۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سی ام
او که رفت ادامه کارمان رابا جدیت انجام دادیم. وحید داشت برای عباس توضیح میداد که اینها کاغذ دیواری نیست. عباس هم گفت نه کاغذدیورایه. دوباره توضیحات وحید شروع شد که ببین روی پریز هم رنگ شده. رنگه... عباس سریع قانع شد. سجاد کارواش را گرفته بود به دیوار سنگی و داشت میلیمتر به میلیمتر گِل های روی دیوار را محو میکرد.
راهرو تاریک تر از هال بود. عباس صبرش تمام شد و گفت وقت نداریم زودی بزن بریم. بعد طاقت نیاورد و کارواش را از سجاد گرفت. همان جایی که سجاد شسته بود را دوباره شروع کرد به شستن. وحید گفت: الان نظرش عوض میشه میگه تا صبح اینجاییم. سجاد دوبار کارواش را گرفت. دیوار را شستیم و بچه های طی به دست آمدند زمانی و مجتبی. سجاد که کارواش میزد دوباره عباس گفت وقت نداریم. دوباره من و وحید خندیدیم. عباس هم خنده اش گرفته بود. رفت و در کمال ناباوری دوباره کارواش را از سجاد ستاند. شروع کرد به شستن. دقیقا همان جاهایی که سجاد شسته بود. دوباره و دوباره و من و وحید از بس خندیده بودیم به کارعباس اشک توی چشم هامان جمع شده بود.
بچه هایی که زمین را طی میزدند همه مان را بیرون کردند. صاحبخانه کنار ماست. اتاق اش را نشانمان میدهد. تمام گچ هایش ریخته. میگوید عیبی ندارد ولی ای کاش زمین هایم خسارت نمیدیدند. میگوید زمین هایش خسارت میلیاردی دیده است. یعنی این خسارت های خانه اش در برابر زمین هیچ چیز نیست. دلم میسوزد برای کشاورزان این منطقه. که اکثرشان کشاروز بوده اند. وسایل را جمع میکنیم. خیلی دیر وقت است. به زمانی میگویم چه خبر؟ میگوید: شما که رفتید ازشان پرسیدم به غیر از لر هم دختر میدهند یا نه که گفتند اگر پسر خوبی باشد آره. من و وحید گفتیم:
- پس مبارکه
- نه جدی میگم
- ما هم جدی میگیم
و دوباره میخندیم. زمانی مظلومانه میخندد و ادامه میدهد که ولی گفتند که اگر یک دختر دوتا خواستگار داشته باشد اولویت با لر است. میگوییم خب پس خیلی پیگیر نباش. میگوید: جدی پرسیدم خودم. ما هم میگوییم: ما هم جدی میگیم شانسی نداری ها.
میرسیم مسجد و سریع خوابمان میگیرد. شام میگیریم. شام پلو است با مقداری مرغ کمرنگ بین برنجها. حرمزه را میفرستیم تن ماهی بگیرد. میگیرد. از وقتی آمده ایم یک باکس دلستر بدجوری روی اعصابم است. به طلبه مسئول بچه های مدرسه عشق میگویم. اینها مال ماست. میگوید نه اینا برای مردم سیل زده است. چیزی نمیگویم به این سرنوشت محتوم رضایت میدهم.
داریم شام میخوریم. فکر سرقت دلستر را مطرح میکنم. اینسپشن این فکر خبیث با من است. به وحید میگویم یک دلستر برامون بگیر پسر. وحید میگوید:
- یک مسلمون پیدا نمیشه این دلستر و برامون بدزده.
یک عاقله مردی چهل و پنج ساله میگوید، مسلمون که دزدی نمیکنه و خم میشود روی دلسترها و یک سوپر دلوکس فرد اعلایش را میکشد بیرون برایمان.
ما هنوز چشمانمان را میمالیم که لیوان های یک بار مصرف را ردیف میکند و در چشم به هم زدنی گروه شش نفره صاحب دلستر شده. من که مرددم بخورم یا نه... شهوت نفس کورم کرده. آه... نه.... دلم میخواهد بخورم... نمیتوانم .... نمیتوانم جلوی نفس کوفتی ام را بگیرم.....هوس کرده ام توی این بّر بیابان... مهدی باقری خدا بگم چه کارت نکنه... دیشب مارو بردی تا دم در مغازه.... بــــــــله... در یک حرکت فوق سریع لیوان را سر میکشم. بیا! خوب شد باقری. چند نفر دیگر به ما اضافه می شوند. بله آنها را هم سریع در گناه خودمان شریک میکنیم. خیالم کمی آرام شده. حداقل تنها نیستیم و با این حس دوگانه میرویم برای خواب.
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۸
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سی و یک ام
صبح زود عباس میآید و دیگر داد نمیزند. شش نفری میپریم بالای نیسان سفید کمپرسی دار و میرویم. عباس میگوید چند تا خونه دیدم دونه دونه باید بریم. فقط یکی اتاق و آشپزخانه. جلوی چند خانه معطل میشویم. صاحبخانه اش نیست. میرویم به همان خانه دیشبی. صاحبخانه گفته بود حمامش را هم تمیز کنیم که دیشب وقت نشده بود.
