🌱❤️🌸
یا #امام_زمان ادرکنا
ذکر ما روز چهار شنبه،
بُوَد این: یا حی و یا قیوم
در کنار ذکر خدا اما
السلام علیک حین تقوم
#مهدی_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی زمزمه کرد: «نمیدونم چه حالی شده بودم،
#پارت_دویست_و_چهل_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگیام رو بردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلاً نمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم.
" حرفم که تموم شد، پرسید:
"مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟"
گفتم:"نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم."
دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت:"حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟" اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم،
گفتم:"حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم!" اونم خندید و گفت:"مگه من ازت پول خواستم؟ پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل
پسرم!" اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلاً منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم.
آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت:"من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار." خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت:"برای شام منتظرتون هستیم."
من دیگه اصلاً حواسم به خودم نبود. اصلاً نمیدونم چجوری خودمو رسوندم اینجا... » حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: «یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!! »
که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرتزدهتر سؤال کردم: «یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!! » و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی خالصانه،
معجزهای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: «حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای! »
خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان زده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم.
نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجانزده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان میرفتیم. حالا پس از چندین ساعت کِز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابانهای نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم.
سرِ خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تاکسی کهنه
و فرسودهای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میُبرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه ناآشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا میدونن من سُنی ام؟ »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم:"
#پارت_دویست_و_چهل_و_ششم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟ » هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگیها، پدر وهابی همین دختر بوده
که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم:
«میشه بهشون حرفی نزنی؟ » لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟ »
سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانهاش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد:
«الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! » ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداریام میداد:
«اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه! »
که راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم! » و تازه من و مجید به خودمان آمدیم که تاکسی مقابل یک درِ سفید بزرگ متوقف شده و انتظارمان به سر رسیده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این درِ سفید بزرگ و چهار لنگه،
همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانهای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را میکشید.
طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر درِ خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیباییِ ورودیِ خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم.
از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم(ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.
با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بیتوجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله! » وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.
با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان
نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند.
انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خاک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمردهام را نوازش دهد.
روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از
سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملاً مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
❣️هیچ چیزی
خوبتر از آن نیست
که کسی را داشته باشید که جزء جزء شمارا تحسین کند
وقتی گرفتار میشوید یاریتان کند
درهر شرایطی دوستتان بدارد
وبخاطر داشتن شما احساس خوشبختی نماید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#سیاستهای_همسرداری
اگر به دوام زندگی خود علاقمند هستید و طالب زندگی عاشقانه هستید؛
از اینکه در منزل خود و در کنار همسر خود نباشید به طور جدی بپرهیزید. اگر قرار است جایی بروید با همسر خود بروید.
👈 اگر قرار است شب را در منزل پدر یا دوستان بمانید با همسر خود باشید و تا حد امکان حتی برای چند روز هم، همسرتان را تنها نگذارید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#همسردارى
ﯾﮏ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺩست ﻧﻤﯽ آید ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ:
🔰 ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ
🔰 ﻣﺤﺒﺖ
🔰 ﮔﺬﺷﺖ
🔰 ﻭ ﺩﺭﮎ ﺩﻭ ﺟﺎﻧﺒﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
⚠️ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﻨﺶ ﺧﻮﺩ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﯿﺪ.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#هردوبدانیم
" دنبال قِلِق همسرتان باشید!!!"
👈اگر همسرتان كم حرف میزند فضایی برای تنهایی او قرار دهید
و برای سرگرمی خود از كمحرفی او شكایت نكنید.
اگر تنها میمانید شما هم با یك سرگرمی شخصی اوقات خود را پر كنید
تا زمانی كه همسرتان خود درخواست كند حرفهایش را بشنوید
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#آقایان_بخوانند
شما مرد خونه ای،
پس باید انقدر #تدبیر داشته باشی که مدیریت خونه
و حتی #مدیریت
#احساس_خانومت را به دست بگیری،
💯اگر شما آقایون میدونستید
یه تشکر 🙏
و یه #دوستت_دارم_ساده❤️
چه #معجزه_ای میکنه
روزی هزاران بار
محبت و عشق خودتون را 💝🌹
#نثار_همسرتون میکردید.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «ن
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خندهای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: «دیر کردی پسرم! دیگه داشتم میاومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. »
و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکردهام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد:
«حاج خانم و دخترم هستن. »
و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: «دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! » و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: «اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید! »
و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: «خیلی خوش اومدید! بفرمایید! »
ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماهها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محوِ اینهمه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سرِ صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: «خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! »
از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: «راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو
درست کرد.
از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی اش مال پدرم بود و یکی دیگه اش هنوز دست عموم بود. »
سپس به آرامی خندید و با شوخ طبعی ادامه داد: «سرتون رو درد نیارم! خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست
شدن که الان یکی اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس! »
نمیتوانستم باور کنم که این خانه با همه زیبایی و دلبازی اش از امشب در اختیار من و مجید قرار میگیرد و مجید هم مثل من باورش نمیشد که با صدایی که از تهِ چاه در می آمد، در جواب محبتهای بیکران حاج آقا، زبان گشود: «آخه حاج آقا...» و رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمیخواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:
«پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم میمونی! به من بگو بابا! »
و نه تنها زبان مجید که نفس من هم از باران محبتی که بیمنت بر سرمان میبارید، بند آمده بود که حاج آقا به سمت مجید آمد، هر دو دستش را پشت سر و گردن مجید انداخت و پیشانیاش را بوسید. میدیدم نفس مجیدم به شماره افتاده و دیگر نمیدانست چه بگوید که حاج آقا دست چپ مجید را با هر دو دستش گرفت و با لحنی غرق عشق و محبت، برایش سنگ تمام گذاشت:
«پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به بابالحوائج، حضرت موسی بن جعفر(ع)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره ام؟!!! »
به نیمرخ سیمای مجید نگاه کردم و دیدم آسمان دلش به عشق امامش طوفانی شده که پیشانی بلندش از بارش عرق
شرم نَم زده و دستانش آشکارا میلرزید. شاید حاج آقا خبر نداشت، ولی من میدانستم که یک سمت پیشانی اش به حمایت از حرمت حرم سامرا شکست و سمت دیگر صورت و بدنش به عشق جان جوادالائمه(ع)، غرق زخم و جراحت
شده تا امشب چنین ناز شصت کریمانهای از دست با برکت اهل بیت پیامبر (ص) بگیرد.
