته عجین، یادش بخیر آبِ رو را، آبروداری ز شوق،🦋  پاک می‌کرد از جبین، یادش بخیر التماسِ مردِ صحرایی که گفت:🦋  یک نفس، با من نِشین، یادش بخیر گوش‌ها، پر از "هَلَب زُوّار" بود🦋 آن نوای خوش طنین، یادش بخیر جای‌جایِ جاده، پیدا گشته بود🦋  دستِ حق از آستین، یادش بخیر طعمِ شیرینِ زیارت، عطرِ وصل🦋  ظهرِ روزِ اربعین، یادش بخیر عادل حسین قربان☘
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط صحبت کنیم.... تابستان بود.هوا خیلی خوب بود. روی تخت نشستیم. سرم پایین بود و حرفی برای گفتن نداشتم.اما در عوض آقای موحد معلوم بود هم حرف زیادی برای گفتن داره هم خجالتی نیست و راحت میتونه حرف بزنه. بعد از یه کم توضیح در مورد خودش، گفت: _حتی نمیخواین سعی کنین منو بشناسین؟😊 گفتم: _نیازی نمیبینم.😒 -من نمیخوام جای امین رو برای شما بگیرم.میدونم نمیتونم.فقط میخوام منم جایی هر چند کوچیک تو زندگی شما داشته باشم.حتی اگه بتونید یک درصد از اون حسی که به امین داشتین به من داشته باشین برای من کافیه.😊 -شما خیلی راحت میتونید با کسی ازدواج کنید که بهتون علاقه داشته باشه.😔 -من ترجیح میدم با کسی زندگی کنم که من نسبت بهش همچین حسی داشته باشم.😊🙈 از حرفش تعجب کردم. -شما مگه چقدر منو میشناسید؟؟!!!!😟😳 -خیلی بیشتر از اون چیزی که شما فکر میکنید.😊 محکم گفتم: _من نمیخوام بهش فکر کنم😐 سکوت کرد.گفتم: _من برای زندگی با شما مناسب نیستم. من ترجیح میدم بقیه ی عمرمو تنها بگذرونم. بلند شدم و گفتم: _بهتره این موضوع رو همینجا تمومش کنید.😒 رفتم سمت پله ها.بدون اینکه برگردم گفتم: _دیگه بریم داخل. از سه تا پله دو تا شو رفتم.منتظر شدم که بیاد.خیلی طول کشید تا اومد.در که باز شد،همه نگاه ها برگشت سمت ما.از چهره ما همه چیز مشخص بود. بیشتر از همه چهره علی نظرمو جلب کرد،نفس راحتی کشید. وقتی همه رفتن،بابا اومد تو اتاقم.روی مبل نشست و به من نگاه کرد. -زهرا😒 نگاهش کردم. -درموردش فکر کن.😒 قلبم تیر کشید.گفتم: _بابا،چرا شما مرحله به مرحله پیش میرید؟چرا اصرار دارید من ازدواج کنم؟😔 بابا من امین رو دارم.خیلی هم دوسش دارم.💔👣 بعد چند لحظه سکوت گفت: _سید وحید پسر خوبیه.من سال هاست میشناسمش.خودشو،پدرشو.اونم تو رو میشناسه.بهت علاقه داره.میتونه خوشبختت کنه.😒 بابغض گفتم: _خوشبخت؟!!😢 نفس غمگینی کشیدم. -منم فکر میکنم پسر خوبی باشه.حقشه تو زندگی خوشبخت باشه ولی من نمیتونم کسی رو خوشبخت کنم.😞😢 -دخترم نگو نمیتونم.تو نمیخوای وگرنه اگه بخوای مطمئنم که میتونی،خدا هم کمکت میکنه.😊 مدت ها بود از کلمه نمیتونم استفاده نکرده بودم.بابا بلند شد.رفت سمت در.به من نگاه کرد.گفت: _درموردش فکر میکنی؟😊 گفتم: _....چشم....ولی شاید خیلی طول بکشه. پسر مردم رو امیدوار نکنید.😒 بابا لبخند زد و رفت...😊 ولی من گریه کردم،😭خیلی.نماز خوندم. دعا کردم.از خدا کمک خواستم. هر چقدر هم که میگذشت حس من به امین و اون پسر تغییر نمیکرد. اینقدر ذهنم مشغول نامحرم باشه.😣رفتم پیش بابا نشستم. گفتم: _بابا،من درمورد حرفهای شما فکر کردم. بابا نگاهم کرد. -هنوز همه ی قلب من مال امینه.من نمیخوام به کس دیگه ای فکر کنم.شاید بعدا بتونم ولی الان نمیخوام.😣😞 بابغض حرف میزدم.بابا چیزی نگفت.منم رفتم تو اتاقم. دیگه کسی درمورد آقای موحد حرفی نمیزد.فکر کردم دیگه همه چیز تموم شده. احساس کردم... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