#ازدواج
⬅️ما یه زیبایی داریم، یه جذابیت؛
🌸 #زیبایی یعنی مثلا درشتی چشمها، قد بلند، تناسب قد و وزن، چهارشونه و گندمگون بودن و ... که معمولا ارثیه.
🌼اما جذابیت یعنی خوش خلقی، تیپ مناسب داشتن، با وقار بودن، فهمیده بودن، اندیشه های قشنگ و منطقی و مثبت داشتن و... که کاملا اکتسابیه.
⚠️ پسرهایی که بیشتر به زیبایی بها میدن، حواسشون نیست که چه چیزهایی رو ممکنه از دست بدن...
ضمن اینکه چیزی که بادوام هست، جذابیتهاست، نه زیباییهای طرف مقابل.
❗️البته دخترها هم باید مراقب باشن که گول این سلیقه اشتباه رو نخورن و جذابیت رو بیشتر از زیبایی پرورش بدن
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خواستگاری
اگه خواستگارتون بخاطر اینکه:
اجارهنشین هستید،
یا مبل خونهتون قشنگ نیست،
یا فرشتون فلانه،
یا....
رفت و برنگشت،
خب چه بهتر...!!
چون آدم ظاهربین تو زندگی هم همینه و سخت میشه باهاش زندگی کرد!
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#روانشناسی
اگر مشکل مالی دارید؛
حسابی به شوهرتون "قوت قلب" بدید
بهش "اعتماد به نفس" بدید
بهش بگید:
من به تو ایمان دارم😍
تو میتونی از پس مشکلات بربیای
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی مجید همچنان کنار حیاط بیمارستان ایستاده و بیخ
#پارت_هفتاد_و_چهارم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
به طبقه بالا رفتم
و دیدم مجید میز شام را چیده است. تا مرا دید، خندید و گفت: «میخواستم غذا
رو هم بکشم، ولی گفتم تو کار کدبانوی خونه فضولی نکنم! »
با همه خستگی، درجوابش لبخند کمرنگی زدم و گفتم: «دیگه غذای کدبانوی خونه مثل قبل نیس! »
سر میز نشست و با لبخندی شیرین پاسخ جمله پُر از ناامیدیام را داد: «الهه جان!غذای تو همیشه واسه من خوشمزهترین غذای دنیاست!»
و با لحنی لبریز محبت ادامه داد:
«إنشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره همه چی مثل قبل میشه! »
که آهی کشیدم و با گفتن «إنشاءالله! » به اجابت دعایش دل بستم.
ظرفهای شام را شسته بودم که صدای سلام و احوالپرسی برادرها را از طبقه پایین شنیدم و رو به مجید کردم:
«مجید جان! فکر کنم اومدن. بریم؟ » تلویزیون را خاموش کرد، از جا بلند شد و با گفتن «بفرمایید! » تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چند دقیقه اول به حال و احوال و گزارش من از وضعیت مادر گذشت تا اینکه مجید آغاز کرد: «من امروز صبح با دختر عمهام که پرستاره صحبت میکردم. گفت یه دکتر خیلی خوب و متخصص تو تهران سراغ داره. پیشنهاد داد مامانو ببریم تهران. من گفتم اگه همه موافق باشید، من و الهه مامانو ببریم تهران. »
چهره پدر سنگین به زیر افتاد و اولین اعتراض را ابراهیم به زبان آورد:
«چه مرضی خرج اضافه کنیم؟ خب مگه همینجا عملش نکردن؟ مگه اینجا شیمی درمانی نمیکنن؟ مثلاً تهران چه کار اضافی میخوان بکنن که تو بندر نمیکنن؟!!! »
از طرز صحبت ابراهیم گرچه برایم عادی بود، اما باز هم ناراحت شدم که پدر هم
پشتش را گرفت:
«پس فردا ماه روزه شروع میشه. چرا میخواید روزههاتونو بیخودی خراب کنین و برین سفر؟ » و محمد که به خوبی متوجه بهانهگیری پدر شده بود،
