#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت دهم🔰
فیثاغورث گفت:
- فقط من زیادی بودم. هان!
به خاطر همین تمام گوسفندانش را به یک تاجر موفق قندهاری فروخت و به جایش یک سگ هار خرید و دو کله قند که اشتانتیون بود. فیثاغورث که مطمئن بود سرش را کلاه گذاشته اند سریع یک دربست گرفت و رفت دادگاه لاهه از تاجر قندهاری شاکی شد. مردم قندهار رفتند پاچه فیثا را گرفتند که تورا به جان مادرت بیخیال شو. طالبان پدر مارا درآورده. ژولیوس سزار با ارابه آمد آنجا و جلوی فیثاغورث ترمز خاکی کشید. خاک به هوا بلند شد. تمام قندها خاکی شد. فیثاغورث گفت این قندها را دیگر سگ هم نمی خورد. ژولیوس سزار گفت:
- بپر بالا بریم سمرقند آنجا یک مشتری دست به نقد ایستاده.
فیثاغورث گفت:
- برو بابا عنتر
لقمان که خیلی اتفاقی از همانجا رد می شد از فیثاغورث درجا ادب آموخت. ولی برای اینکه به فیثاغورث بفهماند ادب یعنی چه یک بسته فلفل بزرگ قرمزِ سابیده شده را در دهانش خالی کرد. فیثاغورث مثل کسی که به او برخورده باشد با اخم و قاطعیت گفت:
- من از اینجا میرم!
ولی نرفت. پروفسور سمیعی داشت مغز ژولیوس سزار را با انبردست بیرون می کشید. بقراط رفت آمپول بی حسی زد به دندان عقلش. مغز ژولیوس شل شد و از داخل جمجمعه اش کنده شد و پاشید به روی کاه گل های روی پشت بام. سیده زهرا حسینی با مقوا مغز ژولیوس سزار را جمع کرد و ریخت داخل یک پاکت و فرستادند برای پاپ. پاپ گفت:
- اصلا به من چه!
هیچ کس چیزی نگفت. همه ساکت بودند. لقمان یک مشت فلفل در دهان پاپ ریخت. پاپ در حالی که گریه می کرد سوار ارابه ژولیوس سزار شد و آمد خدمت سقراط. سقراط آنجا نبود. همه ترسیدند. کسی فریاد زد:
سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود.
🌐 @havaseil
#واژه_های_گمشده
اسماعیل واقفی
قسمت یازدهم🔰
کسی فریاد زد:
سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه ام. هنوز شیشه صد در صد روی سینه ام بود.
مهندسان آلمان نازی افتاده بودند دنبال بوگاتی پیستون های بوگاتی تمام زمین و زمان را در هم می کوبید در دو ردیف هشتایی. هر سیلندر چهار شمع داشت و شمع ها آتش زده بودند به جان زمین و زمان. مهندس آلمانی گفت:
- این شمع ها آشغالی بود بهت انداختن.
گالیله دروغ گفت.
پاکت های شمع ها را نگاه کردم رویش نوشته بود تولید کننده بهترین و تقلبی ترین شمع های روم. زیرش نوشته بود گالیله. فردوسی می خواست چیزی بگوید که گفتم:
- اول باید تکلیف این بوگاتی را روشن کنیم.
حکیم هم بی خیال شد. به خاطر همین سکوت به موقعش بود که عاشقش بودم. یکی از نازی ها داد زد روشن نمی شود باید زنگ بزنیم افسر بیاید بعدش آمبولانس بیاید بعدش جرثقیل بیاید. بعدش آبروی سازندگانش را با بوگاتی با هم ببرد.
بوگاتی افتاده بود کنار جاده و چند نفر دورش جمع شده بودند و می گفتند:
- واعطشا به بوگاتی، واعطشا به بوگاتی
زمین شروع کرد به لرزیدن، کوه لب به سخن گشود و گفت:
- من از اول هم می دانستم که بوگاتی ها را با نقشه بهت انداختند.
ژولیوس سزار لِنگهایش را روی هم انداخت و گفت:
- اونی که خر نداره از کاه و جو اش خبر نداره. خر نداره خبر نداره. خر نداره خبر نداره.
یکی از نازی ها غمضه ای آمد و بادی به سبیلش انداخت و با ناز گفت:
- بله بله بله خبر نداره.
سپاه ساسانی ریخت سربازای نازی را برد بازداشت گاه. مامور امنیت ملی ساسانی پشت میزش نشسته بود داشت با سبیل چخماقی اش ور می رفت که یکهو خر را آوردند تو.
