هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت هفتم
iv) به خاطر یک جفت دستکش
نماز صبح را خواندیم و از خستگی افتادیم. هنوز توی هیس و بیس بودیم که " رجل یسعی من اقصی الروستا..." که:
- آقا بیست نفر میخوایم برای رفتن به پلدختر
رو به حُرمُزه گفتم:
- از بس نیرو اینجا زیاد است می خواهند پخش و پلامان کنند.
او هم تایید کرد به اینجا بسنده نکردم و به وحید گفتم:
- اگر بریم اونجا، مدیونیم اینجا کار زیاد داره، درسته به چشم نمی یاد ولی معلوم نیست اونجا کار باشه. دیشب حاج حسین گفته بود که پلدختر هم شلوغ است و آقای اعرافی هم گفتند که اونجا هم نیرو زیاده.
رجل یسعی من اقصی ال... یک کارتن دستش گرفته بود داد می زد:
- آقا دستکش
از دیروز چکمه و بیل داشتیم و فقط کلکسیونمان را دستکش کامل می کرد. از جا پریدم. گفتم آقا من، به منم بده، آقا به منم بده... آقاااا... یا رجلٌ یسعی... آهای عمو....تند تند گفتم این ها را. ترسیدم تمام بشود... به همان شیوه ای که اگر ایرانی باشی می فهمی چه می گویم... فهمیدی.... واقعا که... تو هم..... خجالت بکش داداش... خجالت بکش آبجی. رجل که همان سید ابرقویی بود گفت:
- اینها برای کساییه که می خوان برن پلدختر
قافیه را نباختم و گفتم:
- آقا من که میرم هیچی کل گروه چهار نفرمون هم باهم میریم.
به وحید و حرمزه هم گفتم. وحید چیزی نگفت، حرمزه آمد گرفت و گفت باشه میریم. هفتاد درصد جمعیت مسجد خواب بودند. شروع کردند به صبحانه دادن. رفتم صبحانه بگیرم، پخّاش صبحانه گفت:
- برای کساییه که می خوان برن پلدختر
زکّی!...اومدم چیزی بگم که وحید پرید وسط که آقا ما هم میریم. سرعت عمل نگاه کن، شکم پرستی نگر، دورویی تماشا کن.... واقعا که. البته صبحانه که میگویم در این حد بود که... یک تکه پنیر از وسط نانم افتاد پایین... گفتم اسراف نشود انداختم توی دهانم. حالا هرچی وسط نان را نگاه میکنم هیچ چیز نمی بینم. نگو که کل سهم من از پنیر همان تکه ی پنج گرمی بوده. این را نوشتم تا بدانید چقدر سختی کشیدیم. قدری طول کشید تا نان لواش را جویدیم که یکهو یک جعبه خیار و به قول ما یزدی ها خیار سبز هم رسید. به به چه لذتی. خیارها را به دندان گرفته و بلند شدیم. گروه پلدختر پریدیم بیرون. بیل و فرغون را برداشتیم سوار خاور شدیم. ایزدی اگر بود می گفت: هوا بس ناجوانمردانه سرد است. سلامم را تو پاسخ گوی درِ خاور بگشای. منم من لولی وش تنها. جون مادرت در بگشا....
به پلدختر می رسیم. شهر آرام است و گل آلود بعد از ده روز انگار تازه سیل آمده. همه شهر را سیلاب بلعیده و فرونشسته. خیابان هفت تیر را میگیریم و می رسیم به چهارراه. توی راه بچه ها کاسه های آش رشته را از موکب های مستقر داخل شهر گرفته اند و دارند آش میخوردند. مجتبی یک ظرف سه کیلویی گرفته. با شش تا قاشق. یک عملیات ناقص هم داشته ایم در داخل شهر به مدت بیست دقیقه. که نصفش به چایی خوردن گذشت. و جلو پارکینگ را از گل پاک کردیم. حالا اول چهارراه ایستاده ایم. خاور ایستاده است. نمی دانیم چه کار باید بکنیم. شهر هنوز بیدار نشده است. احتمالا اولین گروه هستیم که رسیده ایم. خاور همچنان روشن است. دو خانم توی گل با چکمه می آیند سمت ما. یکی شان گوشی اش را به سمت ما می گیرد. می خندیم و جو می گیردمان شروع می کنیم کف خاور را پاک کردن. وحید می گوید:
- شهر ما خاور ما. خاور ما خانه ما.