با خونسردی جواب داد:
«گناه که نداره، برمیگردن قضاشو میگیرن. » و عطیه همانطور که یوسف را در آغوش گرفته بود، گفت:
«زن عموی منو که یادتونه؟ تو سرش تومور داشت. رفت تهران، عملش کردن، خوب شد. » مجید با اینکه از برخورد پدر و ابراهیم جا خورده بود، ولی باز هم لبخندی زد و گفت: «دختر عمه ام می گفت دکتره تو بیمارستان خودشون کار میکنه و کارش خیلی خوبه. » ابراهیم کمی خودش را جابجا کرد و با لحنی مدعیانه، حرف مجید را به تمسخر گرفت:
«همین دیگه، میخواد برا بیمارستان خودشون مشتری جمع کنه! »
چشمان صبور مجید سنگین به زیر افتاد، نگاه ناراحت من و عبدالله به هم گره خورد و لعیا
نتوانست خودش را کنترل کند که رو به ابراهیم عتاب کرد:
«ابراهیم! از بس که خودت فکر کاسبی هستی، همه رو مثل خودت میبینی!!! » و محمد با پوزخندی جوابش را داد: «آخه داداش من! پرستاری که حقوق میگیره، براش چه فرقی میکنه بیمارستان چند تا مشتری داشته باشه؟ » که عبدالله با غمی که در چشمانش ته
نشین شده بود، التماس کرد: «تو رو خدا انقدر بیخودی بحث نکنید! اگه قراره کاری بکنیم، هر چی زودتر بهتر! » پدر با صدایی که در تردید موج میزد، رو به مجید کرد و پرسید: «فکر میکنی فایده داره؟ »
مجید همچنانکه سرش پایین بود، به پدر
نگاهی کرد و با صدایی آهسته پاسخ داد:
«توکل به خدا! بلاخره ما به امید میریم.
إنشاءالله خدا هم کمکمون میکنه. » و گفتن همین چند کلمه کافی بود تا خون
ابراهیم به جوش آمده و رو به مجید بخروشد: «اونوقت ما شیمی درمانی مادرمون
رو تا کِی عقب بندازیم به امید شما؟!!! »
مجید لبخندی زد و با متانت پاسخ
داد: «ما إنشاءالله با هواپیما میریم و یکی دو روزه برمیگردیم. »
که باز ابراهیم به میان حرفش آمد و طعنه زد: «اونوقت هزینه این ولخرجی جنابعالی باید از جیب بابای ما بره؟!!! » مجید مستقیم به چشمان ابراهیم نگاه کرد و قاطعانه جواب داد:
«این سفر رو من برنامهریزی کردم، خرجش هم با خودمه. » پدر زیر لایه سنگین اندیشه پنهان شده و محمد و عبدالله با غضب به ابراهیم نگاه میکردند و دل من، بیتابِ نتیجه، چشم به دهان ابراهیم و مجید دوخته بود. عطیه خسته از این همه
مشاجره بی نتیجه، به بهانه خواباندن یوسف از اتاق بیرون رفت و لعیا خواست اعتراض کند که ابراهیم پیش از آنکه چیزی بگوید، با صدایی بلند جوابش را داد:
«تو دخالت نکن! »
سپس روی سخنش را به سمت مجید برگرداند و با عصبانیت ادامه داد: «آقا ما اگه بخوایم مادرمون همینجا درمان شه، باید چی کار کنیم؟!!! »
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کرونا
گلایه رهبر انقلاب از ماسک نزدن
غصه دار شدن امام خامنه ای از افزایش فوتی های کرونا
#من_ماسک_می_زنم
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#انگیزشی
🍃
🔴 اینارو هیچوقت فراموش نکن👇
👈 ١-قبول كن #گذشته ديگه گذشته
👈 ٢-مسير زندگي هر كسي با ديگري فرق داره
👈 ٣-بيش از حد به داشته های دیگران و نداشته های خودت فكر كردن باعث ميشه غمگين بشي
👈 ٤-مراقب #افكارت باش ، زندگيت رو ميسازن
👈 ٥- زمان بهترين حلال مشكلاته.
