هدایت شده از به هوای سیل
اینم از قسمت نهم. نظرهم فراموش نشه. انتقاد یا پیشنهاد هم بدهید. همینطور نخوان و رد شد برادر من...خواهر من...
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت نهم
بیکار!.... اشک توی چشم آدم جمع میشه از این همه اخلاص و صداقت و بی تربیتی. یعنی ما یک ساعت از چشم این دوست عزیزمون بیکار بودیم ها. خدایا بسه دیگه!...
پارکینگ تمام شد و بچه ها آمدند بالا همگی. گفتند:
- بقیه اش را باید پمپ لجن کش بیاید بکشد با فرغون نمیشه کار کرد.
أین اللجن کش. کجایی ای پمپ لجن کش دستی بر آر و لجن های دلهای بیمار و پر از کینه و هوای نفس ما را بیرون بکش. لجن کش نیوووووووووووووومد.
عوضش حُرمزه اومد بالا. چهره ی سبزه اش به عرق افتاده بود. وحید هم داشت راهی پیدا می کرد که آب ها را بیرون بریزد. یک شیشه میزی پیدا کرد. هشتاد در پنجاه. دو نفری با حرمزه از ته فروشگاه سی متر آب را مثل طی هل می دادند. چه فشاری. چند نفری ایستادیم به تماشا. یکی از بچه ها گفت منم می خوام بیام باشما. وحید گفت بیا. سه نفری رفتند آخر فروشگاه و با تمام قدرت آمدند به سمت دهانه فروشگاه. یک متریِ من که رسیدند شیشه هزار تکه شد. سه نفری شش دستشان را به همان حالت تا سی سانت گرفته بودند و با همان حالت جلو می رفتند. به وحید گفتم:
- صاحب مغازه تاکید کرد هرچی می خوای ورداری وردار به شیشه ها دست نزد. آخه این چه کاری بود.
وحید گفت:
- شیشه اش نازک بود. فکر کنم چینی بود. ما دونفر بودیم درست بود ها! سه نفر شدیم خراب شد. نیرو زیاد شد شکست.
حاضر جوابی نگاه کن، سرپیچی تماشا کن، علت تراشی نگر. حتی ایزدی هم اگر بود حرفی برای گفتن نداشت. نزدیک های ظهر شد. چند بار لودر بد هیبت معدنی را گفتیم بیاید جلو فروشگاه را خالی کند تا شُل آب و آب گل های چسبناک خارج شود اما گوش نمی داد. ما هم با بچه ها یا علی گفتیم و دو سه تا مبل را انداختیم وسط خیابان تا راه بند بیاید. انداختیم ولی راه بند نیووووووووووومد. عوضش لودر حدس زد که می خواهیم دست به چه کار خبیثانه ای بزنیم سریع و گازکش اومد. گازکش یعنی خیلی سریع. سریعِ لودر هم که میدانی یک خورده از لاکپشت دریایی سریع تر است. البته لاک پشتی که کلنگ توی کمرش نخورده باشد. لودر آمد و با دو سه تا بیل دهانه فروشگاه را خالی کرد. کم کم سرتاسر خیابان هفت تیر را جهاد گران ریز و درشت گرفته بودند. شاید هر خانه یا مغازه لب خیابان را ده، بیست نفری داشتند تمیز می کردند. همگی هم طلبه و روحانی بدون اغراق. وقتی نگاه به چهره ها بکنی خواهی فهمید. این جوانان تازه موی بر صورت رسته... السلام علیکم یا شباب....