هدایت شده از به هوای سیل
کودکان و دلقکی که می خنداندشان. خوشحال هستند و سرخوش با چهره های ناز.... و دوست جلیقه داری که خواست ازشان عکس بگیرم.
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت یازدهم
راه می افتیم. من، وحید ، حُرمزه. مجتبی را گذاشته ایم کار کند. مجتبی مثل لودر هنوز انرژی دارد. پاره های آهن این چنین اند دیگر. من هیدوژنم نهایتاً، عدد اتمی ام یک. البته بمب هیدروژنی به وقتش می سوزاند عالم و مافیهایش را. می افتیم توی راهی که لودر وسط گل و لای باز کرده. بقیه خیابان قابل رفت و آمد نیست. توی رد چرخ های لودر می رویم. گِل تا سی سانت بعضی جاها کمتر بعضی جاها بیشتر بالا آمده. از کنار لودر و کمپرسی خودمان را می اندازیم توی جدول و دوباره توی خیابان و سیل جمعیت احیاگر که جایگزین سیل سه متری ویرانگر شده در حال پاکسازی شهر از گل و لای و آت و آشغال است. به امید روزی که همین بچه ها مملکت را از آت و آشغال های منافق لایروبی کنند. آی کیف میده اون روز. همین جوانان تازه موی بر صورت رسته بشوند کاره مکاره مملکت. بشوند عمار و مالک بشوند سلمان و مقداد بشوند ابوذر و حبیب بشوند بهشتی و صدوقی بشوند مطهری و اندرزگو و محلاتی و دباغ ... آی کیف میده. اصلاً همه موهای تنم سیخ شده. آی کیف میده. کیف میده ها! فکر کن. و کسی گفت کربلا را بگذارید که حج در پیش است.... دل نبدید که صد فتنه در این پنهان است ...این همان قصه اسلام ابوسفیان است. آی کیف میده ابوسفیانی ها را سیلی بزنند این سیل جمعیت احیاگر. سیلی بزنند به نفاق سفیانی ها... همین بچه ها همین طلبه های میبدی همین مدرسه عشقی ها همین انصاریها همین انجمن اسلامی ها همین پویندگان وصالی ها همین موسسه احمد کاظمی ها...سیلی بزنند ها سیلی! تو گوشی بزنند. تو گوشی. یعنی جوری بزنند هرچی ژن خوب وجود داره رخت بربندد از این مملکت بروند بیرون. بیرون یعنی مردم بشناسند نفاق این ها را. مثل موش هایی که از سوراخ هاشون بیرون کشیده می شوند. مردم بشناسند این ها را. مسلمانی به سبک ابوسفیانی را بشناسند مردم. البته من خودم به جذب حداکثری اعتقاد دارم. ولی واقعا یه عده دیگه خودشون دارن خود دفعی می کنند. به سختی پایمان را از توی گل می کشیم بیرون تا می رسیم سر میدان. وسط میدان یک چادر علم کرده اند. می پرسم:
- آقا ناهار دارین
- عدسی داریم گرمه و ناهار هم ده دوازده تایی داریم نیم گرمه یعنی سرد شده.
- آقا دمت گرم سه تا عدسی بده. ناهارم هرچی داری بده.
سه چهار نفر بودند توی چادر. از اسم و رسممان پرسیدند و گفتیم از یزد آمده ایم و به بابازید بر می گردیم. البته این را باید از قول ایزدی می گفتم. ایزدی شرمنده... دشمنت شرمنده آقای راوی اول شخص.... دشمن من کیست آقای ایزدی؟ بله درست حدس زدید نفس من. نفس دشمن ترین دشمنان من است... اعوذ بالله من شرّ نفسی... أین لجن کش....سیل هوی...یا ارض ابلعی...
همانجا کاسه عدسی را هورت زدیم بالا... البته با دست و بال گلی نمی شدبهتر خورد. ولی در کمال ناباوری حُرمُزه قاشق برداشته بود و داشت با قاشق گاماس گاماس عدسی اش را می خورد کأنه هیچ کاری ندارد و آمده کافه پناهنده و دل بالا نشسته و صبحانه می خورد. هرچه من و وحید صدایش زدیم نیووووووووووووووومد. حُرمُزه نیووووووووووووووومد!
رفتیم جلو چادر یک سینی گذاشته بودند پر از شکلات گفتند:
- بیا برادر شکلات بخور برای رفقاتونم ببرید.
وحید که لباس کار پوشیده بود تمام جیب هاش را پر کرد. من هم کمکش کردم چون خودم جیب نداشتم متاسفانه. کلاً بچه ی نجیبی هستم. راه افتادیم توی راه یکی از جهادگران بیل به دوش پرسید:
- از کجا ناهار گرفتید؟
من و وحید هم به هم نگاه کردیم و گفتیم:
- سرتیم داداش. باید از سرتیمتون بگیری. سرتیم میاره براتون...
هدایت شده از به هوای سیل
سلام . کیا منتظر قسمت بعدی هستند؟ یه پیام بدید ببینم.
@evaghefi
هدایت شده از به هوای سیل
سلام بچه ها خوبین. امیدوارم لذت وافر و حظ عظیم برده باشید با مطالعه سفرنامه وزین بنده. قسمت دوازدهم تقدیم میشود به همه برو بچه های باحال انقلابی...😘😎🌏🌺❤️