═══✼🍃🌹🍃✼══
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#سیره_شهدا
اولین بار که میخواست
بره آینه قرآن✨گرفتم براش
قرآن رو بوسید و باز کرد
ترجمه آیه رو برام خوند
ولی بار آخری که میخواست بره
وقتی قرآن رو باز کرد
آیه رو ترجمه نکرد😕
گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی⁉️
رو به من کرد و گفت ✨
اگه ترجمه آیه رو بهتون
بگم ناراحت نمیشین؟!
گفتم: نه..!
گفت: آیه شهادت اومده😔
من به آرزوم میرسم🕊💚
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_هفتاد_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به طبقه بالا رفتم و دیدم مجید میز شام را چید
#پارت_هفتاد_و_پنجم
از #رمان_جان_من
#عاشقانه و #مذهبی
و گفتن همین جمله پُر غیظ و غضب کافی بود تا مجید دست از اصرارش برداشته و با صورتی که از ناراحتی گل انداخته بود، ساکت سرش را پایین بیندازد و در عوض بغض مرا بشکند. پرده اشکم پاره شد و با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به ابراهیم کردم:
«آخه چرا مخالفت میکنی؟ مگه نمیخوای مامان زودتر درمان شه؟ پس چرا انقدر اذیت میکنی؟ »
و شاید گریه ام به قدری سوزناک بود که ابراهیم در جوابم چیزی نگفت و همه را در سکوتی غمگین فرو برد. به مجید نگاه کردم و دیدم با چشمانی که از سوز غصه من آتش گرفته، به صورت غرق اشکم خیره مانده و تنها چند لحظه پیوند نگاهمان کافی بود تا به خاطر رنگ تمنای
نگاهم، طعنههای تلخ ابراهیم را نادیده گرفته و با شکستن غرورش، یکبار دیگر خواسته اش را مطرح کند. با چشمانی سرشار از آرامش به پدر نگاه کرد و با صدایی گرفته گفت:
«بابا اگه شما اجازه میدید، من و الهه مامانو ببریم تهران... إنشاءالله یکی دو روزه هم بر میگردیم... »
و پیش از آنکه ابراهیم فرصت اعتراض پیدا کند، کلام مقتدرانه پدر تکلیف را مشخص کرد: «برید، ببینم چی کار میکنید! » و همین جمله کوتاه سرآغاز سفر ما شد و دل مرا به اتفاق تازهای امیدوار کرد.
* * *
صدای سر میهماندار که ورودمان را به فرودگاه مهرآباد تهران خوشآمد میگفت، نگاهم را به صفحه موبایلم برد و دیدم ساعت ده صبح است. صبح شنبه 22 تیر ماه سال 92 و چهارم ماه مبارک رمضان که میتوانست به یُمن این ماه مبارک، شروع یک درمان موفق برای مادر باشد. در این چند شب گذشته از ماه رمضان، چقدر خدا را خوانده و هر سحر و افطار چقدر اشک ریخته و شفای مادرم را از درگاه پروردگار مهربانم طلب کرده بودم و حالا با قدم نهادن در این مسیر تازه، چقدر به بازگشت سلامتیاش دل بسته بودم.
مادر به کمک من و مجید از پله های کوتاه هواپیما به سختی پایین میآمد و همین که هوای صبح گاهی به ریهاش وارد شد، باز به سرفه افتاد. هر بار که دستانش را میگرفتم، احساس میکردم از دفعه قبل استخوانی تر شده و لاغریِ بیمار گونهاش را بیشتر به رخم میکشید. سالن فردگاه به نسبت شلوغ بود و عده زیادی به استقبال یا بدرقه مسافرانشان آمده بودند.