دست بلند می کنیم. خسته نباشید می گویند. سر تکان میدهند جهادگران تازه موی بر صورت رسته. خلبانان ملوانان می خوانیم. یک پژو از سد گل و لای عبور می کند. بوق می زند برایمان. راننده خاور یک متر جلو می رود. راننده پژو مک تا مک می چسبد به ما راننده خاور می فهمد که پژو می خواهد بیاید توی خیابان. خاور راه می افتد اطراف خیابان گل است و عملا یک بانده شده. به راننده می گوییم:
- حتما باید زور بالا سرمان باشد تا راه بریم.
خاور دور می زند و حالا سرو ته توی همان مکان قبلی استقرار پیدا می کنیم. سر به سمت چهارراه. می گویم:
- احتمالاً گرای اینجا را به داعش داده اند گفته اند انتحاری را بیاورند همینجا بترکانند.
وحید شروع می کند به خواندن:
- سوره هل اتی علی، آیه انما علی
هدایت شده از به هوای سیل
[Forwarded from عِمران واقفی]
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت هشتم
توی پلدختر بالا و پایین شدیم تا بالاخره ایستادیم، توی همان خیابانِ هفت تیر. از یک مبل فروشی دونفر داشتند گل بیرون می ریختند. فهمیدیم صاحب مغازه است. با بچه ها پریدیم پایین. فرغون بیل و دستکش ها را بیرون کشیدیم یا علی گفتیم. سیل به ارتفاع سه متر با شدت زیاد مثل یک تازیانه شهر و خیابان ها را نواخته بود. آب با فشار زده بود که کره کره آلومینیم سفید مغازه از این برقی ها را کنده بود . مغازه را خالی کرده بود. این را پسر صاحب مغازه گفت و گفت که پانصد میلیون خسارت زده. و گفت که مبل های گلی و میزهای جلو مبلی را بیرون بیاندازیم و گفت که بالش های نرم و پر قویی را بیرون بیاندازیم و گفت که کوسن های طلایی و نقره ای را هم بیرون بیاندازیم. هرچه هست و نیست. به وحید هم گفته بود به شیشه ها کاری نداشته باشید تنها چیزی که آب کاری بهشان نداشته بود. ته مغازه یک کمد بزرگ بود که مثل جنازه گالیور روی زمین افتاده بود. چند تکه میز جلو مبلی ته فروشگاه بود وقتی برش می داشتی مثل بیسکوییتی که توی شیر له شده باشد وار می رفت. چوب شده بود مثل خمیر کاغذ. ابعاد فروشگاه هشت متر به طول سی متر. تهش تاریک بود. پر از گل و لای. یکی از بچه ها گفت:
- قبل از عید این دست مبل را یزد گرفتیم دوازده میلیون.
