eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته اسماعیل واقفی قسمت پانزدهم نیم ساعت گذشت موتور برق را آوردیم دم در تا دود نگیرد خانه را. روشنش کردیم. چراغ را آوردیم و آویزان کردیم در مکانی جدید. مثل دولتی که آثار دولت قبل را پاک می کند. سجاد کارواش را گرفت و رفت روی چهار پایه شروع کرد کابینت ها را شستن. وسایل داخلش را هم تمیز می کرد و می داد به بچه ها تا بگذارند دم در صاحب خانه و همسرش هم تند تند می آمدند همه سرمایه باقی مانده شان برای ادامه حیات را می بردند بیرون. سجاد با دقتِ یک نانوسکوپ کابینت ها را شست. دمش گرم و سرش خوش باد. آب آشپزخانه آمد داخل هال. دوباره شروع کردیم هال را شستن و دیوارهایش را با جاروی خشک تمیز کردن. دو ساعتی آنجا بودیم. آمدیم بیرون. راننده نیسان هم آمد. وسایل را ریختیم داخل نیسان. موتور برق و کارواش و طی ها و شیلنگ آب و سیم برق روشنایی و.... گروهمان از چهار نفر به شش نفر رسیده بود. از زمانی خیلی خوشم آمد بهش گفتم: - شما مفتخر به عضویت در گروه ما شدی... ذوقی کرد که نگو. پایمان به جاده نرسیده بود که صاحبخانه سه چهار بار بهمان گفت بیایید برایتان شام گرفته ایم. قرمه سبزی است. خوشمزه است. گرم است. بیا داداش. دستتان درد نکنه. خدا خیرتان بده. همسرش دعایمان کرد. مادرش هم نشسته بود کنار آتش. غذا برایمان گرفته بودند. گفتیم: - ممنون توی مسجد هم غذا برایمان گرفته اند. تاکید کرد، برای شما گرفته ایم. ما هم تاکید کردیم که توی مسجد برایمان شام نگه داشته اند خودتان بخورید. مرد صاحبخانه کنار وسایلش لب جاده به فاصله چهار پنج متری آتش روشن کره بود. آتشی پر فروغ. کنارش کتری بود. دو تا کیسه ظرف یک بار مصرف شام. یکهو یک پراید مشکی باشیشه دودی ترمز زد.قییییییییییییژ... - داداش شام خوردی گفتیم نه. گفت بیا. رفتیم جلو یک کیسه چهارتایی گذاشت توی دستمان ورفت. صاحب خانه یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ما انداخت. دست خودمان نبود آن پرایدی با شیشه ی دودی با یک کاریزمایی کیسه را به ما داد که مَفَّری نداشتیم. القصه به امید قرمه سبزی در ظرف را گشودیم با صحنه مفرح و خال خالی عدس پلو مواجه شدیم. دم فرو بستیم و تا مسجد سکوت کردیم. البته سوالی توی ذهنمان بود که واژه کاییدی که روی در و دیوار نوشته شده به چه معناست که بعدها به مدد علامه گوگل حل شد. به مسجد رسیدیم. شام تن ماهی علیه صلوه المصلین بود. عدس پلو ها را با تن ماهی خوردیم. هر تن برای دو نفر. ولی ما یک مقدار اشتباه محاسباتی کردیم. داخل مسجد تاریک بود و همه خوابیده بودند. نا گه سه تَن را دیدیم. اگر گفتی آن سه تن کیان بودند. آفرین. مهدی باقری شاعر اهل بیت، حیدری و دهقان. از گُل‌گُل آمده بودند بابا زید کار کرده بودند و آخر شب می خواستند برگردند گُل‌گُل. گفتم: - از کجا آمدید و به کجا می روید؟ یکهو مهدی ایزدی درون مهدی باقری گفت: - همگی از گُل‌گُل هستیم و به گُل‌گُل باز می گردیم. مهدی ایزدی درون من هم گفت: - صحیح است. من و وحید با یک تن ماهی پروژه بتون ریزی شکم را شروع کردیم. حرمزه هم آمد با یک تن و مجتبی به او اضافه شد. دلم باز هم تن خواست. سجاد هم آمد و تن اش را گذاشت وسط و از آنجایی که ما جوانمرد تر از آنیم که به سهم رفیقمان حمله کنیم. به حرمزه گفتم برو یک تن دیگر بگیر... با یک دق دادن زیاد از سر جایش بلند نشد. آدم، اینقدرررر بلند نشوووو و زیر کار در رو! حالا خوبه امر ما ارشادی بود و مولوی نبود و گرنه که تجّری بر مولی حساب میشد و حسابش با کرام الکاتبین بود. بارقه ی امید از داخل مسجد آمد بیرون. اگر گفتید کی بود. آفرین محمد شمس الهدی بود. - یا شَمس یک تن می گیری برایمان، کم بود سیر نشدیم. هفت سر عائله داریم... - نه نه را گفت و رفت. چند دقیقه بعد با سه تا تن برگشت. از خوشحالی چشمانمان مثل سوباسا در لحظه به ثمر رسیدن گل به واکی بایاشی شده بود. یک تن را به ما داد و دوتایش را برد داخل مسجد. حرمزه بهش برخورد رفت یک تن گرفت. سجاد که لحظاتی پیش غیب شده بود با دو تا تن برگشت. داری حساب کتاب می کنی دوباره که داداش من. یک لشکر آدم بودیم فکر کردی با یک مقدار تن اضافه این تشکلیلات حزب الله ورشکسته می شود. قضیه دلستر را بگویم چه خواهی گفت. یک لشکر آدم یعنی. من، وحید، حرمزه، مجتبی، سجاد، باقری، حیدری و دهقان البته اونها در حد همراهی بودند. الغرض تازه غذا را خورده بودیم که سید ابرقویی دوباره کلی ازمان تشکر کرد که تا این وقت شب داریم کار و تلاش و مجاهده می کنیم. واقعا چقدر کار برای خدا لذت دارد و دیدن ما برای او. آبرو را خدا می دهد بنده چه کاره است. خدایا شکرت. بچه های گل گل بلند شدند که بروند. گفتم چطور می روید؟ باقری گفت با خاور با نیسان با تراکتور با موتور با شتر با کفتر با قناری با هرچه ببردمان. اگرم هیچی نبود پیاده. وحید گفت: - آمده ام جنگ با سنگ با چوب با هر چه دستم برسد آمده ام جنگ با سنگ...
با سلام. این هم از قسمت شانزدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت شانزدهم حرمزه گفت ما هم میتونیم بیایم. اونها هم گفتند آره مدرسه جا داره. دست سر کاسه زانو گرفتیم و بلند شدیم. مجتبی گفت من نمی آم خسته ام می خوام بخوابم. یعنی به نظر شما چرا مجتبی خسته بود ما نبودیم. یک حالت بیشتر ندارد او از کار ندزدیده بود ولی ما روم به دیوار شاید اندکی از کار زده بودیم. به همین سوی چراغ خیلی نزده بودیم. ولی دیگه بلند شدیم. سه نفر آنها سه نفر ما. سه نفراز سفیرانی های متقدمین و سه نفر از سفیرانی های متأخرین. پیاده راهی گُل‌گُل شدیم. مجتبی و زمانی و سجاد هم رفتند داخل مسجد بخوابند. *گُل‌گُل ما داریم می‌آییم* در دل شب راه افتادیم. باد خنک از جانب خوارزم وزان بود. گهگهداری اتومبیلی از کنارمان می گذشت از روبرو می آمد. از پشت سر می آمد. تیر چراغ برق های روستا خاموش بودند الا قلیلا. جاده تا گُل‌گُل خاموش بود. باقری چراغ گوشی اش را روشن کرد تا شیرپاک خورده ای زیرمان نگیرد. تا حالا توی جاده زیر گرفته نشده ای وگرنه میدانستی که خیلی خطرناک است. مردم با موکت ها و فرش هاشان وسط جاده دست انداز درست کرده بودند. فرش و موکتی که تا دیروز بهترین محافظت ها را ازش می کردند امروز شده بود بی استفاده ترین چیز هاشان و به درد نخورترین چیزهاشان. جاده زیبایی است. سمت راست کوه سر سبز. سمت چپ رودخانه خروشان. به وحید می گویم: - این همه زیبایی به سالی یک سیل می ارزد زیر لب چیزهایی می گوید. ولی خب هرچه گفت، خودش است. چند ماشین با سرعت می گذرند. یک مینی بوس سوارمان میکند. می گوییم مقصدمان گُل‌گُل است. اصرار