#همسرداری
عزت نفس را به همسرتان هديه دهيد‼️
✓ از همسرتان تعریف کنید:
- هر زمان فرصت یافتید، در میان دوستان و آشنایان از همسرتان تعریف کنید و به او ببالید. این کار را، هم در حضور او و هم بدون حضور او انجام دهید.
- این کار نهتنها به تقویت عزت نفس همسرتان کمک میکند؛ بلکه بر جایگاه او در چشم دوستان و خویشان هم تأثیر میگذارد. کاری که میکنید این است که داستانی تعریف کنید که همسرتان قهرمان اول آن است؛ تا جایی که میتوانید از تواناییها و دستاوردهای او تعریف کنید.
✓ پذیرش بیقیدوشرط را تمرین کنید:
- پذیرش بیقیدوشرط به اندازهی عشق بی قید و شرط اهمیت دارد. پذیرش تماموکمال و بیقیدوشرط باعث تقویت عزت نفس است.
- پذیرش بیقیدوشرط یعنی شما در هر شرایطی از شریک زندگیتان پشتیبانی میکنید. شما به او با همهی نقصها، کمبودها، اشتباهات و مشکلاتش عشق میورزید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
زنان دوست دارند بیشتر سورپرایزشان کنید.
وقتی همسرتان بفهمد که میخواهید با هر بهانهای او را شاد کنید، به محبت شما پاسخ خواهد داد
و شما از مهر او بهرهمند خواهید شد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمها_بخوانند
💢 يك زن هرچقدر ظاهر جذابي داشته باشد؛
اگر عصبي، بهانه گير و بدبين باشد
به تدريج ارزش خود نزد همسرش را از دست ميدهد!
زنان خوش بين جذاب هستند.
زيبايي عادي ميشود اما جذابيت هرگز!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زناشویی
💋رابطه جنسی ورزشی لذتبخش است
اگر فقط سه بار در هفته با همسرتان رابطه جنسی داشته باشید، می توانید در سال چیزی حدود ۷۵۰۰ کالری بسوزانید. این درست مثل ۱۲۰ کیلومتر دویدن است
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیاست_های_همسرداری
اگر بستگانت کمکی به همسرت کردند به رخش نکش.
چون احساس تحقیر میکنه و موجب میشه همین حس رو یک روزی به تو منتقل کنه
و مهم تر اینکه ازت دور میشه و این رو خودت داری ایجاد میکنی!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی از در زدنهایِ محکم و بی وقفه اش، بدنم به
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بلاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد.
حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریه هایم اتاق را پُر کرده و همچنان
میان هق هق گریه ضجه میزدم: «به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد... »
و باز نفسم از شدت گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بیخبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سرِ مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بیتابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود.
حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: «من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده. »
و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: «علی کجا آقا مجید رو دیده؟ » و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: «نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر... » و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: «الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلاً علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته! » و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد:
«الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! »
نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد:
«گوشی اش خاموشه. »
از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوریاش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، مجید رو پیدا کن! » میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم:
«شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... »
گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! » لیلا خانم شانه هایم راگرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید. از اینهمه بی قراری ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد:
«شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. »
و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_بیست_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده
#پارت_دویست_و_بیست_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... » و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... » و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد:
«نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم. » و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم برد.
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم.