همانی که انداختیمش بیرون. همانی که دوریال هم دیگر نمی ارزید. همان مبل سلطنتی تراش لرستان. کار با کیفیت درجه یک. دنیا همین است دیگر. یک روز پشت میدهی به مبل و استراحت می کنی. یک روز هم مبل را به پشت می گیری و می اندازی بیرون. روی دیوار مغازه نوشته بود عکس برداری ممنوع. ما ولی خیلی عکس گرفتیم خدا از سر تقصیراتمان بگذرد. کم کم سر وصدا راه افتاد. طلبه های میبدی با بیل افتاده بودند به پارکینگ مبل فروشی. پر از گل بود. فرغون را می بردند پایین و پر می آوردند بالا. آن پایین هم تاریک بود. هم نمور بود. هم سرد بود. هم دلگیر بود. هم آزار دهنده بود. هم خسته کننده بود. هم نفس گیر بود کارش. هم عرق در آور بود. شاید هم کمی بوی آب لجن می آمد. راه پارکینگ بند آمده بود. فضا کوچک بود. بچه ها با هم می گفتند، می خواندند، سینه می زدند. می خندیدند. به هم کمک می کردند. دستگیر هم بودند. مرد می خواست پایین بیل زدن. فرغون به سختی بالا می آمد. مردهامان رفتند پایین. رفتند سراشیبی پارکینگ. حُرمزه و مجتبی همراه گروه اول میبدی ها رفتتند پایین. من و وحید هم همراه میبدی های دیگر آمدیم بالا.جهادی های پایین و بالا یکسانند آیا... هل یستوؤن.... طلبه ها انصافا کار می کردند. ملبسین هم بی عمامه آمده بودند. ای کاش آن دهان های گشادِ اینستایی از روی مبل های سلطنتی شان بلند می شدند و یک توک پا می آمدند اینجا. ای کاش این همه دهان گشاد در این مرز و بوم وجود نداشت. ای کاش دهان ها حد یقفی داشتند برای گشادی. ای کاش گشادی را می شد چاره ای کرد. امان از گشادی. داد و بیداد و فغان از گشادی...خسته ای گفت که زاریم ز ما در گذرید، هفت سر عائله داریم زما در گذرید ... و شنیدیم که گفتند سفر سنگین است به لرستان نروید سفر سنگین است... و کسی گفت بخسبید فرج در پیش است، کربلا را بگذارید که حج در پیش است... آری و کسی گفت کربلا را بگذاریم که حج در پیش است... ای کاش می شد خسته ها را چاره کرد. پرده نفاق عده ای را پاره کرد. ما آمدیم جهادی ولی حرفها پشت سرمان زدند، بعضی هایش رسید و بعضی هایش نرسید به همین قبله همه را بخشیدیم. همه را. إرحَم تُرحَم. عده ای را اما خدا نخواهد بخشید. إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ.
فروشگاه یک ونیم متر کرسی داشت. یک متر و ده سانت هم توی مغازه رد آب بود از پریز ها هم بالاتر. طبقه بالایش اما سالم مانده بود با مبل هایی مثل دسته گُل. قسمت پایینی اما پر از گِل. برق و آب قطع بود. بچه ها صفحه های کمد ها برداشته بودند و باهاش آب را طی می زدند. چوب ها آب خورده بود وحسابی سنگین بود. نفس می گرفت. دوتا طی بیشتر نبود. از همان اول شروع کردم به طی زدن. بچه ها از توی گل بعضی چیز ها را بیرون می کشیدند. یک گوشی تلفن بود که سیمش قطع بود و فقط گوشی اش مانده بود. خواستند بیاندازند بیرون یکی شان گفت:
- صبر کن صاحب مغازه بیاد بعدش.
- ولی این که دیگه فایده ای نداره. خراب و گلی و شکسته.
- نکنه می خواد نگهش داره حق الناسه رفیق.
واقعا اشک توی چشم آدم جمع نمیشه. بله جمع میشه. مال ما که جمع شد. اینقدر روی حق الناس حساس. به به. آفرینُ کُمُ الله. یکی از بچه ها دستش را کرده بود توی گل و لای که یک شیشه دستش را برید و بیل را کنار گذاشت و رفت یک تکه پارچه پیدا کرد و دستش را بست. آمد به من گفت خسته شدی، طی را بده من. من هم ایثار کردم و طی را بهش دادم. نگاهش را مهربان کرد و گفت:
هدایت شده از به هوای سیل
اینم از قسمت نهم. نظرهم فراموش نشه. انتقاد یا پیشنهاد هم بدهید. همینطور نخوان و رد شد برادر من...خواهر من...
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت نهم
بیکار!.... اشک توی چشم آدم جمع میشه از این همه اخلاص و صداقت و بی تربیتی. یعنی ما یک ساعت از چشم این دوست عزیزمون بیکار بودیم ها. خدایا بسه دیگه!...
پارکینگ تمام شد و بچه ها آمدند بالا همگی. گفتند:
- بقیه اش را باید پمپ لجن کش بیاید بکشد با فرغون نمیشه کار کرد.