می کند که جلوتر هم میرود. ما تاکید می کنیم که تا گُل‌گُل می رویم. او اصرار می کند که خجالت نکشیم ما هم دوباره تاکید می کنیم که تا گُل‌گُل بیشتر نمی خواهیم برویم. سه چهار کیلومتر بیشتر راه نیست. ولی خب شب تار است و گردابی چنین هایل... پیاده ترس دارد. لب جاده از مینی بوس می پریم پایین. زن و مرد دعایمان می کنند. به سبک همه ی آزاد مردان و آزاد زنان ایران. میانه قرن ریا به یاد دهه شصت خودمان می افتم. همه چیز تعاملی شده. تو از خودت گذشته ای و همه از خودشان گذشته اند. و اینچنین بود که مملکت پیش می رفت که عده ای خواستند ایران را شبیه دُوَل مترقیه فرنگ کنند. زدند فاتحه محیط تعاملی را خواندند. برادری شد شهروندی. گُل‌گُل لب جاده است. کانه سیل اینجا رودربایستی داشته. هیچ اثری از تخریب نیست. گفته شده که چون سطح گُل‌گُل بالا بوده آب رودخانه دست به دامنش نیازیده و از تهاجم رعد آسای سیل در امان بوده. گُل‌گُل ای مروارید سیاه...چاک جعده را می گیریم و هن هن کنان کوچه سراشیبی دار را می گیریم و بالا می رویم. خانه ها سالم، کوچه ها تمیز، چراغ ها روشن، مغازه ها پر رونق، مردم در سلامت، کودکان در آسایش، خودروهاشان آرام کنار خانه هاشان پارک شده. کانه چند کیلومتر پایین تر هیچ خبری از سیل و ویرانی نیست. خدایا حکمتت را شکر. باقری می رود داخل یک مغازه. طول می کشد بیرون آمدنش. بیرون می آید. می گوید: - پول نقد همراهتان هست؟ - نه
سلام اینم از قسمت هفدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هفدهم دستگاه پوز قطع بوده. دلستر می خواست بخرد. خبرها حاکی از این بوده که شام مرغ دارند. بعد از تکرار عدس پلو و قیمه هوس کرده بودند با دلستر بخورند مرغ بی زبان را که نشد...از قدیم گفته اند: قسمت، قسمت جنبان هم می خواهد. ولی خب نشد، نجنبید. از همین جا ویر دلستر افتاد به دلمان. حالا ببین کجا این نفس انتقامش را می گیرد. هر چه سراشیبی را بالا می رویم نمی رسیم. اندازه ده کیلومتر راه بود. باقری می گوید دستشویی هاشان آب دارد با شلنگ. از آفتابه خلاص خواهیم شد. به قدر یک وعده هم نعمت است. برادر من قدر همین نعمت را هم بدان. همین یک متر شیلنگ. بگذریم از صف و بی آبی ... نکشیده ای، چه می دانی چه میگویم. و ما ادراک ما أقول... بالاخره چراغ های ردیف پیدا می شود. باقری می گوید، این هم مدرسه. اول چراغ های سرویس نمایان می شود بعد هم در بزرگ مدرسه. بعد هم ساختمان مدرسه. مدرسه قدیمی است. ولی خب حیاط نسبتا بزرگی دارد. دو تا کامیون و چند شاسی بلند داخلش مستقر شده اند و یک موتور چهارصد. شایدم سیصد. گنده بود. سی سی اش زیاد بود. ورودی ساختمان یک صفه ای است که بچه های کوچک رویش نشسته اند و دارند نقاشی می کشند. کار فرهنگی در حد لالیگا در اینجا در حال برگزاری است. کودکان از عماد طلبه تازه موی بر صورت رسته طلب بادکنک و مداد رنگی و برگه نقاشی می کنند. همه را راه می اندازد. بچه ها سر و صدا می کنند. بچه های رنگارنگ با لپ های کوچولو شیرین و خجالتی. منظم و با تربیت. پسربچه های گُل‌گُلی اما مثل همه پسربچه های ایرانی اند. پر سرو صدا و پر شور و پر انرژی. عماد را عاصی کرده اند. کوچکترهاشان آرامترند. دختر بچه های گُل‌گُلی آرام و با نظم ترند. دسته به دسته صد دانه یاقوت را به یاد می