حاج آقا متوجه شده بود من و مجید همچنان معذب هستیم که به ساک دستیمان نگاهی کرد و به شوخی پرسید: «چرا انقدر سبک بال اومدید؟ »
مجید کمی خودش را جمع و جور کرد و هنوز از پرده خجالت بیرون نیامده بود که با صدایی گرفته جواب داد: «این ساک فقط چند دست لباس و وسایل شخصیه. وسایلمون رو گذاشتیم تو انبار همون خونهای که قبلاً زندگی میکردیم. »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_چهل_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به د
#پارت_دویست_و_چهل_و_هشتم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و حاج آقا با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت: «خُب پس امشب مهمون خونه ما باشید! چون اون ساختمون خالیه، فقط یه موکت داره. هر وقت اسباب خودتون رو اُوردید، تشریف ببرید اون طرف! » که همسرش با صدایی آهسته تذکر داد: «آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میداری؟ »
و بعد با خوشزبانی رو به من و مجید کرد: «بفرمایید! بفرمایید داخل! » که بلاخره جرأت کردیم تا از میان گلستان این حیاط گذشته و در میان تعارف گرم و بیریای صاحبخانه وارد ساختمان شویم. خانهای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را میبُرد. اتاق هال و پذیرایی نسبتاً بزرگی پیش رویمان بود که با فرشی ساده پوشیده شده و دور تا دور اتاق، پشتیهای کوچکی برای نشستن میهمانان تعبیه شده بود. در خانه ای به این زیبایی و دل انگیزی، خبری از تجمل نبود و همه اسباب اتاق، همین فرش و پشتی بود و البته چند قاب بزرگ و کوچک با طرح کعبه و کربلا و اسماء الهی که روی دیوار نصب شده بودند.
حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. دختر جوان با چادر سپیدی که به سر کرده و فقط نیمی از صورتش پیدا بود، به رویم لبخند میزد تا دلم به نگاه خواهرانه اش خوش شود. حاج خانم هم با خوشرویی تعارفم کرد تا بنشینم، ولی همین که نگاهش به صورتم افتاد، عطر لبخند از چهره اش پرید و با نگرانی سؤال کرد: «دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟ »
سرم را پایین انداختم که حقیقتاً حالم خوب نبود و از شدت ضعف و گرسنگی، دوباره حالت تهوع و سرگیجه گرفته بودم.
دستش را از زیر چادر ضخیمش بیرون آورد، با سرانگشتان مهربانش صورتم را بالا آورد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد. در برابر نگاه مادرانه اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: «چیه مادر جون؟ چرا گریه میکنی؟ »
حالا دختر جوان هم نگرانم شده بود که به سمتم آمد و نگاهم میکرد تا بفهمد چه چیزی ناراحتم کرده که با صدایی آهسته بهانه آوردم: «چیزی نیس، حالم خوبه. »
ولی حاج خانم با تجربهتر از آنی بود که با دیدن صورت رنگ پریده و چشمان گود افتادهام، فریب این پاسخ ساده را بخورد که باز اصرار کرد:
«دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت میمونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم! »
و آنچنان مهربان نگاهم میکرد و قلبش برایم به تپش افتاده بود که نتوانستم در برابرش مقاومت کنم که بغضم شکست و جراحت قلبم را میان گریه نشانش دادم:
«یه هفته پیش بچه ام از بین رفت... » و حالا برای نخستین بار بعد از از دست رفتن حوریه، فرصتی به دست دلم افتاده بود تا برای بانویی دردِ دل کنم که در برابر نگاه نگرانشان، ناله زدم: «بچه ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد... » دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دلِ تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بی پروا گریه میکردم.
همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: «قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی! »
و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده ام گریه میکردم تا بلاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم م یتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم
را جا بیاورد.
سرِ سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند.
میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الههاش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض اینهمه مدت بیکسی، برایم از صمیم قلب مادری کند.
میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم.
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️یا #امام_زمان عج ادرکنا🌸
آبان شد و آبان دلم اشک روان شد
ای دیده به خاک قدمت سا، تو کجایی؟
#مهدی_مهدوی
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️
#خانمها_بدانند
👈خانمها بهجای #غر_زدن بیحاصل‼️
👇به ٣ نکته توجه کنند:👇
1️⃣در آن لحظه، فقط درباره یکی از رفتارهای همسرتان حرف بزنید...
انتقاد از چند رفتار همسرتان، او را به حالت دفاعی میبرد.
چون آنها از اینکه کل شخصیتشان را در حال تخریب ببینند، احساس خطر میکنند.
🔻 انتقادِ چند رفتاری، باعث احساس حقارت مردان میشود
و درنتیجه، باعث میشود که او شما را به غرغرو بودن و قدرنشناسبودن متهم کرد.
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