أین اللجن کش. کجایی ای پمپ لجن کش دستی بر آر و لجن های دلهای بیمار و پر از کینه و هوای نفس ما را بیرون بکش. لجن کش نیوووووووووووووومد.
عوضش حُرمزه اومد بالا. چهره ی سبزه اش به عرق افتاده بود. وحید هم داشت راهی پیدا می کرد که آب ها را بیرون بریزد. یک شیشه میزی پیدا کرد. هشتاد در پنجاه. دو نفری با حرمزه از ته فروشگاه سی متر آب را مثل طی هل می دادند. چه فشاری. چند نفری ایستادیم به تماشا. یکی از بچه ها گفت منم می خوام بیام باشما. وحید گفت بیا. سه نفری رفتند آخر فروشگاه و با تمام قدرت آمدند به سمت دهانه فروشگاه. یک متریِ من که رسیدند شیشه هزار تکه شد. سه نفری شش دستشان را به همان حالت تا سی سانت گرفته بودند و با همان حالت جلو می رفتند. به وحید گفتم:
- صاحب مغازه تاکید کرد هرچی می خوای ورداری وردار به شیشه ها دست نزد. آخه این چه کاری بود.
وحید گفت:
- شیشه اش نازک بود. فکر کنم چینی بود. ما دونفر بودیم درست بود ها! سه نفر شدیم خراب شد. نیرو زیاد شد شکست.
حاضر جوابی نگاه کن، سرپیچی تماشا کن، علت تراشی نگر. حتی ایزدی هم اگر بود حرفی برای گفتن نداشت. نزدیک های ظهر شد. چند بار لودر بد هیبت معدنی را گفتیم بیاید جلو فروشگاه را خالی کند تا شُل آب و آب گل های چسبناک خارج شود اما گوش نمی داد. ما هم با بچه ها یا علی گفتیم و دو سه تا مبل را انداختیم وسط خیابان تا راه بند بیاید. انداختیم ولی راه بند نیووووووووووومد. عوضش لودر حدس زد که می خواهیم دست به چه کار خبیثانه ای بزنیم سریع و گازکش اومد. گازکش یعنی خیلی سریع. سریعِ لودر هم که میدانی یک خورده از لاکپشت دریایی سریع تر است. البته لاک پشتی که کلنگ توی کمرش نخورده باشد. لودر آمد و با دو سه تا بیل دهانه فروشگاه را خالی کرد. کم کم سرتاسر خیابان هفت تیر را جهاد گران ریز و درشت گرفته بودند. شاید هر خانه یا مغازه لب خیابان را ده، بیست نفری داشتند تمیز می کردند. همگی هم طلبه و روحانی بدون اغراق. وقتی نگاه به چهره ها بکنی خواهی فهمید. این جوانان تازه موی بر صورت رسته... السلام علیکم یا شباب....پسرِصاحب مغازه در چَکَرهای هدفدار برای گروه آب معدنی می گرفت البته اعتقاد ایشون به جنگ سخت بیشتر از جنگ نرم بود. ماشین های آفرُود از جلومان گذشتند. خدا خیرشان دهد. البته مسیر باز بود و با پراید هم می شد همه جای پلدختر رفت. خدا خیر دهد به این لودرهای عظیم الجثه و زرد رنگ سپاه مقتدر پاسداران. زردی که تَسُّر الناظرین است. ما که مسرور می شدیم وقتی این لامبورگینی های بیل دار را می دیدیم. ده چرخ های سبز و نارنجی هم مدام از گل و لای پر می شدند و می رفتند. گل و لایی که گروههای جهادگر از داخل خانه و مغازه ها به وسط خیابان می انداختند و لودر کوچولو ها هم اینجا بودند به بیان بهتر باب کت هایِ کوچولویِ پرکارِ گریبان چاکداده. داخل مغاز ها و باغچه های بلوار را تمیز می کردند مردم عادی هم با ماشین های شخصی شان