▪️ پیام تسلیت رهبری در خصوص شهادت آیت الله سلیمانی
#ایت_الله_سلیمانی
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلاخره نوبتی هم که باشه نوبت سلبریتی ها شد و پلیس ثابت کرد که خون این جماعت براش رنگی تر نیست،
#متشکریم_پلیس
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و پنجم ریش و موهاش که بلند شده بود فهمیدم مدت زمان طولانی نبودم! داشت
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و ششم
_ دکتر غلط کرده، سارای من داره نفس میکشه، زنده است!
_ زنده است، اما نابینا، اما فلج... تازه اگر از کما بیاد بیرون، چجوری یه عمر میخوای زندگی کنی با همچین زنی! من مادرم کلی آرزو دارم..
_ مگه سارا مادر نداره؟ مگه مادرش کلی آرزو نداره براش ؟ دیگه نمیشناسم، واقعا نمیشناسمت!
در رو باز کرد...
_ کجا داری میری؟
_ همون جا که 8 ماهه، شب و روز هستم، پیشه زنم، عشقم...
اینو گفت و رفت بیرون. میدونستم مرضیه خانم حق داره. کاملا درکش میکردم. نمیتونستم بگم بی حساب داره حرف میزنه، اونم نگران بچه اش بود!
اما اینکه من 8 ماه بوده تو کما بودم و اصلا نفهمیدم گذر زمان رو خیلی برام عجیب بود! پس حالا فهمیدم شکسته شدن مامان و بابام یه روزه نبوده!
دوست داشتم دوباره برم پیش پدر و مادرم...
داشتن کاسه های آش رو میچیدن تو سینی. دلم برای تنهاییشون سوخت. یعنی هیچکس نبود کمکشون کنه؟
بابا گفت:
_ من دلم روشنه، امشب شبه قدره... از آقا میخوایم به دادمون برسه، تا حاجتمو نگیرم از مجلسش بیرون نمیام!
مامان بلند زد زیره گریه..
دلم کباب شد براشون..
دوباره رفتم تو همون مکان تاریک!
یه آقایی اومد سمتم. یه چیزی شبیه عبای سبز روی دوشش بود. صورتش رو نمیتونستم ببینم.
حس میکردم، عِلم رو اگر انسان تجسم کنم، همون میشد!
به سمتم اومدم، دور و برش پر از نور بود. به شعاع یک متر از هر طرف...
من داخل اون نور شدم!
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🌱صدای آمدنت میآید!
این را...
از بارانی که...
سر و صورت پنجره
را خیس کرده...
از ابرهایی که...
بر طبل شادمانهی
آمدنت میکوبند...
از جوانههای امید
و انتظار که...
در دلم روییده است؛
فهمیدم!
#امام_زمان ♥️
#اللهمعجللولیکالفرج 🌸
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🤍 هفت #مهارت_گفتگوی_موثر
#مهارت_سوم
3. فرصت مناسب را پیدا کنید:
همیشه برای گفتگو، فرصت مناسب را پیدا کنید. در صورتی که همسر شما در حال استراحت است یا به دلایل دیگر نمیتواند به شما توجه کند، بهتر است صبر کنید تا فرصت مناسبی برای گفتگو پیدا کنید.
#همسرداری
ادامه دارد...
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه زیادی واقعی بود 😄
#بنر_سه_بعدی
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💕قرار عاشقانه
🟡در بسیاری از اوقات حسرت میخوریم که ای کاش ایمانمان به امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف بیشتر بود یا موقع دست به گریبان شدن با فتنههای آخرالزمانی، دلمان به او قرصتر بود. در حقیقت اگر سؤال شما این است که چگونه میتوان ایمان به حجت الهی را افزایش داد، باید بدانید که ایمان مراتب مختلفی دارد که مرحله اول و نقطه آغازینش، رفاقت با حجت الهی است و کلام، آغازگر هر رفاقتی است.
⁉️اما چرا باید با حجت الهی زیاد صحبت کنیم؟ به دو دلیل بزرگ:
◀️دلیل اول: ایمان دو وجه دارد؛ محبت و معرفت. محبت که همان صمیمیت است و معرفت یعنی شناخت صحیح. این دو وجه با گفتوگو تقویت میشود.
◀️دلیل دوم: در حقیقت این امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف است که چنین درخواستی را از ما دارد و اوست که بیشتر تمایل به انجام این گفتوگو دارد.
❌هیچ چیزی در این دنیا زشتتر از این نیست که انسان، حجت خدا و ولینعمت خودش را در حسرت همکلامی با خودش نگه دارد. مطمئن باشید این صحبت کردنها کمکم مراتب بالاتری از ایمان را نصیب ما میکند.