پسرِصاحب مغازه در چَکَرهای هدفدار برای گروه آب معدنی می گرفت البته اعتقاد ایشون به جنگ سخت بیشتر از جنگ نرم بود. ماشین های آفرُود از جلومان گذشتند. خدا خیرشان دهد. البته مسیر باز بود و با پراید هم می شد همه جای پلدختر رفت. خدا خیر دهد به این لودرهای عظیم الجثه و زرد رنگ سپاه مقتدر پاسداران. زردی که تَسُّر الناظرین است. ما که مسرور می شدیم وقتی این لامبورگینی های بیل دار را می دیدیم. ده چرخ های سبز و نارنجی هم مدام از گل و لای پر می شدند و می رفتند. گل و لایی که گروههای جهادگر از داخل خانه و مغازه ها به وسط خیابان می انداختند و لودر کوچولو ها هم اینجا بودند به بیان بهتر باب کت هایِ کوچولویِ پرکارِ گریبان چاکداده. داخل مغاز ها و باغچه های بلوار را تمیز می کردند مردم عادی هم با ماشین های شخصی شان داشتند بر می گشتند تا توی خانه هاشان ساکن شوند. بچه ها عرقشان در آمده بود. اهل کار که باشی خسته می شوی ولی مانده نمی شوی درمانده نمی شوی. نفسی تازه می کنی آب معدنی میخوری و جان دوباره می گیری. در اتفاقی نادر رییس هلال احمر با جمعی، چاک جعده را گرفته بودند و داشتند می آمد تا از جلو ما عبور کند. پسر صاحب مغازه در حرکتی پرخاش جویانه او را نقره داغ کرد تا حدی که نامبرده کلاه خودش را دودستی به ایشان بخشیده و با عذر خواهی محل را ترک کرد. البته رییس هلال احمر آدم خوش برخوردی بود با بوی اودکلنی که در آن هوا می چسبید یادم باشد روزی نام عطرش را بپرسم. و البته کفش های واکس خورده. رییس هلال احمر در حلقه دوستانش توضیح داد که هرکس صدایش بلند تر باشد صدایش بیشتر به ما میرسد. مثل تو. که کلاه از ما ربودی. پسر صاحب مغازه گفت: چرا به این پیرزن روبرویی ما نمیرسی از صبح دوبار آمده دم محل هلال احمر برای یک نان و تن ماهی التماس کرده. رییس هلال گفت از این به بعد برای کوتاهی سخن به جای هلال احمر می گویم هلال... رییس هلال گفت، ما نمی توانیم بدون برنامه عمل کنیم خیلی ها دچار سیل نشده اند و می آیند کمک می گیرند. پسر گفت، شما بعد از ده روز اومدی اینجا تا حالا کجا بودی، تو پول می گیری که کارتو انجام بدی...چرا کار نمی کنی، هلال گفت ما هم امکاناتمون محدوده نمی تونیم این همه امکانات رو توی فرصت کم بسیج کنیم. ببین پسر از گلستان و استان های شمالی درگیریم تا لرستان تا اهواز و جنوب تازه حساب هلال احمر توسط آمریکا بسته شده.
هدایت شده از به هوای سیل
به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دهم
پسر گفت: این پیرزن کسی نداره من می تونم بیام توی این گل و لای ولی این پیرزن نزدیک بود توی باتلاق پایین بره پاش بشکنه... منِ راویِ اول شخص خودم بر این سخن پسر شاهدم...هلال یادم نیست چه گفت به همین قبله...پسر گفت ما نمی تونیم خونه هامونو ول کنیم بیایم دزد می زنه این پیر زن نمی تونه هی بیاد و بره شما سریع کمکش کنین. هلال و پسر مشغول بودند که من جدا شدم... عقل بنده به این چیز ها نمی رسد. به دعوای هلال و پسر نمی رسد به عشق ماه و پلنگ نمی رسد... دستم به خودم نمی رسد... ای ایران ای مرز پرگوهر... باید باهم باشیم تا بگذرد. این نیز بگذرد... چطور آب و صابون بیاریم رویتان را بشوییم، ها! می گذرد...مدیریت بی تدبیر و ادعای زیاد همه آن چیزی بود که باید مردم می فهمیدند، که در مناطق سیل زده فهمیدند.... بنده هم مته به ته خشخاق نگذارده و می گذرم... این نیز بگذرد، مثل روز... مثل شب... مثل زمستان... مثل زغال مثل میز و پُست مثل دوره چهار ساله. این دولت و آن دولتش هم مهم نیست.