مامور امنیت ملی دست کرد توی خورجین خر و یک مشت جو ریخت توی لیوان آب و شروع کرد به هورت کشیدن. جو ها خیس خوردند و خیس خوردند تا منفجر شدند و از دلشان کلی جوانه پرتاب شد بیرون شاخه های جو همه جا را گرفت. شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون.
❗️ @havaseil
دم مسجدالنبی گفتم: این باب علی؟ گفت: علی؟ گفتم:علیابن ابی طالب علیه السلام! گفت؛ انت شیعی؟ گفتم نعم، با دست سنگینش شترق خواباند تخت سینه ام ، یک سری فحش داد و اشاره کرد برو...
ما گفتیم خوردیم ، شمام بگید خورده ...
خلاصه که کتکخوردهتیم یاعلی(ع)😇😇
#روایتحج
*حامد عسکری*
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده اسماعیل واقفی قسمت یازدهم🔰 کسی فریاد زد: سقراط کجاست؟ و من دستم را گرفتم روی سینه
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت دوازدهم🔰
شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. خسروپرویز ارابه ژولیوس سزار را برداشته بود داشت توی کوچه های لاس و گاس لایی می کشید برای بانو کلئوپاترا. خسروپرویز از وقتی در جنگهای بیست و هفت ساله شکست خورده بود یک مقداری حساس شده بود. قبادِ اول او را پیش چند دکتر مجرب برده بود. یعنی شیرین گفته بودخسرو دیگر آن خسروی روزهای اول نیست به خاطر همین بقراط و جالینوس همین نظر بانو شیرین را تایید کرده بودند. ولی قباد اول ناامید نشد و اورا به مطب پروفسور سمیعی آورد. پروفسور تا خسرو را دید گفت بیا ببینمت خسرو جان. وقتی پروفسور داشت چیزهای اضافه توی کله ی خسرو پرویز را خالی می کرد گفت: خسرو جان کله ات میخچه کرده یک خورده پرهیز غذایی داشته باش.
عمل طولانی شد. ژولیوس سزار ارابه اش را از جلوی مطب برداشت و رفت به خاطر همین قباد و خسرو شب پیاده برگشتند کاخ. شیرین شام نپخته بود. حتی قباد اول هم به او حق داد. به خاطر همین زنگ زدند به کبابی سر کوچه که حالا منقل گذاشته بود در پیاده رو و هات داگ سفارشی می زد برای ارتش روم. شیرین چند شاخه از جو هایی که جوانه زده بودند را ریخت توی منقل کبابی. جوها سوختند و بوی سوختنشان تمام محل را برداشت. تمام شهر را برداشت هر شش شهر را برداشت. تمام ایران را برداشت. تمام امپراطوری را برداشت. دودمان ساسانی را دوده گرفت. همه رفتند. خسرو، قباد و شیرین هم از تیسفون گریختند. رفتند به روم آنجا هم که قبلا مردم گریخته بودند. قباد اول گفت:
- خب چه کاری بود.
خسرو پرویز با تحکم گفت:
- ما بر می گردیم!
شیرین گفت:
- من نمی یام. می خوام برم سرِ کار تو هم هرجا می خوای بری برو. من توی خونه بند نمیشم.
ولی همگی با هم برگشتند. بوی تیسفون که بهشان خورد. شیرین گفت:
- آخی! هیچ جا خونه خودِ آدم نمیشه.
قُباد اول آهی کشید و گفت بیچاره مادرم مریم. خسرو رفت کارهای کفن و دفنش را بکند که یاد روزهای جوانی اش افتاد که تا دیروقت در خیابان های تیسفون لایی می کشید. شب ها می رفت زیرزمین یعقوب جهود و تا صبح آب کشمش شیرین می زد. یعقوب جهود می گفت:
- بزن ارباب، "مِید این ایران" است. خود خود ایران پهناور. خودم دادم برات عمل آوردن. انگور شیرازه.
خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور.
⭕️ @havaseil
به هوای سیل
#واژه_های_گمشده #اسماعیل_واقفی قسمت دوازدهم🔰 شاخه هایش جوانه زد و جوانه زد رسید به تیسفون. خسروپر
سلام
آقایون داداشم و خواهران محترمی که داستان رو می خونن نظراتشون رو تا اینجا بفرسیتد ببینیم میریم فینال یا نه ... ادامه بدیم یا نه....
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت سیزدهم🔰
خسرو کله اش که داغ می شد می رفت ارابه ژولیوس را بر می داشت دو تایی می رفتند دُور دُور. یک شب که تا صبح با ژولیوس نشسته بودند لب میدان شهیاد و داشتند آب کشمش شیرین می خوردند خسرو به ژولیوس گفت: چرا اسمت را ژولیوس گذاشتند. ژولیوس دستی به موهایش کشید و حلقه زیتون دور سرش را مرتب کرد و گفت: از بچگی مادرم موهایم را که شانه می زد می گفت: قربان موهای ژولیده ات برم بچه.