داشتند بر می گشتند تا توی خانه هاشان ساکن شوند. بچه ها عرقشان در آمده بود. اهل کار که باشی خسته می شوی ولی مانده نمی شوی درمانده نمی شوی. نفسی تازه می کنی آب معدنی میخوری و جان دوباره می گیری. در اتفاقی نادر رییس هلال احمر با جمعی، چاک جعده را گرفته بودند و داشتند می آمد تا از جلو ما عبور کند. پسر صاحب مغازه در حرکتی پرخاش جویانه او را نقره داغ کرد تا حدی که نامبرده کلاه خودش را دودستی به ایشان بخشیده و با عذر خواهی محل را ترک کرد. البته رییس هلال احمر آدم خوش برخوردی بود با بوی اودکلنی که در آن هوا می چسبید یادم باشد روزی نام عطرش را بپرسم. و البته کفش های واکس خورده. رییس هلال احمر در حلقه دوستانش توضیح داد که هرکس صدایش بلند تر باشد صدایش بیشتر به ما میرسد. مثل تو. که کلاه از ما ربودی. پسر صاحب مغازه گفت: چرا به این پیرزن روبرویی ما نمیرسی از صبح دوبار آمده دم محل هلال احمر برای یک نان و تن ماهی التماس کرده. رییس هلال گفت از این به بعد برای کوتاهی سخن به جای هلال احمر می گویم هلال... رییس هلال گفت، ما نمی توانیم بدون برنامه عمل کنیم خیلی ها دچار سیل نشده اند و می آیند کمک می گیرند. پسر گفت، شما بعد از ده روز اومدی اینجا تا حالا کجا بودی، تو پول می گیری که کارتو انجام بدی...چرا کار نمی کنی، هلال گفت ما هم امکاناتمون محدوده نمی تونیم این همه امکانات رو توی فرصت کم بسیج کنیم. ببین پسر از گلستان و استان های شمالی درگیریم تا لرستان تا اهواز و جنوب تازه حساب هلال احمر توسط آمریکا بسته شده.
هدایت شده از به هوای سیل
به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دهم
پسر گفت: این پیرزن کسی نداره من می تونم بیام توی این گل و لای ولی این پیرزن نزدیک بود توی باتلاق پایین بره پاش بشکنه... منِ راویِ اول شخص خودم بر این سخن پسر شاهدم...هلال یادم نیست چه گفت به همین قبله...پسر گفت ما نمی تونیم خونه هامونو ول کنیم بیایم دزد می زنه این پیر زن نمی تونه هی بیاد و بره شما سریع کمکش کنین. هلال و پسر مشغول بودند که من جدا شدم... عقل بنده به این چیز ها نمی رسد. به دعوای هلال و پسر نمی رسد به عشق ماه و پلنگ نمی رسد... دستم به خودم نمی رسد... ای ایران ای مرز پرگوهر... باید باهم باشیم تا بگذرد. این نیز بگذرد... چطور آب و صابون بیاریم رویتان را بشوییم، ها! می گذرد...مدیریت بی تدبیر و ادعای زیاد همه آن چیزی بود که باید مردم می فهمیدند، که در مناطق سیل زده فهمیدند.... بنده هم مته به ته خشخاق نگذارده و می گذرم... این نیز بگذرد، مثل روز... مثل شب... مثل زمستان... مثل زغال مثل میز و پُست مثل دوره چهار ساله. این دولت و آن دولتش هم مهم نیست.
ماشین های کوچک و بزرگ عبور می کردند. هوا گرم شده بود. بعضی ها با پلاستیک های ظروف یک بار مصرف غذا از جلومان رد میشدند. بهشان می گفتیم:
- غذا به ما هم می دید؟
- نه. شما باید از سر تیمتون بگیرید.
