Tahdir-joze26.mp3
3.99M
تند خوانی (تحدیر) قرآن کریم
@جزء_بیست_و_ششم
استاد معتز آقایی
#رمضان
#قرآن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#محبوب من؛
تمام چیزی که ذهنم را مشغول کرده
این است که حال تو و حال چشمهایت
خوب باشد..
#عاشقانه مذهبی 😍
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#کلام_شهید
#سخن_عشق
هرجوان ، دختر یا پسر که نمازش را اول وقت بخواند
شفاعتش میکنم.🌷
🌹🌸🌹
#شهید_حسین_محرابی
#نماز_اول_وقت
#تفکر...
#در_ثواب_نشر_شریک_باشیم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#ازدواج
حلقہی ازدواجش انگشتر عقیقے بود ڪہ از مشهد برایش خریده بود💛💍
دستش ڪه ڪرد، گفت:
بہ این میگن حلقه وصل دو دونیا🙄
و خندید😇
خیلے دوستش داشټ❤️
موقع خداحافظے تازه عروسش نگاهش ڪرد و گفت:
قولت یادټ نره...☹️😢
منتظر بمون تا با هم وارد بهشـ بشیم😍💞
تیر خورده بود کنار قلبـــــش...
انگشتر را در دستش فشار داد و با آرامش چشم هایش را بستــ...💔
#زوج_مذهبی #زنان_مؤمن #مردان_مؤمن #شهادت #شفاعت #اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
💕در زمان هایی مثل دیدن تلویزیون که در کنار یکدیگر نشسته اید، دست همسرتان را بگیرید یا با یک بوسه یا نوازش موهای او، به او توجه نشان دهید...💏
👌زنان دوست دارند در زمان هایی به غیر از زمان ارتباط جنسی، همسرشان به سمتشان بیاید...
👌در مواقعی که همسرتان در حال انجام دادن کاری است او را در آغوش بگیرید...💏
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
تمرین کنید؛ #صادق باشید...
پنهان کاری یا دروغگویی همسران،
که البته در بیشتر مواقع، ناکام میماند؛
بیشترین زمینه ی #شک و بدبینی را در میانشان ایجاد میکند.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
جنایات بی حد و مرز رژیم کودک کش اسرائیل صهیونیسم
#رمضان
#روز_قدس
#فلسطین
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_بیست_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی پنجره های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قر
#پارت_بیست_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش! » کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود.
بی آنکه بخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قرار
بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:
«نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان. » که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون میکنم. » سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم
من کلی خرید کردم، باید بیاید. » از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم! » از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند.
چادرم را سر کردم و دور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: «پس چرا نمیری مادر جون؟ » به صورت منتظرش خندیدم و گفتم: «آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه! » با تعجب نگاهم کرد و من ادامه دادم: «چند شب پیش که با عبدالله رفته بودم مسجد، دیدم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی اُورده. اگه اجازه میدید یه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم! »
از حجم احساس آمیخته به حالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جواب داد: «برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر! » جواب لبریز محبتش، لبخندی شاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوز ماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: «عبدالله! سریعتر بریم که کلی کار داریم. باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی. سبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راه میخوام یه گلدون بخرم. »
اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبدالله خنده اش گرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنه کرده بود و وسواس در خرید تک تک میوه ها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود. عبدالله پاکت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشته بود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: «وای عبدالله! موز یادمون رفت! »
و بدون آنکه منتظر عبدالله شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نور زرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده
کمی سخت بود. بلاخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیوی های چیده شده در طرف دیگر مغازه افتاد و عبدالله که انگار ردّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمه
کرد: «الهه جان! دیگه صندوق جا نداره! » با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: «آخه همه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه! » چشمانش از
تعجب گرد شد و گفت:
«الهه! خیار سبزه، موز هم زرده! » و در برابر نگاه ناراضی ام که سنگین به زیر افتاد، رو به مغازه دار کرد و گفت:
«آقا! قربون دستت! یه دو کیلو هم کیوی بده. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