ماشین های کوچک و بزرگ عبور می کردند. هوا گرم شده بود. بعضی ها با پلاستیک های ظروف یک بار مصرف غذا از جلومان رد میشدند. بهشان می گفتیم:
- غذا به ما هم می دید؟
- نه. شما باید از سر تیمتون بگیرید.
وحید گفت:
- سرتیم چه صیغه ایه؟
- همینایی که مارو آوردن اینجا دیگه
از یزد که می آمدیم آقای دهقانی زاده فرمودند که آقای فلاح طلبه پایه دهه مسئول شماست. ما هم سمعا و طاعتا لبیک گویان... وقتی ایشان را دیدیم، آنقدر سر به زیر بود و نفس خودش را کشته بود که مسئولیت قبول نکرد و تازه نزدیک بود نفس ما را هم بکشد که خدا رحم کرد موفق نشد. نفسم را خوب تربیت کرده بودم تا به این سادگی ها کشته نشود. دان ده دارد نفس ما. و نشد. اگر ایزدی هم بود نفس اش به این سادگی ها کشته نمی شد. کار ایزدی از دان گذشته. می دانیم که امید کوره چی در کتاب میرانا و هفت جن بدبخت می گوید گرگ نفس و من یقین دارم نفس از گرگ هم بد تر است چراکه می درد و پاره می کند و از بین می برد همه چیز را و این است که نفس بدترین دشمن ماست و اعوذ بالله من شرّ نفسی... ای پمپ لجن کش دستی برآر و لجن های دل ما را بیرون بریز که گندانده ما را.... اگر از سیم خاردار نفست گذشتی از سیم خاردار دشمن هم می گذری.... سیل هوای نفس، ما را بلعیده.... یا ارض ابلعی... سیلِ هوی نفس را ببلع.... این همه مجموعه فرهنگی و این است وضعیت.... آتش به اختیار هم شده ایم باز مثل کلوخ چشم دار نگاه میکنیم فقط ... العاقل یکفیه الاشاره... خسته ای گفت که زاریم ز ما در گذرید ... هفت سر عائله داریم ز ما در گذرید.... خستگی و گرما واقعا فشار آورده درک کن برادر من، خواهر من.
لبه فروشگاه ایستاده بودم. ندای انا رجل نفسم توی گوشهایم پیچید. گوش هایم داغ شد. هلال و پسر هم رفتند دنبال کارشان. وحید شیشه های شکسته را جمع کرد. آسمان پر از نور بود. پر از امید بود. جوانان نماز شب خوان به هم لبخند می زدند. نور چهره هاشان خورشید را روشن کرده بود... عمامه های سفید و تمیز توی نور شدید برق می زدند. چین های زیر تحت الحنک دلبری می کرد از اهل فن... بچه ها شوخی می کردند می خندیدند... کار می کردند... با کنایه ها و طعنه های اینستایی و توئیتری وزرا و نمایندگان لیستی کسی اینجا کاری ندارد... به درک اسفل السافلین است آنها اینجا... اینجا ذکر علی است... ذکر روح منی بت شکن، بت شکنی روح من...ذکر خنده... ذکر شعف... ذکر جهاد...
گرسنه هستند بچه های میبد. نا نمانده. هنوز دارند کار میکنند. زودتر از همه آمده ایم و بعد از همه داریم ادامه می دهیم... به تریش قبای نداشته ام بر می خورد. بلند می گویم:
- ما آدم نبودیم برایمان غذا بیاورند...
وحید می گوید:
- نه ما فرشته ایم...مثل نون برشته ایم.
میبدی ها می خندند. نور می پاشد به آسمان. رگ غیرتم به جوش می آید. جلوی یک جوان کیسه به دست را میگیرم. دو سه نفر غذا به دست پشت سرش هستند.