وحید گفت:
- سرتیم چه صیغه ایه؟
- همینایی که مارو آوردن اینجا دیگه
از یزد که می آمدیم آقای دهقانی زاده فرمودند که آقای فلاح طلبه پایه دهه مسئول شماست. ما هم سمعا و طاعتا لبیک گویان... وقتی ایشان را دیدیم، آنقدر سر به زیر بود و نفس خودش را کشته بود که مسئولیت قبول نکرد و تازه نزدیک بود نفس ما را هم بکشد که خدا رحم کرد موفق نشد. نفسم را خوب تربیت کرده بودم تا به این سادگی ها کشته نشود. دان ده دارد نفس ما. و نشد. اگر ایزدی هم بود نفس اش به این سادگی ها کشته نمی شد. کار ایزدی از دان گذشته. می دانیم که امید کوره چی در کتاب میرانا و هفت جن بدبخت می گوید گرگ نفس و من یقین دارم نفس از گرگ هم بد تر است چراکه می درد و پاره می کند و از بین می برد همه چیز را و این است که نفس بدترین دشمن ماست و اعوذ بالله من شرّ نفسی... ای پمپ لجن کش دستی برآر و لجن های دل ما را بیرون بریز که گندانده ما را.... اگر از سیم خاردار نفست گذشتی از سیم خاردار دشمن هم می گذری.... سیل هوای نفس، ما را بلعیده.... یا ارض ابلعی... سیلِ هوی نفس را ببلع.... این همه مجموعه فرهنگی و این است وضعیت.... آتش به اختیار هم شده ایم باز مثل کلوخ چشم دار نگاه میکنیم فقط ... العاقل یکفیه الاشاره... خسته ای گفت که زاریم ز ما در گذرید ... هفت سر عائله داریم ز ما در گذرید.... خستگی و گرما واقعا فشار آورده درک کن برادر من، خواهر من.
لبه فروشگاه ایستاده بودم. ندای انا رجل نفسم توی گوشهایم پیچید. گوش هایم داغ شد. هلال و پسر هم رفتند دنبال کارشان. وحید شیشه های شکسته را جمع کرد. آسمان پر از نور بود. پر از امید بود. جوانان نماز شب خوان به هم لبخند می زدند. نور چهره هاشان خورشید را روشن کرده بود... عمامه های سفید و تمیز توی نور شدید برق می زدند. چین های زیر تحت الحنک دلبری می کرد از اهل فن... بچه ها شوخی می کردند می خندیدند... کار می کردند... با کنایه ها و طعنه های اینستایی و توئیتری وزرا و نمایندگان لیستی کسی اینجا کاری ندارد... به درک اسفل السافلین است آنها اینجا... اینجا ذکر علی است... ذکر روح منی بت شکن، بت شکنی روح من...ذکر خنده... ذکر شعف... ذکر جهاد...
گرسنه هستند بچه های میبد. نا نمانده. هنوز دارند کار میکنند. زودتر از همه آمده ایم و بعد از همه داریم ادامه می دهیم... به تریش قبای نداشته ام بر می خورد. بلند می گویم:
- ما آدم نبودیم برایمان غذا بیاورند...
وحید می گوید:
- نه ما فرشته ایم...مثل نون برشته ایم.
میبدی ها می خندند. نور می پاشد به آسمان. رگ غیرتم به جوش می آید. جلوی یک جوان کیسه به دست را میگیرم. دو سه نفر غذا به دست پشت سرش هستند.
- پسر جون به ما غذا نمی دین؟
- نه! هر کسی که اینجا کار می کنه سرتیمش غذاشو میاره سرِ میدون! باید زنگ بزنید بهشون تا براتون غذا بیارن. کسی غذای اضافه نداره...
رگ غیرتم دِل دِل می زند. صدایم را می اندازم توی سرم:
- وحید، حُرمزه پاشین بریم غذا بگیریم... کس نخوار پشت من...
توی دل می گویم:
- آقا جان! یا ولی عصر مپسند که خوار شویم.
هدایت شده از به هوای سیل
خیابان هفت تیر شهر پلدختر. اوایل صبح شهر هنوز بیدار نشده و هوا بس ناجوانمردانه سرد است که طلبه های میبدی و ما کار را شروع می کنیم.
هدایت شده از به هوای سیل
چراغهای بیرون مسجد ولی عصر که به موتور برق وصل است و گرنه که روستا برق ندارد.
هدایت شده از به هوای سیل
کودکان و دلقکی که می خنداندشان. خوشحال هستند و سرخوش با چهره های ناز.... و دوست جلیقه داری که خواست ازشان عکس بگیرم.