آورند. گُل‌گُلی اند دیگر. صدای عمو عمو مدرسه را برداشته. بچه ها بادکنک می گیرند و عماد تمام مداد رنگی ها را جمع می‌کند و می ریزد توی کوله اش. یک عالمه مدادرنگی و وسایل نقاشی. مراسم نقاشی تمام می شود با حضور ما. بچه ها شام می گیرند. اثری از مرغ داخلش نیست. شایعه از ستون پنجم بوده. ساختمان مدرسه قدیمی است. به یاد دهه شصت می افتم. دهه همدلی و هم زبانی. همانی که حضرت آقا چند سال پیش خواسته بودند... دولت و ملت همدلی و همزبانی. به یاد سنگر سازان بی سنگر. قبل از شروع جنگ و ساختن روستاها. به یاد مردان و اولیا خدا که هیچ کس نشناختشان نه آن موقع نه حالا. و باشد تا روزی که از پشت کوفه برآیند با خورشید. ألَیسَ الصُبحُ بِقَریب. مدرسه مثل مکان های جنگ زده شده. شلوغ. تمام کلاسهایش پر است تمام راهرو پر از وسایل اهدایی مردم است به سیل زده ها. پتو، لباس، چکمه و ... پریموس چایی گوشه راهرو روشن است. راه می افتم سمتش. آبجوش است. غنیمت است. قندی می اندازم گوشه لپم. جوانی می آید سمتم. مزه دارد. شوخی می کند. تُرک است. از اهالی کرج. کامیون دولتی دستش است. با روحانی ها دمخور بوده. خاطراتش را می گوید. وحید و حرمزه و باقری هم می آیند. می فهمد یزدی هستیم لطیفه ای برایمان می گوید به گویش یزدی. لطیفه اش به سخیفه پهلو می زند...با آن لهجه گرفتنش. رگ شوخی اش که می خوابد می گوید صاحبخانه گفته یا سی میلیون بزار روی رهن ات یا بلند شو...گفتیم مگر چقدر رهن کرده ای گفت شصت میلیون و دو میلیون. بچه ها گفتند: - بیا یزد با نود میلیون میتونی خونه بخری! البته خانه بزرگی نخواهد بود ولی خب یک خانه نود میلیونی قطعا خواهد بود. که جوان گفت: - سی تومن ندارم داداش.
سلام. اینم از قسمت هجدهم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت هجدهم گفتیم حالا توی این وضعیت آمدی اینجا چرا؟ می ماندی به خانه و زندگی ات می رسیدی. جوابمان را از نگاهش گرفتیم. رفیق راننده اش با چشمان سرخ از کلاس بغلی بیرون آمد. یک لیچار بار این رفیق ترک کرجیمان کرد و فهماند به ما که نباید تا آن موقع شب کنار اتاق راننده های پرکار استخوان‌خردکرده فَک بزنیم. باقری ما را برد به کلاس خوابمان. برای وحید یک قرص آورد. قرص سرماخوردگی از اینهایی که مجموعه فِن است. ایپو پروفن ، &*^فن، $)%فن و ....فن. وحید گفت آبش چه. باقری گفت بحران آبه، همینطوری فرو بده. من گفتم دیگه شورش نکن. ده ساله دارن می گن بی آبیه اونقدر گفتن تا باورمون شد. بهانه می خواستن برای تعطیلی صنعت های کلان و استراتژیک مثل فولاد و .... به بهانه اینکه آب کم داریم. خدا گذاشت توی کاسه شان. آقا، سال تحویل فرمودند سال جدید سال رونق تولید باید باشد، همه چهار شاخ ماندیم. بعدش که فکر کردم به نظرم حتی ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا چرخ صنعت راه بیفتد. تا تولید رونق یابد. با همه بی کفایتی ها و خیانت ها و حماقت ها و البته همیشه مسئولین دلسوز و کاری بیشتر از بقیه کار نکن ها بوده اند. ولی خب دیده نشده اند دیگر. ناز نفس همه شان. بعد ها وقتی برگشتم یزد بیابانهایی را دیدم که شاید بیست سال سبزه به خودشان ندیده بودند اما حالا بعد از این بارشها سبز شده بودند. همین ریگزارهای شوره زار خلدبرین را می گویم ها! همین خشک ترین نوع خاک ها را