به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و
نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بیاختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: «مجید... مجید زنده اس؟ » که دستی روی
دستم نشست و صدایی شنیدم: «الهه... » سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم:
«از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟ »
از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: «آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. » و من باور نمیکردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: «حالش خوبه؟ » و ظاهراً حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «آره... » سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد:
«فقط دست و پهلوش زخمی شده. » و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر «الحمدالله! » تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: «باهاش حرف زدی؟ »
و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: «میدونه من اینجوری شدم؟ » سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد، پاسخ داد: «من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود. نتونستم باهاش حرف بزنم. »
که باز بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: «چرا بیهوش بود؟ مگه نمیگی حالش خوبه؟ » دستم را میان انگشتانش گرفت و با مهربانی پاسخ داد: «گفتم که حالش خوبه، نگران نباش! » و دل بیقرار من دست بردار نبود که بلاخره اعتراف کرد:
«نمیدونم، دکتر میگفت اعصاب دستش آسیب دیده، چاقویی هم که به پهلوش خورده به کلیهاش صدمه زده، برای همین عملش کردن. ولی دکتر میگفت حالش خوبه. فقط هنوز به هوش نیومده. »
از تصور حال مجید، قلبم به تب و تاب افتاده و دیگر سلامتیاش را باور نمیکردم که باز گریه امانم را بُرید: «راست بگو! چه بلایی سرش اومده؟ تو رو خدا راستش رو بگو! » با هر دو دستش دستان لرزانم را گرفته بود و باز نمیتوانست آرامم کند. صورت خودش هم از اشک پُر شده و به سختی حرف میزد: «باور کن راست میگم! فقط دست و پهلوش زخمی شده. دکتر هم میگفت مشکلی نیس. » و برای اینکه حرفش را باور کنم، همه ماجرا را تعریف کرد:
«یه آقایی اونجا بود، میگفت من و شاگردم رسوندیمش بیمارستان. مثل اینکه تو اون خیابون مکانیکی داره. میگفت یه موتوری تعقیبش میکرده، ته خیابون پیچیدن جلوش که پولش رو بزنن. ولی مثل اینکه مجید مقاومت میکرده و اونا هم دو نفری میریزن سرش. میگفت تا ما خودمون رو رسوندیم، دیگه کار از کار گذشته بوده! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
☑️دست نوشته همسر شهید بلباسی روی تابوت همسرش
#خیلی_دوستت_دارم 😭
#شهادتت_مبارک_عزیزم 😭
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
🔥 شیطان از مأموریت که برگشت،خوشحال بود! سربازش پرسید:
گمراه ڪردن این شیعیان چه فایده ای دارد؟
ابلیس جواب داد:
امام اینها ڪه بیاید، روزگار ما سیاه خواهد شد؛ اینها که گناه می ڪنند، امامشان دیرتر می آید...
💚امام زمان (عج):
اگر شیعیان ما که خداوند توفیق طاعتشان دهد در راه ایفای پیمانے ک بر دوش دارند، همدل می شدند، ملاقات ما از ایشان به تأخیر نمےافتاد، و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان می گشـت
📚 بحارالانوار ج۵۳ ص۱۷۷
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسردارى
اینکه باهم زندگی کنیم ولی هیچگاه
به هم زخم زبان نزنیم،دروغ نگوییم
کلک نزنیم وسواستفاده نکنیم و
همدیگر را از خود نرنجانیم
❣ این شاهکار یک زندگی سالم است
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمها_بخوانند
راز حفظ کردن مردها :
با احترام گذاشتن به مرد می توان او را برای همیشه داشت. مردها بیشتر از عشق به احترام زن ها نیاز دارند و موارد زیر چیزهایی هستند که یک مرد نیاز دارد به آنها احترام گذاشته شود :
← قضاوت شان :
مردها به این موضوع واقعا حساس هستند و یک مرد نیاز دارد تا دانش، عقاید و تصمیم هایش به رسمیت شناخته شود. این موارد قضاوت او نسبت به زندگی و مسائل مختلف را شکل می دهد. بسیاری از مردها دوست ندارند دانش و آگاهی شان زیر سوال برود و در مورد تصمیم گیری هایش بحث و جدل شود.
← توانایی شان :
موضوع بسیار مهم دیگری که مردها به آن خیلی اهمیت می دهند توانایی شان است. آنها دوست دارند همیشه توانا و پیروز به نظر آیند و وقتی توانایی هایشان حتی بر سر مسائل کوچک مورد تردید قرار می گیرد درست مانند این است که به آنها بی احترامی شده است
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
#آقایان_بخوانند
وقتی خانومت
از درد پایش صحبت کرد
لیست دکترهای
خوب شهر را نشان نده
او را کنار پنجره ببر
برایش شعر بخوان
داروی همیشگی یک زن،
دیده شدن است.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