💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
565 بازدید
نفر اول #مسابقه #کیک_خونگی طبق بازدید
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
509 بازدید
نفر دوم #مسابقه #کیک_خونگی طبق بازدید
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
508 بازدید
نفر سوم #مسابقه #کیک_خونگی طبق بازدید
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#اطعام_غدیر #اطعام_7000_نفری 💎به مناسبت عید بزرگ غدیر مرکز احیاء موعظه حسنه در کنار هیئت محبان الحس
واریزی اعضای کانال
جهت #اطعام_غدیر
قبول باشه و حاجاتتون روا 🌹
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#پارت_صد_و_نهم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و سکوت و صدای آهسته آواز پرندگان، تنها چیزی بود که شنیدم. میدانست اگر از پشت آیفن جواب بدهد و بفهمم پشت در است، قدم به حیاط نخواهم گذاشت و شاید سکوت کرده بود تا به این بهانه مرا پشت در بکشاند و دلِ من، نشسته در تالاب غم و دلتنگی مادر، آنقدر هوای حضور مجید مهربانم را کرده بود که دانسته، پا به پای نقشهاش پیش میرفتم.
چادر سورمه ای رنگم را به سر انداختم و با دلی که برای دیدن غمخوار غم هایم در سینه بیقراری میکرد، از اتاق بیرون رفتم. با هر گامی که به سمت در حیاط پیش میرفتم، خاطره شبهای امامزاده، توسلها و گریه های بی نتیجه و وعده های دروغ مجید پیش چشمانم جان میگرفت و پای رفتنم را پس میکشید، ولی باز هم خاطرش در این لحظات بی کسی و غریبی آنقدر عزیز بود که سرانجام به امید تماشای نگاه دلتنگ و عاشقش در را گشودم و به جای چشمان کشیده و پُر احساسش، هیبت چند مرد غریبه مقابلم قد کشید. قامت نگاهم که به انتظار دیدار یار، روی نوک پای مژگانم بلند شده بود، با دیدن چشمان نامحرم، پشت پرده شرم و حیا خزید و احساس اشتیاق روی صورتم خشک شد. چهار مرد غریبه که
به نسبت قد بلند و درشت اندام بودند و از نگاه خیره و بی پروایشان، احساس خوبی نداشتم که بلاخره یکیشان شروع کرد: «حاجی عبدالرحمن؟ »
حلقه چادرم را دور صورتم محکمتر کردم و در برابر سؤال کوتاهش، پاسخ دادم: «خونه نیس. »
و او با مکثی کوتاه گفت: «اومدیم برای عرض تسلیت. » و در برابر نگاه متعجبم ادامه داد:
«ما از شرکای تجاریاش هستیم. » و دیگری با حالتی متملقانه پشتش را گرفت: «ببخشید دیر اومدیم! برای کاری رفته بودیم قطر، تازه از دوحه برگشتیم. »
با شنیدن نام دوحه متوجه شدم که همان شرکای تازه پدر هستند و با احساس ناخوشایندی که از قبل نسبت به آنها داشتم، به تشکرِ سردی پاسخشان را دادم که اشارهای به داخل حیاط کرد و بیادبانه پیشنهاد داد: «پس ما بیایم داخل تا
حاجی برگرده؟ » از این همه گستاخیاش عصبانی شدم و باز خودم را کنترل کردم که با صدایی گرفته پاسخش را دادم: «شما برید نخلستون، اونجا هستن. » که در خانه تنها بودم و حضورشان حتی پشت در هم آزارم میداد، چه رسد به داخل خانه که جوانترینشان به صورتم خیره شد و با لبخندی مشمئز کننده پرسید: «شما دخترش هستی؟ »
از لحن نفرت انگیزش، خشم در صورتم دوید و او آنقدر وقیح بود
که باز هم کوتاه نیامد و با حالتی صمیمی ادامه داد: «می خواستم فوت مادرت رو تسلیت بگم. »
در برابر اینهمه وقاحتش نمیدانستم چه کنم که با گفتن «ممنون! » در را بستم و همانجا ایستادم تا صدای استارت و به حرکت در آمدن اتومبیلشان را شنیدم. خیالم که از رفتنشان راحت شد، چادرم را از سرم برداشتم و در عوض باز در حجله غمِ غربت و تنهایی فرو رفتم که به تمنای دیدار همسرم، روی عقده دلم پا نهاده و حالا به جای آغوش محرم مرد زندگی ام، نگاه دریده نامحرمان نصیب دل تنگم شده بود. بار دیگر تمام وجودم در هم شکست که همانجا پشت در روی زمین نشسته و باز گریه های بی کسی ام را از سر گرفتم. چه خوش خیال بودم که گمان میکردم احساس مجید پشت دیوار دلم به انتظار نشسته و به هر نغمه دلتنگی ام، خانه قلبم را دقّالباب میکند و نمیدانستم پشت هجوم هق هق گریه های غریبیام، هیچ کسی حضور ندارد و حتماً حالا در پالایشگاه مشغول کار خودش بود و یادی هم از الهه مصیبتزدهاش نمیکرد.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌟جوایز #مسابقه #کیک_خونگی
💫بنا بود به سه نفر اول فقط جایزه بدیم
اما بخاطر نزدیک بودن امتیاز بازدیدها⚡️
به شش نفر جایزه خواهیم داد😍🌸
🎁نفر اول جایزه نقدی
🎁نفر دوم کتاب آن مرد با باران می آید
🎁نفر سوم کتاب دختر شینا
🎁نفر چهارم کتاب دختر شینا
🎁نفر پنجم کتاب قصه دلبری
🎁نفر ششم کتاب قدرت و شکوه زن
اکثر کتابها از پرفروشترین و تاثیرگذارترین کتب ارزشی و مورد تاکید مقام معظم رهبری است.
🌸❤️ مبارکتون باشه ❤️🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