می گویم. الان سدهای کشور تا اذا بلغت الحلقوم آب دارند. آب دارندها. من که عقل رس نیستم در این مسایل ولی همه چهار ستون کشور کامل است برای راه انداختن هر نوع صنعتی در هر ابعادی. فقط یک مدیریت کلانِ درست می خواهیم. نه مدیریتی که هور العظیم را خشک کند به بهانه نفت و خاک فرو کند در گلوی غیور مردان خوزستانی و دریاچه ارومیه را خشک کند به بهانه کشاورزی و هدر نرفتن آب به دریاچه. آنچه هم که سیل باعث تخریبش شده به خاطر خودمان بوده. در مسیلش جاده آسفالته ساختیم و خانه ها را چسبیده به رودخانه ساختیم و ... هرچه می کشیم از همین بی تدبیری هاست کاری به این دولت و آن دولت هم ندارم به همین قبله. باقری با یک لیوان یک بار مصرف آب برگشت و چند پتو. به قدر کفایت پتو زیر و روی خودمان کشیدیم. توی کلاس طلبه های بهابادی بودند. آمار دادیم و آمار دادند. هر بهابادی را میشناختیم آدرس دادیم و آدرس دادند. بهاباد، جوانمردانی دارد سینه گشاده و سر افراز. داستان کتیرایی ها را خوانده ای. نخوانده ای؟ بخوان! إقرأ! شازده حمام را بخوان. دم دمهای اذان صبح برخواستیم. حرمزه نتوانسته بود جایی برای خودش پیدا کند رفته بود و در کلاس باقری اینها خوابیده بود. بعد از نماز یکهو یک نفر جلو صف ها ایستاد و گفت: - خبررسیده توده ابرهای باران زا از سمت مدیترانه به سمت ایران در حرکتند. از یزد دستور رسیده که طلبه ها برگردند و یک اتوبوس از یزد می رسد و یکی دیگه هم از خرم آباد راه افتاده سمت گل گل. وسایلتان آماده باشد تا دقایقی دیگه باید سوار بشید. جایِ ماندن نبود. البته من و وحید دلمان برای کاشانه عشقمان تنگ شده بود. خیلی دلمان می خواست با بچه های متقدم برگردیم ولی خیلی زود سفرمان تمام می شد و این سفرنامه مبسوط که الان داری می خوانی نوشته نمی شد. میل بازگشت را در خود خفه کردیم. حرمزه که غریب در غریب است طفل معصوم. بعد از نماز صبح با گوشی وحید احوالی از خانه و زندگی و طفل دو ساله ام گرفتم. گوشی ام را بابازید جا گذاشته ام. پشت گوشی کربلا بود و تو خود بخوان حدیث مفصل زین مجمل... بعد از نماز صبح راه افتادیم سمت بابازید. سه تایی. هوا شدیداً مطبوع بود. هنوز ستاره ها توی آسمان بودند. کمی باد ملایم می آمد. این منطقه گرمسیر است. از کوچه ها جاری شدیم به سمت جاده. وحید غر می زد که هوا تاریک است و چشم، چشم را نمی بیند. گفتم تا برسیم بابازید هوا روشن می شود و چشم، چشم را خواهد دید. از کنار جاده راه افتادیم. بعضی جاها، روی باندِ رفتن که به سمت رودخانه بود یک نیسان گل و خاک خالی کرده بودند. اولش نفهمیدیم چرا جاده را بسته اند. بعدتر که جلوتر رفتیم و هوا روشن شد. دیدیم که ای دل غافل رودخانه زیرِ جاده آسفالته را جویده. واقعا جویده ها. خیلی خطرناک بود. اگر اتومبیلی از رویش رد می شد و ریزش میکرد چه می شد نمیدانم. پنج شش متری تا سطح رودخانه فاصله داشت. یک تونل نیمه کاره هم بود که دو مترش را کنده بودند و بقیه اش مانده بود. شدیداً اینجا نیاز به جاده ای داشت که بیخ رودخانه نباشد. البته کوه کندن هم خودش نابودی طبیعت است. جاده نسازی می گویند جان مردم را در خطر قرار داده اند. جاده بسازی می گویند طبیعت را نابود کرده اند. ای دهان های گشاده علیه ما علیه.
به دوستان میگم نقد کنید میگن چقدر می نویسی خفه شدیم😊