از همان وقت ها این نام روی من ماند. توی کوچه می گفتند ژولی پاس بده. ژولی شوت کن. اصلا توی مسابقات جوانان محله میلان بهم می گفتند ژولی پاطلا. ژولی پاطلا پاس نده. ژولی پاطلا گل بزن. پسوند یوس هم که دیگر میدانی همین پسوندهای یونانی و رومی است. به خاطر همین اسم هیچ بچه ای را "دَ" نمی گذارند.خیلی دوران خوبی بود خُسی. ژولیوس آهی کشید و ادامه داد: از خودت بگو خُسی؟ خسرو گفت:
- من از وقتی خودم را شناختم از مشکلات خارجی و داخلی رنج می برم. کمی هم حالت مزاجی ام به هم ریخته. باید به آسوآن بروم برای استراحت.
برای آن شب همین حرف ها رد وبدل شده بود. شیرین هم تلفنی با همسر ژولیوس ساعت ها صحبت می کردند. قرار شده بود که شیرین از خواهر شوهرش دستور رنگینَک را بپرسد و به زن ژولیوس یاد بدهد. رنگینک نام یک شیرینی حلوایی جنوبی است.
یکی به گوش خواهرشوهر شیرین رسانده بود که دخترکان معبد ماگات ها آمده اند و تا پست های وزارت بالا رفته اند. شیرین به پاپ گفت تا کاری بکند.
پاپ گفت:
- به من مربوط میشه و از این بابت دلخور هستم.
دخترکان آمدند و به سقراط گزارش دادند.
- واژگان در حال پیدا شدن هستند. اندکی صبر سحر نزدیک است.
❌ @havaseil
#واژه_های_گمشده
#اسماعیل_واقفی
قسمت چهاردهم🔰
گالیله از روم رفته بود و دیگر هم برنگشت. لقمان هم دیگر در دهان هیچ کس فلفل نریخت. لقمان تا به حال در دهان هیچ کسی فلفل نریخته و تمام این ها برای ادب کردن آنها بود. فیثاغورث و ارشمدیس رفتند تا بوگاتی را بیاورند و رنگ زرد بکنند وبروند توی تاکسیرانی شهر تیسفون و حومه. ولی ژولیوس گفت هر جایی بخواهید بروید خودم با ارابه ام می برمتان. ارشمدیس گفت:
- قربان! ارابه شما دیگه قابل استفاده نیست و بچه های مدرسه ما را مسخره می کنند. دوما اینکه اگر برف بیاید دیگر نمی شود این ارابه را سوار شد. همونجور که می دونید برفاهای روم خیلی سنگین است.
روم پر از برف شد. همه سینه خیز روی برف می رفتند پای کسی به زمین نمی رسید. مردم رفتند لباس گرم بخرند. تیسفون پر از برف شد. بوگاتی زیر برف ها مانده بود. اوراق اوراق. همه جایش زنگ زد. سرباز نازی برنویش را از نفت بیرون آورد و نگاهش کرد هیچ جایش زنگ نزده بود. نازی تفنگش را به سازندگان بوگاتی نشان داد و گفت:
- خاک بر سر همه تون. حتما باید هیتلر بالای سرتون باشه.
لاشه بوگاتی همانجا ماند. ارشمدیس و فیثاغورث هم دیگر نتوانستند سر همش کنند. سالها گذشت. ارشمدیس مُرد. فیثاغورث مُرد. لقمان مُرد. بقراط و جالینوس مردند. رستم و زال مردند. حکیم فردوسی مرد. دخترکان واژه ها را روی برف ها پیدا کردند. واژه ها تازه از آسمان باریده بودند. تمام واژه ها پیدا شدند. هفتاد تا واژه را ریختم توی کوزه و کوزه را انداختم رو دوشم و از میان برف ها راه افتادم به سمت قله.
🌀 @havaseil
به هوای سیل
اینم نظر یکی از دوستان نویسنده...
نویسنده خداحافظ ابراهیم و طوبیقا و کفرناحوم و حلال ممنوع و ...
هدایت شده از کفرناحوم
کفرناحوم مجموعه روایاتیست استنباطی از حضرت عیسا علیه السلام که در مقابل عیسایی که در انجیل شراب میخورد و خودش را خدا میداند و به هیچ کاری کار ندارد و آخر کار هم مصلوب از دنیا میرود
http://eitaa.com/joinchat/3624665109C1c9acdb484