- پسر جون به ما غذا نمی دین؟
- نه! هر کسی که اینجا کار می کنه سرتیمش غذاشو میاره سرِ میدون! باید زنگ بزنید بهشون تا براتون غذا بیارن. کسی غذای اضافه نداره...
رگ غیرتم دِل دِل می زند. صدایم را می اندازم توی سرم:
- وحید، حُرمزه پاشین بریم غذا بگیریم... کس نخوار پشت من...
توی دل می گویم:
- آقا جان! یا ولی عصر مپسند که خوار شویم.
هدایت شده از به هوای سیل
خیابان هفت تیر شهر پلدختر. اوایل صبح شهر هنوز بیدار نشده و هوا بس ناجوانمردانه سرد است که طلبه های میبدی و ما کار را شروع می کنیم.
هدایت شده از به هوای سیل
چراغهای بیرون مسجد ولی عصر که به موتور برق وصل است و گرنه که روستا برق ندارد.
هدایت شده از به هوای سیل
کودکان و دلقکی که می خنداندشان. خوشحال هستند و سرخوش با چهره های ناز.... و دوست جلیقه داری که خواست ازشان عکس بگیرم.
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت یازدهم
راه می افتیم. من، وحید ، حُرمزه. مجتبی را گذاشته ایم کار کند. مجتبی مثل لودر هنوز انرژی دارد. پاره های آهن این چنین اند دیگر. من هیدوژنم نهایتاً، عدد اتمی ام یک. البته بمب هیدروژنی به وقتش می سوزاند عالم و مافیهایش را. می افتیم توی راهی که لودر وسط گل و لای باز کرده. بقیه خیابان قابل رفت و آمد نیست. توی رد چرخ های لودر می رویم. گِل تا سی سانت بعضی جاها کمتر بعضی جاها بیشتر بالا آمده. از کنار لودر و کمپرسی خودمان را می اندازیم توی جدول و دوباره توی خیابان و سیل جمعیت احیاگر که جایگزین سیل سه متری ویرانگر شده در حال پاکسازی شهر از گل و لای و آت و آشغال است. به امید روزی که همین بچه ها مملکت را از آت و آشغال های منافق لایروبی کنند. آی کیف میده اون روز. همین جوانان تازه موی بر صورت رسته بشوند کاره مکاره مملکت. بشوند عمار و مالک بشوند سلمان و مقداد بشوند ابوذر و حبیب بشوند بهشتی و صدوقی بشوند مطهری و اندرزگو و محلاتی و دباغ ... آی کیف میده. اصلاً همه موهای تنم سیخ شده. آی کیف میده. کیف میده ها! فکر کن. و کسی گفت کربلا را بگذارید که حج در پیش است.... دل نبدید که صد فتنه در این پنهان است ...این همان قصه اسلام ابوسفیان است. آی کیف میده ابوسفیانی ها را سیلی بزنند این سیل جمعیت احیاگر. سیلی بزنند به نفاق سفیانی ها... همین بچه ها همین طلبه های میبدی همین مدرسه عشقی ها همین انصاریها همین انجمن اسلامی ها همین پویندگان وصالی ها همین موسسه احمد کاظمی ها...سیلی بزنند ها سیلی! تو گوشی بزنند. تو گوشی. یعنی جوری بزنند هرچی ژن خوب وجود داره رخت بربندد از این مملکت بروند بیرون. بیرون یعنی مردم بشناسند نفاق این ها را. مثل موش هایی که از سوراخ هاشون بیرون کشیده می شوند. مردم بشناسند این ها را. مسلمانی به سبک ابوسفیانی را بشناسند مردم. البته من خودم به جذب حداکثری اعتقاد دارم. ولی واقعا یه عده دیگه خودشون دارن خود دفعی می کنند. به سختی پایمان را از توی گل می کشیم بیرون تا می رسیم سر میدان. وسط میدان یک چادر علم کرده اند. می پرسم:
- آقا ناهار دارین
- عدسی داریم گرمه و ناهار هم ده دوازده تایی داریم نیم گرمه یعنی سرد شده.