#مشاوره
#امام_زمان عج
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
🤍بهترین تبلیغ زیبایی در پوشش با حفظ حجاب اسلامی
مخابره شده از بیت رهبری به سراسر دنیا
#حجاب
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
33.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قربون کبوترای حرمت امام حسن❤️
#هشتم_شوال، سالروز تخریب قبور #ائمّه_بقیع علیهم السلام تسلیت باد.
🖤 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱🖤
🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و ششم _ دکتر غلط کرده، سارای من داره نفس میکشه، زنده است! _ زنده است،
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و هفتم
اون آقایی که میدونستم امام علی (علیه السلام) بود.گفت:
_ مراقب چشمات باش. به مادرت هم بگو اینقدر منو به حسینم قسم نده!
لبهاش تکون نخورد، اما فهمیدم که این جملات رو بیان کرد.
و دوباره درده بدی احساس کردم. یه سنگینیه خیلی بد! انگاری به کل بدنم وزنه 100تنی بسته بودن، روی تخت بودم!
دوباره دورو برم پر بود از پرستار و دکتر. فهمیدم، گویا برای باره چندم ایست قلبی کرده بودم!
عجیب بود که احمد رو ندیدم! البته قطعا دکترها بیرونش کرده بودن!
اما عجیب بود میتونستم ببینم، از دردی که حس میکردم، مطمئن بودم خودمم، زنده ام، اما چطوری میتونستم ببینم؟
نا خودآگاه دست چپم رو بلندکردم ببینم میتونم تکونش بدم!
آره تونستم!
در همین حال بود که همون پرستار که اسمش نازنین بود، با تعجب منو دید...
_ تو الان چیکار کردی؟ دست چپت رو بالا آوردی؟ تو الان داری منو میبینی؟
لبخندی زدم و گفتم بله، دکتر از شنیدن صدام اومد سمتم.
تعجب کرده بود، قیافه اش طوری بود انگار اشتباه شنیده! یهو دکمه روپوشش رو باز کرد گفت، زیرپوشم چه رنگیه؟
_ آبی تیره، و یه تاره مو هم روی سینه اتونه
دکتر به زیرپوشش نگاه کرد. تاره مویی که معلوم بود موی خودش بوده و کوتاه رو بر داشت...
_ این معجزه است...
بعد ها فهمیدم اون شبی که شفا گرفتم شب 21 ماه رمضون بوده!
ادامه دارد....
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
🍁 🔴 رمان ســارا پارت سی و هفتم اون آقایی که میدونستم امام علی (علیه السلام) بود.گفت: _ مراقب چش
🍁
🔴 رمان ســارا
پارت سی و هشتم
تو این مدت شاهد وفاداری احمد نسبت به خودم بودم. از دوست و آشنا تا فامیل همه میگفتن، دکترا قطع امید کردن ازش، به فکره خودت باش! اما اون هنوز ته دلش امیدوار بود..
اون تو تمام این مدت 8ماه پیشم بود، باهام حرف میزد.
بعدها که بهش گفتم من داشتم میدیدمت و تمام حرکاتش رو مو به مو تعریف کردم، اصلا باورش نمیشد! اما از طرفی خوشحال بود که زحمات این مدتش رو من دیدم.
از پرستارها خواستم احمد رو صدا بزنن، میدونستم قطعا بیمارستانه.
احمد اولین نفر بالای سرم اومد.با گریه دوید سمتم، بغلم کرد. مدام دست و صورتم رو میبوسید. هیچکدوم حرف نمیزدیم.
دوست داشتیم فقط از وجوده هم لذت ببریم، وقت واسه حرف زدن هست!
بعد از رفع دلتنگی از مامان و بابام پرسیدم، اونجا چیزی بهم نگفت و گفت حالشون خوبه، اما بعدا فهمیدم بابا اونقدر شبه 19ماه رمضون گریه میکنه و التماس خدا و امام علی رو میکنه که از حال میره و میبرنش بیمارستان.
مامان هم بعدا تعریف کرد که امام علی رو قسم داده به حسینش که تو رو برگردونه!
اون روز که من به هوش اومدم مامان پیشه بابا خونه مونده بود ، احمد هم جلوی خودم زنگ میزنه بهشون و خبر به هوش اومدنم رو میده! اونقدر هیجان زده میشن که میخوان بیان بیمارستان، اما احمد نمیذاره و میگه خودم میارمش پیشتون..
بابا تا مرز سکته رفته بوده، بخاطره همین مامان قبول میکنه.
به طرز معجزه آسایی حالم خوب بود. فردای همون روز مرخص شدم و احمد منو برد خونه پیش پدر و مادرم...
وقتی چشمم افتاد بهشون، همه از خوشحالی گریه میکردیم.
بابا هنوز ناخوش بود، سِرُم دستش بود.
10 روزی گذشت، خداروشکر هم من حالم خوب بود و هم بابا..
تا اینکه...
ادامه دارد...
رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#ماه_رمضان
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️ @havayeadam 💚