دست مادر را گرفته بودم و همپای قدمهای ناتوانش پیش میرفتم و مجید هم چمدان کوچک وسایلمان را حمل میکرد که صدای مردی که مجید را به نام میخواند، توجه ما را جلب کرد. مرد جوانی با رویی خندان به سرعت به سمتمان آمد و همین که به مجید رسید، محکم در آغوشش کشید و احوالش را به گرمی پرسید. سپس رو به من و مادر شروع به سلام و احوالپرسی کرد و همزمان مجید معرفی اش نمود:
«آقا مرتضی، پسر عمه فاطمه هستن. » و مرد جوان با خوشرویی دنبال حرف مجید را گرفت:
«پسر عمه که چه عرض کنم، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم. دیگه مثل داداشیم. »
سپس سرش را به نشانه احترام خم کرد و با لبخندی صمیمی ادامه داد: «مامانم منو فرستاده و دستور داده که ببرمتون منزل. اگه قابل میدونید تا هر وقت که اینجا هستید، ما در خدمتتون هستیم. » و بی معطلی چمدان را از دست مجید گرفت و همانطور که به سمت درب خروجی میرفت، رو به مجید صدا بلند کرد: «تا شما بیاید، من میرم ماشینو از پارکینگ بیارم جلو در. »
و با عجله از سالن خارج شد. مادر همچنانکه با قدمهایی سُست پیش میرفت، از مجید پرسید: «مجید جان! این آقا مرتضی همونی نیس که شب عروسی هم خیلی زحمت میکشید؟ » و چون تأیید مجید را دید، ادامه داد: «اون شب همه زحمت سفارش میوه و شیرینی و شام با این بنده خدا بود. خدا خیرش بده! »
مجید خندید و گفت: «آخه واقعاً ما با هم مثل برادریم. حالا إنشاءالله سر عروسیش جبران میکنم. »
از سالن که خارج شدیم، آقا مرتضی با اشاره دست ما را متوجه خودش کرد. پژوی نقره ای رنگش را در همان نزدیکی پارک کرده و درِ عقب را برای سوار شدن مادر باز گذاشته بود. با احترام و تعارفهای پیدرپی آقا مرتضی، من و مادر عقب نشستیم و مجید هم جلو سوار شد و حرکت کردیم. از محوطه فرودگاه که خارج شدیم، سر خوش صحبتی آقا مرتضی باز شد و رو به مادر کرد:
«حاج خانم! این آقا مجید رو اینجوری نگاه نکنید که اومده بندر و یادی از ما نمیکنه. یه زمانی ما از صبح تا شب با هم بودیم. با هم سر سفره عزیز چایی شیرین میخوردیم، با هم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، سر ظهر هم یا مجید خونه ما بود یا من خونه عزیز!»
ادامه دارد...
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#زندگی_بندگی
❇️ با اشتباهات گذشته مون چطور برخورد کنیم؟
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#آقایان_بخوانند
🔴 یکی از دلایلی که موجب می شود خانمها در خانه پرخاشگری کنند یا با فرزندان بدرفتاری کنند 👆👆👆
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#خانمها_بخوانند
#همسرداری
✳️ برخی از دلایل سرد شدن مردان نسبت به همسرانشان 👇
توجه بیشتر زن به خانواده پدری خود
بی توجهی زن به رابطه جنسی
رفتار تحکم آمیز زن با شوهر
تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان
سرزنش کردن مرد توسط زن
وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می کند
وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می کارد
زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می دهند
تحقیر شدن مردان توسط همسرانشان
🌸🌸🌸🌸🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚
#همسرداری
✅فقدان ارتباط کلامی در همسران
✍️این حقیقت دارد که زوجها به طور متوسط فقط چند دقیقه در روز با هم ارتباط کلامی با کیفیت دارند.
هرج و مرج زندگی خیلی راحت شما را درگیر خود میکند و باعث میشود نتوانید با همسرتان صحبت کنید.
اما زندگی بدون ارتباط کلامی زندگی زناشویی موفقی نخواهد بود.
سعی کنید برای حرف زدن با همدیگر حداقل روزی چند دقیقه برای هم گفتگوی عاشقانه داشته باشید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💞 به ڪآناڷ #همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️
❤️ @havayeadam 💚