- آقا دمت گرم سه تا عدسی بده. ناهارم هرچی داری بده.
سه چهار نفر بودند توی چادر. از اسم و رسممان پرسیدند و گفتیم از یزد آمده ایم و به بابازید بر می گردیم. البته این را باید از قول ایزدی می گفتم. ایزدی شرمنده... دشمنت شرمنده آقای راوی اول شخص.... دشمن من کیست آقای ایزدی؟ بله درست حدس زدید نفس من. نفس دشمن ترین دشمنان من است... اعوذ بالله من شرّ نفسی... أین لجن کش....سیل هوی...یا ارض ابلعی...
همانجا کاسه عدسی را هورت زدیم بالا... البته با دست و بال گلی نمی شدبهتر خورد. ولی در کمال ناباوری حُرمُزه قاشق برداشته بود و داشت با قاشق گاماس گاماس عدسی اش را می خورد کأنه هیچ کاری ندارد و آمده کافه پناهنده و دل بالا نشسته و صبحانه می خورد. هرچه من و وحید صدایش زدیم نیووووووووووووووومد. حُرمُزه نیووووووووووووووومد!
رفتیم جلو چادر یک سینی گذاشته بودند پر از شکلات گفتند:
- بیا برادر شکلات بخور برای رفقاتونم ببرید.
وحید که لباس کار پوشیده بود تمام جیب هاش را پر کرد. من هم کمکش کردم چون خودم جیب نداشتم متاسفانه. کلاً بچه ی نجیبی هستم. راه افتادیم توی راه یکی از جهادگران بیل به دوش پرسید:
- از کجا ناهار گرفتید؟
من و وحید هم به هم نگاه کردیم و گفتیم:
- سرتیم داداش. باید از سرتیمتون بگیری. سرتیم میاره براتون...
هدایت شده از به هوای سیل
سلام . کیا منتظر قسمت بعدی هستند؟ یه پیام بدید ببینم.
@evaghefi
هدایت شده از به هوای سیل
سلام بچه ها خوبین. امیدوارم لذت وافر و حظ عظیم برده باشید با مطالعه سفرنامه وزین بنده. قسمت دوازدهم تقدیم میشود به همه برو بچه های باحال انقلابی...😘😎🌏🌺❤️
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دوازدهم
البته خب سرتیم ما برامون آورده بود دیگه...راه دیگه ای وجود نداره. اینجا به خیالت اینقدر هورتی پورتی است برادر من خواهر من. تو فکر کردی یک لیسانس یا مثلا یک فوقش یا مثلا یک دکترا داری چقدر از حساب کتاب این عالم سر در میاری. به خیالت همه کائنات خودشان را با تو ست می کنند یا با من ست می کنند، زکّی! نه برادر من نه خواهر من. نه داداش. اینجا حساب دارد، کتاب دارد. شهید محمد خانی ناهار ما را آورده. ترک موتورش گذاشته و آورده و با صدای اگزوزی فریاد زده وسط میدان. صدایش به دلهای ما خورده. نشان به آن نشان که ناهارمان سرد شده بود. بله ترک موتور که باشد سرد می شود دیگر. محمد حسین مرسی هستی! عدسی هم خوراک محمد حسین بود دیگر. عمار حلب را نخوانده ای. ای وای من. برو بخوان. اقرأ. اقرأ و ربک الأکرم. ویژه مهمانمان کرده بود. قدح باده عدسی را سرکشیدیم و نفهمیدیم چه می کند این جوان با ما. ما کجاییم و تو کجا داداش. فکر کردی ما بی صاحبیم. با توام که داری این سطور مرقوم شده را می خوانی. ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست. مرد اگر هست نامردی هست. حق اگر هست نا حقی هست. حالا احمق های داخلی اعتقادشان بر این است که ما دشمن نداریم و توهم توطئه می کنیم. ای احمق هایِ تهی مغزِ ایکبیری. می رویم. ایمان و عمل صالح و حق و صبر. حرمزه هم همراهمان میآید. حق حرمزه این نیست بی امام زمانش زندگی کند. تنها مجرد گروه چهار نفره مان.