دوباره، کارواش، بازی در آورده. عباس میگوید: به خدا امانته مواظب باشین آب توش نریزه. اعتمادش را جلب میکنیم که باشه حتماً. خودش دوباره مینشیند تا کارواش را از سجاد بگیرد و درست کند و ما میخندیم. او هم همراه ما میخندد. ما به او و کارهایش میخندیدیم او نمیدانم به چه. دلش دریاست. آبی است. صاحبخانه با دخترو همسرش میآید. دخترش میگوید حیاط را هم بشویید. عباس میگوید نه آب نداریم چند جای دیگه باید بریم. کارواش راه میافتد و سجاد دست به گان. من و وحید هم خاک های حیاط را تمیز میکنیم.
مجتبی هم میرود کمک سجاد و کف و دیوار حمام را از گِل و لای وحشتناک چسبنده تمیز میکند. قلب خانه ای است که از گل و لای انباشه شده است. از کینه ها. از گناه های چسبنده. از چیزهایی که نمیگذارد به خدا برسیم بهراه خدا برویم. اگر سجادی باشد که رو به خدا سجده های کثیر داشته باشد شاید قلب ما هم تمیز شود.
سجاد درون ما دیگر سجده نمیکند برای خدا. سجاد بر وزن فعال. زیاد سجده نمیکند برای خدا. یا اگر زیاد هم سجده میکند برای خدا نیست. برای ایزد منان نیست. برای پروردگار یکتا نیست. کسی میتواند قلبش را پاک کند از گل و لای که سجاد درونش فقط برای خدای یکتا سجده کند. نه برای خدایان دورغین. نه برای اله های ساختگی. آیا دیده ای کسی که هوای نفس خودش را میپرستد. آیا دیده ای؟ دیده ای؟
أَفَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَٰهَهُ هَوَاهُ وَأَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَىٰ عِلْمٍ وَخَتَمَ عَلَىٰ سَمْعِهِ وَقَلْبِهِ وَجَعَلَ عَلَىٰ بَصَرِهِ غِشَاوَةً فَمَنْ يَهْدِيهِ مِنْ بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ.
(ای رسول ما) آیا مینگری آن را که هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته (و پس از اتمام حجت) گمراه ساخته و مُهر (قهر) بر گوش و دل او نهاده و بر چشم وی پرده ظلمت کشیده؟ پس او را بعد از خدا دیگر چه کسی هدایت خواهد کرد؟ آیا متذکر این معنی نمیشوید؟
من، تو، همه آنهایی که هنوز نتوانسته ایم دردانه خلقت را از پس پرده غیبت ببینیم و بیاوریم همین گونه ایم. یکی مان کمتر یکی مان بیشتر...هر کار میتوانیم باید برای خودمان بکنیم. یکی رحما بینهم باشیم، یکی اشداء علی الکفار. تا میتوانیم باید دوست را خوشحال کنیم و دشمن را عصبانی. آقایمان گفت بروید به مناطق سیل زده. سربازش سردار سلیمانی هم گفت مدافع حرم میخواهی باشی برو مناطق سیل زده. ما آمده ایم تا یار را خوشحال کنیم. عبا و عمامه را هم بر دوش گرفته ایم و بیل میزنیم تا دشمن را عصبانی کنیم تا بفهمند بیل زدن ما فقط کمک انسان دوستانه به سبک آمریکا و دشمنان بشریت نیست. تا بفهمند اسلام و ایدئولوژی ماست که میگوید به بشر کمک کنیم. تا عصبانی شوند دشمنان غربی و داخلی از این عبا و عمامه به سرهای چکمه پوش. تا آنانی که گربه رقصانی میکنند پوزه شان به خاک بخورد. تا دهانشان بشکند. دهان های گشاد اینستایی نجس شان.
همین تفاله های مغز پوسیدهِ باقی مانده از نسل وُدکا و تریاک و حقارت. این مملکت باید از مغز های پوسیده که عاشق آمریکا هستند پاک شود. آقایان و خانم های سلبریتی و لا سلبریتی، ایزد خودتان را هوی نفس قرار ندهید که مهر بر قلب و چشم و گوشتان خواهد خورد و بیچاره خواهید شد.
تا غافل میشوم عباس رفته کارواش را گرفته و خودش دارد فعالیت میکند... به خاطر همین دوبرابر طول میکشد کارمان. دوباره با وحید میخندیم. بچهها تمام گِل های کف حیاط را کنده اند.
بچهها ایوان را هم شستند آب کف حیاط جمع شد. شروع کردیم با زمانی و وحید و حرمزه و مجتبی حیاط بزرگ را طی زدیم. ده متر در پانزده متر. شاید هم کوچکتر، البته بدون باغچه. به زمانی گفتم :
- می خوای تا خانم صاحبخونه هست بگم یه دختر لر برات پیدا کنه.
- نه. نگی ها. آبروریزی میشه.
- نه بابا. چرا خب. پسر به این خوبی.
در حین طی زدن به حاج خانوم و دخترش گفتم:
- حاج خانوم این رفیق ما خیلی پسر خوبیه
زمانی داشت طی میزد. با حالت عادی. وقتی این جمله را گفتم سرش را بالا آورد با حالت خاصی نگاه کرد که یعنی نگو. گفتم:
- این آقای زمانی کار خونه هم بلده
وحید و حرمزه زدند زیر خنده. زمانی سرخ شده بود. سرعتش در طی زدن دوبرابر شده بود. ادامه دادم که
- این آقا محمد رسول ما خیلی هم پسر خوش اخلاقیه غذا هم بلد درست کنه. نگاه کنید چقدر خوب طی میزنه.
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۸