بچه ها توی مبل فروشی را تمیز کرده بودند. با طی برق انداخته بودند. اذان ظهر شده بود. یکی از بچه ها ظرف غذایش را ایستاده می خورد. با یک دست ظرف را گرفته بود. دستانش می لرزید. از خستگی از ضعف از مردانگی اش بود. تا نا داشت بیل زده بود و طی زده بود. مجتبی هم بود. وحید و بقیه طلبه ها... همه مردانگی کرده بودند. ناهار را خوردیم و خاور آمد دنبالمان... صاحب مغازه همان جاها بود... خداحافظی کرده نکرده پریدیم بالا. دور میدان که رسیدیم به چادر دارها گفتیم شکلات بریزید بالا. اون هم نامردی نکرد و مشت مشت شکلات ریخت روی سرمان. جوانمرد بود. دور میدان دور زدیم و رفتیم به سمت پل قوسی پل دختر. خانم عکاسی ما را دید و شروع کرد عکس انداختن. زلفهای پریشانش در باد طره انداخته بود. بچه ها اولش ساکت شدند بعد باهم گفتند:
- خواهرم حجابت را... خواهرم حجابت را
با خنده گفتند. قشنگ گفتند. بلند گفتند. بدون بغض و کینه گفتند. لاجرم بر دل نشیند. نوجوانان تازه موی بر صورت رسته از دل بر می آید کارهایشان. خانم عکاس دوربین را انداخت دور گردنش و دو دستش را برد کنار روسری اش. روسری را داد جلو موهای طره شده را انداخت توی روسری. بچه ها از سنگری که فتح کرده بودند شادمان شدند. تمام کارهایی که صبح تا ظهر انجام داده بودند یک طرف این سنگر هم همان طرف. دست برایش تکان دادند. خانم عکاس از ما دور شد. خاور تند می رفت. رفتیم روی پل قوسی خانم عکاس دیگر پیدا نبود.
- تققققققققق
میله بالای خاور گیر کرد به بالای نبشی پل. نتوانستیم از پل رد بشویم تمام عرض کشکان را که رفته بودیم برگشتیم .آب های ارده ای رنگ زیر پایمان موج می زد. برگشتیم. این بار خانم عکاس برایمان دست تکان نداد. موهایش را دوباره داخل تر داد. از آن طرف زد بیرون. از پشت زد بیرون. دوباره خندیدیم. دست برایش تکان دادیم تا عکسی ازمان بردارد و برداشت. خندید. خندیدیم. اردوی جهادی بهانه است، ما آمده ایم تا خودمان را بسازیم تا همدیگر را بسازیم.
رسیدیم مسجد ولی عصر بابازید. نماز را خواندیم و ناهار را از سیدی که ما را فرستاده بود گرفتیم. کلی غر زدیم سرش که پدرمان درآمد. کلی نازمان را خرید و خوابیدیم. مهربانی کرد با ما. سید خوش اخلاقی بود. مثل جدش. انک لعلی خُلُق عظیم.
هدایت شده از به هوای سیل
سلام امروز قراره قسمت سیزدهم رو تقدیم کنم. تقدیم کنم؟؟؟؟😎😍 باشه تقدیم میشود.🌹
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سیزدهم
v)گروه شستشو با فشار
تا عصر خواب بودیم. خستگی پلدختر بچه ها را انداخته بود. کم کم گروه های مختلف از خواب بیدار شده بودند و داشتند برای بعد از ظهر تقسیم می شدند. بچه ها ی پلدختر دیرتر بیدار شدند. گروه چهار نفره ما هم خواب بود. من و وحید بیدار شدیم و کم کم و لنگان لنگان رفتیم بیرون. بعضی ها دنبال چکمه هاشان می گشتند. بعضی دنبال دستکش هاشان بعضی دنبال بیل هاشان بعضی دنبال فرغون بعضی دنبال چفیه شان بعضی وضو می گرفتند بعضی آفتابه به دست به سمت دستشویی هجوم می بردند. گروهی داشتند آتش علم می کردند برای چایی. گروهی داشتند سوار نیسان می شدند. گروهی داشتند از خاور پیاده می شدند. گروهی از تویوتای هلال احمر پیاده می شدند. گروهی از لندکروز سپاه گروهی از تیبای شخصی گروهی از .... دنبال گروهی می گشتم که از خر شیطان پیاده شود. برجام و اف ای تی اف را حمایل کرده بودند با سرعت بر خر شیطان هی می زدند هر چه بیشتر می رفتند دورتر می شدند. نه شیطان را دیدم نه خرش را... این همان قصهی اسلام ابوسفیان است... محمد حسین محمد خانی موتورش را روشن کرد. صدای اگزوز موتورش لرزه انداخت بر خران و خرسواران. صدای اگزوزی اش را بلند کرد بر خران و خر سواران. همه سپاه دشمن ترسیدند. نگذاشت به تصویب برسانندش. متوسلیان از آن بالا لبخند زد به ما و مکه را نشان داد. کعبه را نشان داد. رکن یمانی را نشان داد. آوینی گفت نَفَس تازه کنید که اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است... تمام وعده انبیا به زودی در پیش است... یکهو وحید زد روی شانه ام. یک چایی آتیشی توی دستش بود. به سمتم گرفت. بوی چایی داغ سرحالم آورد. رفتیم به سمت همان لوله ی بزرگ سیمانی. حرمزه هم آمد. بهش گفتیم بیا چایی بخور. نیوووووووووومد. مثل دفعه قبلی. گفتیم لا اقل برو برامون چایی بیار. گفت به من چه، من خودم نمی خورم. گفتیم خودت نخور برای ما بیار. رفت. دق داد تا اومد... فکر کنم رفت چایی کاشت برداشت کرد خشک کرد دم کرد و آورد. دیگه اذان مغرب داشت می شد. از خستگی همراه گروه های دیگه کار درست و درمانی نرفتیم بکنیم. همین جور رفتیم لب ساحل کشکان نشستیم. آب بود و ما ادراک الآب. خروشان. وحشی. طغیانگر. زیبا. روان. بخشنده. گذرنده. لطیف. طولانی. پر سرعت. کنار آب ارده ای رنگ یک قسمتی بود که آب ازش می جوشید. یک مشت ازش را آوردم بالا بو کردم. چشیدم. شیرین بود. خیلی شیرین بود. خوشمزه ترین آبی بود که خورده بودم. مزه آب می کرد. بدون هیچ مزه قابل تعریفی. وحید یک سنگ گذاشت روی سنگ دیگر. توی رودخانه. نیم ساعتی نشانه گیری کردیم. بعد رفتیم آن طرف روستا سمت کوه.سمت زمین های کشاورزی. اذان شد. برگشتیم سمت مسجد. نماز که خواندیم عذاب وجدان گرفتیم که چرا کار نکردیم. یکهو رجلٌ یسعی.... مردی دوید وسط مسجد...یک صدای اگزوزی به سرعت آمد داخل مسجد:
- پنج نفر نیروی تازه نفس میخوایم...
خدایا... یعنی واقعاً باور کنم. فرصت ندادم. پریدم و گفتم آقا گروه ما میاد. من، وحید، حرمزه، مجتبی.
- یکی دیگه میخوایم.
هدایت شده از به هوای سیل
یکی از دوستان گفتن از قسمت هفتم یکهو رفتم دوازدهم. شما هم همچین مشکلی پیش اومده براتون؟
من به ترتیب همه رو گذاشتم....اگه مشکلی هست خبر بدید یه فکری براش بکنم.
@evaghefi